طی یکی دو سال گذشته، بزرگترین معضل خانوادهمان برخورد با پدربزرگ ۹۰ ساله و مادربزرگ ۸۰ ساله بوده است.
پدر بزرگ سوداوی و مادربزرگی که از خاندان سلطانها بوده و از جوانی هزار بار به ما گفته این بابابزرگت در شأن خانواده ما نبود، خدا فلانی را لعنت کند که باعث ازدواج ما شد!!!
پدربزرگ گهگاه به مادربزرگ حمله میکند و او هم سریعاً میآید خانه ما و خلاصه کلی دردسر…
داییمان هم مسؤول رسیدگی به پدربزرگ شده است: رساندن به و برگرداندن از باغ، فروختن محصولات باغ و کلی زحمت دیگر…)
به اینجای ماجرا کار دارم:
چند وقت پیش (ایام عید ۹۶) داییمان در یک مهمانی میگفت: میدانید از چه چیز در تعجبم؟ از اینکه این پدر و مادر نسبت به پدر و مادرهای دیگر نه تنها برای ما زحمت زیادی نکشیدهاند بلکه از کودکی از ما کار کشیدهاند و از همه مردم زودتر ما را فرستادهاند خانه بخت… حالا چقدر عجیب است که ما از همه بچههای دیگر بیشتر آنها را دوست داریم!! یعنی هر فرزند دیگری بود آنها را گذاشته بود خانه سالمندان. ببین خدا چه محبتی از اینها در دل ما انداخته که صبح تا شب کارمان را تعطیل کردهایم مراقب آنها هستیم و دوستشان هم داریم…
راست میگوید، خداوکیلی اگر حساب کنیم، بچههای مشتقی و عزیز، بیشتر برای آنها زحمت کشیدهاند تا آنها برای بچههایشان… (واقعاً باید در خانوادهمان باشید تا بفهمید و تأیید کنید)
دایی که این جمله را گفت، به فکر فرو رفتم! نکته جالبی بود؛ گوشی را درآوردم و در بخشی که عنوان مطالب را مینویسم که یادم باشد بعداً در موردش در سایت یا وبلاگ بنویسم، نوشتم: چقدر جالب است: خداوند همانطور که محبت فرزند را در نوزادی در دل پدر و مادر قرار میدهد، محبت پدر و مادر را نیز در پیری در دل فرزند قرار میدهد!!
***
چند سال است میخواهم در آفتابگردان در شبهای قدر یک مسابقه بگذارم و بگویم در حین خواندن دعای جوشن کبیر، کدام جمله به نظر شما زیباتر و جذابتر است؟
هر سال یادم میرود و دیر میشود…
امسال در حین خواندن آن دعا به جواب این سؤال فکر میکردم و جملات را با دقت بیشتر میخواندم که ببینم پاسخ خودم چه خواهد بود؟ بدون توجه و بهیاد داشتن داستان بالا، دیدم وقتی هر سال به عبارت «یا رازقَ الطِّفل الصّغیر، یا راحمَ الشیخ الکبیر» میرسم اشکم ناخواسته در میآید… گوشی را در آوردم و آن فراز را در لیست مطالبی که باید در موردش بنویسم نوشتم…
***
امروز که سرم خلوتتر شده آمدم مطالب مهمتر را بنویسم… جمله دایی را خواندم، داشتم به آن فکر میکردم و جملات را در ذهنم میساختم که ناگهان چشمم به چند خط پایینتر، آن فراز از جوشن کبیر افتاد!! چشمانم گرد شد! چقدر متناسب و جالب! من با گوشت و پوست، «یا راحم الشیخ الکبیر» را درک کردهام…
دیدگاههای تازه