یاد مرگ

در احوالات برخی شهیدان و بزرگان شنیده‌ام که برای یاد مرگ، قبری در خانه خود می‌کنده‌اند و گه‌گاه در آن می‌رفته‌اند و دعای کمیل و دعاهای دیگر را می‌خوانده‌اند. گذشته از این، تصور کنید یک قبر در حیاط خانه انسان باشد، هر بار که می‌خواهی بیرون بروی تا با مردم برخورد داشته باشی، نگاهت به آن می‌افتد. چقدر انسان نرم می‌شود! تصور اینکه بالاخره روزی در چنین جایی خواهی بود، چقدر انسان را مراقب می‌کند.

نمی‌دانم چه شد که چند روز پیش به تأثیر مشابه «کفن» فکر می‌کردم. خودم فکر می‌کنم هر بار که بخواهم با کسی تندی کنم یا حق کسی را بخورم یا دست از پا خطا کنم به محض اینکه نگاهم به این کفن بیفتد تنم خواهد لرزید! (انسان همین که به کفن فکر می‌کنم چقدر نرم می‌شود چه برسد به دیدنش!)

البته باید خیلی مراقب بود. گاهی اوقات این نوع کارها باعث می‌شود روحیه ناامیدی و سیری از زندگی در انسان دمیده شود. انسان باید ابتدا روحیاتش را بررسی کند و اگر احساس کرد تأثیر منفی ندارد انجام دهد.

در دینمان توصیه شده‌ایم به اینکه در زمان‌هایی که غم بسیار و یا شادی بسیار در دل داریم به قبرستان سری بزنیم…

به هر حال، فکر می‌کنم هیچ چیز مثل یاد مرگ یک جامعه را نسبت به هم مهربان و دلسوز نمی‌کند. (بر خلاف غرب که یاد مرگ و حتی سوگواری در مرگ عزیزانشان را جایز نمی‌دانند)

دوربین مخفی!

در مغازه یکی از دوستانم برای جلوگیری از دزدی‌های احتمالی، چندین دوربین مخفی کار گذاشته شده است. گه‌گاه که برای خرید یک قطعه یا گ‍پ زدن به مغازه او می‌روم، تمام حواسم به آن دوربین‌هاست! تصور کنید! کوچک‌ترین حرکت شما ثبت می‌شود!! به خصوص گاهی اوقات که خودش مثلاً می‌رود مغازه کناری کاری انجام دهد و من تنها می‌شوم، باور نمی‌کنید چقدر مؤدب و دست به سینه می‌نشینم 🙂

دیشب که لحظاتی بیرون رفت و حواسم به دوربین‌ها بود، در دل به خودم می‌خندیدم! ۲۵ سال در زندگی تحت نظارت قوی‌ترین دوربین‌ها بوده‌ام و هیچ گاه به این اندازه نترسیده‌ام و مراقب نبوده‌ام! فکر می‌کردم اگر ذره‌ای از این مراقبت که جلو دوربین‌های مخفی مغازه رفیقم دارم را در زندگی و در مقابل دوربین‌های الهی می‌داشتم الان چقدر بی‌گناه می‌بودم.

استخاره!

چند وقتی بود که تدریس در سه مؤسسه مختلف و کارهای سایت و همینطور تحصیل در مقطع ارشد، چنان فشاری به من آورده بود که می‌رفت که دیگر از کار زیاد و ناخوابی شدید، افسردگی بگیرم!! اینکه نتوانم روی پروژه‌هایی که دوست دارم کار کنم، اعصابم را به هم می‌ریزد! دارد سنی به تنمان می‌رود و هیچ کار مفیدی نکرده‌ایم! بنابراین مجبور بودم که یکی دو کار را حذف کنم تا اعصابم راحت‌تر شود و به کارهای دلخواهم برسم.

اولین موردی که به نظرم رسید، حذف دانشگاه بود. دلایل زیادی وجود داشت. از جمله قدرنشناسی مسؤولین که حقیقتاْ خسته‌ام کرده بود و همینطور حقوق کم دانشگاه نسبت به مراکز دیگر و از طرفی درگیری با تعداد بیشتری دانشجو. از طرفی کم‌کم داشت باورم می‌شد که این دانشگاه موجب سرافرازی‌ام بوده است! همیشه وقتی چیزی یا کسی بخواهد جای خدا را برایم بگیرد، دوست دارم از ریشه قطعش کنم. همین که آن‌جا باعث شود از فکر اینکه «العزت لله جمیعاً» دور شوم، باید ریشه‌کن می‌شد.

چند روز بود که درگیر بودم که در ترم جدید، انصراف بدهم یا خیر و آیا این کار درست است یا نه.

بالاخره دست به دامان استخاره شدم. معمولاً در این مواقع قرآن را باز می‌کنم و شروع می‌کنم یک صفحه‌اش را می‌خوانم تا جوابم را بگیرم. جالب است که تقریباً همیشه به وضوح جوابم در آن صفحه بوده است.

این بار که قرآن را باز کردم، این صفحه آمد و تقریباً در اواخر صفحه آمده بود:

با توجه به اینکه این دانشگاه، دانشگاه جهاد دانشگاهی است و از طرفی در میدان جهاد نیز قرار گرفته، مطمئن شدم که تصمیم درستی گرفته‌ام بنابراین به مسؤول مربوطه ایمیل زدم و انصراف خودم را از همکاری با آن‌ها اعلام کردم.

معتقدم دنیا یعنی بالا رفتن از پله‌ها. برای رفتن به پله‌های بالاتر، باید از پله‌های قبلی دل کند… 😉

پیری و بی‌حوصلگی!

به وضعیت اعلام نمرات در این چهار مرحله دقت کنید: تیر ۸۹  –  بهمن ۸۹  –  تیر ۹۰  –  بهمن ۹۰

این، عیناً تأثیر روزمرگی روی یک انسان را نشان می‌دهد!!

سال ۸۸ و اوائل ۸۹ که اوج فعالیت و انرژی‌ام بود، بعد از هر آزمون با اشتیاق تمام برگه‌ها را تصحیح می‌کردم، بعد از آزمون تمام سؤالات را برایشان روی سایت حل می‌کردم، از افرادی که نمره کم گرفته‌اند حتی تا ۴ بار آزمون مجدد می‌گرفتم تا مجبور شوند بالاخره درس بخوانند!! از دانشجویان برتر می‌خواستم کلاس اضافه بگذارند و خلاصه چقدر انرژی صرف می‌کردم!! اواخر سال ۸۹، فقط چند نکته گفته‌ام و چند سؤال محدود را حل کرده‌ام. در اول سال ۹۰ فقط چند نکته گفته‌ام و تمام و در این ترم (ترم اول ۹۰) حتی حوصله‌ام نگرفته است یک جمله بالا یا پایین نمرات بنویسم!!!

