دردسری به نام «زن»

اتفاقات روزانه, کمی خنده ۹ دیدگاه »

یکی از دوستان که آمار دختران هیأتی و خوب را دارد و تا به حال برای چندین دوست دیگر همسران ناب پیدا کرده، چند روز پیش که برای کاری پیشش رفته بودم، گیر داد به ما!!!

گفت تا من تو را زن ندهم نمی‌گذارم از اینجا بروی بیرون!! بگو ببینم چه دختری می‌خواهی؟

ما هم برای اینکه رویش کم شود، یک سنگ بزرگ انداختیم جلو پایش: من یک زن می‌خواهم که هم دنیا داشته باشد و هم آخرت!

گفت یعنی چه؟ گفتم یعنی هم مدرک دانشگاهی داشته باشد و هم طلبه باشد. (گفتم عمراً بتواند چنین دختری را گیر بیاورد!)

از قضا، از بدبختی من، یکی از نزدیک‌ترین دختران فامیلش هم مدرک دانشگاهی داشت و هم در حال طلبه شدن بود!!

خیلی جدی او را معرفی کرد و ما را در رودربایستی انداخت. ما هم گفتیم: حالا بگذار چند روز فکر کنم، خبرت می‌کنم.

چند روز بعد ما را در یک مسجد گیر انداخت: خوب، مقدمات را بچینم؟ آماده‌ای؟

گفتم بگذار یک سنگ دیگر بیندازم جلو پایش شاید دست از سرمان بردارد!

گفتم: من به خودم قول داده‌ام تا وقتی خانه نخرم زن نگیرم!

باز از بدبختی ما، یک خانه نقلی در یکی از بهترین جاهای شهر داشتند. گفت: خوب، خانه هم جور است! ماشینت را می‌فروشی، یک وام مسکن هم برایت جور می‌کنم، فلان خانه ما را می‌خری و یا علی…

باور کنید دلم می‌خواست به حال بدبختی خودم گریه کنم!!

سریعاً گفتم: مرد حسابی! زندگی بدون ماشین مگر می‌شود!؟ نه، من به خودم قول داده‌ام که هم ماشین را نگه دارم و هم خانه داشته باشم!!!

کمی فکر کرد و دید خدایی‌اش دیگر راهی ندارد! گفت: پس بگذار من چند روز فکر کنم ببینم می‌شود کاری کرد یا نه!!!؟ 🙁

باور کنید شب‌ها کابوس می‌بینم که نکند صبح زنگ بزند و بگوید: آن هم جور شد!

اگر اینطور شود دیگر خیلی جدی باید بگویم: آقا! ما زن نخواهیم باید که را ببینیم!؟http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_cry.gif

وقتى گوش نمى کنیم!

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

در مطلب آیا به زبان خدا مسلط هستید؟
گفته بودم که به حرف هاى خدا گوش کنید!
اما انگار خودم باید آن مطلب را دوباره بخوانم!

اکنون ساعت ٧ صبح است و تازه درد معده ام خوابیده و مى توانم بروم بخوابم!! تا صبح از درد به خودم مى پیچیدم!
چند ماهى بود که دردش خوابیده بود و برایم عجیب بود که چه شد یک دفعه دوباره شروع شد؟
بنابراین دیروز را مورد بررسى قرار دادم:
١- استرس؟ نداشتم
٢- پفک؟ نخوردم
٣- آلوچه، لواشک؟ نخوردم
۴- غذایت دیر شد؟ تقریباً نه
۵- با شکم خالى نوشابه یا ماء الشعیر خوردى؟ نه
رسیدم به دیشب! یک دفعه برق از چشمانم پرید! منزل خواهرم بودیم، یک لیوان دوغ ریختم، تا آمدم شیشه را وسط سفره بگذارم، دستم خورد به لیوان و تمامش ریخت روى سفره!!
همان لحظه کمى به حکمت این اتفاق فکر کردم، اما چون چند ماه بود معده ام اذیت نمى کرد، فکرم سمت معده ام نرفت، بنابراین یک لیوان دیگر ریختم و خوردم!! و این شد که تا الان درد کشیدم!
ارزشش را داشت! یک رمزگشایى از صحبت هاى خدا بود! اگر ظرفى برگشت و ریخت، (احتمالاً) یعنى آن را نخورى بهتر است… 😉

