مه 15 06
ساعت ۱۱:۳۰ شب، خسته از ۱۲ ساعت تدریس، منتظرم که آقای مداح که دو شب بعد از وفات حضرت زینب (روحی فداها) به مجلس اعیان دعوت شده، به اندازه پولی که گرفته گلو و گوش بخراشد و صاحب مجلس ارضا شود و ما همسایههای بدبخت بتوانیم بخوابیم و فردا برویم دنبال روزیمان…
هر چند که اگر آن مداح پرچانه هم نبود، آن همسایه که این ساعتِ شب، کولرش را راهاندازی میکند و از آن بالا از اعماق وجودش صدا میزند “آبو بزن!! حالا موتورو بزن!”، نمیگذاشت بخوابم. اگر هم او نبود، بوی گند تریاک همسایهی دیوار به دیوار نمیگذاشت فعلاً لباس را از جلو بینیام کنار بزنم و بخوابم!
به وضعم و وضعمان و وضعشان میخندم…
چهارشنبه 6 می 2015 در 2:51 ب.ظ
یا حسین!!! دیگه نبود؟؟؟ محلرو عوض کنین خودتونو راحت کنید
هر کدومش قابل تحمل باشه اون بوی تریاک محاله قابله تحمل باشه!!!
پنجشنبه 7 می 2015 در 3:10 ب.ظ
چه خوب که تو این موقعیتها میخندین!!
وافعااا.به خاطر ابن که یه مداح مطرح رو بیارن و آقای مداح در شب و روز وفات سرشان شلوغه و نویت نمیرسه میفته برای چند روز بعد از وفات.
جمعه 8 می 2015 در 11:08 ق.ظ
بله متاسفانه این معضلات به نوعی تو زندگی همه ما هست، کاش من هم یاد بگیرم بخندم وقتی نمیتونم چیزی رو عوض کنم به جای حرص و جوش خوردن
جمعه 8 می 2015 در 2:29 ب.ظ
البته برای منم سواله که با وجود اینهمه اتفاقات ناگواری که تا به حال از اون محله گفتید چرا از اونجا نمیرید!