چقدر کلاس‌های سال‌های قبلم پر انرژی و جذاب بود و حالا هیچ کدامشان حداقل به دل خودم نمی‌نشیند.

نمی‌دانم شاید از بس دانشجویانی بی‌حال و مسؤولینی قدرناشناس دیده‌ام، من هم بی‌خیال و بی‌حال شده‌ام. شاید هم این، اتفاقی است که بر اثر روزمرگی در مورد همه انسان‌ها می‌افتد!

به هر حال، این برایم بدترین حالت روحی ممکن است! به همین خاطر است که احساس می‌کنم به مرور باید با تدریس وداع کنم. مربی‌ای که حوصله و انرژی کافی برای صرف برای دانش‌جویانش نداشته باشد، همان بهتر که این‌کاره نباشد.

زمینی، فقط برای فروختن…!

خرابه‌ای در اطراف خانه‌مان در بهترین جای محله هست که بیش از ۱۵ سال است که همینطور افتاده!

امروز از مادرمان پرسیدم: این زمین مگه مال آقا جواد نبود؟ چرا نمیاد بسازه و استفاده کنه؟

گفت: آقا جواد که خیلی وقته فروحته به حسین آقا!!

گفتم: خوب چرا حسین آقا نمیاد بسازه و استفاده کنه؟

گفت: حسین آقا هم چند سال پیش فروخت به حاج علی.

گفتم: خوب حاج علی چرا نمیاد بسازه و استفاده کنه؟

گفت: حاج علی هم اینطور که می‌گن گذاشته واسه فروش!!

شهدا اینگونه بودند!

مادر یکی از شهدا در محله‌مان برای مادرم از شهیدش تعریف کرده بود و امروز سر بحث یادواره شهدای محله (که فردا قرار است برگزار شود،) مادرمان برای ما تعریف می‌کرد…

مادرش می‌گفت: سربازی‌اش را در جبهه گذراند و شش ماه هم بیشتر مانده بود. مدتی برگشته بود که استراحت کند و دوباره برگردد به جبهه.

می‌گفت من رفتم یکی از سادات بزرگ شهر را آوردم خانه که بیاید نصیحتش کند که بس است و دیگر نرود جبهه.

وقتی آمدیم سر نماز بود…

می‌گفت چون متوجه شده بود سید برای چه کاری آمده، تا می‌توانست نمازش را طولانی کرد!!!

آنقدر دعا و غیره خواند تا روی سید کم شود و برود!

دیگر به سجده آخر رسیده بود و سید هنوز نشسته بود تا نمازش تمام شود!

سر از سجده برنداشت تا سید دیگر خسته شد و آمد در همان حالت که در سجده بود، جملاتی گفت و رفت!

***

مادرش می‌گفت: به دروغ به او می‌گفتم: پسرم! تازه ازدواج کردی، خانمت الان بارداره، به فکر بچه‌ت باش! الان امروز ۳۵ تا شهید آوردن… جوان‌های دیگه رفتن… تو به اندازه کافی توی جبهه بودی، بسه.

می‌گفت یک ساعت برایش روضه می‌خواندم که نرود، آخرش می‌گفت: مادرم! همه اون‌هایی که توی جبهه هستن هر کدوم زن دارن، بچه دارن، دغدغه دارن! اگه قرار بود همه به خاطر این مسائل نرن که الان دشمن توی شهر ما بود!

***

می‌گفت: شب قبل از شهادتش انگار خواب دیده و مطمئن شده که فردا شهید می‌شود. همه وسایلش را بین دوستانش تقسیم کرده. دوربین عکاسی‌اش، قرآنش و غیره را. به همه می‌گفته من امروز شهید می‌شم.

***

هر وقت در مورد شهدا از این صحبت‌ها می‌شنوم، دائم در دلم تکرار می‌کنم: وای به حال ما! وای به حال ما! وای به حال ما!

وظیفه شناسی خودکار

معمولاً در مساجد، موقعی که باید همه صلوات بفرستند، چندان صدایم را بلند نمی‌کنم و خیلی آهسته صلوات می‌فرستم. سال‌ها بود که نمی‌دانستم چرا اینطور است! هر چند دوست داشتم بلند صلوات بفرستم، اما چندان حساسیت نداشتم و آهسته می‌فرستادم.

این چهار باری که برای امتحانات به کرمانشاه می‌رفتم، ظهرها یا شب‌ها به یک مسجد می‌رفتیم که تعداد نمازگزاران، کم بود و همان‌ها هم که بودند انگار نه انگار که باید بعد از آیه «إن الله و ملائکته یصلون علی النبی…» و یا موقع گفتن «أشهد أن محمد رسول الله» صلوات بفرستند. وقتی مکبر بعد از نماز این آیه را می‌خواند، هیچ کس به خودش زحمت نمی‌داد کمی بلند صلوات بفرستد!

آنجا ناخودآگاه می‌دیدم که من دارم از همه بلندتر صلوات می‌فرستم!! من و دوستم دوتایی صدایمان مسجد را پر می‌کرد!

این قضیه برایم جالب بود! چرا در شهر خودمان و در مسجدی که آنقدر شلوغ می‌شود که گاهی مردم در آن جا نمی‌شوند و مجبورند برگردند خانه‌شان، من احساس مسؤولیتی در مورد بلند صلوات فرستادن ندارم، اما اینجا از همه بلندتر صلوات می‌فرستم!!

وقتی کمی در ذهنم بررسی کردم، دیدم این موضوع، فقط اینجا نبوده!

ما ناخودآگاه متوجه مسؤولیتمان می‌شویم و بدون هیچ اهرمی دست به کار می‌شویم!

مثلاً از منزل ما، کسی لازم نیست به “علی” (برادر بزرگ‌تر) بگوید که این وظیفه توست که آب شیرین بگیری و بیاوری، چون فقط اوست که ماشین دارد. یا مثلاً اگر آنتن تلویزیون خراب شود، “مجید”، (برادر کوچک‌تر) خود به خود می‌داند که این وظیفه اوست که باید به بالای پشت‌بام برود و آنتن را اصلاح کند. چون کوچک‌ترین عضو خانواده است و روی پشت بام رفتنش برای همسایه‌ها چندان عیب نیست. یا مثلاً من خود به خود و بدون تأکید کسی می‌دانم که باید قبوض را من از طریق اینترنت پرداخت کنم، چون به هر حال، با اینترنت بیشتر سر و کار دارم…

خلاصه، به نظر می‌رسد انسان‌ها خیلی از اوقات وظایف خود را بهتر از زمانی که به آن‌ها بگویی می‌شناسند و عمل می‌کنند. چه بسا اگر کسی به آن‌ها بگوید چه کار کنند، حس لجبازی انسان‌ها مانع از پذیرش و انجام مسؤولیت می‌شود!

***

در بحث تبلیغات دینی گاهی اوقات لازم است شما خودتان را کنار بکشید تا حس مسؤولیت دیگران برانگیخته شود! هر چه شما بیشتر برای آن‌ها تعیین تکلیف کنید، بیشتر لجبازی می‌کنند!

