شک ندارم که برای شما هم اتفاق افتاده که احساس کنید خدا صدایتان را میشنود.
***
در مسجدی که اکثر اوقات آنجا میروم، امام جماعت مثل برق نماز را شروع میکند و میخواند و تمام میکند! نمیدانم استدلالش چیست، اما به هر حال، فکر میکنم نیتش خیر است…
گاهی اتفاق میافتد که از خانه دیر راه میافتم و مجبورم در کوچهها بدوم تا حتماً به رکعت اول و تکبیر امام برسم. (برای درک تکبیر و رکعت اول، برکات بسیاری روایت کردهاند)
در راه، دائماً ابتدای دعای امام زمان را زمزمه میکنم: «اللّهمَّ ارزُقنی تَوفیقَ الطّاعَه…» [خدایا توفیق طاعت نصیبم کن]
باور نمیکنید که تقریباً در تمام موارد، اتفاقی افتاده که به نماز رسیدهام. مثلاً امام جماعتی که مثل برق شروع میکند، آن روز کاری برایش پیش آمده و با تأخیر آمده است 🙂
و یا مثلاً امروز که بهانه نوشتن این مطلب بود:
به مغازه یکی از دوستان رفته بودم و تا بخواهم پیاده خودم را به مسجد برسانم، اواسط راه اذان تمام شد و مطمئن شدم که دیگر به ابتدای نماز نمیرسم. شروع کردم آن دعا را خواندن…
بدون توجه به اینکه همیشه این اتفاق میافتد، دیدم یک نفر با موتور بوق میزند. دوستداشتنیترین مؤمنی که در مسجد هر روز میبینمش بود، گفت: اگر میروی نماز بیا بالا 🙂 من هم خدا خواسته پریدم روی موتور.
در راه گفت: دیدم یک نفر کنار خیابان آنقدر تند میرود، گفتم: حتماً گمشدهای دارد… نزدیک شدم دیدم تو هستی.
گفتم برو که بد کسی را گم کردهام 🙂
رسیدیم… دیدم امام جماعت تازه رسیده است به قد قامت الصلاه.
نمیدانید چقدر خوشحال شدم.
یک دفعه یاد این افتادم که ای بابا! این بنده خدا دقیقاً زمانی که من آن دعا را میخواندم از راه رسید! چه جالب!
خدایا! انگار جدی جدی صدایمان را میشنوی 🙂
باور نمیکنید چقدر حال عجیبی داشتم، انگار در اوج لذت بودم از اینکه مطمئن شده بودم که خدا صدای بندگانش را میشنود. طوری که احساس میکردم از این لذت، لذتی بالاتر در دنیا نیست.
میدانید بعد از آن یاد چه افتادم؟
اینکه گفتهاند آخرین مرحله توفیق و نعمت برای یک مؤمن که کارش حسابی درست باشد، این است که در قیامت، لقاء الله نصیبش میشود. دیدار با خدا… تصور کنید چه لذتی دارد این دیدار…
الهی! حیفت نمیآید ما را از لذت دیدارت بینصیب گردانی؟
سهشنبه 4 اکتبر 2011 در 3:40 ب.ظ
سلام؛
دنیا در حال پاسخگویی به افکار ماست.
یاد یک شعر از حافظ افتادم:
دانی که چیست دولت، دیدار یار دیدن / در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن / از دوستان جانی مشکل بود بریدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ / وآنجا به نیک نامی پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن / گه سرّ عشقبازی از بلبلان شنیدن
فرصت شمار صحبت از این دو راهه منزل / چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی / یارب به یادش آور درویش پروریدن
موفق باشید.
چهارشنبه 5 اکتبر 2011 در 4:51 ق.ظ
سلام
آقا حمید تمام حرفهای شما زیبا و دلنشین است و به خصوص وقتی که حرفی میزنید برای آن هم آیهای مینویسید
چند وقتی است به حال خودم متاسفم که چگونه توانستهام ایمانم را از دست بدهم من که با تمام وجودم حس میکنم که خدا هوای تمام بندگانش را دارد ولی باز چرا…
آقا حمید میتوانم از شما بخواهم چند آیه برای زمانی که انسانها ناامید میشود را در وبتان قرار دهید.
چهارشنبه 5 اکتبر 2011 در 3:53 ب.ظ
سلام
هر ازچندی میام و چندتا از مطالبتون که نخوندم را یکجا میخونم
امروز از مطلب قوانین رانندگیتون خیلی خوشم اومد
موفق باشید
پنجشنبه 6 اکتبر 2011 در 10:28 ب.ظ
برای من هم چنین اتفاقاتی افتاده است که احساسی مشابه احساس شما داشته ام . فقط یادمان باشد این احساس تنها زمانی به وجود می آید که نیّتمان خالص باشد .
شنبه 8 اکتبر 2011 در 12:02 ق.ظ
سلام حمید جان
میتونم بپرسم اسم امام جماعتتان کیه ؟
فک کنم مسجد حاج آقا خدام میرید شما؟
شنبه 8 اکتبر 2011 در 1:19 ق.ظ
سلام؛
حاج آقایی هستن که دور میدون شهدا دفتر ازدواج دارن;)
مسجد امام جواد (انتهای کوچه جنب بانک ملی مرکزی)