آگوست 18 08
چفدر زود گذشت! دقیقاً سه سال از اولین روزی که تصمیم گرفتم دوباره خطاطی را (بدون استاد!) شروع کنم میگذرد: پست مربوطه
هر چند کمبود یک استاد کاملاً احساس میشود اما تقریباً با توجه به اینکه روزی نیم ساعت بیشتر تمرین نمیکنم، از نگاه خودم مسیر را قابل قبول طی کردهام…
فعلاً اینها یادگاری اینجا باشد:
مه 18 11
امید من،
نکند به لذتهای فریبندهی پوچ دل ببندی…
در این چند روز که مهمان این عالم هستی نهایت تلاشت را در کسب دانش به کار گیر که لذتی را بالاتر از لذت دانش نیافتم… دانشی که به واسطه آن به یاد عظمت خالق آن دانش بیفتی و خود را هیچ بیابی…
و او را سپاس که علوم را اینگونه آفرید که آن کس که او را بجوید، از مسیر هر دانشی که رود در انتها به او رسد!
فوریه 18 19
سحر ۱ / ۱۲ / ۱۳۹۶ است و روز شهادت بانویی که خودش میداند ارادت خاصی به او دارم…
سال گذشته برای شهادتش آن خط را نوشتم که خیلی به دلم نشست و امسال هم این را:
چینش حروف را در یکی از پوسترهای طراحان انقلاب دیدم… که البته آنها با فتوشاپ نوشتهاند و حروف را جابهجا کردهاند و من با خطاطی و بدون هیچ نوع جابهجایی حروف.
سپتامبر 17 19
امید من، نکند نماز و دعا تو را از علمآموزی ارضا کند که لعنت بر این نماز و دعا…
خواندن نماز و دعا وسیلهای برای کسب علم است نه جایگزینی بر آن.
پسرکم، تشنه علم باش (هر علمی که از آن طریق به «اطمینان قلب» دست یابی)…
آگوست 17 14
این یکی از عجیبترین اتفاقاتی است که دیدهام!
مقابلم پر است از برگههایی که با خط خودم نوشتهام… یکی از آنها را با آهنربا به میلههای قفسهای که دائم مقابل چشمم است چسباندهام که روی آن فرازهای اول دعای ابوهمزه ثمالی (که یکی دو شب در هفته سحرها در حین خطاطی میزنم که با صدای حاج مهدی سماواتی پخش شود) نوشته شده است:
الهی! لا تُؤَدِّبنی بِعقوبَتِک!
بالای این قفسهها نورگیر اتاق من قرار دارد. نورگیر فلزی است و وقتی باران ببارد، عرقی شبیه شبنم زیر آنرا میگیرد و از آن چکه چکه آب میچکد.
روی هیچ کاعذی از این همه کاغذ چیزی نچکیده. فقط همین کاغذ و فقط روی کلمه «عقوبت» که قرمز نوشتهام و عجیبتر از همه اینکه طی دو سه بار بارش هر بار چند چکه باران باریده و آنرا به این شکل عجیب و ترسناک در آورده:
]
و الحمد لله…
جولای 17 16
امید من، از معنویترین لحظات، هنگام خوردن یک طعام است. در این لحظاتِ شیرین، نعمتهایی که بر سر سفره است را یک به یک به ذهن بیاور و زحمتهایی که کشیده شده است تا آنها به دست تو برسند را مرور کن.
و بخوان: «فَلْیَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ «۲۴» أَنَّا صَبَبْنَا الْماءَ صَبًّا «۲۵» ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا «۲۶» فَأَنْبَتْنا فِیها حَبًّا «۲۷» وَ عِنَباً وَ قَضْباً «۲۸» وَ زَیْتُوناً وَ نَخْلًا «۲۹» وَ حَدائِقَ غُلْباً «۳۰» وَ فاکِهَهً وَ أَبًّا…»
به کشاورزی فکر کن که ماهها و چه بسا سالها به انتظار نشسته است تا آن دانه سر از خاک برآورد و درختی شود و بار دهد…
به مسیری که طی شده است تا دسترنج او به تو برسد فکر کن…
به دستان ماهر مادرت فکر کن…
آنگاه میفهمی که خداوند «ابر و باد و مه و خورشید و فلک» را برای تو کار گرفته است تا «تا تو نانی به کف آری» و او به ازای این همه لطف، تنها انتظار دارد که «به غفلت نخوری»…
ژوئن 17 27
امید من، به همان اندازه که گناه کنی قدرت درک گناهان دیگران از تو گرفته میشود…
ژوئن 17 26
طی یکی دو سال گذشته، بزرگترین معضل خانوادهمان برخورد با پدربزرگ ۹۰ ساله و مادربزرگ ۸۰ ساله بوده است.
پدر بزرگ سوداوی و مادربزرگی که از خاندان سلطانها بوده و از جوانی هزار بار به ما گفته این بابابزرگت در شأن خانواده ما نبود، خدا فلانی را لعنت کند که باعث ازدواج ما شد!!!
پدربزرگ گهگاه به مادربزرگ حمله میکند و او هم سریعاً میآید خانه ما و خلاصه کلی دردسر…
داییمان هم مسؤول رسیدگی به پدربزرگ شده است: رساندن به و برگرداندن از باغ، فروختن محصولات باغ و کلی زحمت دیگر…)
به اینجای ماجرا کار دارم:
چند وقت پیش (ایام عید ۹۶) داییمان در یک مهمانی میگفت: میدانید از چه چیز در تعجبم؟ از اینکه این پدر و مادر نسبت به پدر و مادرهای دیگر نه تنها برای ما زحمت زیادی نکشیدهاند بلکه از کودکی از ما کار کشیدهاند و از همه مردم زودتر ما را فرستادهاند خانه بخت… حالا چقدر عجیب است که ما از همه بچههای دیگر بیشتر آنها را دوست داریم!! یعنی هر فرزند دیگری بود آنها را گذاشته بود خانه سالمندان. ببین خدا چه محبتی از اینها در دل ما انداخته که صبح تا شب کارمان را تعطیل کردهایم مراقب آنها هستیم و دوستشان هم داریم…
راست میگوید، خداوکیلی اگر حساب کنیم، بچههای مشتقی و عزیز، بیشتر برای آنها زحمت کشیدهاند تا آنها برای بچههایشان… (واقعاً باید در خانوادهمان باشید تا بفهمید و تأیید کنید)
دایی که این جمله را گفت، به فکر فرو رفتم! نکته جالبی بود؛ گوشی را درآوردم و در بخشی که عنوان مطالب را مینویسم که یادم باشد بعداً در موردش در سایت یا وبلاگ بنویسم، نوشتم: چقدر جالب است: خداوند همانطور که محبت فرزند را در نوزادی در دل پدر و مادر قرار میدهد، محبت پدر و مادر را نیز در پیری در دل فرزند قرار میدهد!!
***
چند سال است میخواهم در آفتابگردان در شبهای قدر یک مسابقه بگذارم و بگویم در حین خواندن دعای جوشن کبیر، کدام جمله به نظر شما زیباتر و جذابتر است؟
هر سال یادم میرود و دیر میشود…
امسال در حین خواندن آن دعا به جواب این سؤال فکر میکردم و جملات را با دقت بیشتر میخواندم که ببینم پاسخ خودم چه خواهد بود؟ بدون توجه و بهیاد داشتن داستان بالا، دیدم وقتی هر سال به عبارت «یا رازقَ الطِّفل الصّغیر، یا راحمَ الشیخ الکبیر» میرسم اشکم ناخواسته در میآید… گوشی را در آوردم و آن فراز را در لیست مطالبی که باید در موردش بنویسم نوشتم…
***
امروز که سرم خلوتتر شده آمدم مطالب مهمتر را بنویسم… جمله دایی را خواندم، داشتم به آن فکر میکردم و جملات را در ذهنم میساختم که ناگهان چشمم به چند خط پایینتر، آن فراز از جوشن کبیر افتاد!! چشمانم گرد شد! چقدر متناسب و جالب! من با گوشت و پوست، «یا راحم الشیخ الکبیر» را درک کردهام…
ژوئن 17 24
الهی! تو را شکر که هر چیزی از دنیا گرد آوردم در کنارش رنجهایی داشت تا از آن بیزار گردم و دل بدین دنیای رنج آلود نبندم. تو را شکر
____________
اگر میخواهید بدانید که خداوند شما را دوست دارد یا خیر، ببینید آیا در کنار لذتهای دنیوی برایتان سختیهایی فراهم میکند که شما را از آن لذت بیزار کند یا خیر؟
مثلاً یک گوشی دوستداشتنی میخرید، خدا اگر شما را بخواهد، برای اینکه به آن بیش از حد وابسته نشوید، تقریباً همان اوائل، یک نقص در آن ایجاد میکند که برای همیشه همراه آن گوشی باشد شما هر بار که میخواهید خیلی از آن لذت ببرید، یاد آن نقص میافتید و متعادل میشوید… یا مثلاً احساس میکند خیلی دارید گرفتار ظاهر زیبای خود میشوید؛ یک نقص در ظاهر شما ایجاد میکند که حال خودتان را از ظاهرتان به هم بزند…
و صدها نمونه دیگر که همه و همه از الطاف خفیّه الهی است و ما فکر میکنیم که نقمت است!
ژوئن 17 24
یکی از چیزهایی که تحمل یکدیگر را در یک جامعه آسان میکند ترفندی است که من مدتی هست که از آن استفاده میکنم:
مثلاً یکی از رفقا میگفت: فلان شخصیت مذهبی، خیلی تندرو است.
گفتم: درست است، اما جامعه به آن نوع شخصیت هم نیاز دارد. اگر امثال او نبودند، کسانی که منتظرند تا کوچکترین غفلت را از مردم ببینند و اغراض خود را پیگیری کنند، احساس خطر نمیکردند… اگر همه سازشکار و بیخیال باشند، این وسطها یک سری افراد فضا را برای سوء استفاده باز خواهند دید.
یا یکی میگفت: فلان شخصیت خیلی سازشکار است.
گفتم: درست است، اما جامعه به آن نوع شخصیت هم نیاز دارد. اگر امثال او نبودند، تندروها میدان مییافتند و بر تندروی خود میافزودند و چیزی شبیه به دیکتاتوری پیش میآمد…
در همه مسائل همینطور است. حتی در یک کلاس، دانشجوی تنبل هم لازم است همانطور که دانشجوی زرنگ لازم است. دانشجوی تنبل برای اینکه باعث شود استاد بیش از حد بحث را پیچیده و سطح بالا نکند و دانشجوی زرنگ برای اینکه استاد انرژی برای تدریس داشته باشد… هر کدام که نباشند، کلاس بازدهی مناسبی نخواهد داشت.
اصلاً یکی از شکرهایی که ما باید دائم به جا بیاوریم همین است که خداوند انسانها را با شخصیتهای مختلف آفریده است. اگر همه مثل من «سرد و خشک» میبودند، مفهوم روابط عمومی از بین میرفت… و اگر همه «گرم و تر» میبودند، تفکرات و برداشتهای عمیق در جامعه از بین میرفت.
آوریل 17 28
این هم اینجا باشد، بعداً لازم میشود!
هفته قبل خواهر کوچک گفت کمکم برو برای ممتازی امتحان بده. گفتم بگذار یک چلیپا بنویسم ببینم راست میگوید که آماده شدهام!؟ به عنوان اولین چلیپا و بدون هیچ نوع تمرینی روی این ابیات، ظاهراً بدک نیست! هر چند اگر شهامت اصلاحات را میداشتم یک بهبودهایی رویش میدادم!
قربان این پنجتن بروم که هر وقت کاری با نام و یادشان آغاز شود، قطعاً برکت مییابد… عمداً گشتم یک سرمشق با این نامها پیدا کردم چون مطمئن بودم نمیگذارند خاطره بد از نامشان به جا بماند
آپدیت: این هم دومین چلیپای عمرم (یک شب پس از بالایی):
بَلَغَ العُلیٰ بِکمالِه … کَشَفَ الدُّجیٰ بِجمالِه // حَسُنَت جمیعُ خِصالِه … صَلّوا علیه و آله
آوریل 17 24
چقدر این مصراع که سرآغاز مثنوی معنوی (در مدح خدا) است زیباست.
متن کامل شعر را ببینید
این خط را بهخصوص برای این گذاشتم که یک نشانههای خوبی از پیشرفت، به خصوص در دوایر آن دیده میشود.
آوریل 17 24
امید من، هر دردی نوید یک زایش دارد! قدر دردها را بدان و صبور باشد که کمی بعد نوزادی در راه است…
ــــــــــــــــــــ
چقدر عجیب است! امروز بررسی میکردم، دیدم انسان هر تحفهای که به دست میآورد، قبلش یک بحران شدید و غیرمعمول را در جسم و روحش تجربه میکند! خیلی جالب شد…
آوریل 17 11
بکوی عشق مَنِه بی دلیلِ راه، قدم … که گم شد آنکه در این ره بهرهبری نرسید
تازه دارد آن عجله و استرس در نوشتن کنترل میشود و کنترل قلم بیشتر در دستم میآید…
آپدیت: بحث عشق و اینجور چرتوپرتها شد، این هم که خطاب به خدای دوستداشتنی نوشتم، بد نیست اینجا بماند:
این را روی یک برگه ۵ سانتیمتری که یک گوشه بود نوشتم. برگههای کوچک میتواند حاوی پیغامهای بزرگی باشد. برنامه دارم که چند ده برگه ۵ سانتیمتری خطاطی کنم از جملات محبتآمیز یا انرژی بخش مثل «تو میتوانی…»، «خدایا شکرت…» و امثالهم که به اطرافیانم بدهم.
دیدگاههای تازه