دیوانه نشوی!؟
اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهیها, نکته دیدگاهتان را بیان کنیدروی اول سکه:
یادم هست که زمانی که دبیرستان بودم، با نوهی عمهام همکلاس شدم. آن زمان، اوج مذهبی بودن من بود! (بسیجی نمونه و مسؤول کانون فرهنگی مسجد و …) طوری که تمام همکلاسیها من را “حاجی” صدا میزدند و جالب است که هنوز هم بعد از حدود ۱۰ سال وقتی همدیگر را میبینیم، همچنان من را با نام “حاجی” میشناسند! با تمامشان دوست بودم و خیرخواهانه امر به معروف و نهی از منکر میکردمشان و چون تقریباً شاگرد اول کلاس و مدرسه هم بودم، حرفم تأثیر زیادی داشت.
خلاصه، از همان اوائل که با این نوهی عمهمان همکلاس شدم، به صورت زیرپوستی(!) روی مغزش کار کردم تا بکشانمش سمت مسجد و خدا و پیغمبر! (حدس میزدم پسرعمهام یعنی پدر ایشان و همینطور عمهام از اینکه یک روز ببینند پسرشان مسجدی شده خیلی خوشحال میشوند!)
مدتها روی مغز او کار کردم تا اینکه بالاخره قبول کرد که شب جمعهای (که یک سخنران عالی و جوانپسند کشوری در مسجد جامع شهر سخنرانی داشت و من فرصت را برای جذب او غنیمت میدانستم) بیاید با هم برویم مسجد. قرار بر این شد که او عصر برود درِ مغازه پدرش و من هم کمی قبل از اذان مغرب بیایم مغازه پدرش و با هم برویم مسجد.
زمان موعود(!) فرا رسید و من رفتم مغازه پدرش یعنی پسر عمه خودم. رفتم داخل و بعد از سلام و احوالپرسی، در حالی که از قضیه خبر نداشت، پرسید: ها، حمید جان؟ اینطرفها؟
گفتم: پسر عمه! میخواهم پسرت را مسجدی کنم! 🙂 قرار است امشب شب اول مسجد رفتنش باشد و از این به بعد هم اگر خواست بیاید مسجد ما.
در حالی که منتظر بودم پسر عمهام خوشحال شود و مثلاً بگوید: اگر این کار را کنی که خدا امواتت را بیامرزد، یک دفعه به مسخره زد زیر خنده و گفت: نه نه نه نه، نمیخواد حمید جان، میبریش مسجد دیوونه میشه میمونه رو دستمون! ولش کن عزیزم، اصلاً پسرم درس داره الان باید بره خونه درسش رو بخونه…
من مات و مبهوت به حمید (نوهی عمهام هم اسمش حمید بود) نگاه کردم و انگار که تمام رشتههایی که ریسیده بودم پنبه شده باشد، از تعجب خشکم زد!
در دلم میگفتم ما را باش که روی مغز چه کسی کار میکردیم! اول باید میآمدیم روی مغز پدرش کار میکردیم، بعد اگر عمر کفاف میداد، روی مغز پسرش! (بعدها فهمیدهام عمهام هم چندان رغبتی به مسجد و مذهب ندارد!!)
خلاصه خیلی متعجب خداحافظی کردم و تنهایی رفتم مسجد…
(از این بگذریم که پسرش هرگز اهل درس نبود و آخرش هم سال بعدش ترک تحصیل کرد و رفت دنبال شغل پدرش…)
این خاطره هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود.
