آشی برای آن ها که گفتند نه غزه نه لبنان!

کمی خنده, کمی سیاست هیچ دیدگاه »

خبرهای رسیده حاکی از آن است که اسامی آن ها که یک روز آمدند بیرون و گفتند <نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران> پیش نظام محفوظ است و قرار شده به محض حمله داعش و تکفیری و اسرائیل و امثالهم علیه ایران، برای فدا کردن جانشان برای ایران، به صف مقدم جبهه دعوت شوند…!!!!!
(هر چند کسی که نفهمد دفاع از غزه و سوریه و امثالهم در حقیقت فدا کردن جان برای ایران است، احتمالاً آن زمان هم بهانه بیاورد که دشمن هنوز به شهر ما نرسیده!! یا شاید داخل خانه ما نیامده!!! شاید شعار بعضی ها تغییر کند به: نه ساوه، نه زنجان، جانم فدای تهران!!)

وقتی همه عوامل دست به دست هم می‌دهند…

اتفاقات روزانه ۱۹ دیدگاه »

این روزها حال روحی‌ام (و بالطبع، حال جسمی‌ام) وحشتناک به هم ریخته!

دلیل؟

اولاً به خاطر آن خانمی که چند شب پیش آوردند در برنامه ماه عسل که یک هفته در چاه با آن وضعیت عجیب مانده بود… تا دو سه شب مغزم را آنقدر مشغول کرده بود که خوابم نمی‌برد و بدبختی همان شب‌ها، فردایش باید از صبح تا عصر می‌رفتم سر کلاس و با دهان روزه و جسمی خواب‌آلود، حرف می‌زدم… چون دوران سربازی و آن روحیات وحشتناک جدایی و ناامیدی در روزهای اول را درک کرده‌ام، این وضعیت او را که ۱۰۰ برابر سربازی فجیع بود، خوب احساس می‌کردم.
خواهر بزرگ من هم می‌گفت شب تا صبح خوابم نبرد و گریه کردم!

ثانیاً به خاطر فردای همان روز که یک نفر که ساوه‌ای نبود اما در ساوه زندگی می‌کرد را آورده بودند در آن برنامه و چه آبرویی از شهر ما برد!! خدا می‌داند تا دیشب یعنی دو روز بعد از آن فاجعه من احساس می‌کردم از عظمت آن آبروریزی دارم می‌میرم! قلبم درد گرفته بود!! بیشتر به این فکر می‌کردم که این برنامه یک کارشناس ندارد که اول چند جمله با شخصی که می‌خواهند بیاورند در یک برنامه که شاید ۵۰ میلیون انسان درگیر آن هستند، صحبت کند و ببیند اصلاً به درد برنامه زنده می‌خورد یا نه!؟ جملاتی مثل اینکه: «تصمیم داشتم قاتل پسرم رو بذارم لب جوب، سرش رو مثل سگ ببرم!!!» نباید در یک برنامه فرهنگی بیان می‌شد. اصلاً آن آدم به درد برنامه تلویزیونی نمی‌خورد!
آن‌وقت آن احمقی که این اشخاص را انتخاب کرده بود نرفته بود یک نفر را گیر بیاورد که فرزندش سرش به تنش بیرزد و اشتباهی کشته شده باشد. نه اینکه… (لا إله إلا االله!) نفر آخری هم که آوردند باز اشتباه بود! باید یک نفر را می‌آوردند که پسرش اشتباهی و ناخواسته کشته شده و حالا پدرش رضایت نمی‌دهد. نه اینکه قاتل، یک انسان شرور بوده و حالا آوردند آنقدر با آن پدر بیچاره ور رفتند تا رضایت داد یک قاتل بی‌رحم که به آن فجیعی پسر مظلوم را کشته، از گناهش بگذرد! مثل اینکه بیایید روی مخ من کار کنید که از ظلم اسرائیل بگذرم!!!!

ما هر سال در خانه‌مان برنامه ماه عسل را تحریم می‌کنیم. از بس با آن کارهای غیرکارشناسی‌اش فشار روحی به ما وارد می‌کند (از آن زوم کردن روی صورت زنان بگیر تا بردن آبروی یک شغل یا یک قشر خاص…). اما هر سال یادمان می‌رود و دوباره می‌نشینیم همچین عمیق(!) گوش می‌کنیم! از دیروز دوباره این برنامه را تحریم کردیم و کسی حق ندارد تلویزیون را روشن کند! خدا می‌داند این سه چهار روز من داشتم دیوانه می‌شدم از بس فکر و خیال کردم! نماز و کارهایم همه تحت تأثیر قرار گرفته بود… باور نمی‌کنی اگر بگویم آنقدر حالم به هم ریخته بود که به فکر نوشتن وصیت‌نامه و چسباندن آن به زیر کیبورد افتادم!!!!!