در خانه دانشجویی که در کرمانشاه می‌رفتم، احساس می‌کردم این سه دوستی که نماز نمی‌خواندند و یا مسائلی را رعایت نمی‌کردند، بیشتر به خاطر تأکیدهای دائم دوست مذهبی من بود! او آنقدر به آن‌ها تأکید کرده بود که آن‌ها از همه دین و مسائل دینی بیزار شده بودند! او آنقدر خشک مذهبی بود که حتی من را هم مجبور می‌کرد گاهی برخی مسائل را انجام ندهم که نکند شبیه او بشوم!!

اینکه گاهی می‌گوییم اگر جنگ شود، مگر این جوانان سوسول امروزی به جنگ می‌روند یا خیر؟ یک سؤال کاملاً اشتباه است که از آشنا نبودن شخص با «وظیفه شناسی خودکار» نشأت می‌گیرد!

کافی‌ست شیپور جنگ زده شود تا ببینی خود به خود همه وظیفه‌شناس می‌شوند و بدون اینکه هیچ فراخوانی داده شود، صف‌ها را پر می‌کنند. همه می‌فهمند که باید جان خود را فدای ارزش‌هایشان کنند…

***

گاهی باید کنار کشید… 😉

آیا انسان در شکم وال جا می‌شود؟

به واسطه نماز غفیله، تقریباً هر شب یاد آن داستان حضرت یونس می‌افتم که بدون اجازه از خدا بر اثر عصبانی شدن، قومش را ترک کرد و خدا هم به خاطر جریمه کردن او، او را بعد از آن ماجرای کشتی و غیره، مدتی در شکم یک ماهی بزرگ (که فرض کنید وال باشد) جا داد…

گذشته از اصل ماجرا که همانا تحمل مشکلات و سرپیچی نکردن از مسؤولیت است، گاهی به این فکر می‌کردم که آیا انسان در شکم وال جا می‌گیرد یا خیر؟

به هر حال، یک جستجو کردم و به این عکس رسیدم:

http://download.aftab.cc/img/whale.jpg

همین!

برای شادی روح «اسلام شریف»، صلوات!

آخر ترم شده است و مجبور شدم مثل جلسه اول، بروم کرمانشاه برای امتحان!

جایتان خالی، هفته قبل، اولین امتحان بود و شب ساعت ۱۲ رفتم دور میدان آزادی که اتوبوس بیاید و سوار بشوم و بروم.

دیدم یک سمندی که انگار خودشان اهل کرمانشاه بودند و می‌خواستند بروند شهرشان، با قیمت خوبی مسافر می‌برد. (دو نفر خودشان بودند، دو نفر هم سوار کرده بود، من هم رسیدم و سوار شدم)

بگذریم از اینکه تا بخواهم مطمئن شوم که ما را ندزدیده‌اند، کلی نذر و نیاز کردم. آخر همان اوائل ما را برد طرف یک مسیری که من به هیچ وجه فکر نمی‌کردم انتهایش برسد به آزاد راه! باور کنید از مسیرهای خاکی و وحشتناکی رد شد که صدای قلب من نزدیک بود آبرویم را ببرد!! چون ترس خاصی از اهالی آن شهر دارم، می‌ترسیدم بپرسم آقا مطمئنی این ره که تو می‌روی به کرمانشاه است؟

خلاصه، بعد از کلی گیر کردن آن ماشین کاملاً نو، به در و دیوار و چاله و چوله، افتادیم داخل یک آزاد راه.

به محض اینکه خیال آقایان راحت شد، برای اینکه به خاطر طولانی بودن مسیر، خوابشان نبرد، یک سری موسیقی وحشتناک با آن باندها که پشت سر من گروپ‌گروپ می‌کرد و مغزم را داغون می‌کرد، Play کردند.  از قیافه دوستان مشخص بود که اعتیادهای مختلفی هم دارند 🙁

خدا شاهد است، در این موسیقی‌ها که کردی هم بود و من فقط بخش‌هایی از آن‌ها را می‌فهمیدم، خواننده مطالبی می‌گفت که من شاخ درآورده بودم که آیا یک انسان می‌تواند به خود اجازه دهد که چنین جملاتی را بخواند و ضبط و تکثیر کند؟ و عجیب‌تر هم اینکه یک گروه انسان بروند تهیه کنند و گوش کنند!

مثلاً مضمون برخی جملات که من حقیقتاً از گفتنشان شرم دارم، این‌ها بود: اگر تریاک نباشد من چه کار کنم؟ خدایا! اگر عرق و پاسور نباشد من چقدر تنهایم! خدایا اگر عرق را نیافریده بودی من چه کار می‌کردم!!!!!!

از این‌ها که می‌گذشت، به عشق و عاشقی می‌رسید!!

باور کنید تا آنجا پنج شش بار این موسیقی‌ها تکرار شد و این‌ها گوش می‌کردند! جالب است که اگر یکی ملایم می‌بود، آن را رد می‌کرد که به یک وحشتناکش برسد!

خلاصه تا آن‌جا به آسمان نگاه می‌کردم و با بغض و اشک می‌گفتم: خدایا! امشب رو به خیر بگذرون!
نه می‌شد بگویی خاموش کن (چون ممکن بود خوابش ببرد و همه‌مات تلف شویم!) و نه می‌شد بگویی کم کن (می‌ترسیدم!!)

خلاصه تا حدود یک ساعت مغز ما بالا و پایین می‌پرید تا اینکه یادم افتاد که کلی سخنرانی از استاد پناهیان دارم که گوش نکرده‌ام! هدفون را به گوشی زدم و صدای بنده خدا را تا می‌توانستم زیاد کردم و سخنرانی‌ها را گوش کردم. هر چند در رقابت بین صداها آن ضبط ماشین برنده بود، اما حداقل جملات مزخرف آن خواننده به گوشم نمی‌خورد.

***

وقتی رسیدم، رفتم خانه دانشجویی یکی از عزیزترین دوستانم که همراه دو دوست دیگرش کرایه کرده‌اند.

موقع نماز شب بود. دوستم نماز شبش را خواند و من خوابیدم. به او سپردم که برای نماز صبح من را بیدار کند. نماز صبح بیدار شدیم و نماز را خواندیم، اما در کمال تعجب متوجه شدم که دو دوست دیگرش با خیال راحت خوابیدند تا آفتاب زد!
گفتم لابد جوانند و حوصله‌شان نمی‌گیرد برای نماز صبح بلند شوند… نماز ظهر شد. دوستم رفت مسجد و من چون امتحان داشتم، فرادی خواندم. موقع ناهار شد. دیدم یک موسیقی مزخرف با صدای یک خانم روشن کردند که هنگام ناهار به‌شان حال بدهد! بعد هم رادیو فردا را باز کردند و  چه‌ها که علیه نظام و اسلام نگفتند و نشنیدیم! رفتم امتحان. برگشتم، تا غروب این دوستان نماز نخواندند. گفتم لابد موقعی که من سر امتحان بوده‌ام خوانده‌اند. شب شد، با دوستم رفتیم مسجد. در راه گفتم: مرد حسابی! تو حدود یک سال با اینا هم‌خونه بودی، به نظر می‌رسه هیچ تأثیری روی اینا نذاشتی! اینا به نظر می‌رسید بویی از دین نبردن! گفت: با کسانی که نماز نمی‌خونن مگه می‌شه در مورد دین و رفتار دینی صحبت کرد؟
تازه متوجه شدم که واااای! این‌ها کلاً نماز نمی‌خوانند! (تقریباً برای اولین بار بود که از نزدیک، یک نفر را می‌دیدم که مسلمان است و نماز نمی‌خواند!)

***

رفتیم مسجد!

بگویید چند نفر در آن مسجد بودند؟ با ما ۱۲ نفر!

خدای من! مسجدی به این عظمت، در یک کلانشهر، ۱۲ نفر؟ آن هم یک مشت پیرمرد که به زور، ایستاده نماز می‌خواندند و جوان نه چندان باهوش!!
هیچ کدام بین دو نماز بلند نشدند دو رکعت نماز غفیله یا نافله به آن کمرهای گنده‌شان بزنند تا شاید کمی آب شود و راحت نفس بکشند!!!

عجیباً غریبا!

دفعه بعد هم که رفتیم، به دعوت رفیقم رفتیم مسجد جامع شهر! خدا شاهد است حالم از آن مسجد به هم خورد! نهایتاً ۲۵ نفر!! در مسجدی که به عظمت یک زمین فوتبال بود!
یک مشت نایلون که معلوم بود سال‌هاست اونجاست برای کفش‌ها گذاشته بودند! جا کفشی‌شون زشت‌ترین جاکفشی‌ای بود که دیده بودم! همه جا رنگ و بوی مردگی داشت!
هزار تومان دادم به دوستم، گفتم: این هزار تومان رو برو بده به اون جوانی که به نظر می‌رسه بسیجی هست و اینجا فعال‌تره، بگو این رو نایلون بخرن بذارن جلو در که مردم کفش‌هاشون رو بذارن داخلش.( تا شاید خجالت بکشن!)

بلندگوهای عهد بوق!

فرش‌های پوسیده!

به خدا قسم افرادی که صف اول و کنار من بودند، انگار تا به حال نماز جماعت نبودن! مثلاً یکی که عیناً پشت حاج آقا ایستاده بود، زودتر از حاج آقا تکبیره الاحرام را گفت و یکی که کنار من بود، سر نماز تسبیح می‌چرخاند!! یکی هم که من نفهمیدم چه نوع نمازی خواند!! (هر چند که از همه حواس‌پرت‌تر من بودم!)

انگار من در یک کشور دیگر بودم!

***

مسجد جامع، کنار بازار بود، پس گشتی در بازار زدیم. واااااای! چه افتضاحی بود وضع بازار! دوستم می‌گفت تو سال‌هاست بازار شهر خودمان را ندیده‌ای، این‌ها برایت عجیب است! و یا می‌گفت اگر هم افتضاح‌تر باشد به خاطر کلانشهر بودن است.

***

شب آمدم ترمینال که برگردم.

دو ساعت و اندی در هوای سرد منتظر ماندم، می دانید چرا؟ چون وقتی زنگ زدیم که ماشین ساوه کی حرکت می‌کند، گفت: ۷ و من ۶:۳۰ آنجا بودم، در حالی که ماشین ۸:۳۵ دقیقه حرکت کرد.

می‌دانید چرا در سالن انتظار منتظر نماندم؟ چون آنقدر راننده‌ها و کارمندان آن شرکت سیگار و … کشیده بودند که وقتی وارد سالن می‌شدم جرأت نداشتم نفس بکشم! هر چند که نهایتاً به خاطر مزاحمت‌هایی که گدایان برایم داشتند، مجبور شدم بروم پشت در، داخل بایستم! (به یکی‌شان پول ندادم، خیلی جدی گفت: برات واقعاً متأسفم! گفتم الان است که یک مشت هم در چانه‌مان خالی کند!)

***

فردای آن روز، ظهر، رفتم مسجد شهر خودمان.

در طی دیشب تا ظهر آن‌روز به این فکر می‌کردم که اسلام در این ۲۴ ساعتی که بر من گذشت، کجا بود؟ چه بلایی سر جامعه‌مان آمده!؟ حتی در این مسجد به این موضوعات فکر می‌کردم.

نماز که تمام شد، همراه جمعیت در حالی که صدای صلوات جمع شنیده می‌شد، آمدم بیرون. همان لحظه یکی از دبیران که دو سال پیش زمان سربازمعلمی با هم آشنا شده بودیم بعد از مدت‌ها دقیقاً هنگام بیرون آمدن از مسجد من را دید، سریعاً و با حالت تقریباً غمگینی جلو آمد و گفت: خدا رحمتش کنه، کی فوت کرده؟

به خدا اشک در چشمانم جاری شد!! (خدایا! به کجا رسیده‌ایم که هر کس از خانه‌ات بیرون بیاید یا کتابت را بخواند، همه فکر می‌کنند کسی مرده است)
به شوخی، اما با یک دل پر و چشم پرتر از اشک، گفتم: اسلامِ شریف! [فوت کرده]
گفت: خدا رحمتش کنه، از “شریف‌”های ساوه‌ای بوده؟

بحق محمد و آل محمد علیک

یکی از دعاهایی که بعد از نماز صبح، مغرب و عشا فکر می‌کنم از قول امام علی(علیه السلام) پیشنهاد شده است، این دعاست:

اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُک بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ عَلَیک، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ اجْعَلِ النُّورَ فِی بَصَرِی، وَ الْبَصِیرَهَ فِی دِینِی، وَ الْیقِینَ فِی قَلْبِی، وَ الْإِخْلاصَ فِی عَمَلِی، وَ السَّلامَهَ فِی نَفْسِی، وَ السَّعَهَ فِی رِزْقِی، وَ الشُّکرَ لَک أَبَداً مَا أَبْقَیتَنِی

ترجمه: خدایا به حقی که محمد و آل محمد بر گردنت دارند از تو می‌خواهم: بر محمد و آل محمد صلوات بفرست و در دیده‌هایم نور قرار ده و در دینم بصیرت قرار ده و در قلبم یقین قرار ده و در عملم اخلاص قرار ده و در نفسم سلامتی قرار ده و در روزی‌ام وسعت قرار ده و مرا تا لحظه‌ای که زنده‌ام، شاکر خود قرار ده.

از آن دعاهاست که انگار تمام خواسته‌های انسانی را در خود دارد.

