این را در انجمنهای ساوهسرا نوشته بودم، حیفم آمد در وبلاگم ثبت نشود!
خاطره خوشی از دوران سربازی که من با نام “جبهه” از آن یاد میکنم! چه عیبی دارد!؟ بهتر از آن یارو است که گفت: من ۸ سال سابقه جبهه دارم! گفتند: کجای جبهه خدمت میکردی؟ گفت: ۲۰۰ کیلومتر پشت خط مقدم!!! (منظورش همان اصفهان بوده! لامصب هشت سال در شهرشان بوده و تکان نخورده!!)
*******
سر ظهر توی تابستون یزد، پونصد نفر رو آوردن دور محوطه چادرها گفتن تا شب وقت دارید یک سنگر روباه بسازید!! یعنی زمین رو چاله کنید، طوری که میرید داخلش و میشینید، فقط سرتون پیدا باشه! (یعنی حدود ۱ متر بکنید بره پایین)
آقا! بدبختی، ما افتادیم یک نقطهای که با لودر هم نمیشد زمینش رو بکنی چه برسه به اون کلنگ نیم متری زوار در رفته!!! از بس سنگ بود و آفتاب هم زده بود، زمین شده بود مثل سیمان!!!
ما هر چی کلنگ زدیم، دیدیم فایده نداره! حتی چند بار داشتم از خستگی بالا میآوردم!
خلاصه، گفتیم کی به کیه! بذار ما سنگر رو مثل یه قبر بکنیم، طوری که بریم توش بخوابیم، فقط سرمون پیدا باشه!! اینطوری عمق چاله کمتر میشه! یه طوری هم تنظیم کردم که بیفته توی نهر و نیاز نباشه خیلی بکنم!! از طرفی قرار بود توی خشم شب بیان چک کنن و من گفتم از بین پونصد نفر اون هم توی تاریکی شب، عمراً بیان ببینن من چی کندم! میریم توی قبر، یه کم خاک میریزیم رو خودمون که پاهامون پیدا نباشه، سرمون رو بیرون میذاریم، میان رد میشن میرن…
خلاصه شب، خشم شب زدن و آژیر و منور و اینجور چیزا و گفتن همه برن توی سنگرهاشون قایم بشن!
ما هم دویدیم رفتیم خوابیدیم تو قبرمون که تقریباً ۲۰ سانتی متر بیشتر عمق نداشت!! و یه کم خاک ریختیم رو خودمون و سرمون رو هم آوردیم بیرون!
از بس خشم شبشون طول کشید، من هم که خسته و کوفته بودم، دیدم عجب جای نرم و با حالیه! منور هم که میزدن، فکر میکردی تو بهشتی! بنابراین، گفتم بذار بخوابیم تا اینا کارشون تمام بشه!
آقا! چشمتون روز بد نبینه! این فرمانده ما که انصافاً شیطون رو درس میداد، با موتور راه افتاد به صورت رندوم سنگرها رو چک کنه!
من فقط یه وقت توی خواب متوجه شدم صدای داد و بیداد میاد! از خواب پریدم، دیدم نامرد صاف اومده بالا سر من، نور چراغ موتورش رو انداخته رو قبر من، داد میزنه: ۵۷!!! (کد روی لباس من توی جبهه ۵۷ بود! به نیت ماشینهای ساوه که کدشون ۵۷ هست!!! و همه رو با کد صدا میزدن)
۵۷!!!!!!!!! مگه با تو نیستم!!
از قبرم جفت زدم بالا، سریع گفتم: بله قربان!؟
– این چیه کندی، لامصب!؟
– از ترس به تته پته افتادم: قبره قربان! ببخشید، سنگره قربان! نه روباهه قربان! نه یعنی سنگر روباهه قربان! (شبش به بچهها میگفتم خوبه نگفتم قبر روباهه قربان!! یا مثلاً قبر قربانه، روباه!!!)
– گفت: خوبه، آره، قبر قشنگیه!! فردا صبح بیا دفتر من، این قبر رو به نامت بزنم!!! و گازش رو گرفت و رفت…
آقا ما تا فردا هزار تا فکر و خیال کردیم، گفتیم این نامرد احتمالاً میگه چون قبرکن خوبی هستی، برو توی محوطه، قبر تمام بچهها رو بکن!
تا صبح با بچهها تو چادر حدس میزدیم چه بلایی سر من خواهد آورد و میخندیدیدم
خلاصه، فردا شد، گفتیم اون که جایی یادداشت نکرد که ما کی هستیم، ما هم که عمراً از جلوش رد بشیم که یادش بیفته، ولش کن بابا!! نرفتیم دفترش و الحمد لله ختم به خیر شد!!
خلاصه، دوران شیرینی بود…
پنجشنبه 30 آگوست 2012 در 10:43 ق.ظ
سلام
خداقوت مرد جبهه!
واقعا که من از خوندنش لذت بردم ،کلی خندیدم مخصوصا تو این تیکه
“از ترس به تته پته افتادم: قبره قربان! ببخشید، سنگره قربان! نه روباهه قربان! نه یعنی سنگر روباهه قربان! (شبش به بچهها میگفتم خوبه نگفتم قبر روباهه قربان!! یا مثلاً قبر قربانه، روباه!!!)”
اگه میشه مطالب بیشتری بزارین چون من همه مطالبو خوندم!!!!!!!!!!!!!!!
واقعا که عالــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.
سهشنبه 4 سپتامبر 2012 در 1:02 ب.ظ
🙂 آخی !میخواست بزنه به نام خودتون!عجب بی انصافین!جنبه شوخی ندارن برادرای جبهه ای نه؟! 🙂 خاطره شیرین و قشنگی بود،مرسی
سهشنبه 11 سپتامبر 2012 در 8:46 ق.ظ
خیلی وقته نیومده بودم.منم دقیقا با تیکه بالا کلی خندیدم……جالب بود