ثالثاً به خاطر فشار روحی شدیدی که نظرهای نسنجیده که در سایت و وبلاگ مطرح می‌شود به من تحمیل می‌کند. روزی ده بار تصمیم می‌گیرم وبلاگ و کل مجموعه آفتابگردان را تعطیل کنم و بروم سراغ کارهای تجاری… مرا چه به مطالب فرهنگی!؟ کجا نوشته من وظیفه‌ای در این زمینه دارم!؟
مثلاً یک مطلب مثل «کولر … بخریم یا نخریم؟» می‌نویسی، از آن همه مطلب و جمله، یک نفر می‌آید به آرم اپل روی تخت خواب من گیر می‌دهد و می‌نویسد: شما چه علاقه‌ای داری که یک شرکت ضد دینی را تبلیغ کنی!؟ همین یک نظر تو را دو روز به فکر فرو می‌برد و خودت را می‌خوری که چطور به آن شخص و امثال  او یک سری مسائل که نمی‌شود علنی بیان کرد را توضیح بدهی!؟ فقط یک جمله است اما می‌شود آنقدر روی آن بحث کرد تا شخص بفهمد چه چرتی گفته است و من حوصله این بحث‌ها را ندارم. می‌آیی یک مطلب مثل «ده نکته که در برگزاری مجالس مذهبی باید به آن‌ها توجه شود» می‌نویسی، یک نفر می‌آید زیرش می‌نویسد: یک توصیه برادرانه می‌کنم: اینقدر خود را دست بالا نگیر… ده بار مطلب را می‌خوانی که ببینی کجای آن طوری صحبت کرده‌ای که این احساس به او و امثال او دست بدهد!؟ هزار فکر و خیال می‌کنی… خودت را با این آرام می‌کنی که تو این قصد را نداشته‌ای اما او که احتمالاً خودش را دست بالا یا پایین می‌گیرد و تاب دیدن دیگران را ندارد چنین احساسی در خودش دارد… مثل آن مریضی که قبلاً اشاره کردم که من موقع نماز برای اینکه سوئیچ با گوشی و مودمم برخورد نکند سوئیچ را جلوم می‌گذارم. او می‌گفت: سوئیچ را می‌گذاری جلوت که بگویی ماشین داری!؟ (از نگاه او که ماشین و موبایل ندارد، همه مردمی که سوئیچ و موبایلشان را موقع نماز جلوشان می‌گذارند می‌خواهند به دیگران بفهمانند که موبایل و ماشین دارند!!) یا مثلاً تا اسم «مسجد» و امثالهم در مطالبت می‌آید، شروع می‌کنند: فهمیدیم بابا! می‌ری مسجد! فهمیدیم بابا نماز شب می‌خونی!
روزی چندین نظر شبیه به این در وبلاگ یا وب‌سایت ثبت می‌شود که برای من یک جنگ اعصاب به تمام معناست! وقتی بدانی به جای درگیر کردن ذهنت و وقتت با آن نظر باید بنشینی روی پروژه‌هایت که جامعه را متحول خواهد کرد کار کنی، رنج می‌کشی…
فکر می‌کنی اصلاً امکان نظر دادن را در همه جای سایت ببندی. بعد می‌گویی روزی صد نظر مثبت درج می‌شود و دو سه نظر منفی، به خاطر آن دو سه نفر، همه را فدا کنی؟ آن‌وقت، کسی که مریض است و نمی‌تواند جلو نیش زبانش را بگیرد، می‌آید از طریق فرم تماس با ما نیشش را به تو منتقل می‌کند! می‌گویی پس کلاً دست از نویسندگی بردار و سایت را تبدیل به یک مرکز تجاری، بدون هیچ مطلب غیرشغلی کن و به کارهای شغلی‌ات مثل انتشار سیستم‌ها و برنامه‌نویسی بپرداز. بگذار آن‌ها که چشم دیدن ندارند، خیالشان راحت شود و شب‌ها با اعصاب راحت بخوابند… بعد با همین افکار می‌روی مسجد، می‌بینی حاج آقای جالب و بسیار مهربان مسجد بلند می‌شود و می‌گوید: دیروز بعد از صحبت من، چند نفر از دوستان به بنده تذکرات بسیار به‌جایی دادند که من را مدیون خودشان کردند. من خیلی از آن‌ها ممنونم… برای چندمین بار است که می‌بینی چقدر جالب از انتقادها و تذکرات استقبال می‌کند… به این نتیجه می‌رسی که مشکل از توست که تحمل انتقاد و تذکر را نداری. شاید آن بنده‌های خدا درست می‌گویند… اما باز هم قبول نمی‌کنی! می‌گویی مگر شده خودت بروی در وبلاگ یا وب‌سایت دیگران طوری نظر بدهی که اعصابش خرد شود یا به فکر فرو رود؟ با اینکه خیلی حرف‌ها داری که با خیلی از وبلاگ‌نویس‌ها بزنی اما تو معتقد به این جملات هستی: گاهی تذکر بی‌جا به یک نفر، حس لجاجت او را برمی‌انگیزد. گاهی باید از کنار اشتباه کوچک دیگران خیلی ساده و بدون هیچ توجهی گذشت. او خودش به مرور خودش را اصلاح خواهد کرد اما تذکر چیزی که چندان مهم نیست گاهی چنان قضیه را بزرگنمایی خواهد کرد که نهایتاً نتیجه عکس خواهد داد…

