لذیذترین خواب!

اتفاقات روزانه دیدگاهتان را بیان کنید

ساعت ۴:۵۶ صبح ۱۳ رمضان است، در حیاط، روی سجاده نشسته‌ام… در حال فکر جهت رمزگشایی این جریان:

دیشب قبل از خواب، طبق روال این شب‌ها رفتم سراغ میوه، میو‌ه‌های سبد روی میز چشمم را نگرفت. رفتم سراغ یخچال و چند میوه از جمله یک سیب گلاب برداشتم و آوردم…

همه میوه‌ها را خوردم، سیب را نتوانستم کامل بخورم. نصفش را خوردم و نصفش را گذاشتم روی میز که نفر بعد بخورد…

رفتم و خوابیدم. ساعت ۲:۳۰ در حالی از خواب پریدم که زیباترین و لذیذترین و عجیب‌ترین خواب عمرم را دیدم! خوابی آنقدر لذت‌بخش و عجیب که تا ۳:۳۰ که بخواهم برای سحری بیدار شوم و بقیه را بیدار کنم خوابم نبرد و داشتم به آن فکر می‌کردم! (فکر نمی‌کنم در عمرم خوابی جذاب‌تر و لذت‌بخش‌تر از این خواب ببینم!)

اینکه خواب چه بود، بماند، فقط در این حد که: امام زمانی در کار بود و نوری که از سمت او در شکم یک شخصی قرار گرفت و من در کناری، شاهد این ماجرا بودم و… (آن لذت اصلی در این سه نقطه است که بماند چه بود!)

برای سحری دور میز نشستیم… حاج خانم بعد از اینکه چای و غذا ریخت، نشست دور میز، چشمش به سیب نصفه افتاد. گفت: این سیب رو کی خورده؟ هر کس خورده حاجت بخواد… گفتم: من. مگه این سیب چی داره؟ گفت این رو دیروز از جلسه حضرت یوسف آوردم. گفتم: جلسه حضرت یوسف دیگه چیه؟ (تا به حال نشنیده بودم!) ادامه داد: روز ۱۲ رمضان که می‌رسیم به جزء ۱۲ که سوره یوسف هست، چند سیب می‌ذاریم وسط، بعد قرآن می‌خونیم و بعد از قرآن اون سیب‌ها رو بین خودمون پخش می‌کنیم…

یک دفعه یاد خواب دیشب افتادم! موهای بدنم صاف شد! گفتم: لا إله إلا الله!

گفتم: من این سیب رو از نایلون سیب‌های خودمون برداشتم ها! مطمئنی همونه؟ گفت: آره، دو سه تا بود، انداختم داخل همون نایلون، می‌شناسمشون، سیب‌های خودمون این رنگی نیست که!

گفتم: من دیشب خوابی دیدم که هر کس دیده بود،… (ادامه ندادم؛ اما مجید یک چیز گفت که تقریباً منظور من بود؛ که بماند… مجید هر چقدر اصرار کرد که خواب چه بوده، چیزی نگفتم و فقط الله اکبر می‌گفتم)

طبق معمول، شک کردم! نه، آن خواب اتفاقی بوده و هیچ ربطی ندارد! من امام زمان دیدم، این یوسف بوده، ربطی ندارد!

خدا می‌داند، همان لحظه، رادیو صدایش در گوشم پیچید؛ چیزی شبیه به این جمله: امام زمان را از جهاتی شبیه به حضرت یوسف دانسته‌اند!!! …. بعد از اعلام مجری، چند آیه‌ای از سوره یوسف با لحنی شبیه تواشیح خوانده شد…

گفتم: ساکت! ساکت! گوش کنید! علی‌رضا از تعجب خنده‌اش گرفت! به حاج خانم گفت: بفرمایید! سوره یوسف! (حالا آن‌ها هیچ چیز جز اینکه یک خواب عجیب دیده‌ام نمی‌دانستند وگرنه بیشتر تعجب می‌کردند!)

داشتم از حال می‌رفتم!

چه خبر است در این عالم!؟

یک سیب از بین آن همه سیب برداری، نصفه بخوری و نصفه‌اش را بگذاری روی میز، مادر بیاید ببیند، بگوید جریان این است، شک کنی، رادیو به صدا در بیاید! بعد سر نماز صبح، تازه یادت بیفتد که اصلاً حواست کجاست!؟ مگر نمی‌گویند یوسف زهرا!؟

 

نمی‌دانم این ماه‌های رمضان چه حکمتی‌ست، آن از رمضان پارسال و آن سنگ کلیه که زندگی جدیدی برایم رقم زد و اصلاً آن سنگ انگار یک نقطه عطف بود و ده‌ها جریان دیگر در رمضان پارسال و این از امسال که خدا می‌داند هر روزش معجزه بود که خیلی‌هایش را نمی‌شود یا وقت نمی‌شود که یادداشت کرد و در آینده مرور کرد و لذت برد…

مثلاً دیروز! اگر دقت می‌کردید برنامه ماه عسل یک خانواده ۴ نفری را آورده بود، برادر بزرگ‌تر اسمش چه بود؟ علی‌رضا! هم‌اسم برادر بزرگ‌تر من، برادر کوچک‌تر اسمش چه بود؟ حمیدرضا! هم‌اسم من!

برادر بزرگ‌تر به راه‌های خلاف کشیده شده بود و چه چیز او را نجات داده بود؟

یک توهین حمیدرضا! او به برادر بزرگ‌ترش گفته بود: لجن قابل تحمل است اما تو قابل تحمل نیستی! همین جمله او را تکان داده بود… مثل پتکی در سرش خورده بود…

حالا باور می‌کنید روز قبلش من به خاطر یک سری مسائل، هر چه دهانم می‌آمد به علی‌رضا (و حاج خانم) گفته بودم!؟

علی‌رضا یک دفعه گفت: چرا توهین می‌کنی!؟

در جواب، هیچ چیز نگفتم و فقط بحث را تمام کردم… اما خدا می‌داند که من در جلسه‌ی «توهین» که معمولاً سالی یکی دو بار تشکیل می‌دهم و از مادر و برادر و خواهر و غیره را می‌گیرم زیر بدترین توهین‌ها، هیچ نیتی ندارم جز اینکه تکانی بخورند و خوابشان نبرد! (طوری که خدا می‌داند، مجید، هر بار می‌گوید: حمید، جدیداً یه کم بازیگوش شدم، یه کم از اون توهین‌هات نیاز دارم…)

 

به محض اینکه ماه عسل رسید به اینجا که اسم برادرها و جریان توهینشان معلوم شد، من و علی تنها در اتاق حال بودیم و برنامه را می‌دیدیم… برگشتیم همزمان به هم نگاه کردیم… علی‌رضا با یک حالت مظلومانه‌ای گفت: دلیل توهین‌هات رو فهمیدم…

 

___________

توجه: یک وقت برداشت بد مثل خلافکار بودن نسبت به برادرها و خانواده ما نشود! در خانواده ما خلافکاری‌ای که باعث شود من به علی‌رضا یا مجید توهین کنم این است که چرا نماز شبتان ترک شده یا چه معنی دارد از وقتتان درست استفاده نکنید و چند ساعت جلو تلویزیون باشید!؟ یا مثلاً بحث دو روز پیشم با علی‌رضا علاوه بر این موارد و اینکه باید درس بخوانی و مطالعه کنی، بیشتر بی‌خیالی نسبت به ازدواج بود در حالی که ۳۳ سالش شده و راه من را هم سد کرده!!!! و توهین به حاج خانم: چقدر فقط قرآن و مفاتیح!؟ تو باید الان تمام کتاب‌های طبی و روانشناسی را در مورد تربیت فرزندانت خوانده باشی! آخر قرآن بدون علم، مفاتیح بدون علم به چه درد می‌خورد!؟

و از این جور مسائل اما با کلمات بسیار تند که تا عمر دارند در گوششان زمزمه شود!! (و خدا از دل‌ها آگاه است…)

ساعت: ۶ صبح

 

آپدیت:

ساعت ۱۱:۳۰ صبح و من همچنان در حال رمزگشایی این جریان!

گشتم، بالاخره آن لحظاتی که از رادیو این قضایا پخش شد را پیدا کردم! اینجاست دقیقه ۲۴ را بشنو… (محض احتیاط اینجا هم آپلود کردم) (ظاهراً موضوع خیلی جالب‌تر بوده و من یک شمای کلی از گفته‌های مجری و… را متوجه شده بودم…)

یک پاسخ به “لذیذترین خواب!”

  1. چکاوک گقت:

    خوشبحالتون…کاش منم از این مدل خواب ها ببینم.

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها