ژوئن 15 20
چند روز پیش، حاج آقای یک مسجد یک داستان گفت، خیلی چسبید! میگفت:
زمانی که برادرهای حضرت یوسف خواستند او را به چاه بیندازند، حضرت یوسف با حالت خاصی میخندید. برادرها پرسیدند: به چه میخندی؟ گفت: به خودم! یک بار که جمعِ شما برادرانم را دیدم، در دلم گفتم: الحمد لله برادرهای زیاد و قدرتمندی دارم. اگر یک روز لازم باشد، زور بازوی آنها به دادم میرسد… حالا میبینم با همان زور بازوی برادرهایم دارم به ته چاه میروم! خداوند میخواست به من بگوید: به هر کسی و چیزی جز من توکل کنی، عاقبتش همین میشود!
خیلی خیلی جالب بود…
شنبه 20 ژوئن 2015 در 6:20 ب.ظ
بله خیلی جالب بود.
دکتر الهی قمشه ای میگه: داستان حضرت یوسف خیلی آموزنده است، یکیش اینه که ببین حسادت چقدر قدرت داره که تو می تونی همچین موجود نازنینی، یه همچین برادری رو بندازی ته چاه…
واقعا حسد ویران کننده است و جای رحمی نمیزاره.
یکی دیگه از چیزهای جالب این داستان به نظرم اینه که عشق حضرت یعقوب به یوسف اونو از خدا دور کرد اما عشق زلیخا به یوسف اونو به خدا نزدیک کرد…
یکشنبه 21 ژوئن 2015 در 2:53 ق.ظ
با اجازه کپی شد.
یکشنبه 21 ژوئن 2015 در 12:12 ب.ظ
خب اون بنده و پیامبر خدا هم گفته «الحمدلله! چه برادرهایی دارم.» همون ذکر شریفۀ اول حرف یعنی به غیرخدا متکی نبوده…. این داستانها جعلی هستن. D: :))