یا مثلاً حاج خانم که می‌بیند اعصابت به خاطر این برنامه‌ی ماه عسل و این نظرات مخالف، آنقدر خرد است که حوصله صحبت سر سفره سحر و افطار را نداری، یک جمله می‌گوید که آبی‌ست بر روی آتش: حمید جان! می‌دونم تو هم مثل بابات داری به این فکر می‌کنی که الان که اون آقا اون جمله (و چند جمله زشت دیگر)  رو در برنامه گفت، چه تأثیر منفی‌ای روی ۵۰ میلیون انسان داره! تو خودت رو به جای ۵۰ میلیون انسان می‌ذاری و نتیجه‌ش رو بررسی می‌کنی… این قضایا را ببین و بشنو اما اینکه نتیجه‌ش چی می‌شه رو بسپار به سرنوشت… (و این جمله پشت سر هم در گوش‌ت تکرار می‌شود: بسپار به سرنوشت، بسپار به سرنوشت…)

رابعاً به خاطر درگیر شدن با یک سری مسائل بانکی که نمی‌دانم بالاخره حلال است یا حرام؟ احکام را بررسی می‌کنی، آخرش نمی‌فهمی بالاخره باید چه کار کنی!؟ دائم آن صحنه یادت می‌آید که اولین بار که رفتی داخل بانک که در موردش سؤال کنی، وقتی آمدی بیرون یک دفعه پایت روی پله‌های بانک سُر خورد و کمرت داشت می‌شکست… دائم آن جمله دامادتان یادت می‌آید که: ما معلمینی داشتیم و داریم که آنقدر حساس بودند که به مدیر مدرسه می‌گفتند: آقا لطفاً حقوق ما را خودتان بگیرید و به صورت دستی به ما بدهید ما پولمان را از بانک نمی‌گیریم!!

خامساٌ: نمی‌شود گفت!
سادساً: نمی‌شود گفت!
سابعاً: نمی‌شود گفت!

خلاصه که اگر بدانی یک مدت است چه وضع فجیعی دارم! فقط می‌دانم یک جای کارم می‌لنگد و من بالاخره خواهم فهمید کجای کار…

احساس می‌کنم درمانش فعلاً فقط همان جمله است: بسپار به سرنوشت…

از جسم خود بکاهید و به روح خود بیفزایید

امید نامه, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) یک دیدگاه »

امید من،
شبهات ذهنت را می دانم! یکی از آن ها این است: فکر می کنی اگر کمتر بخوابی و به جای آن، عبادت کنی، به جسمت کمتر رسیده ای و این خلاف عقل است.
بگذار جمله ای از قرآن ناطق برایت بگویم، همان کسی که هر جمله اش ستون های مکتب را می سازد:
خذوا من اجسادکم، فجودوا بها علی انفسکم…
از جسم خود بکاهید و بر روح خود بیفزایید…*
خیالت راحت شد؟