به هر حال، سال‌هاست که وقتی به «بحق محمد و آل محمد علیک» می‌رسم فکر می‌کنم که مگر می‌شود کسی گردن خدا حق داشته باشد؟ پیامبر و ائمه (علیهم السلام) چه حقی گردن خدا دارند؟

امشب که از مسجد برمی‌گشتم، گفتم بگذار در راه کمی به این موضوع فکر کنم. (نمی‌دانم چرا این مدت توفیق نشده بود که در موردش فکر کنم) به هر حال، یک دفعه یاد آن حدیث قدسی افتادم که فکر می‌کنم از زبان حجه السلام هاشمی نژاد شنیدم:

کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیّا فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ وَ خَلَقْتُ الْخَلْقَ لِکَیْ اُعْرَفَ

ترجمه: [خداوند می‌فرماید:] من گنج مخفی‌ای بودم. دوست داشتم که شناخته شوم بنابراین، مخلوقات را آفریدم تا شاید شناخته شوم.

فکر می‌کنم بخش اعظمی از جواب سؤالم را یافته باشم.

تصور کنید، شما چیزی را دوست دارید و کسی آن را برای شما فراهم کند، آیا آن شخص، بر گردن شما حقی ندارد؟

چه کسانی به اندازه معصومین در شناخته شدن خدای حقیقی مؤثر بوده‌اند؟

معصومین، آنقدر این هدفِ خدا را برآورده کردند که خداوند بعد از آن‌ها دیگر پیامبر و معصومی تعیین نکرد، چون دیگر به اندازه کافی به هدفش رسیده بود.

فکر می‌کنم حالا آن دعا برایم قشنگ‌تر از قبل شد:)

چگونه اسلام شما را مثبت‌نگر می‌کند؟

در سر راهم به خارج از محله، همیشه یکی دو معتاد که آنقدر تزریق کرده‌اند که نای بلند شدن از زمین ندارند، قرار گرفته‌اند!

مدت‌ها بود که وقتی این‌ها را می‌دیدیم در دلم به شوخی می‌گفتم: شیطون اونقدر اینا رو سر راه ما قرار می‌ده تا آخر ما رو معتاد کنه!! (بالاخره بخواهیم یا نخواهیم انسان‌های بد اطراف در انسان تأثیر دارند. پیش از این در مطلب «تنزل خواسته‌ها (چطور دیگران باعث پس‌رفت شما می‌شوند)» در این مورد صحبت کرده بودم)

مدتی پیش کمی در مورد این افراد و قرار گرفتنشان سر راهم فکر می‌کردم که یاد آن داستان افتادم: یکی از معصومین (شاید امام سجاد بود) از شخصی که در حال حفر سوراخی روی پشت بام خانه‌اش بود سؤال کرد: چه می‌کنی مؤمن؟ گفت: سوراخی ایجاد می‌کنم که دود تنور از آن خارج شود. امام گفت: اگر من می‌بودم به این نیت آن سوراخ را ایجاد می‌کردم که نور از آن داخل مطبخ شود.

این داستان دو خطی، باز از آن داستان‌هاست که سیاست کلی یک نظام را می‌تواند مشخص کند.

یعنی اگر باید کاری را که به ظاهر منفی است انجام دهی، طوری نیت و نگاهت را عوض کن که مثبت باشد.

بعد از این هر وقت این بنده‌های خدا را سر راهم می‌بینم می‌گویم: خدا هر روز اینا رو سر راه ما قرار می‌ده تا تذکری باشه که معتاد نشیم!

حیا!

از در که آمدم داخل، دیدم سرش پایین است و دلش نمی‌خواهد به چشمانم نگاه کند. (مهدی‌رضای ۶ ساله را می‌گویم)

سلام کردم. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، خیلی آهسته گفت: سلام.

هنوز متوجه نشده بودم که چه شده، اما شک کرده بودم.

لباس‌ها را درآوردم و ناهار را خوردم و او همچنان به چشم‌هایم نگاه نمی‌کرد.

بعد از ناهار آمدم به اتاق خودم. دیدم جلو در کمد، یک خروار آرد نخودچی روی فرش ولو شده. گفتم: هییی!
مادر جانش (مادر خودم) که متوجه شد، گفت: دایی حمید! مهدی‌رضا امروز در نبود شما یه کار بد انجام داده و الان واقعاً پشیمونه! رفته سر کمد شما که یه دونه از اون شیرینی‌های نخودچی سوغات کرمانشاه برداره، جعبه‌ش در رفته افتاده زمین. خودش جمع کرده و جارو دستی هم کشیده. البته قول داده دیگه بدون اجازه سر کمد شما نره. مگه نه مهدی‌رضا؟ خیلی آهسته و در حالی که سرش هنوز پایین بود گفت: آره.

(سابقه نداشت حتی در نبود من دست به چیزی از اتاق من بزند! آنقدر با ادب و با کمالات هست که هیچ چیز را بدون اجازه دست نمی‌زند. اما حق دارد بچه! شیرینی خوشمزه کرمانشاه همه را وسوسه می‌کند!)

بلند گفتم: مامان جونش! خدا رو شکر که اولین بارشه! وگرنه به باباش می‌گفتم هر تصمیمی که خواست در مورد ایشون بگیره! (از بابایش خیلی حساب می‌برد)

تا این را گفتم، بغض کرد و دوید سمت اتاق دایی علی‌اش که همیشه لحاف‌ودشکش پهن زمین است.

مدتی که گذشت حاج خانم آمد و حیلی آهسته گفت: حمید! رفته لحاف رو کشیده روی سرش و احتمالاً اونقدر بغض و فکر و خیال کرده تا خوابش برده!

بعد از ظهر هم که بیدار شد، اول لای در را باز کرد و یواشکی نگاه کرد که ببیند من هستم یا نه. تا دید من داخل حال هستم، در را بست. چند دقیقه بعد در حالی که سرش پایین بود آمد و رفت کنار دایی مجیدش نشست. به هیچ وجه به سمت من نگاه نمی‌کرد و فقط با دایی مجیدش صحبت می‌کرد…

باور کنید تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم و لحظه به لحظه دلم می‌خواست زار بزنم و فریاد بکشم از این حیا.

الهی! چه می‌شود به ما هم ذره‌ای از این حیا عنایت کنی؟ چه خطاها کردیم و سرفرازتر از قبل گام برداشتیم!
الهی! ببخش ما را، حواسمان نبود، عمدی نبود. رفتیم شیرینی وسوسه‌انگیز دنیا را بخوریم، دستمان خورد و همه چیز برملا شد! لذت آن شیرینی هم از دستمان رفت… ببخش ما را که پشیمانیم…

تفاوت!