(الله اکبر! وسط نوشتن این مطلب یک دفعه یادم افتاد دفعه آخرى که رفتم جگرکى، دقیقاً ظرف دوغ برگشت ریخت روى شلوارم و هیکلم را سفید کرد و کلى جلو جمع خجالت کشیدم و یکى از ضایع ترین و ماندگارترین خاطراتم را رقم زد!! (و تازه فهمیدم چرا ماندگار)
سال هاست نتوانسته ام بفهمم این معده لعنتى چرا هر بار دردش شروع مى شود و تا مدت ها پدرم را در مى آورد!؟ امشب دقیقاً فهمیدم که یکى از عوامل اصلى اش همین دوغ بوده!)

اولین دیدار نرگس

اتفاقات روزانه ۶ دیدگاه »

ثبت مى کنیم! اولین دیدار از <نرگس> خواهرزاده دومم 🙂
خواهر کوچکتر، یک دختر به جمعمان آورد:)

تولدش مبارک ؛)

۱۳۹۱۱۱۲۴-۲۰۲۹۰۶.jpg

انگشترى

اتفاقات روزانه ۲ دیدگاه »

به لطف یکى از مخاطبان که مطلب <متنوع باش، حتى در عبادت> را خوانده بود، یک انگشتر بسیار زیبا هم تهیه شد و با عطر بهار نارنج که یکى دیگر از دوستان هدیه داده بود و آن سجاده کذایى، سِتِ سجاده ما تا حدودى کامل شد:

۱۳۹۱۱۱۱۷-۱۴۰۹۱۶.jpg

انگشتر جالبیست. عقیق آتشین، نقره، با خطاطى بسیار زیبا که با وبلاگ و منش من هم متناسب است:

۱۳۹۱۱۱۱۷-۱۴۱۵۵۴.jpg
(قیمت: حدوداً ٢٧٠ هزار تومان تمام شد)
توضیحات دوستى که این انگشتر را معرفى کردند در مورد سنگ ها بسیار جالب بود که بدون اجازه ایشان (إن شاء الله که مشکلى ندارد) اینجا مى گذارم:
سنگ ها موجودات زنده ای هستند که در حال تغییر و تحولند و قدرت دریافت و انعکاس امواج مفید کیهانی و ذخیره اون و یا دفع امواج مضر و منفی رو دارن. اینم یکی از نشانه های الهی ست که ما خیلی ساده ازش عبور میکنیم. البته دنیا به تازگی پی به این خواص برده و کتابهایی هم تو این زمینه نوشته شده. منم کتابش رو داشتم اما لای کتابام پیدا نکردم بدم خدمت شما .لطفا سرچ کنید به مطالب جالبی بر خواهید خورد.اما اینم میدونم که فیروزه سنگ خیلی خیلی خیلی سختیه از باب نگهداری. چون به مواد شوینده و یا چرب بسیار حساسه و اگر بهش جربی برسه رنگش دگرگون میشه و از خلوص و ارزشش کم میشه.. خونده بودم که وقتی صاحب فیروزه بیمار بشه رنگ فیروزه تغییر میکنه.. یعنی امواج منفی اون بیماری رو از صاحبش دریافت میکنه و تغییر رنگ میده. نگهداری اون هم مثل سایر سنگ ها نیست. اگثر سنگ ها از جمله عقیق رو باید برای تخلیه امواج منفی که طی مدتی استفاده از ما و پیرامون ما گرفته و ذخیره کرده هر هفته یا دو هفته یکبار با آب نمک رقیق شستشو بدیم و یک ساعت بذاریم جلو آفتاب تا انرژی کیهانی مثبت رو از خورشید بگیره… یعنی شارژش کنیم. (مدت دقیق موندن تو محلول آب نمک رو فراموش کردم….یک ربع یا یک ساعته نمیدونم ….پیداش کنید لطفا) اما فیروزه رو فقط باید گذاشت تو نمک خشک دریا تا تخلیه و شارژ بشه.
مورد دیگه اینکه سنگتون به امواج ساطع شده از بدن شما عادت میکنه و در واقع خودش رو با شما هماهنگ میکنه….پس نباید جز شما کسی دیگه ای از اون سنگ استفاده کنه چون سنگ این موضوع رو درک میکنه و واکنش نشون میده…از طرفی میتونه امواج منفی اون شخص رو بگیره و ذخیره کنه و در صورت استفاده شما در شما تخلیه اش کنه که این خودش باعث عصبانیت وآشفتگی و احتمالا بیماری های کوچک هم میشه…خصوصا اگر اون شخص از روح و جسمی سالم برخوردار نباشه.( قدرت خدا رو میشه تو این موضوع به وضوح دید)