و فراموش مکن که گاهی برای انجام یک عبادت مهم تر، همچون خدمت یدی به خلق، جهاد و امثالهم، جسم قوی نیاز است… چقدر دوست دارم تو “همه جانبه نگر” باشی و با شنیدن یک حدیث، خودت را سریعاً لاغر یا چاق نکنی!
________________
متن کامل:
قال الام علی(ع) : أسهروا عیونکم و ضمروا بطونکم و خذوا من أجسادکم تجودوا بها علی أنفسکم (غرر الحکم : ۲۴۹۷)
ناخوابی بکشید و تشنگی و گرسنگی را تحمل کنید و از جسمتان بردارید و بر روحتان بیفزایید.

راهی برای بیزاری از قرآن!

امید نامه, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) ۱۴ دیدگاه »

امید من!

هر گاه خواستی از قرآن یا یک سخنران بیزار شوی(!)، بگذار صدای یک قاری در حین تلاوت یا آن سخنران پخش شود و آن‌وقت به یک کار پردازشی و مهم بپرداز!! به مرور خواهی دید که چقدر آن صدای بک‌گراند، آزاردهنده است!

امید من!

دارم برایت «فإذا قرئ القرآن، فاستمعوا له و أنصتوا…*» را تفسیر می‌کنم. متوجه می‌شوی؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* هنگامی که قرآن خوانده می‌شود، حتماً به آن گوش دهید و ساکت باشید…
این آیه پر است از نکات روان‌شناسی!
نکند قرآن صدای بک‌گراند کارهای ما باشد که این مایه‌ی نفرت از قرآن خواهد شد.
در حین پخش قرآن یا سخنرانی باید یا کاملاً بیکار باشی یا مشغول به کاری که پردازش مغزی نیاز ندارد. مثلاً یک کار تکراری که بدون کمک مغز هم می‌شود انجام داد… اما نکند مثلاً هنگام برنامه‌نویسی قرآن یا سخنرانی بشنوی که اشتباه بزرگی‌ست…

حنانه جان، «مریم» را یاد کن

حنانه جان ۴ دیدگاه »

حنانه جان،

گاهی اوقات که سوره مریم را می‌خوانم، وقتی به آیه «یَا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَ کُنْتُ نَسْیًا مَنْسِیًّا» می‌رسم، انگار که غم عالم به دلم می‌ریزد. تصور کن! آن دختر پاک، حالا ناگهان خود را باردار ببیند. وحشت کرده است! نمی‌داند با این شرمساری چه کند!؟ با اینکه گناهی مرتکب نشده، اما آنقدر غیرت دارد که باز هم آرزو می‌کند «ای کاش مرده بودم و به فراموشی سپرده شده بودم!»

با خودم می‌گویم که ای کاش حنانه‌ی من، غیرت را از «مریم» بیاموزد. حاضر باشد بمیرد اما شرم گناه بی‌غیرتی با او نباشد.

حنانه جان، گاهی خدا را به «احساس شرم حضرت مریم در زیر درخت نخل» قسم بده که إن شاء الله مستجاب است و حداقل چیزی که برای دختر پاکی چون تو دارد، «یادی از غیرت مریم» است.

امید من، ترفندی بیاموزمت برای غلبه بر ترس

امید نامه, ترفندهای من, نکته یک دیدگاه »

امید من، در زندگی برای هر انسانی شرایطی پیش می آید که احساس ترس می کند… من سال ها پیش سخنی از امام علی (علیه السلام) خواندم که بسیار کمکم کرد برای غلبه بر ترس. آن را برای تو نیز می گویم، شاید که مؤثر افتد:
امام در مورد شجاعت مالک اشتر نخعی می فرماید: اگر در شبی تاریک و ظلمانی و در بیابانی وحشت آور و خموش در حال راه رفتن پای بر پستان ماده سگی بگذارد و آن سگ ناگاه برجسته و حمله کند در این حال مالک حتی پلک بر هم نمی زند.

امید من، هر گاه که ترس های کوچک این زمان به تو رو آورد این وصف حال را مرور کن. مگر آرزو نمی کنی که به جایگاه همچو مالک برسی؟ شجاعتش را ببین!

