سلام؛
حدود یک ماه و اندی است که نتوانستهام چیزی به وبلاگ و حتی سایت اضافه کنم.
حقیقت این است که آنقدر درگیر کار و درس بودهام که اگر بعد از ۱۰ شب که از کلاسها میآمدهام، حتی نیم ساعت وقت اضافه پیدا میکردم و میکنم باید حواسم به درسهای ارشد باشد و بنشینم مقالات و تمرینات اساتید را تکمیل کنم و یا صداهایشان را که دوستانم ضبط کردهاند و ارسال کردهاند، گوش کنم. الان هم که عصر جمعه است، بعد از یک کلاس ۵ ساعته و نفسگیر در صبح و اینکه دوره عصر جمعهام تمام شده، چون تعدادی از دوستان ایمیل زدند و گفتند کمپیدا شدهاید؟ آمدم بنویسم که زندهام! نگران نباشید 🙂
هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم (و دوست هم نداشتهام) که آنقدر درگیر دنیا شوم که فرصت نداشته باشم بروم نماز جماعت و جمعه، چه برسد به اینکه مثل قبلترها، نیم ساعت زودتر بروم مسجد و در سکوتش بنشینم، فقط فکر کنم.
حالا میفهمم چه انرژی وصفناپذیری به انسان میدهد مسجد و نماز جماعت.
عجیب است که تازگیها حرفهای منفی بیشتر میزنم!! «خستهام»، «حوصله ندارم»، «دل و دماغ ندارم». سابقه نداشت کسی از این حرفها از من بشنود! هر وقت میگفتند: چطوری؟ اگر حتی در بدترین شرایط بودم، میگفتم: عالیام، عالی! بهتر از این نمیشوم 🙂 اما مدتیست که کار زیاد و توفیق کمتر در مورد شرکت در مساجد و مجالس مذهبی، روحیهام را ضعیف کرده است.
دعا کنید هیچ انسانی به شهوت گرفتار نشود. یکی از بدترینهایش شهوت کار و مادیات است. آنقدر تو را میکشد به سمت خود که دیر بجنبی میبینی از پا افتادی و هر چه درآوردی باید بدهی خودت را مداوا کنی!! دوباره سالم میشوی، باز هم میروی به آن سمت… گاهی فکر میکنم یک معتاد به مواد مخدر با من فرقی ندارد! او دچار شهوت مواد مخدر است و من دچار شهوت کار. او میبیند که دارد بیچاره میشود و نمیتواند دل بکند، من هم میبینم که سلامتی، توانایی و راندمان کاریام دارد با کار زیاد، کاهش مییابد، اما نمیتوانم دل بکنم!!!
اما مشکلی نیست، حدس میزنم به زودی به روحیات قبل برگردم 😉
به خودم قول دادهام که کارها و کلاسهایم را کمتر کنم و اولویت اولم انجام کارهایی که دوست دارم باشد 😉
دوشنبه 5 دسامبر 2011 در 7:04 ق.ظ
کار خوبه استاد، مدیریت کار سخته که خوشبختانه شما اون رو بلدید..
ما که مدیریت کار و زمان رو بلد نیستیم چی؟