چرا او و خیلیها فکر میکنند (و یکی از ترسهایشان در مورد فرزندانشان این است) که مذهبی بودن و مسجد رفتن یعنی دیوانه شدن!؟
بعدها رد پای این افکار را در خودم هم دیدم…
یعنی فرضاً اگر بعد از مدتی که روی یک نوع ذکر اصرار میکردم، یک روز تصمیم میگرفتم یک ذکر به اذکار بعد از نمازم اضافه کنم یا یک نماز به نمازهای مستحبی اضافه کنم، افکاری شبیه به این در ذهنم پدید میآمد. مثل اینکه: نکند باعث شود از دین زده شوم یا دیوانه شوم!؟
البته با این مخالف نیستم که بیگدار به آب اسلام زدن خیلیها را دچار مشکلات فکری و عصبی کرده (گاهی اوقات با پسرخاله کوچکم که ده سال از من کوچکتر است و تازه به سن بلوغ رسیده و از قضا قصد دارد برود طلبه بشود (فعلاً داغ است!!)، از مسجد تا خانهمان میآییم، گاهی سؤالاتی را مطرح میکند که من احساس میکنم دارد میرود به جاده خاکی اسلام. مثلاً میگوید: پسر خاله! من دائم احساس میکنم خدا من را از اینکه گاهی با مادرم تند صحبت میکنم نمیبخشد. جالب است که خالهام از او آنقدر راضی است که یک روز هم بدون او نمیتواند طی کند!! نشان میدهد آن آیه که “و لا تقل لهما أف و لا تنهرهما” بیش از حد روی این پسرخاله تأثیر گذاشته. بنابراین مجبورم او را کمی نرمتر کنم و مثلاً بگویم: انسانها وقتی با هم خودمانی میشوند (مثلا رابطه مادر و فرزندی) ممکن است نوع صحبتشان کمی خودمانی شود. نمیشود انتظار داشت تو با مادرت آنقدر مؤدب صحبت کنی که با یک رئیس اداره صحبت میکنی!! اسلام منظورش این نیست که به مادرت بگویی: بفرمایید بنشینید مادر جان! خیر… بالاخره گاهی در روابط دوستانه تندی وجود دارد، اسلام گاهی میگوید “به والدین حتی اُف هم نگو” که جلو بیادبیهای بزرگتر را بگیرد! منظورش بیشتر این است که نکند مثلاً مادرت را که پیر شده از خانه بیرون بیندازی… خلاصه کلی برایش روضه میخوانم که در این سن و سال، بیش از حد به این فکر نکند که “من دیروز به مادرم گفتم: “به من چه”، پس لابد جایگاهم در قعر جهنم است!!)، با همه این اوصاف اما انسانی که میداند چطور مذهبی باشد، وقتی به مرور با افکار بالا مقابله میکند (یعنی مثلاً بدون ترس از زده شدن یا دیوانه شدن، به تعداد نافلههای نماز شبش اضافه میکند یا مثلاً از این به بعد سحرها بیدار میشود و تا طلوع خورشید بیدار و در حال تفکر و عبادت و انجام امور خوب میماند) به این نتیجه میرسد که آن افکار، در حقیقت موانعی است که شیطان سر راه مؤمنین میگذارد.
من مادران زیادی را دیدهام که به خاطر همین امور (ترس از مذهبی شدن و مثلاً دیوانه شدن) به سمت نماز و مسجد نرفتهاند و در فرزندانشان هم این رغبت را ایجاد نکردهاند و بعدها که گرفتار بدترین زندگیها شدهاند (مثلاً فرزندانی که آنها را بازداشتهاند از مسجد و حالا به دام اعتیاد و زنبازیها و امثالهم افتادهام) حالا تازه امثال من را که در راه مسجد میبینند در حال عجز و گریه التماس دعا میگویند و میگویند: از خدا بخواه نجاتمان بدهد!! و من در دلم میخندم که: اگر قرار بود خدا به همین راحتیها کسی را نجات دهد که اینجا بهشت میبود!! آن زمان که از جلسات قرآن خانمهای محل رویگردان بودی که نکند به تو بگویند “خانم جلسهای” و فرزندت را از مسجد و نماز بازداشتی که نکند به او بگویند “حاجی” یا نکند دیوانه شوی و شوند باید به این عواقب فکر میکردی…
***
روی دوم سکه:
مدتهای مدید بود که از شنا واهمه داشتم! میدانید چرا؟ چون وقتی نوجوان بودم، از یکی از دوستان که در چهار متری شنا میکرد پرسیدم: چطور من هم بتوانم در چهار متری شنا کنم؟ گفت: من معتقدم باید شجاع باشی و یک دفعه بپری توی چهار متری! خودت آنقدر دست و پا میزنی تا شنا کردن را یاد میگیری!
او آنقدر من را وسوسه کرد تا اینکه یک بار در حالی که چندان تجربهای در شنا نداشتم و هیچ دوره آموزشی نگذرانده بودم، پریدم وسط چهار متری!