اکثریتِ خوب، اقلیتِ بد

Uncategorized, اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

موسم نمره دهی است و در این مواقع بیش از هر زمان دیگر یاد نمره دهی خدا می افتم!
این ترم، یک کلاس داشتم که به جز دو سه نفرشان انصافاً همه شان عالی بودند! (یعنی آنقدر ترسانده بودمشان و ترم بالایی ها هم از من -این اژدهای خشمگین!- حسابی بد گفته بودند که راهی جز این نداشتند!!)
موقع نمره دادن، تقریباً همه شان بالای ۱۵ شدند به جز ۳ نفر که باید ۹ می دادم اما نمی دانم چرا دلم نمی آمد به احترام ۴۰ نفر دیگر، این سه نفر را بیندازم! در کمال تعجب، من که ۲۵ صدم نمره بدون زحمت به کسی نمی دهم، این چند نفر را خیلی راحت نمره قبولی دادم!
به این فکر می کنم که آیا خداوند که از روح خود در ما دمیده است هم همینطور عمل خواهد کرد؟ آیا اگر من گناهکار همنشین خوبان باشم، به احترام آن ها دست من را هم خواهد گرفت و از گناهانم تا حد نمره قبولی خواهد گذشت؟

امید من، از رو بخوان…

امید نامه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته یک دیدگاه »

امید من،

اگر طلبه شدی و قرار شد جایی سخنرانی کنی، نکند فکر کنی «خواندن متن عربی آیات و روایات فایده ندارد چون مردم که متوجه نمی‌شوند» که این اشتباه بزرگی‌ست. فراموش نکن که این، نوعی اعتمادسازی است. سعی کن متن عربی را بخوانی و کلمه به کلمه مردم را تشویق به ترجمه کنی و با کمک آن‌ها معنی آیات و روایات را به دست آوری. حالا این شبهه از ذهنشان بیرون خواهد رفت که نکند او این‌ها را خودش می‌گوید یا از جایی نامعتبر…

به خصوص، هنگام «مقتل‌خوانی» قطعاً متن عربی مقاتل را بخوان و ترجمه کن که اشک‌آورتر از این نوع روضه ندیده‌ام.

تلاش کن که منابعت هر چه نزدیک‌تر به زمان وقوع حادثه باشد.

فراموش نکن که در ذهن بسیاری از مردم به خاطر روضه‌های تخیلی که بر اساس خواب‌های مردم شک گرفته است، کمی مشکوک و مبهم شده است و هیچ چیز مانند «خواندن از روی منابع اصیل» این ذهن‌ها را بازسازی نمی‌کند.

امید من، در صف اول باش

امید نامه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

امید من،
در این سه مکان، نه تنها بپرهیز از صف آخر -که گفته اند شیطان آنجا نشسته است- که تلاش کن در صف اول باشی:
– کلاس درس
– نماز جماعت
– جبهه جنگ

______________
امان از شیاطینی که در صف آخر نماز جماعت نشسته اند… امان!

از انگشتانت کمک بگیر…

امید نامه یک دیدگاه »

امید من،
لحظاتی پیش می آید که افکار شیطانی به سمت مغزت می آید! اگر دیر بجنبی مغزت را احاطه می کند و فراموش نکن که هر عمل گناهی ابتدا در قالب فکر بوده است.*
در این مواقع، معطل نکن! سریعاً مغزت را مشغول یک کار پردازشی کن!**
من سال هاست که اینگونه از دام شیطان می گریزم:
تلاش کن تعداد حروف یک ذکر را با انگشتانت بشماری!
مثلاً با انگشتانت خیلی سریع بشمار که ذکر <لا إله إلا الله> چند حرف است!
چند سال است که من تعداد حروف این ذکر را میشمارم و خدا را شکر هر بار یادم می رود دقیقاً چند حرف بود!
اگر برای تو تکراری شد، به سراغ ذکرهای دیگر و یا شمردن تعداد حرکت های اذکار برو…

________
* در کتاب معراج السعاده بخشی در مورد عوامل آغاز گناه: فکر، چشم، گوش… صحبت شده است.

** فکر می کنم شنیده ای که می گویند اگر عطسه ات آمد و خواستی عطسه نکنی، لب بالایت را محکم فشار بده… این باعث می شود مغز مشغول احساس درد لب شود و یادش برود که قرار بود فرمان عطسه بدهد…
(اینکه چرا لب بالا، احتمالاً به “مثلث حساس بدن” ربط دارد… اگر نمی دانی، در موردش جستجو کن)

وای به روز جزا…

اتفاقات روزانه ۵ دیدگاه »

ای کاش می‌شد هیچ وقت پایان‌ترم و موقع امتحان و نمره رد کردن نشود!!!

