باباتقی (بابابزرگ ۸۸ سالهمان) دو سه شب پیش اینجا بود. تنها و بدون عزیز (مادربزرگ هفتاد و اندی سالهمان) بلند شده بود آمده بود خانه ما. (خانهشان پنجاه قدم تا خانه ما فاصله دارد)
با اینکه بیسواد است، اما خدا میداند او را که میبینم، انگار یک آیت اللهِ عارف را دیدهام! هر وقت بیاید همه میدانند که تنها کسی که مینشیند پای حرفهایش و اگر کسی بپرد وسط، دعوایش میکند، من هستم!
میگفت: بابا، رفتم بخوابم، دیدم خوابم نمیآید، گفتم بیایم پیش شما… تعریف میکرد که امروز چه کار کرده:
امروز رفتهام انجیلخشکها را فروختهام به فلانی دور میدان. (با جزئیاتش تعریف میکرد…) (یک نایلون هم برای من کنار گذاشته بود که امشب عزیزمان به دستم رساند. میداند که عاشق انجیرخشک هستم و هر سال منتظر این روزها که جیره چند ماه آیندهمان را بیاورد… عزیز، آورده، از زیر چادرش در میآورد و میگوید: حمید آقا! بفرمایید این هم جیره امسال شما…)
ادامه میدهد: بعد، رفتم پیش پسرِ کاوه، ۲۰۰ تومان پول موتور (موتور آب باغ) را تا پاییز سال بعد پرداخت کردم… اعصاب آدم راحتتر است… یک وقت خرج میکنیم و شرمنده میشویم! (دقت کن! دو ماه زودتر میرود پول سال بعد را میدهد!)
میگویم: بابا! چه شده امشب تنها آمدی؟ شما که لیلی و مجنون بودید و از هم جداشدنی نبودید!؟
با خنده خاصی میگوید: بابا! دو سه روز است با عزیزتان قهرم!!
و باز هم دعوا سر موضوع همیشگیشان است: عزیز خانم (که خیلی مانده تا به عرفان بابابزرگ و حکمت خدا و مال حلال و… پی ببرد) هر روز گیر میدهد که چرا جوان بودی، هر چه گفتم، نرفتی کار اداری که الان یک بیمه داشته باشیم که نخواهی بروی کار کنی!؟ به او میگویم: خانم! یک لنگه سیبزمینی در زیرزمین است. یک لنگه پیاز هم کنارش است. چند گونی برنج هم که در پستو است. گوشت هم که هست، دیگر چه میخواهی که الان نداری!؟ (و باور کن دلم میخواهد زار بزنم از این پاکی و سادگی…)
مادرمان میگوید: باشه بابا، عزیز است دیگر، دلخور نشو… خدا را شکر کنید که در کنار هم هستید و از پا نیفتادهاید و… از اینجور حرفها.
میگوید: دلخور نیستم، من روزی هزار بار خدا را شکر میکنم که او را دارم…
یک جمله میگوید که چشمانم را گرد میکند و میفهمم که واقعاً سواد جزء کوچکی از عرفان است: بابا! دو روز پیش یک حرف از دهانم در رفت به او گفتم، شبش مادر گلم آمد به خوابم… سرم داد زد که تقی! چرا دخترمان را اذیت میکنی!؟ …. بابا! دو روز است دارم به درگاه خدا استغفار میکنم!
چند روز پیش در مسجد محله نشسته بودم که دیدم با صدای همیشگیاش که هر وقت بشنویم، میفهمیم باباتقی است از در وارد شد: توکل بر خدا! (همینطور که راه میرود، دائم این جمله را با یک حالت خاص و با اعتقادی تکرار میکند)
آمد و نشست کنارم و بعد از کمی صحبت، دیدم مشغول شد: اللهم صلی علی محمد و آل محمد… به نیت آقا جواد، پسر گلم: بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العامین و یک فاتحه برای جوان ناکامش میخواند. تمام که میشود: به نیت فاطمه خانم، تازهدرگذشته، دختر گلم: بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین… بعد از آن: به نیت مادر گلم: بسم الله الرحمن الرحیم… و تا بخواهند اذان بگویند به نیت همهشان یک حمد و سوره میخواند و من هم کنارش یک بغض اساسی کردهام که چقدر سخت است آدم زنده باشد و فرزندانش یکی یکی بروند…
ظاهراً در پیری خبرهای خوشی هست البته که به شرط مال حلال و زحمت…
پیر شیم الهی!
جمعه 29 ژانویه 2016 در 1:47 ب.ظ
حفظهما الله 🙂
جمعه 29 ژانویه 2016 در 6:24 ب.ظ
خدا براتون حفظش کنه، بابابزرگ من دو سال و نیم پیش به رحمت خدا رفت، قدرشو اونطور که باید ندونستیم همین قدر دوست داشتنی و ساده و زلال، خوش کلام و زحمتکش بود، البته این آخری ها همش خونه بود اونقدر پیر شده بود که نمیتونست بره بیرون… اونم مدام با یه حالت خاصی ذکر خدا رو میگفت و همیشه انگار تو فکر بود، یادمه مثل بابابزرگ شما برای تک تک خانواده خودش و حتی مادر زن و پدر زنش بعد نمازاش دعا میکرد…خیلی وقتا شده منم به پیرها فکر کردم با دیدنشون، منم میگم یهخبرهایی هست، یه جور معصومیت ، رقت قلب، بی آزاری و ….نمیدونم چی بگم، دقیقا نمیدونم اون چیه که آدمو جذب میکنه آدم دلش میخواد همینطور نگاشون کنه، به حالات و رفتارشون،..انگار یه دنیا حرف پشت نگاهشونه…خدا کنه ما هم از این پیرها بشیم…
شاید معصومیت و دائم الذکر بودنشون برای اینه که آینده براشون کوتاهه یا شایدم به درک حقیقت رسیدن یا… نمیدونم؟!
واقعا سخته پدر و مادر داغ فرزند ببینن…( قطعا این از آزمایشات پروردگار است و اجرش محفوظ) خدا بیامرزدشون
جمعه 29 ژانویه 2016 در 6:45 ب.ظ
ببخشید اصل کاری رو جا انداختم: یا شاید پایان انتظار و وصال
جمعه 29 ژانویه 2016 در 10:50 ب.ظ
یاد معصومیت بچه ها می افتم،دیدین که بی اختیار به دل میشینن خصوصا اونایی که شیرین زبونن ومودب وبزرگتر از سنشون حرف میزنن گاهی.دارم فکر میکنم وقتی خدا تو قرآنش میگه دوباره زمان پیری میشیم عین کودکیامون،این معصومیتم واقعا برمیگرده!
چهارشنبه 17 فوریه 2016 در 5:35 ق.ظ
جناب اقای نیرومند.
ممنونم از بیان این مطالب; که این مطالب برای ما دروس بزرگیست و ما از این مطالب خیلی چیزها یاد میگیریم; درس زندگی ، ایمان و توکل به خدا
و شما در اون سهم دارین