در خانه ما اگر تلویزیون را روشن کردی و دیدی روی کانال «نمایش» است، بدان علی (برادر بزرگ‌تر) آخرین بار تلویزیون (فیلم سینمایی) می‌دیده است. اگر تلویزیون را روشن کردی و دیدی روی شبکه چهار یا شبکه مستند بوده است بدان آخرین بار من تلویزیون می‌دیده‌ام و اگر روشن کردی و دیدی روی شبکه خبر است بدان مجید (برادر کوچک‌تر) آخرین بار تلویزیون می‌دیده است.

جالب است که هر کداممان هم از انتخاب آن یکی بیزاریم!!

نمی‌دانم می‌توان با سطح علمی مقایسه کرد یا خیر:

علی فعلاً دیپلمه است.

من دانشجوی ارشد هستم.

و مجید فعلاً فوق دیپلم دارد.

 

علی از هیچ چیز به اندازه مسافرت لذت نمی‌برد.

من از هیچ چیز به اندازه یادگیری یک مطلب جدید و مباحث علمی لذت نمی‌برم.

مجید از هیچ چیز به اندازه جلسات سیاسی و سخنرانی‌های سیاسی و مذهبی لذت نمی‌برد!

 

به این فکر می‌کنم که آیا با افزایش سطح علمی افراد، نوع لذت بردن آن‌ها از زندگی فرق می‌کند یا اینکه ربطی به این ندارد و علاقه از همان کودکی به یک چیز است و تحصیلات تأثیری در آن‌ها ندارد؟

به هر حال، انسان‌ها چقدر با هم تفاوت دارند! و این تفاوت چقدر تنوع ایجاد می‌کند!

ضد حال!

همیشه وقتی یک مطلب بسیار مثبت و یا بسیار مذهبی می‌نویسم، قبل از ارسال، خودم را آماده می‌کنم برای خیل عظیمی از نظرهای تند و گاهی فحش و جبهه‌گیری‌های وحشتناک 🙂

مثلاً وقتی مطلب “تبلیغات پنهان” را نوشتم، چون بسیار داغ و مذهبی به نظر می‌رسید، مطمئن بودم که افرادی خواهند آمد و جبهه خواهند گرفت. همان هم شد!! در مطلب ” نظری از طرف یک دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف (صحبتی با دوستانی که در وبلاگستان نظر می‌دهند) ” توضیح دادم که چه گفتند. یک نفر آمده بود تقریباً چیزی شبیه به فحش نوشته بود و چند نفر هم زیر آن نوشته بودند که: دمت گرم! این فحش حقش بود!

حالا دیروز مطلب “ایران من” را که می‌نوشتم، حدس زدم که برخی افراد در ذهنشان جبهه بگیرند، همانطور که اول مطلب هم اشاره کرده بودم، خیلی‌ها مخالف دیدگاهم هستند و طبیعتاً انسان در برابر مخالفش جبهه می‌گیرد، اما مطمئن نبودم که کسی (مثلاً به نام arta) بیاید نظر مخالفی زیر آن بنویسد:

ای کاش به جای این همه تعصب کور واقع بینانه تر به پیرامون خود نگاه کنید شاید این همه ناپاکی را که اطرافمون را گرفته و جایی برای نفس کشیدن باقی نگذاشته ببیند نقد خیلی خوب است ولی نه یک طرفه و با چشمان بسته فقط کافیست یک ذره واقع بین باشید . چه خوب است بدانیم هنوز هیچ جامعه مطلق آرمانگرایی که همه ایده آل های معنوی و مادی را داشته باشد شکل نگرفته است ناپاکی به تن همه چسبیده این همه حرف برای اثبات چیزی که وجود نداره برا چی؟

و مثل آن مطلب “تبلیغات پنهان” یکی هم بیاید زیرش بنویسد:

چقد خوبه هر چند وقت یبار یکی پیدا شه اینجوری بهت ضد حال بزنه مثل الان arta

می‌دانید چرا مطمئن نبودم که کسی اینطور بنویسد؟

ببینید، دوستان، احتمالاً می‌دانید که من پیش از این حتی مطالب داغ مذهبی و سیاسی مثل “نظریه‌ی «همه چیز به تفکرات شما وابسته است» و قرآن” و یا “یک ایرانی را نمی‌تواند از پا در آورد مگر یک ایرانی! (و جنبش سبز، واحد فرهنگی انقلاب)” را در صفحه اول آفتابگردان منتشر می‌کردم. اما بعدها گفتم شاید برخی اعضای کانون و حتی مدیران کانون، دوست نداشته باشند نظرات شخصی من در صفحه اول سایت باشد. بنابراین،  یک “فروم‌بلاگ” راه انداختم. یعنی در انجمن‌های آفتابگردان مطالب شخصی‌ام را می‌نوشتم. اما آن‌جا هم چون خیلی‌ها پیگیر مطالب بودند، به مرور احساس کردم شاید برخی کاربران دلشان نخواهد مطالب من را که واقعاً خاص هستند و از نگاه آن‌ها انگار از زبان کسی بیان می‌شود که در این جامعه نیست، بخوانند. بنابراین، آمدم در آدرس hamid.aftab.cc یعنی این وبلاگ، تقریباً مخفیانه مطلب نوشتم. حتی ابتدا اشتراک ایمیلی گذاشتم که اگر کسی به نوع مطالبم علاقه داشت، به جای چک کردن مداوم وبلاگ، ایمیلش را چک کند (چون ممکن بود دیر به دیر آپدیت شود، از طریق ایمیل خبردار شود و خیالش راحت باشد که هر وقت ایمیل آمد پس وبلاگ آپدیت شده) اما بعداً احساس کردم ممکن است یکی فکر کند مطالبم تحفه است و مشترک شود و بعداً ایمیل‌ها آزارش دهد و نداند با کلیک روی Unsubscribe از اشتراک خارج می‌شود، بنابراین اشتراک ایمیلی را برداشتم. حتی برخی از دوستان گفتند که می‌توانیم لینک وبلاگتان را در وبلاگمان بگذاریم؟ یا به برخی مطالب لینک بدهیم؟ گفتم که راضی نیستم! چون:

هدف اصلی من از راه‌اندازی این وبلاگ، فقط و فقط داشتن یک دفترچه خاطرات آنلاین است.

من این‌ها را در سررسیدهایم می‌نوشتم، اما به مرور که به کامپیوتر معتاد شدم، کمتر سراغ آن‌ها می‌روم. گفتم برای اینکه از این اعتیاد به نحو احسن استفاده کنم، یک وبلاگ در حیاط خلوت سایت راه بیندازم و مطالبم را آنجا بنویسم حالا اگر کسی واقعاً این نوع مطالب را دوست داشت، هر چند روز یک بار می‌آید می‌خواند و می‌رود.

فروشگاه نیست که نیاز داشته باشم تبادل لینک کنم و خواننده جذب کنم. درست نمی‌گویم؟

ضمن اینکه مطالب وبلاگم به شدت خاص هستند و مخاطبان خاصی دارند… پس هر کس از راه رسید نمی‌تواند آن‌ها را بخواند، چون اگر با من آشنایی قبلی نداشته باشد، مطمئناً یک فحش، یادگاری می‌گذارد و می‌رود!!

 

حالا نمی‌دانم دوستانی مثل این دو دوست چطور و چرا مطالب را دنبال می‌کنند؟ اگر از طریق فید است، لطفاً اعلام کنید که روش Unsubscribe کردن یک فید را یادتان دهم که اشتراکتان را لغو کنید. اگر وبلاگ را مستقیماً باز می‌کنند و می‌خوانند و نمی‌توانند خودشان را قانع کنند که نخوانند، اعلام کنند که روشی را یادشان دهم که یک سایت را برای خودشان فیلتر کنند. از این طریق وبلاگ من را فیلتر کنند تا دیگر باز نشود.

اگر هم دلتان می‌آید، بگویید کلاً وبلاگ را هم تعطیل کنم. هان؟

چرا مطالبی را می‌خوانید که دوست ندارید بخوانید؟ مثلاً من خودم از مطالب سیاسی و یا مطالبی که مخالف دینم و عقایدم و کشورم باشد، بیزارم. بنابراین، به محض اینکه احساس کنم در یک وبلاگ یا سایت چیزی بر خلاف آن‌ها می‌نویسند، دیگر به آنجا سر نمی‌زنم، اما اینطور هم نیستم که بروم زیر مطالب او ضد حال بزنم یا تا یکی ضد حال زد، بنویسم: کیف کردم! حقش بود!! 🙂

 

اینطور که آمار را بررسی کردم، حدود ۴۰ نفر مطالب را از طریق فید دنبال می‌کنند و بقیه مستقیماً. دوستان عزیز، راضی نیستم اگر این مطالب باعث رنجش شما می‌شود، آن‌ها را بخوانید. اصلاً چرا باید مطلبی را که شما را آزار می‌دهد بخوانید؟

 

و اما جوابی به این دو دوستی که علیه آن مطلب جبهه گرفتند:

رفقا! من می‌خواهم همان مطلب را طوری بنویسم که اگر آن‌طور می‌بود، شما احتمالاً زیر آن می‌نوشتید: دمت گرم! خوشم آمد.

بخوانید:

_____________________________________________________________________

مثل همه مردم ایران روزی ده بار می‌گویم: چه گناهی کرده بودیم که در ایران به دنیا آمدیم؟

یکی از دوستان از هند آمده است و از اوضاع آنجا می‌گوید که همه آزادند! هر وقت بخواهی فقط با ۹ هزار تومان، بهترین خانم در اختیارت است و از زندگی کلی لذت می‌بری! نه مثل ایران که تا بخواهی کمی از زیبایی دختر همسایه لذت ببری، چشمانت را در می‌آورند!

در مستندهای خارجی مثل “جوانان آمریکا” دیده‌ام که چقدر با هم ریلکس هستند! دختر و پسر با هم هر کاری که بخواهند می‌کنند و هیچ اجازه‌ای از هیچ کس لازم نیست! اینجا باید رضایت صد نفر را کسب کنی تا با یکی‌شان رابطه برقرار کنی!
هر بار که این مستندها را نگاه می‌کنم فکر می‌کنم چقدر خدا به ما ظلم کرده است که در چنین کشوری ما را به دنیا آورده است!!

یکی از بزرگ‌ترین اضطراب‌هایم این است که نکند قیامت بشود و احساس کنم آنطور که باید از زندگی لذت نبرده‌ام!!

و یا صدا و سیمای کشورها را مقایسه کنیم:

در کشورهای خارجی، بهترین فیلم‌ها بدون هیچ سانسوری نمایش داده می‌شود و هیچ کس هیچ مشکلی ندارد! اما اینجا از بس هیچ چیز نشانمان نداده‌اند، تا یک تار مو از یک بازیگر بیرون می‌بینیم مثل دله‌ها زوم می‌کنیم روی آن!!

چه اشکالی دارد من با خواهر و مادر و همسرم بنشینم و فیلم‌هایی مثل “…”‌ را ببینم؟ چه ایرادی دارد که آن‌ها حتی تا زیر پتوهای مرد و زنشان را هم نشان می‌دهند؟

گاهی فکر می‌کنم چقدر احمق است کسی در چنین کشورهایی زندگی کند و پاک بماند. حقیقتاً خر است. نمی‌دانم چقدر افسوس خواهند خورد از اینکه این همه لذت را از دست داده‌اند!

اما صدا و سیمای خودمان را در نظر بگیرید: یک مشت خبرنگار و مجری بسیجی و دستمال به دست! که حالم به هم می‌خورد وقتی می‌بینمشان. تمامشان از تنبل‌ترین و بی‌سوادترین افراد جامعه بوده‌اند که به لطف بند پ به تلویزیون راه یافته‌اند و نمی‌دانند اسلام چیست! تمامشان هفت خط هستند و پشت صحنه هزار کار با هم می‌کنند!

نمی‌دانم کجا خواندم که: گروهی از خارجی‌ها وقتی برای مدتی در ایران زندگی کرده بودند و صدا و سیمای ما را دیده بودند، گفته بودند: صدا و سیمای شما خودش یک پا حوزه علمیه است!
راست می‌گویند! از صبح تا شب هر کانالی که می‌زنی یا شیخ صحبت می‌کند یا برنامه مختار و میزگرد مذهبی و امثالهم است! وسط فیلم و بازی و غیره هم باید بلند شوی بروی نماز بخوانی و برگردی تا برایت ادامه‌اش را پخش کنند!
البته نمی‌خواهم بگویم همه‌اش همینطور است، طبیعی است که کمی هم چیزهای خوب در آن یافت شود. مثلاً فیلم‌های سینمایی روز دنیا را گاهی نشان می‌دهند! شبکه نمایش هم آمده که خدا را شکر سانسورهایش کمتر است!
اما در کل، صدا و سیمایمان بلاشک مزخرف‌ترین رسانه دنیاست.

با همه این مذهبی‌گری‌هایشان همه جا را فساد گرفته!! هر کجا نگاه می‌کنی فساد است! همه دزد شده‌اند، همه فقیرند، همه بی‌ناموس شده‌اند، همه جا تحریک جنسی است. از تبلیغات روی اجناس گرفته تا پوسترهای کنار خیابان و … از همه خانه‌ها صدای پارتی و امثالهم بیرون می‌آید. همه معتادند! همه مریضی دارند! کدام کشور خارجی اینطور است؟

حالا تصور کنید اسلام بخواهد به طور کامل بین ما حاکم شود!! همان چند نفری هم که سالم مانده‌اند دزدی و کلک را یاد می‌گیرند! خدا را شکر که گروهی هستند جلو این مذهبی‌ها می‌ایستند و قصد اصلاح ایران را دارند وگرنه وای به حال این کشور! اگر اینطور می‌بود دیگر نه می‌شد یک گشت تفریحی با ماشینت در خیابان بزنی یا چهار تا سایت جذاب مثل فیس‌بوک و یوتیوب و فلیکر را ببینی!

خلاصه، امیدوارم یک روز چشم باز کنم و در این کشور نباشم و یا اگر من باشم، این وضعیت نباشد!

_____________________________________________________________________

دوستان عزیز، حالا اگر ممکن است دوباره مطلب اصلی را بخوانید: ایران من

واقعاً واقع‌بینی یعنی این؟

حقیقتاً و از روی دلسوزی می‌گویم: اگر حتی یک جمله از جملاتی که در بالا نوشتم، باب طبعتان باشد، باید منتظر بدترین نوع زندگی باشید. زندگی‌ای سیاه، منفی، مملو از گناه و دروغ و تهمت. باید نگاهتان را اصلاح کنید و البته خیلی بعید است بدون پناه بردن به دین و مسجد و دوری از افکار منفی و ضد اسلامی ممکن شود.

و اما جواب دوستی که انگار عاشق ضد حال است 🙂

دوست عزیز، خیالت را راحت کنم: من عاشق ضد حال هستم. هم در مطلب “نظری از طرف یک دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف (صحبتی با دوستانی که در وبلاگستان نظر می‌دهند)” و هم در این مطلب و مطالب آینده، می‌بینی که بزرگ‌ترین ضد حال‌ها را برای همه منتشر می‌کنم که بخوانند و بیشتر لذت ببرم! چرا در بخش نظرات؟ در قالب یک پست در صفحه اول سایت!

پسر خوب! اگر قرار بود این صحبت‌ها ذره‌ای بنده را ناراحت کند یا از انتشار نظرات و عقایدم باز بدارد که در این ده سال که هر روز، از این نوع، به قول تو، “ضد حال‌”ها می‌دیدم باید ناراحت می‌شدم یا دستم برای نوشتم می‌لرزید!!

من عاشق موقعیت‌های چالش‌برانگیز هستم و لذت می‌برم که در این موقعیت‌ها قرار بگیرم و خودم را تست کنم که چطور از پس آن‌ها برمی‌آیم. یک تمرین است برای زرنگ و زیرک بودن. همین که بتوانم نظرات مخالفان و موافقان را خوب تحلیل کنم به مرور مهارتم در جذب همه نوع انسان در شرایط خاص بیشتر خواهد شد.

به هر حال، در این وبلاگ و کلاً در مجموعه آفتابگردان از حاشیه‌ها بیزار بوده‌ام و فقط گهگاه برای تفریح یکی دو تا را گلچین می‌کنم و جواب می‌دهم، بقیه را بدون اینکه ذره‌ای ارزش قائل شوم، با یک کلیک پاک می‌کنم تا اعضاب خودم و کاربران و خود شخص راحت باشد.

بگذریم، به همه دوستانی که مطلب را می‌خوانند تأکید می‌کنم که مطالب وبلاگ هر روز مثبت‌تر و مذهبی‌تر از روز گذشته خواهد شد (إن شاء الله) اگر با روحیاتتان سازگار نیست و ممکن است آزارتان دهد، عاقلانه نیست که مطالب را دنبال کنید و جوش بخورید. اگر به نیت تغییر در من نظر می‌دهید، باید عرض کنم که آنقدر به راه و دین و مملکتم ایمان دارم که حاضرم اولین نفری باشم که جانم و همه چیزم را در ازای تحکیمشان می‌دهم و بعید می‌دانم (إن شاء الله) از آن‌ها برگردم. پس تلاش بیهوده نکنید: لَکُم دینُکُم و لِیَ دین.

پی‌نوشت:

امتحاناتم نزدیک شده و باید بروم خودم را برای امتحان «شبکه پیشرفته» آماده کنم. دو سه سال بود از امتحان و اضطراب آن دور بودم، زندگی‌ام شیرین شده بود! دوباره شروع شد 🙁 دعا کنید این ارشد ختم به خیر شود و هر چه زودتر قال قضیه کنده شود. اگر بتوانم به خوبی تمام کنم، حاضرم یک شیرینی اساسی به همه‌تان بدهم 🙂
فکر می‌کنم تا ۲۰ روز آینده باید بروم کرمانشاه و آنجا تحصن کنم! شاید هم برای هر امتحان بروم و برگردم. خلاصه کم‌پیداتر خواهم بود.

امید من! از آن نترس که تو را بسیار دشمن دارد…

در عمرم از هیچ کس به اندازه دوست یا آشنا یا دانشجویی که به صورت افراطی مرا دوست دشته باشد نترسیده‌ام!

معمولاً بهترین دوستانم به بدترین دشمنانم تبدیل شده‌اند. به همین خاطر است که همیشه وقتی ببینم یکی بیش از حد دارد ابراز دوستی می‌کند، به هر طریقی شده توی ذوقش می‌زنم یا کاری می‌کنم که از من کمی بدش بیاید. حالا روابطمان نرمال می‌شود.

البته منظورم از دشمن این نیست که بخواهد سر به تنم نباشد! خیر، بلکه اگر پایش بیفتد، بیش از بقیه درباره‌ام بد می‌گوید.

مثلاً در دانشگاه، دانشجویانی داشته‌ام که به قول معروف جزء فدائیان من بوده‌اند! همان‌ها به محض اینکه یک چیز کوچک که باب طبعشان نباشد از من ببینند، چنان رفتار می‌کنند که صد دشمن آنطور رفتار نمی‌کند.

یک بار یکی از همین دانشجوها در کلاس، جلو همه گفت: استاد! فکر نمی‌کنم در این کلاس کسی بیشتر از من به شما ارادت داشته باشد.
همان‌جا گفتم: و من در این کلاس، از هیچ کس به اندازه تو واهمه ندارم!

از قضا همین هم شد!

به مرور دیدم رابطه‌اش سرد شده است و چیزهای عجیبی پشت سر من گفته. از یکی از دوستانش شنیدم که گفته: فلانی خیلی خودش را می‌گیرد!

یعنی چون علاقه وافری داشته، فکر کرده من باید دربست در خدمت او باشم و لابد از بین همه، او را بیشتر تحویل بگیرم و امثالهم و چون این اتفاق نیفتاده، علاقه وافرش به نفرت وافر تبدیل شده.

خیلی در دوستی‌ها و ارادت‌های اطرافیانم حساس هستم که نکند افراطی شود که اگر اینطور شود، باید همیشه مواظب باشم کوچک‌ترین خطایی سر نزند وگرنه از آن‌ور پشت بام می‌افتد. من حقیقتاً دوست و دانشجویی که ته دلش کمی از من بیزار باشد را بیشتر دوست دارم تا اینطور افراطی دوستم داشته باشد.

 

امید من!
از آن نترس که تو را بسیار دشمن دارد، از آن بترس که تو را بسیار دوست دارد!