نمی‌دانی چه فشاری به من و هر مدرس دیگری می‌آید!

برگه حدود ۵۰۰ نفر را باید تصحیح کنی، پنل تکالیفشان، حضور و غیابشان، کارنامه‌ی ترم‌های قبلی‌شان را بررسی کنی، چهره و رفتارشان در کلاس را به یاد بیاوری و نهایتاً یک نمره بدهی.

بعد، مثل امروز، فقط حدود ۱۰۰ اعتراض به نمره در پنل چهار دانشگاه مختلف ثبت شده که هر کدام را که باز می‌کنی، جگرت آتش می‌گیرد!! استاد، ترم آخریم، از راه دور می‌آییم، پول شهریه ترم بعد را نمی‌توانیم بدهیم، شوهرم دیگر اجازه نمی‌دهد دانشگاه بیایم، مادرم مریض است، بیماری قبلی دارم و ۸۰ درد دل دیگر!

از طرفی، این ترم حالم از خودم به هم خورده! در دانشگاه‌ها کنکور را برداشته‌اند و هر کسی از راه رسیده وارد شده! اصلاً دو تا عدد را نمی‌تواند جمع کند، حالا من باید به او برنامه‌نویسی شیئ‌گرا یا گرافیک کامپیوتری (با آن مباحث پیچیده‌اش) درس بدهم!! آن‌وقت اگر آمار افتاده‌ها یا حذفی‌ها زیاد بشود، لابد باید جواب هم پس بدهم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! (البته خدا را شکر دانشگاه‌ها خودشان می‌دانند چه چیزی تحویل ما داده‌اند و جرأت اعتراض ندارند!)
اینکه آخر ترم می‌فهمی یک ترم داشتی با دیوار صحبت می‌کردی باعث می‌شود از تدریس در این سطح نفرت پیدا کنی.

حالا، از این اعصاب‌خردی‌ها که می‌گذری، می‌رسی به پیغام پس‌غام‌ها:

فقط شرح امروز را می‌گویم:

صبح، در خیابان: دو تا از دانشجوها که در به در دنبال من بودند، خیلی اتفاقی من را دیدند! وسط خیابان گریه و التماس که استاد اخراج می‌شویم و فقط همین درس مانده و غیره… به زور توانسته‌ام از شرشان خلاص شوم!

ظهر، به محض بیرون رفتن برای نماز ظهر: همسایه روبه‌رویی کمین کرده بود. پرید بیرون و برای بار دوم طی یک هفته اخیر: آقای نیرومند، فلان دانشجو شاگرد داماد ماست! ظاهراً با اینکه سفارشش را کرده بودم اما انداخته‌ایدش! گفتم: بله، برگه را سفید تحویل داده و هیچ راهی نداشت… حالا شما خیر پدرتان هم که شده یک راهی پیدا کنید!!! (به خدا قسم، باور می‌کنی به خاطر یک سری مسائل خطرناک که ممکن است پیش بیاید، احتمالاً مجبورم به او نمره بدهم!؟ البته بعد از اینکه کلی آن دانشجو را دواندم و به اندازه کل ترم مجبورش کردم که درس بخواند… فعلاً گفته‌ام بگو به من یک ایمیل بزند تا راه را نشانش دهم!!)

عصر، بعد از بیرون آمدن از یک مؤسسه: یک نفر دنبال من آمده تا ماشین. بالاخره جلوم را گرفته: فلانی! من نامزد فلان دانشجو هستم. او دارد اخراج می‌شود و … (نهایتاً توانستم ۹.۷۵ بدهم که مشروط و اخراج نشود)

مغرب، در مسجد: یکی از دوستان برادرمان آمده کنار من و بعد از حدود ده نفر دیگر که به خاطر او زنگ زده‌اند و واسطه فرستاده‌اند: فلانی، فلان دانشجو مسؤول فلان بخش است، کارش گیر فلان درس است…

بعد از نماز، در خانه: مادر گرام: حمید، نبودی، پسرعمو آمده بود! (ده سال است که او خانه ما نیامده!) آن کاغذ را بردار، نام یک دانشجو را نوشته، مستخدم یک مدرسه است، نمره می‌خواهد…

از ساعت ۱۰ تا ۱:۳۰ شب که الان باشد، جواب حدود ۱۰۰ اعتراض را بعد از بررسی مجدد برگه و وضعیت داده‌ام و حدود ۳۰ ایمیل را پاسخ داده‌ام. ببین من چه دیوانه‌ای هستم!!! (آدم عاقل می‌آید به همه نمره‌های خوب می‌دهد، استاد محبوب هم می‌شود، اعصاب‌خردی هم ندارد!!)

