یکی دو هفته که از ابتدای این ترم گذشته بود، کمکم احساس کردم بار سنگینی برداشتهام! همانطور که در مطلب «اعتراف» گفتم، به قول یکی از دوستان مغز آدم سوت میکشد:
حالا دروس دکترا و زبان فقط یک بخش کوچک از زندگی من بود و هست! اگر بدانی این چند ماه اخیر بر من چه گذشت، یعنی تعجب میکنی که: مگه میشه!؟ مگه داریم!؟
به هر حال، وقتی به پایان ترم فکر میکردم که باید ۱۵ درس سنگین را پشت سر هم امتحان بدهم و از آن طرف صدها مشتری را پشتیبانی بدهم و حدود ده درس که برای بار اول است میخواهم تدریس کنم را مطلب جور کنم و هزار تا کار دیگر، یک استرس شدید کل بدنم را میگرفت… این افکار و این استرس چند روز پشت سر هم و حتی گاهی بدون اینکه من بخواهم ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز یک حالات بسیار عجیبی که در عمرم تجربه نکرده بودم به من دست داد! (در این دو ماه که دائم فکر میکنم که دلیل آن قضایا چه بود یک شکهایی به آن دارویی که گفتم هندی است پیدا کردم. آخرین بار که اینطور شد، خیلی کمتر از مقداری که فروشنده گفته بود ریختم که نکند تأثیر منفی پیدا کند، شاید به خاطر آن بود اما احتمالاً به آن ربط نداشت و به خاطر ادامه پیدا کردن استرس بسیار شدید و کار زیاد همزمان بود و فراموش نکنیم که پاییز فصل سوداست و یک سودایی مثل من بین ماههای مهر تا اواخر آبان، اوج تشدید سودا را تجربه میکند… به همه مصیبتها، معدهدردی که امان آدم را در این مدت میبرد هم اضافه کن…)
به خاطر تأثیرات منفیای که ممکن است بگذارد، نمیتوانم خیلی واضح بگویم که چه حالاتی بود. فقط بگویم خیلی حالات خطرناکی بود! در یک جمله: تصور کن سه چهار روز زندگی برای من کاملاً پوچ شده بود!
البته بعد از اینکه قضایا درست شد، دائم دارم خدا را شکر میکنم که آن حالات را تجربه کردم. تازه تجربه کردم که یکی میگوید «افسردگی»، یعنی چه! وقتی یک نفر دست به کارهای خطرناک میزند، چه میشود که اینطور میشود… به هر حال من قرار است دیر یا زود (إن شاء الله) روانشناسی بخوانم و کسی که خودش این حالات را تجربه کرده باشد و با موفقیت از آن خارج شده باشد بهتر میتواند بیماران مشابه را درمان کند.
به هر حال، بسیار بسیار حالات عجیبی بود!
دیدم اینطور نمیشود… سریعاً راههای مقابلهبهمثل را شروع کردم.
– چند برگه روی دیوار بود که نکته منفی داشت و از قضا خیلی جلو چشمم بود. به خصوص این برگه:
الهی، من من را بکش!
و این دو تا که سرکوفت میزد و موج منفی میداد:
آنها را جمع کردم و گذاشتم کنار…
– در عوض سریعاً آن جمله که خیلی دوستش دارم را نوشتم و زدم جای قبلیها:
و به خصوص این «ما شاء الله» معجزه کرد:
و یکی هم «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا…» که انصافاً امیدبخش است و اگر این آیه نبود خیلی کارم سخت میشد. (دارم بهترش را مینویسم که بگذارم اینجا)
– در آن چند روز وقتی خواهرم بچههایش را میآورد و با آنها سرگرم بودم، قضایا یادم میرفت، بنابراین از او خواستم که طی چند هفته آینده بیشتر بیاید خانه ما…
و خلاصه کلی نذر و نیاز و به خصوص چند بار رفتن به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) و نشستن چند ساعته در آنجا که انسان غمها و دردهایش همه فراموش میشود و رفتن به جمکران و تا صبح آنجا بودن و خلاصه کلی ترفند، تا اینکه جواب داد و بعد از چند روز،عجیب است که اوضاع کاملاً برگشت! یعنی الحمد لله، چنان اوضاع را تحت کنترل گرفتم که به شما بگویم این ترم، در بهترین شرایط ممکن گذشت… یک برنامهریزی دقیق انجام دادم و دیدم همینطور که پیش میروم الحمد لله درها یکی یکی باز میشود. ترفندهای مختلفی رسید؛ از جمله: مطالعه خلاصه دروس زبان به جای مطالعه کل کتاب، یا دو تا از درسها با لطف مدیر گروه زبان که فهمید دارم همزمان دکترای کامپیوتر میخوانم و زبان را برایش مثل بلبل صحبت میکنم، با نمره ۱۸.۵ قبولم کرد و معجزات عجیبی که انسان نمیتواند بیان کند. (کمترینش این است که برخی دوستان که در کارها کمک میکنند میدانند که میزان مشتریها با نزدیک شدن به امتحانات من الحمد لله بسیار کمتر شد در حالی سود بیشتر شد! و من فرصت داشتم که راحتتر درسها را بخوانم و خیلی خیلی چیزهای دیگر… یعنی پرماجراترین روزها بود…)
اینها را نوشتم به دو دلیل:
اولاً خودم بعدها بخوانم و بدانم که این ترم در حالی که قرار بود سختترین ترم باشد، بهترین، زیباترین، عجیبترین، لذتبخشترین، مادیترین، معنویترین و خلاصه هر چیز خوبی که بگویید،ترین روزهای عمرم شد و این نیز گذشت…
ثانیاً تو بخوانی و بدانی که گاهی شرایطت هر چقدر هم که سخت باشد احتمالاً از این مدتی که بر من گذشت، سختتر نیست و این نیز بگذرد… (میخواهم بدانی که با ترفندهایی که گفتم، میشود به راحتی از پس هر شرایط بحرانی گذشت)
پنجشنبه 21 ژانویه 2016 در 10:40 ب.ظ
جنس افسردگی ها با هم فرق داره،یه درمان واسه همه جواب نمیده.
من حس شما رو درک میکنم،و حالم فقط با ارتباط با خدا خوب شد،که اگه تو این شرایط وصل نشی بهش و ازش کمک نخوای خیلی اوضاع وحشتناکیه.
راستش همیشه برام سواله،شما به خودتون سخت میگیرید یا همه این کارا(دکتری،زبان،تدریس،روانشناسی و و و…) جز لذت محسوب میشه براتون؟شما بیش فعالید ها!میدونید این خودش خطرناکه!انگار آرومو قرار ندارید! 😐
پنجشنبه 21 ژانویه 2016 در 11:10 ب.ظ
خوب چی کار کنم دست خودم نیست!!! حالا کلیش رو سرکوب میکنم!!! ?
هنوز به شیخ عباس قمی نرسیدم!!! دیروز شنیدم در عمر ۵۷ سالهش ۱۱۰ جلد کتاب نوشته!!!!!!!!!
جمعه 22 ژانویه 2016 در 11:26 ق.ظ
سلام.روش هاتون زیبا بود استفاده کردم.لذت میبرم وقتی اینقدر راحت مینویسد همیشه گفتم واقعا نوشتن یک هنره ،خیلی هم باعث ارامش ذهن میشه.برای من یک نفر که خیلی سخته .گاهی مثل الان پیامی مینویسم و آخرش میگم که چی ،بذار پاکش کنم.ولی گاهی مقاومت میکنم.
یکی از روشهایی که باعث میشه تو این شرایط حال من خوب بشه ورزش کردنه.جسارتا پیشنهاد میدم یه زمانی را براش بذارین.
جمعه 22 ژانویه 2016 در 12:48 ب.ظ
احسنت
خیلی خوب، مفید و زیبا بود
من فکر کردم انصراف دادید از مترجمی. چون چند ماهِ پیش چیزهایی در ذمّ مطالعه در چند مکان نوشته بودید. 🙂
جمعه 22 ژانویه 2016 در 12:57 ب.ظ
همون مطلب «اعتراف» و یکی-دو مورد دیگه باعث شدن فکر کنم از مترجمی انصراف دادید 🙂
استاد و مهندس عزیز، یکی دو ماه هست که چیزی رو به شما میخوام بگم.
روز اول فروردین ۹۴ یا ۹۳ (فکر کنم ۹۴) بود که رهبری گفتند هر کس کاری برای اقتصاد کشور کنه، عبادت کرده. ولی من فکر می کنم بزرگواران ارجمندی مثل شما که توانایی اشتغال زایی و ایجاد مجموعه دارن، دست به این کار نمی زنن.
تو شرایط امروز، تنها چیزی که مانع اهداق والای انقلاب اسلامی شده، اقتصاد بوده تا حدی که حتی میشه گفت فرهنگمون هم به دلیل اقتصاده که مشکل داره و ریپ می زنه.
باور کنیم که ثواب کار اقتصادی حلال مولد کمتر از نماز جماعت نیست. نجات دادن جوونها از بیهودگی، سرگردانی و گرداب فساد و بیکاری و تباهی در حد بالاترین اعماله.
در هر صورت، ما شاگرد شماییم.
و من الله التّوفیق و له الشکر و له الحمد 🙂
جمعه 22 ژانویه 2016 در 1:14 ب.ظ
بله، اتفاقاً برنامهم هم همینه که إن شاء الله ۲۰ سال دیگه یک اشتغالزایی چشمگیر داشته باشم ?
یکشنبه 24 ژانویه 2016 در 2:33 ب.ظ
سلام، چقدر خوبه شما افسرده هم میشین باز از کارها و درساتون عقب نمیمونید !!
جمله هایی که گفتین واقعا تأثیرگذاره و معجزه میکنه.
از وقتی یادم میاد حسرت به دلم مونده یه بار برم چند ساعت فقط چند ساعت تو حرم یا جمکران بمونم چه برسه شب تا صبح، هروقت میریم با خانواده فقط در حد یه ربع بیست دقیقه سریع برمیگردیم اصلا فرصت نمیشه بخوام محو محیط بشم، واقعا خوش به حال شما. (البته شاید این خودش یه توفقیه، چون هر بار که میرم دلمو اونجا جا میزارم و میام و حسرتش باهام میمونه)