اگر از شما بپرسند: آیا از مرگ میترسید؟ خدا وکیلی نمیگویید: نه، مرگ که ترس ندارد!؟
اگر این سؤال را از همه انسانها بپرسی، شاید اکثرشان بگویند نمیترسیم!
دلیل آن هم واضح است: نه به بار است نه به دار! از چه بترسیم؟
دایی بزرگترم سالها پیش وقتی من کمتر از ۱۰ سال داشتم عمرش را به شما داد.
جوان رعنا و قوی هیکلی بود. چند ماه بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود.
یک روز تصمیم میگیرند که با دوستانش، با موتور به کوه بروند.
از آزاد راه تهران ساوه میروند که آن زمان تازه کار احداث آن شروع شده بوده است. غافل از اینکه هنوز پلهای روی گودالها و پرتگاهها را نزدهاند.
البته فقط همین دایی ما بیاحتیاطی میکند و از روی جاده میرود. بقیه از پایین جاده میروند.
وسط راه با سرعت تمام میرفتهاند که متوجه میشوند به یک پرتگاه نزدیک میشوند. شخصی که پشت موتور نشسته است، خودش را از موتور به پایین پرت میکند. تعادل موتور از دست دایی خارج میشود و …
دایی ما میافتد و پایش طوری میشکند که اینطور که دکترها گفتهاند، چربی بدنش وارد خون میشود.
دکترها با دیدن وضعیت میگویند اگر بتوانید سریعاً به تهران برسانید (قبل از اینکه چربی به قلب برسد)، شاید امیدی باشد که زنده بماند. گویا با سر و صدایی که خواهرهایش انجام میدهند، دایی که فعلاً حالش خوب بوده، متوجه میشود که امیدی به زنده ماندنش نیست.
مادرم میگوید من وحشت را کمی در چهرهاش دیدم. به دایی کوچکترم التماس میکند که سریعاً آمبولانس بگیر و من را به تهران منتقل کن.
با کلی دردسر آمبولانس جور میشود و در این بین شاید دایی ما به دخترش که قرار است به دنیا بیاید فکر میکند. به خانهاش که خدا شاهد است من در جریانش بودم، خودش از صفر به عنوان کارگر زحمت کشید و فقط نمای ساختمان باقی مانده بود که تمام شود. به آرزوهایش… احتمالاً دلش نمیخواست که بنویسند “جوان ناکام”.
به هر حال، به سمت تهران حرکت میکنند.
از شانس بد او، آمبولانس در وسط راه پنچر میکند!
تصور کنید! خود را در این موقعیت بگذارید…
مادرم میگفت که: در این مواقع التماس جواد به اوج رسیده بوده است. دائم به محمد (دایی دوم ما) میگفته: محمد! من میخوام زنده بمونم… 🙁
به تهران و به بیمارستان میرسند، اما بیمارستان اعلام میکند که اینجا مربوط به قلب و عروق نیست، باید به فلان بیمارستان ببریدش.
در این مواقع چربی به قلب دایی رسیده بوده است و امانش را بریده بوده.
به خاطر گرفتن رگها و فشاری که به او میآمده، بیتاب شده بوده است. بلند بلند گریه میکرده، داد میزده است و هر چه به دستش میآمده میکشیده است. طوری که حتی لباس دایی محمد را هم چنان کشیده که لباس و کمربند و … پاره شده بوده. بلند میشده است و خودش را محکم روی تخت میزده است و در یک لحظه آرام میشود. 🙁
حالا چه فکر میکنید؟
اگر در چنین موقعیتی میبودید آیا باز هم از مرگ نمیترسیدید؟ تصور اینکه چند ماه بعد قرار است پدر یا مادر شوید. خانهای ساختهاید و چند روز دیگر قرار است اساسکشی داشته باشید. برای دخترتان کلی برنامه دارید… کلی آرزو.
در یک لحظه موقعیتی پیش آید که بدانید اگر سریعتر به دکتر برسید، زنده میمانید وگرنه نهایتاً ۲ ساعت دیگر زندهاید.
حالا مشخص میشود که آیا واقعاً از مرگ نمیترسید؟
با دانستن این قضایا، وقتی قصههای جنگ را میشنوم، میفهمم که اکثر شهدا واقعاً از مرگ نمیترسیدند. واقعاً زندگی دنیا در برابر زندگی عقبا برایشان ارزشی نداشت.
تصور کنید، شما میدانید که اگر بروید به این عملیات، بلاشک شهید خواهید شد.
خانمتان باردار است و قرار است چند ماه دیگر پدر شوید.
کلی آرمان و آرزو داشتهاید که دارد به مرور به واقعیت میپیوندد.
جبهه رفتن یعنی چند ماه زندگی در سختترین شرایط ممکن.
چه چیز باعث میشد که این شهدا و به خصوص فرماندهان جنگ، با این همه مانع، باز هم وقتی در خانهاند، بیتاب جبهه شوند؟
الهی! ما از مرگ میترسیم، پس، مرگ را هم از ما بترسان!
چهارشنبه 22 ژوئن 2011 در 12:43 ب.ظ
سلام استاد…
به قول خودتون خارق العاده بود…
عاشق این مطالبتونم.
چهارشنبه 29 ژوئن 2011 در 9:22 ق.ظ
سلام
در مورد اینکه چطور با مرگ کنار اومدن، به نظر من اونا نیومدن مثل شما همه جوانب رو در نظر بگیرن به همه دلبستگی هاشون تو این دنیا فکر کننن مثل دایی شما انقدر سخت بگیرن تا اینکه رفتن براشون سخت بشه اتفاقا برعکس چشمشون رو به روی همه دلبستگی هاشون بستن و با خودشون گفتن برای یه بارم که شده باید بگذریم چون مطمئن بودن که بهترین کارو درست ترین کار همینه به هیچی دیگه فکرنکردن نه به خانواده نه به تعلقات دنیایی شاید به نظر این مثال مسخره بیاد ولی خیلی ساده است مثلا من اگه یه روز به مرگ فکرکنم بعد بیام به سریالی که دنبال میکردم دوست داشتم بدونم آخرش چی میشه فکر کنم حتی ممکنه منصرف بشم. اونا فقط به یه چیز فکر کردن: رسیدن به معبود یا حتی نزدیکتر شدن بهش با مرگ با عزت. اگه مثل شریعتی که همیشه خیلی قشنگ از مرگ حرف میزد و بی تاب رفتن بود فکر کنیم دیگه رفتن انقدر برامون سخت نمیشه، اون اصلا مرگ رو جور دیگه ای تصور میکرد نه اونجوری که همه ازش میگن یعنی فقط از یه بعد بهش نگاه میکرد اونم فقط خدا بود، میخواست زودتر بره و به عشقش برسه….خیلی مرگ رو زیبا جلوه می داد…البته اینا به این معنی نیست که من به جایی رسیدم که از مرگ نمی ترسم
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من ـ باری ـ همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گور کن
از بهای آزادی آدمی
افزون باشد.
(احمد شاملو)