از یک طرف نمی‌توانم خودم را راضی کنم که نمره کشکی بدهم که ترم‌های بعد بگویند: ما که نخواندیم و برگه سفید دادیم، قبول شدیم… و برای درس‌های دیگر هم همینطور… از آن طرف وقتی فکر می‌کنم دوباره قرار است با این همه خرج، این همه راه را بروند و بیایند و دوباره سر این کلاس بنشیند و آخرش هم نه این درس‌ها به دردشان می‌خورد و نه حتی مدرکش!، دلم می‌سوزد…

از جنبه دیگرش، دائم یاد آن حدیث می‌افتم که: به دیگران آسان بگیرید تا خدا به شما آسان بگیرد!
نکند فردا خدا به همین سختی که من مو از ماست می‌کشم بخواهد به پرونده‌ام رسیدگی کند و بگوید: یادت هست به بنده‌های من چقدر سخت می‌گرفتی!؟ بعد به فکر فرو می‌روم که اصلاً ربطی به این قضیه دارد؟

نمی‌دانم والله…

خلاصه که این دو سه روز نمی‌دانی چه عمری از من کم شد! غلط بکنم دیگر اینقدر خودم را درگیر تدریس کنم… حالا ببین!

دختری سوار بر پسر!

اتفاقات روزانه ۳ دیدگاه »

چند دانشجوی دختر داشته ام که ببین چقدر قشنگ و ماهرانه از پسرهای هوس باز سواری کشیده اند، واقعاً دمشان گرم:
اول ترم وقتی می بینند پای پروژه عملی در میان است و مشخصاً دخترها در کارهای عملی ضعیف ترند، به یکی از این پسرها روی خوش نشان می دهند! (شماره می دهند، با اسم کوچک صدایشان می کنند، تا جایی که راه دارد نزدیک آن ها می ایستند!!…)
بعد، با نیرنگ هایی که آموخته اند،* آن پسره بدبخت را مشغول پروژه عملی می کنند و خودشان برای امتحان تئوری تا می توانند می خوانند! اگر هم پسره کمی به هوش بیاید و بگوید ممکن است نرسم برای تئوری بخوانم، با وعده اینکه در تئوری من جواب را می رسانم، او را مدهوش می کنند! (و طبیعتاً بعد از امتحان که سر “نرساندن” دعوایشان می شود، می گویند: مراقب ایکبیری را ندیدی!؟ انتظار داشتی برسونم و بفهمه و بندازتم بیرون!؟)
هر چند من امتحان عملی را برای گیر انداختن کسی که در پروژه فعالیت نداشته تعبیه کرده ام و مهم می دانم اما آن ها زرنگ تر از این حرف ها هستند! در حد یک امتحان عملی، از پسره بیچاره کار یاد می گیرند…
پس، تئوری که خوب می نویسند، عملی هم که کار خواسته شده را انجام می دهند، در پروژه هم که اسمشان هست (و چه بسا بالاتر از آن پسره بدبخت!!)
اما پسره در امتحان تئوری می گیرد ۷، چرا؟ چون تا شب امتحان داشته خرکاری می کرده و نرسیده تئوری بخواند.
نمرات نهایی که منتشر می شود، دختر زرنگ شده ۱۹ و پسر بدبخت شده ۱۳
از فردای اعلام نمرات، یکی یکی ایمیل ها می رسد:
استاد! من و خانم فلانی هم گروهی بودیم، قسم می خورم که ایشان رنگ پروژه را هم ندیده و فقط من کار کردم، چرا ایشان ۱۹ و من ۱۳ !؟
می گویم خوب می خواستی اسم او را در پروژه ننویسی! اینطوری او هم ۱۳ می شد!
وقتی جریان را می گویم تازه می فهمد چه کلاهی سرش رفته!!! اما پشیمانی دیگر چه سود!؟

… و البته که ما ترم های بعد یا در دروس دیگر با آن دختر زرنگ، کاری می کنیم که به اندازه ده تا پروژه کار کند و آخرش ۱۳ بگیرد… 😉

این مطلب را نوشتم که در جواب به این نوع ایمیل ها بدهم آن پسره فریب خورده بخواند!!

______________
من با اصطلاح “دختران آموزش دیده” به این نوع دختران (که اکثراً تهرانی و اهل ماهواره هستند) اشاره می کنم. آن ها خیلی خوب آموزش دیده اند! طوری که حتی اساتیدشان را هم از پا در بیاورند! (به جز امثال ما که خودمان یک پا آموزش دهنده هستیم!)

امید من، در این ماه بر خود آسان بگیر… مهمانی ست

امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من، ای “کمال طلب” “بی نهایت جو”ی من،
می شنوم که در رمضان، گاهی لب دلت به اعتراض گشوده می شود که: الهی، چرا اینگونه است که در این ماه، کمتر موفق به نمازهای نافله می شوم، کمتر دعا می خوانم!؟
عزیزتر از جانم، انگار فراموش کرده ای که در دنیایی و دنیا جایی نیست که ماهی چون رمضان با توفیقات کامل در یک جا بگنجد… فکر کرده ای بی جهت فرمود که: نومکم فیه عباده و انفاسکم فیه تسبیح (خواب هایتان در این ماه عبادت و نفس هایتان تسبیح است)
این ها را برای تو گفته اند مؤمن!

پناه می برم به خدا از پیری…

دین من، اسلام, نکته یک دیدگاه »

می دانی که اکثریت مسجدی ها را پیرمرد ها تشکیل می دهند. وقتی آن ها را با هم مقایسه می کنم، به فکر فرو می روم که من جزء کدام گروهشان خواهم بود!؟
– آن ها که یک گوشه نشسته اند و مشغول نماز و مطالعه و دعا و … هستند؟
– آن ها که دور هم جمع شده اند و غیبت می کنند و تهمت می زنند و …؟
– آن ها که در این سن و سال هم هفت تیغه می کنند؟
– آن ها که مغزشان خیلی زود از کار افتاده و فقط گنگ، نگاه می کنند؟
– آن ها که پیر هم که هستند، با جوان ها سر و کله می زنند و دوست دارند جزئی از آن ها باشند؟

اما می دانی؟ بیش از همه پناه می برم به خدا از پیرمردهایی که در جوانی رنگ مسجد را ندیده اند و حالا که پیر شده اند، به جبر روزگار، مسجدی شده اند. اکثراً بد پیرمردهایی می شوند… عصبی، اخمو، مغرور، خوش خوراک(!! موقع توزیع خرما بعد از نماز مغرب ماه رمضان، اگر کسی نگاهشان نکند، یک دیس خرما را در جیبشان می ریزند در حالی که بیست سال است اصلاً روزه نمی گیرند!)، خوش نشین (یک ساعت در صف یارانه می ایستند اما برای نماز، باید روی صندلی نماز بخوانند)، کنس… پناه می برم به خدا از اینکه از اینان باشم یا با اینان بر روی یک فرش بنشینم!!!

یک راز برای حنانه رازدارم

حنانه جان یک دیدگاه »

جنانه جان، می خواهم یک راز درباره ما مردان به تو بگویم اما سعی کن به هیچ کس (به ویژه، مادرت!!!) نگویی:
دخترم، ما مردان جُربُزه خرج کردن نداریم! شاید به این خاطر باشد که برای ریال به ریال پولمان زحمت کشیده ایم و کسی که برای پولش زحمت کشیده، به سختی دلش می آید خرجش کند، (حاضریم گرسنگی بکشیم اما پول خرج نکنیم) اما اگر یکی باشد که به حسابمان چیزی بخرد، پولش را راحت تر به او می دهیم!!! نمی دانم دخترم، شاید این هم از حکمت های زیرکانه خدا باشد تا تعاملات و محبت های بین زن و شوهر را بیشتر کند…
پس، فراموش نکن: به حساب همسرت هر چه خواستی بخر… فقط این راز را با مادرت در میان نگذار… دوستت دارم دخترم 😉 (نه، این “دوستت دارم” یک ترفند برای فریفتن تو جهت همکاری با من علیه مادرت نبود، آن طور نگاه نکن!!!)

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها