پاسخ جالبی از خدا

کمی خنده, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) هیچ دیدگاه »

وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاءَ وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا لَاعِبِینَ
ما آسمان و زمین، و آنچه را در میان آنهاست از روی بازی نیافریدیم!

لَوْ أَرَدْنَا أَن نَّتَّخِذَ لَهْوًا لَّاتَّخَذْنَاهُ مِن لَّدُنَّا إِن کُنَّا فَاعِلِینَ
(بفرض محال) اگر می‌خواستیم سرگرمی انتخاب کنیم، چیزی متناسب خود انتخاب می‌کردیم!

حکمت گمشده

امید نامه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته یک دیدگاه »

امید من،
بر اساس بررسی هایم، آن حکمتی که به دنبالش هستی که بر زبانت جاری شود، در دهه دوم زندگی ات (۱۰ تا ۲۰ سالگی) قابل دستیابی است… اگر در این ده سال عمداً گناه نکردی، آن حکمت را به تو هدیه می دهند (إن شاء الله)

_________ 

پی نوشت دارد اما خیلی خسته ام… (دوران نوجوانی و جوانی بزرگان حکیم سخن را بررسی کن: استاد پناهیان، آیت الله بهجت و …)

روزهای تابستان، شب‌های زمستان

امید نامه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته هیچ دیدگاه »

امید من!

شب‌های زمستان، فرصت مناسبی برای نافله‌های شب، و روزهای تابستان فرصت مناسبی برای نافله‌های ظهر و عصر است… فرصت را به خواب و بطالت نگذران…

مرشد

امید نامه, نکته ۴ دیدگاه »

امید من،
هیچ چیز مانند یک مرشد (در هر زمینه ای، یک مرشد) در زندگی مهم نیست! که بزرگان گفته اند اگر آدمی ۶۰ سال عمر داشته باشد، ارزش دارد که ۵۹ سال آن را به دنبال یافتن یک مرشد باشد که یک سال باقیمانده را تحت هدایت او زندگی کند!

و من چه مرشدهای خوبی داشتم اما خودم آنها را از خود راندم 🙁

 
افتادگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است! 

و من بعد از مدتی که از هر مرشد استفاده کردم، “زمین بلند” شدم 🙁 و آب به من نرسید و من خشک شدم… و وای بر من!

حکایت دین و دنیای ما…

اتفاقات روزانه, صداها, نکته ۲ دیدگاه »

در مسجد اعلام شد که دو بچه یتیم افغانی سرطان دارند و هزینه شیمی‌درمانی را ندارند… کمک جمع کردند…

نیت کردم که ۱۰ هزار تومان دم در بدهم و بروم.

دم در، شیطان ملعون نگذاشتم دستم برود در جیبم: افغانی است… به ما چه!؟ این مسجد پر است از مایه‌دارها آن‌ها کمک می‌کنند… این پول را می‌دهم فلان جا…

و طبق معمول، آمدم سوار ماشین شدم که بیایم و طبق معمول ضبط را روشن کردم که ادامه سخنرانی‌ها را بشنوم.

ببین چه خبر است:

لینک دانلود

خواستم برگردم و پول را در کیسه بیندازم اما خیلی از مسجد دور شده بودم.

آمدم خانه: حاج خانم! خدا به خیر بگذرونه! و جریان را گفتم…

خدا را شکر خیلی سریع گفت: پول را بده من، می‌دهم فلانی که برساند به فلان مداح که پول جمع می‌کرد…

خیالم راحت شد!

إن شاء الله ظهور نزدیک است…

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

دیروز در ماشین سخنرانی استاد پناهیان را گوش می‌کردم که صحبت‌هایی در مورد امام زمان شد. طبیعتاً دلم چیزهایی خواست…

نمی‌دانم به آن ربط داشت یا توهمات ناشی از خورد و خوراک بود، اما به هر حال دیدم یک گروه در حال دویدن به سمت یک شبه‌نور هستند، یک طلبه دستش یک پرچم بود که رویش نوشته شده بود: 

مردمان کرببلا لازم نیست | إن شاء الله ظهور نزدیک است 

نمی‌دانم چرا به این خوبی این جمله یادم مانده!؟ و حتی پرچمش هم یادم هست که جمله بالا را با قرمز نوشته بود و جمله پایین را با سبز.

به هر حال، خواستم فقط این شعر را اینجا ثبت کنم که یادم بماند و هر بار زمزمه کنم: 

 مردمان کرببلا لازم نیست | إن شاء الله ظهور نزدیک است

 (ظاهراً اشاره دارد به «آزمایش» که چند باری به ذهن من و خیلی‌های دیگر رسیده که در مورد کربلا، می‌گوییم «یا لیتنی کنت معک»… حالا می‌گوید، کرببلا لازم نیست، این آزمون را به زودی با ظهور پس خواهید داد!)

دلیل شکر!؟

اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

این روزها هر بار که “خدایا شکرت” می گویم سریعاً بررسی می کنم که دلیل این رضایت و شکر چه بود؟ به خاطر این که امروز درآمد خوبی داشتم؟
متأسفم که بگویم خیلی از اوقات می بینم بله، این آرامش و رضایت به خاطر درآمد خوب بود!! و وای بر من…

از خود راضی

امید نامه هیچ دیدگاه »

امید من،
بکوش از خود راضی شوی نه ازخودراضی شوی!

خاموشی موقت ۲

درباره وبلاگ و وب‌سایت ۴ دیدگاه »

از دفعه قبل که «خاموشی موقت» داشتم چند ماهی می‌گذرد.

احساس می‌کنم یک خاموشی دیگر نیاز دارم. (خاموشیِ خونم کم شده!!)

دلیل: مثل دفعه قبل، خودم هم نمی‌دانم! شاید به این خاطر که یک سری برنامه و … دارم که نیاز دارم ذهنم آزادتر باشد! شاید هم دلایل دیگر!

به هر حال، دوستان عزیز، تا انتهای سال از خدمت شما مرخص می‌شوم و إن شاء الله اگر عمر و صلاح بود، ابتدای سال بعد خدمتتان خواهم رسید. 🙂

موفق باشید 😉

موسم نمره دهی!

اتفاقات روزانه یک دیدگاه »

باز هم موسم امتحانات و نمره‌دهی رسید و مصیبت شروع شد!

آدم نمی‌داند به حرف که گوش کند!؟

شب یلدا دایی‌ام می‌گفت: دایی جون! به همه نمره بده! من خودم شاید اگر آقای فلانی، دبیرمون، در دبیرستان بهم نمره می‌داد، درس رو ول نمی‌کردم! الان هر وقت می‌بینمش حالم ازش به هم می‌خوره! همه‌ش نفرینش می‌کنم!

آدم می‌بیند خدایی‌ش راست می‌گوید! من خودم از چند استادم بیزار بودم و تقریباً هنوز هستم چون ناجوانمردانه نمره دادند و یا مثلاً ۵ سال پیش یک دانشجو داشتم که اوج استعداد بود! استعدادش را ترم‌های قبل بهم ثابت کرده بود اما یک ترم دیدم کلاس‌ها را نصفه و نیمه آمد و نهایتاً نمره قبولی نگرفت. دلیلش را پرسیدم، فهمیدم که مشکلات خانوادگی داشته (پدر و مادرش می‌خواستند از هم جدا شوند). با توجه به آن پیش‌زمینه که از اون داشتم و ترم آخر هم بود، به او گفتم چون می‌دانم استعدادش را داشته‌ای ولی مشکل داشته‌ای نمره قبولی می‌دهم و نمره دادم که معطل آن درس نشود…

باور می‌کنی ۵ سال است هر عید و عزایی که باشد با پیامک من را یاد می‌کند!؟ منتظرم زودتر از همه پیامک او برسد!

***

از آن طرف، می‌بینم نمره الکی ندادن، باعث شده بسیاری از دانشجویانی که انداخته‌امشان ترم‌های بعد بترسند یا به غیرتشان بربخورد و آنقدر مطالعه کنند که روی من را کم کنند! باور کن! مثلاً این ترم، افرادی که ترم‌های قبل انداخته بودم آنقدر خودشان را به آب و آتش می‌زدند که من خجالت‌زده شدم! و البته که نهایتاً خودشان از تلاششان لذت می‌برند و راضی می‌شوند.

از این که بگذریم، اصلاً قانون و وجدان و دین اجازه نمی‌دهد که یکی که برگه سفید تحویل می‌دهد را قبول کنی!

 

خلاصه، نهایتاً به این نتیجه می‌رسم که سخت‌گیر باشم هر چند که اگر ببینم شرایط یکی اضطراری است و تلاشش را کرده اما بیشتر از این دیگر نمی‌تواند، راه بیایم…

این سخت‌گیری هم شرینی‌ها و دردسرهای خودش را دارد!

همان می‌شود که اول ترم به همه‌شان می‌گویم: اگر دانشجوی خوب و درس‌خوانی باشید، نهایتاً معتقد خواهید بود که نیرومند بهترین استاد عمرتان بود! اما اگر دانشجوی تنبل و از-زیر-کار-در-رو باشید، آنقدر اذیتتان می‌کنم که معتقد خواهید شد که نیرومند بدترین استاد عمرتان بود! (در حد کابوس!!)

مثل این دانشجوی شاگرد اول (و ده‌ها نمونه دیگر که همه را در ایمیلم، برچسب زده‌ام) که بنده‌ی خدا نمی‌داند من اینترنت را به اسم و فامیل خودم حساس کرده‌ام که هر کجا صحبتی در موردم بشود به من اطلاع داده شود! و در توئیترش هر بار چیزهایی در مورد من می‌نویسد:

niroomand-opinion

و یا از آن طرف، آن دانشجوی … که چند وقت پیش یک نامه نوشته بود و بی‌انصاف، چه چیزها که پشت سر من نگفته بود!! تا یک هفته در کما بودم! (بماند که خلق الله ما را می‌شناسند و مسؤولین، خودشان جواب نامه را داده بودند و نوبت به من نرسید که با اینکه اسم و فامیلش را ننوشته بودم، اما بگویم که آن دانشجو کیست و چرا آن نامه را نوشته!)

***

از این بحث که بگذریم، این رفتار را انسان‌ها نسبت به خدا نیز دارند: هر کس که بیشتر تلاش می‌کند و هر چه خدا گفت گوش می‌کند، از او بیشتر راضی می‌شود و دائم از او تشکر می‌کند. اما کسی که دائم به فکر فرار از زیر بار مسؤولیت است و می‌خواهد آزاد باشد، می‌شود مثل این کاربر و شاید صد نفر مثل او که با جستجو وارد این مطلب شده‌اند «یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست، کر است!» معتقد می‌شود که:

خدایی ک پیامبرا و این آخوندا واسه ما تعریف کردن اصلا وجود نداره کسی ک اسمشو گذاشتید خدا  ن میشنوه ن میبینه ن کسی رو بدبخت میکنه و ن کسی رو خوشبخت چون اصلا وجود نداره ک بخواد این کارا رو بکنه شماهام وقتتونو بااین خدای خیالیتون تلف نکنید…

یا این یکی:

واقعا نظراتی ساده لوحانه داشتید. اولا چرا خدا جبرا ما را خلق کرده؟ ثانیا به فرض مثال که این سختی ها به خاطر اجر اخروی باشه، چرا باید اجبارا در این امتحانا قرار بگیریم؟؟ مثل استادی که اجبارا امتحانی سخت از شاگرد می گیرد و می گوید اگر قبول شده جایزه و اگر نه عذابی سخت… لعنت به خدایی که انتزاع ذهن است و هیچ هویت واقعی ندارد…

عقب بودن یا نبودن!؟

امید نامه ۳ دیدگاه »

امید من، تو عقب هستی و نیستی… پس بجنب و نگران مباش!

بیکاری…

امید نامه, نکته یک دیدگاه »

امید من،
گاهی بیکار نشستن و انرژی گرفتن برای انجام کارهای بزرگ، بهتر از مشغول نگاه داشتن خود با کارهای کوچک است…
از بیکاری فرار نکن!

باید رفت به پابوس…

نکته ۲ دیدگاه »

زمانی که با کارهای اداری و گرفتن بودجه و امکانات برای مسجد و پایگاه و … درگیر بودیم، تا وقتی می‌نشستیم و دورادور پیغام و نامه می‌دادیم، هیچ چیز گیرمان نمی‌آمد! اما وقتی یک روز بلند می‌شدیم می‌رفتیم دیدار رئیس و مشکل را مطرح می‌کردیم، همان جا دستور را صادر می‌کرد و تمام!  (دولتی‌ها خوب می‌فهمند چه می‌گویم)
حالا حکایت ما و رئیسمان (آقا سید رضا) همین است! دو سه سال است نرفته‌ایم پابوس و از دور نامه و پیغام و پسغام داده‌ایم، هیچ چیز گیرمان نیامده! هر سال که حضورش می‌رسیدیم، چنان دستمان را پر می‌کرد که تا سال بعدش کیفمان کوک بود!
فایده ندارد، باید رفت به پابوس …

گاهی فکر می‌کنم این‌ها که می‌روند پابوس پدرانش (آقا سید حسین و آقا سید علی [علیهم السلام]) چه پذیرایی‌ای می‌شوند!
اللهم ارزقنا …

مقایسه

امید نامه, نکته یک دیدگاه »

امید من، خودت را با هیچ کس جز خودت مقایسه مکن … مگر نشنیده‌ای: لا یکلف الله نفساً الا وسعها!؟

___________
هر انسانی نسبت به شرایط زندگی‌اش شرایطی خواهد داشت، فرزند امام بودن و امامزاده شدن عجیب نیست … همانطور که فرزند “بوش پدر” بودن و “بوش فرزند” شدن عجیب نیست!

این بحث جای بحث، بسیار دارد اما فعلاً دستانم یخ زده و بیشتر نمیتوانم بنویسم!
(از امتحان گرامر که عالی دادم، نیم ساعته برگشتم، ننه‌م تازه خوابش برده، تا صبح سه تا پسر برای انواع نماز و سر کار رفتن و غیره درها رو باز و بسته میکنن، اونم دائم از خواب میپره! اگه برم تو باز از خواب میپره، توی حیاط قدم میزنم یه کم بخوابه، من هم چند تا مطلب بنویسم بعد برم تو … اگر این سرما بذاره! … ۵ سال پیش یکی از دوستان عزیزم در ۱۱۸ وقتی ساعت ۱۲ شب تعطیل می‌شدیم، با عجله می‌رفت و می‌گفت: ببخشید من باید زود برسم خونه، یه بار پرسیدم چرا؟ گفت باید قبل از خوابیدن مادرم که مریض احواله بخوابیم که بیدارش نکنیم، اگر بعدش بشه باید برم خونه پدربزرگم که اون اذیت نشه. هیچ وقت این گفته ش یادم نمیره! یاد اون داستان هم افتادم که شما هم حتماً شنیده‌اید … بعداً خواهم گفت)

آخرین جمله بابا

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

آخرین جمله‌ای که از بابای خدابیامرز شنیدم و بعد از آن دیگر همدیگر را ندیدیم هیچ وقت یادم نمی‌رود!

سال ۸۲، عصر یک روز تابستانی بود و کمی مانده بود به اذان مغرب و داشتم می‌آمدم مسجد. خداحافظی کردم که بیایم، از پشت صدایم کرد و گفت: حمید، بابا، گردنت رو صاف کن. مذهبی بودن به کج کردن گردن نیست…

با اینکه جمله کوتاهی بود اما دقیقاً مثل آن جمله که در مطلب «تأثیر» گفتم خیلی مهم بود! آنقدر که یک مسیر برای زندگی باشد… (فلانی! هوا این روزها سرده، این لباس رو پوشیدی مواظب باش سرما نخوری!)

هر بار که در مساجد یک جوان را می‌بینم که اوائل کارش است و موقع نماز یا حتی راه رفتن، گردنش را به نشانه خضوع کج می‌کند، یا مثلاً موقع رکوع، فکر می‌کند هر چه بیشتر تا شود خضوعش بیشتر است و… آن جمله در گوشم زمزمه می‌شود: حمید، بابا، گردنت رو صاف کن. مذهبی بودن به کج کردن گردن نیست…

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها