یکى از سؤالاتى که مشرکین مى پرسیدند و برخى افراد نادان هم حتى در این زمان مطرح مى کنند این است که: چه لزومى داشت خدا با پیامبر در گوشى صحبت کند؟ خوب مستقیماً به خود ما دستورات را مى داد…
من فکر مى کنم این مسخره ترین و ساده لوحانه ترین سؤالى است که یک انسان مى تواند بپرسد!
فقط یک لحظه تصور کنید خدا مى خواست مثلاً به من بگوید: خمس یا زکات بده و یا چشمانت را از نامحرم بپوشان.
بعد، احتمالاً من شروع مى کردم با خدا چانه زدن! خدایا! حالا نمى شه به جاى یک پنجم، کمتر بدم؟ حالا نمى شه ندم!؟ خدایا! من که فلان خوبى رو کردم، نمى شه زکات ندم؟ بعد خدا هم بیچاره وارد بحث مى شد و لابد حالا که اینقدر خودش را کوچک کرده که با من صحبت کرده، من به مرور تاقچه بالا مى گذارم و با او قهر مى کنم!!!
واقعاً که مسخره است!! نه!؟ چه خداى ضایعى مى شد این خدا!!
عزیز من! خدا با کسى صحبت مى کند که اگر گفت تو و خانواده ات باید به سوزان ترین بیابان بروید، چانه نزند و نپرسد چرا!؟ اگر گفت برخلاف تمام مشرکان زمانت شنا کن، نگوید من تنهایم و مى کشندم و امثالهم، اگر گفت تو و هفتاد و دو تن از خانواده ات باید خونتان را بدهید، حتى لحظه اى شک به دل راه ندهد.
نه اینکه خودش را کوچک و ضایع کند که با ما صحبت کند که عاشق چانه زدن هستیم حتى در مورد احکام خدا…
دیدگاههای تازه