کمی دست و پا زدم و روی آب ماندم، اما بلد نبودم خودم را به گوشهها برسانم! آنقدر دست و پا زدم تا انرژیام تمام شد و خسته شدم و رفتم زیر آب!
خدا میداند که فاتحهام را زیر آب خواندم!
چند ثانیه همینطور آب میخوردم تا اینکه بالاخره یکی پرید داخل آب و نجاتم داد…
از آن به بعد تا سالها هرگز طرف آب نرفتم و شبها کابوس غرق شدن میدیدم!
تا اینکه بعد از چند سال، به مرور به کلاسهای آموزشی هیئت رفتم و بعدها به راحتی در چهار متری شنا کردم…
بعدها میدانید چه چیز را فهمیدم؟
یک روز رفتیم باغ آن دوستی که آن ایده را داده بود، دیدم نامرد در باغشان یک استخر دو متری کوچک دارد که تقریباً هر روز تابستان آنجا میرود و شنا میکند!!!! [۱]
فهمیدید چه میخواهم بگویم؟
***
شیطان برای هر کسی زنجیر خاص او را دارد. یکی را (که احتمالاً استعداد مؤمن بودن را دارد و آموزشهای کافی را دیده است) با ترس از زده شدن و دیوانه شدن از عبادت، از رسیدن به مراتب کمال باز میدارد و یکی را (که شنا بلد نیست و آموزشهای کافی ندیده است) با نترساندن از دیوانه شدن، آنقدر شجاع میکند که یک دفعه و بیگدار به دریای اذکار و مستحبات بزند و تا مرز غرق شدن برود و دیگر از هر چه ذکر و عبادت است زده شود
و خَیرُ الاُمورِ اَوسَطُها…
_______________
[پینوشت مربوط به ۱] (بزرگترین اشتباه انسانهای مذهبی ناشی این است که نسخهای که خودشان طی سی سال نوشتهاند، یک روزه در اختیار جوان مردم قرار میدهند! و این است فرق توصیههای امثال آیه الله بهجت که هر که برای شروع نسخه خواست، فرمود: “فقط واجبات را انجام دهید و محرمات را ترک کنید” و یک مؤمن ناشی در همین شهر خودمان که به جرم پیچیدن نسخههای عجیب و بردن جوانان تا مرض دیوانگی(غرق شدن)، چند روز پیش شنیدم که به خاطر اعتراضات والدین آن جوانان دستگیرش کردهاند و او احتمالاً در حین نسخه پیچیدنهایش فکر میکرده دارد قصر در بهشت میخرد!)
سهشنبه 11 سپتامبر 2012 در 10:58 ق.ظ
بازهم تاملی کردم ویادگرفتم(شیطان برای هر کسی زنجیر خاص او را دارد. یکی را (که احتمالاً استعداد مؤمن بودن را دارد و آموزشهای کافی را دیده است) با ترس از زده شدن و دیوانه شدن از عبادت، از رسیدن به مراتب کمال باز میدارد ………..
آقای نیرومند چرابعضی وقتا ازکلامتون خوشم نمی ادخیلی کم پیش میاد ولی من ازاین قسمت حس خوبی دریافت نکردم
حالا تازه امثال من را که در راه مسجد میبینند در حال عجز و گریه التماس دعا میگویند و میگویند: از خدا بخواه نجاتمان بدهد!! و من در دلم میخندم که: اگر قرار بود خدا به همین راحتیها کسی را نجات دهد که اینجا بهشت میبود!!
یعنی چی من نفهمیدم……….
پنجشنبه 13 سپتامبر 2012 در 3:34 ب.ظ
امیخنه به غرور بود اما بد هم نبود … پی نوشت خوب بود…
http://shadibisabab.blogfa.com/post/25
یکشنبه 16 سپتامبر 2012 در 10:02 ق.ظ
پی نوشت خیلی خوب بود…
یکشنبه 16 سپتامبر 2012 در 11:26 ق.ظ
من با تمام وجودم حرفای شما رو می فهمم چون عینا همه ی این موارد رو که میگین تجربه کردم دیوونگی اونم از نوع شجاع بودن و دل به دریای خدا زدن، با این تفاوت که وقتی به این نتایج رسیدم بهای خیلی سنگینی رو پرداخته بودم که دیگه قابل جبران نبود، من خیلی تند پیش رفتم خیلی سریع غرق شدم خیلی زودم به آخر راه رسیدم، کاش مثل همون پسرخاله شما واسه منم یکی بود که اون حرفارو بهم بزنه تا تو جاده خاکی نیفتم، ولی نبود…کاش منم مثل شما خودم به اون صورت تجربه نکرده بودم و از تجربیات دیگران استفاده می کردم تا به این چیزایی که شما رسیدید میرسیدم تا واقعیت اینجوری مثل پتک تو سرم نخوره…بعضی ها میگن آدم خودش سرنوشتشو میسازه اما من میگم نه، ۷۰% سرنوشت منو شرایطم ساخت، گاهی شرایط به نفع آدماس گاهی هم به ضرر. فکر نمیکنم کسی به اندازه من بتونه حرفای شما رو بفهمه همه اون چیزایی که ازش دم میزنید اون لذت ها، اوج مذهبی بودن تو سن ۱۵،۱۶، دیوونگی ها ، بعدشم دلزدگی ها و..همه و همه شو من چشیدم با این تفاوت که واسه بدست آوردن این تجربیات بهای خیلی سنگینی دادم…حالا بهم میگن برای بیرون اومدن از اون دلزدگی یه کم گناه کن گناه های کوچیک، عباداتتو به حداقل برسون، به نظر شما این عجیب نیست؟!! خیلی سخته برا کسی که اینهمه مدت تلاش کرده مومن باشه حالا بگن درمانت در اینه که…من دیگه هیچی نمی فهمم هیچی، گیج شدم، فقط کاش این اتفاقات خیلی زودتر می افتاد کاش شما زودتر از اینا می نوشتید کاش من زودتر از اینها می خوندم نه حالا که دیگه….همیشه اینطور نیست که ماهی رو هر موقع از آب بگیری تازه باشه، باید خیلی چیزارو زودتر از اینها می فهمیدم خیلی زودتر………………………………..
یکشنبه 16 سپتامبر 2012 در 11:34 ق.ظ
خوشم میاد که همیشه مطالبتون واسم خیلی به روز بوده و به دردم خورده، دقیقا تمام مسائلی که من اینجای راهم و این روزا باهاش برخورد دارم یا درگیرم دقیقا از همونا می نویسید. میشه خواهش کنم یه مطلب راجع به تجربه بنویسید اینکه چیزه خوبیه یا نه؟ من هرجا شکست خوردم در ازاش گفتن اشکال نداره حسنش اینه که تجربه کسب کردی، اصلا اینهمه تجربه به چه درد می خوره؟ به نظر من دردها از آدما مرد نمیسازه، زخم ها اصلا تجربه هم نمیشن فقط میشن یک حس بد، یک حس شک و تردید که می افته به جون آدم به روح آدم که فکر میکنی همه آدما بدن همه درد دارن همه ادعا دارن همه دروغ میگن…
تجربیات دیگران چیزی است مثل کشک! واقعیت باید مثل پتک بخورد توی سرت! …
دوشنبه 17 سپتامبر 2012 در 3:35 ب.ظ
شما خیلی جامع بین هستید وقتی یه مطلبی رو می نویسید سعی می کنید تا حد ممکن همه جوانب رو در اون بگنجونید. من خودم هم همچین روحیه ای دارم وسواس به خرج میدم در اصطلاح دقیقم که چیزی از قلم نیفته.
مطالبتون جامع است اما فشرده بخاطر همین خیلی جاهاش واسه بعضیا مبهمه.
با عرض معذرت از شما نویسنده بلاگ من جواب روژ رو میدم:
خیلی ساده است اینکه چرا دعاها و حاجات به راحتی مستجاب نمیشه و آقای نیرومند با کمی حالت طنز ( که به نظر من لحن بیشتر متنهاشون اینطوریه) گفتن 🙁 … و من در دلم میخندم که: اگر قرار بود خدا به همین راحتیها کسی را نجات دهد که اینجا بهشت میبود!! )چون اصلا با منطق و فلسفه و قوانین طبیعی این جهان سازگار نیست و محدودیت های مکانی و زمانی این اجازه رو نمیده که اگه حاجات برآورده میشد اسمش معجزه بود و دیگه نیازی به جهان دوم که برداشته شدن همه حجاب هاست و از اون در قرآن به عنوان روز حساب یاد شده که لازمه ی عدل و حکمت الهی ست ، نبود.