آیا به زبان خدا مسلط هستید؟

اتفاقات روزانه, خاطرات هیچ دیدگاه »

شما به چند زبان دنیا مسلط هستید؟ دو تا؟ سه تا؟ چهار تا؟

آیا به زبان خدا هم مسلط هستید؟

امشب، سر سفره شام، برادر بزرگ‌تر که به تازگی مریضی شدیدش خوب شده می‌گفت: چند شب پیش من با خودم گفتم: شب‌ها که از سر کار می‌آیم و بیکار هستم، بگذار بروم دو سه تا دربستی ببرم، هم از بیکاری درمی‌آیم، هم گشتی در شهر می‌زنم (عشق رانندگی است) و هم حداقل پول بنزین رفت و آمدهایم در می‌آید!

می‌گفت: همان شب‌ها سریال زمانه رسید به جایی که نقش اول فیلم که به خاطر اخراج از شرکت، محتاج شده بود، به رانندگی رو آورده بود و دو نفر سوار ماشینش شدند و چاقو زیر گردنش گذاشتند و بردندش بیرون شهر و ماشینش را دزدیدند…

همچنان نگرفتم که خدا دارد با من صحبت می‌کند و تصمیم عوض نشده بود.

فردای آن روز تا دو سه روز چنان مریضی‌ای گرفته بود که تا از سر کار می‌آمد می‌رفت زیر پتو و تا صبح که بخواهد برود سر کار می‌خوابید!!!

می‌گفت: تازه دیشب فهمیدم جریان از چه قرار بوده!!

****

این را که گفت، من هم یاد ماجرای دیروز خودم افتادم و گفتم:

دیروز یک قرار کاری خیلی مهم داشتم که از مدتی قبل مشخص بود… با افراد مهمی هم قرار داشتم که از ماشین‌های هر کدامشان می‌شد فهمید که آدم ظاهربینی هستند. همان موقع که قرار گذاشتیم به ذهنم خطور کرد که: خوب، اون روز می‌رم ماشین رو می‌برم کارواش و بعد می‌رم سر قرار که به قول معروف بر عزتم پیش اون‌ها اضافه بشه و احتمال موفقیت در اون قضیه بیشتر بشه!! (نمی‌دانم، شاید به خاطر تأثیر برخی جملات کتاب‌های برایان تریسی این فکر مسخره به ذهنم خطور کرده بود!!)

همانطور که در مطلب «عروسى!» گفتم، زد و دقیقاً شبِ آن روز، ماشین ما کاندیدای ماشین عروس شد… تا آخر شب منتظر شدم که پسر خاله ماشین را بیاورد و تحویل بدهد، نیاورد و من هم خجالت کشیدم شبانه زنگ بزنم که بیاور اما شنیدم که ماشین را تحویل خانواده‌اش (یعنی تحویل پسر خاله کوچک‌تر) داده که فردا برود ماه عسل. صبح که می‌خواستم بروم، هر چه با سه  پسر خاله تماس گرفتم، به خاطر خستگی دیشب چنان خواب بودند که انگار زبانم لال در این دنیا نیستند و این موبایل‌ها صد سال است که صاحب ندارند. خلاصه با تاکسی رفتم سر قرار… دقیقاً وقتی قرار کاری تمام شد و با خفت تمام(!) آمدم دست دراز کردم برای تاکسی، پسر خاله کوچک تماس گرفت که من تازه از خواب بیدار شده‌ام، کجایی بیاورم ماشین را بدهم؟ اینکه دقیقاً‌ در این لحظه تماس گرفت، انگار که جمله خدا تمام شده باشد،‌ تازه گرفتم چه شد!! در حالی که به خودم نیش‌خند می‌زدم، گفتم: ممنون حسام جان، ببر جلو خونه‌مون بذار، کلید رو بده به حاج خانم…

در تاکسی داشتم زبان خدا را به زبان مادری‌ام ترجمه می‌کردم که یاد «و لله العزه جمیعاً» افتادم… (و همه‌ی عزت به دست خداست)

listen_to_god

سر سفره می‌گفتم: ما خانوادگی باید روزی چند صد بار خدا را شکر کنیم که تا حدودی به زبان خدا مسلط هستیم!

خیلی‌ها هستند که خدا خودش را می‌کشد که چیزی را به آن‌ها بفهماند اما خیلی بیق‌تر از این حرف‌ها هستند!

فقط باید کمی با علم پازل آشنا باشی! بتوانی تکه‌ها را کنار هم بگذاری تا منظور اصلی نمایان شود…

این بار که مریض شدی، این بار که نزدیک بود یک ماشین به تو بزند و نزد، این بار که گوشی یا تبلت چند میلیونی‌ات داشت از دستت می‌افتاد و نیفتاد، حتی این بار که پایت به سنگی گیر کرد و تکانی خوردی به قبل و بعد اتفاق کمی بیاندیش، شاید خدا دارد با تو صحبت می‌کند 😉

عروسى!

اتفاقات روزانه, خاطرات یک دیدگاه »

امشب عروسى پسر خاله ام بود…. ماشین بنده و ٢٠۶ خاله ام کاندیداى ماشین عروس بودند که در نهایت شاه داماد ماشین من را ترجیح داد…

۱۳۹۱۱۱۱۱-۰۱۳۰۳۹.jpg

از یک طرف خوشحال بودم که این ماشین مى تواند عامل شادى شود و از یک طرف قلبم در دهانم مى زد و اضطراب داشتم که نکند در عروس گردانى هاى آخر شب ماشین جلوى بزند روى ترمز و داماد از پشت بزند به او یا کسى از پشت بزند به ماشین!! اکنون ساعت ١ و نیم بامداد است و عروسى به خیر و خوشى تمام شد و الحمد لله اتفاق خاصى نیفتاد:)
گفتم در خاطرات ثبت کنم شاید چند سال بعد خواندنش و دیدن عکس ماشین در جایگاه ماشین عروس، جالب باشد.

امید من! متنوع باش حتی در عبادت…

اتفاقات روزانه, امید نامه, خاطرات ۴ دیدگاه »

پری‌روز (جمعه) عصر به سرمان زد و با خانواده راه افتادیم ۲۰۰ کیلومتر را رفتیم که در قم در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) نماز مغرب و عشا را بخوانیم و برگردیم!

دیدیم هوا در این زمستان، بهاری است و ما هم که دلمان برای قم تنگ شده…

بعد از نماز تا حاج خانم بخواهد حاجاتش را از خدا بخواهد، گشتی در بازار زدیم.

دیدم یک تنوع در نمازهایم نیاز دارم… بنابراین یک سجاده بسیار بسیار زیبا (و گران‌قیمت!!) که انسان نگاه که می‌کند حال و هوایش عوض می‌شود خریدم.

در این دو روز دیدم چه کیفی می‌کنم وقتی روی این سجاده هستم 🙂

انگار کمی نمازهایم روال عادی پیدا کرده بود!

برنامه ریختم که از این به بعد هر از چند گاهی یک تنوع ایجاد کنم! مثلاً در گام بعد می‌خواهم یک انگشتر فیروزه نقره که در قم قیمت گرفتیم و ۲۳۰ هزار تومان بود را بگیرم. انصافاً قشنگ بود… یک انگشتر جایگزین عقیق هم برای مرحله بعد دیده‌ام… بعد از آن احتمالاً یک عبا بگیرم که در خانه استفاده کنم… یا مثلاً یک چفیه زیبا… چه حالی می‌دهد نماز در این حالت!

خلاصه:

امید من! متنوع باش، حتی در عبادت 😉

دفترچه راهنما!

اتفاقات روزانه, اعتقادات خاص مذهبی من, نکته ۲ دیدگاه »

از حدود ده روز پیش تا به حال که ماشین خریده‌ام، دفترچه راهنمای آن‌را دانلود کرده‌ام و روزانه چند صفحه‌اش را مطالعه می‌کنم و نکات مهمش را جدا می‌کنم که پرینت بگیرم و همیشه جلو چشمم باشد که یادم نرود…

امروز از خودم خجالت کشیدم! گفتم اینقدر که برای مراقبت از ماشین حساس هستم و روزانه دفترچه راهنمایش را مطالعه می‌کنم، آیا دفترچه راهنمای انسان و انسانیت (قرآن، نهج البلاغه، صحیفه سجادیه و دیگر کت اخلاقی) را حساس هستم که مطالعه کنم، نکات مهمش را یک جا جمع کنم و همیشه جلو چشمم بگذارم؟ (خدایی‌اش نه!) و حال آن‌که ارزش ماشین کجا و ارزش نفس کجا؟

وقتی از کارگر پمپ بنزین سؤال می‌کردم: آقا! به نظر شما هر بنزینی می‌شه توی باک این ماشین ریخت؟ و او توضیح می‌داد که هر از چند گاهی سوپر بزن یا اینکه هر چند باک، در یک باک مکمل بنزین بریز، به این فکر کردم که همانقدر هم حواسم هست که در باک وجودم چه چیزی می‌ریزم؟ (شاید به همین خاطر است که دوباره بعد از چند سال این مجموعه را دوباره دارم می‌شنوم: بیش از ۱۰ ساعت سخنرانی دکتر خدادادی در مورد غذاهای قرآنی – زندگی سالم با غذای سالم)

تقریباً هر روز با یک لونگ ظاهر و باطن ماشین را تمیز می‌کنم. آیا همانقدر به ظاهر و باطن این نفس می‌رسم؟

به محض اینکه می‌بینم یک جزء از ماشین خراب می‌شود (مثل سنسور دنده عقب که گاهی درست است و گاهی خراب) به متخصص مراجعه می‌کنم و نشان می‌دهم و تعمیر می‌کنم. آیا همانقدر حساس هستم که اگر وجودم با مشکلی مواجه شد به متخصص نشان دهم و تعمیرش کنم؟ (والله نه!)

خیلی حساسم که ماشین بوی خوشی بدهد. به این فکر می‌کردم که همانقدر حساس هستم که ظاهر و باطن وجودم بوی خوشی بدهد؟

خلاصه، این ماشین هر چند تا چند روز شدیداً دنیایی‌ام کرده بود اما انگار می‌شود آن هم عاملی باشد برای معنوی‌تر شدن… (خدا خیرش دهد!!!)

حمد بى جا

اتفاقات روزانه, نکته ۲ دیدگاه »

یکی از آشنایان در ساعت ۹:۳۰ :
مهندس! اوضاع خیلی خرابه! به خدا آدم می‌مونه مردم چطور با این گرونی‌ها زندگی می‌کنن!؟ حالا از ما بگذر که هم من و هم زنم کارمند دولتیم و از دو جا حقوق می‌گیریم!؟ آخه اون بدبخت بیچاره‌ها چه گناهی کردن!؟ آدم دلش برای اونا می‌سوزه!

همان آشنا در ساعت ۹:۵۰ :
حالا فعلاً یه ماشین بخر، چند ماه دیگه گرون می‌شه، می‌فروشی یه بهتر می‌خری. مگه مال من نبود؟ پژو رو خریدم، الحمد لله قیمت‌ها رفت بالا، بعد از دو ماه با یک میلیون سود فروختم!

باور کن دلم می‌خواست از این حمدی که گفت، یک دل سیر گریه کنم!
یاد آن داستان مشهور در بین عرفا افتادم که به یکی گفتند: کل بازار در آتش سوخت اما مغازه تو سالم مانده. گفت: الحمد لله!
وقتی به خود آمد، از خودش خجالت کشید! گفته‌اند تا سال‌ها بابت آن حمد بی‌جا “استغفر الله” می‌گفت!

مرکبی از دست گرگ

اتفاقات روزانه, خاطرات ۶ دیدگاه »

حدود ۲۰ روز پیش بود که تب خرید یک ماشین در من داغ شد! هر چند قبلاً چند بار اقدام‌هایی کرده بودم و همه به دلایل مختلف (مثل زدن رأیم توسط مادر) با شکست مواجه شده بود، اما این بار برای اینکه اعصابم (مثلاً) راحت شود، دل را به دریا زدم و گفتم باید قال قضیه را بکنم!

در این ۲۰ روز، از این نمایشگاه به آن نمایشگاه، از این دلال به آن دلال، از این سایت به آن سایت رفتم و برگشتم… و در این مدت با انواع انسان‌های گرگ آشنا شدم!

صاحب نمایشگاهی که بالای سردر نمایشگاهش نوشته «نمایشگاه حاج داوود…» و وقتی داخل می‌روی می‌بینی ظاهر مذهبی‌ای دارد، آستین‌هایش را بالا زده و آماده وضو و نماز است. می‌گویی: حاج آقا! من اگر یک تیبا نقره‌ای بخواهم تا کی به دستم می‌رسانید؟ می‌گوید: فردا بیا سوار شو برو، خوبه!؟ می‌گویی: واقعاً؟ می‌گوید: آقا به حرف ما شک نکن!

خوشحال می‌شوی، چون به انسان‌های مذهبی اعتماد داری، خیلی زود می‌روی مدارک و پول را آماده می‌کنی و می‌آیی پای معامله. می‌گوید: اجازه بدهید تماس بگیرم تهران ببینم چه خبر است! ده جا تماس می‌گیرد و هیچ کدام تیبا نقره‌ای ندارند. با نمایندگی تماس می‌گیرد و بعد از صحبت‌هایی می‌گوید: طی دو سه روز آینده ماشین شما می‌رسه. می‌گویم: حاج آقا! شما فردا را رساندید به دو سه روز، چه ضمانتی هست که حتماً به دستمان برسد؟ می‌گوید: نهایتاً یک هفته… اگر بیشتر از ده روز شد، روزی ۱۰۰ هزار تومان از من بخواه، خوبه؟

هر چند از ترفندش شاخ درمی‌آوری، اما می‌گویی به جهنم، ۱۰ روز هم شود، مشکلی نیست. قبول می‌کنی… چک و مدارک را می‌دهی…
از فردا تا ده روز هر روز تماس می‌گیری: حاج آقا! ماشین ما می‌رسه إن شاء الله؟ می‌گوید: جناب نیرومند، حقیقتش هنوز در نمایندگی ثبت نشده. ماشین تیبا روی سایت قرار نمی‌گیره!
ده روز می‌گذرد و می‌بینی هنوز سفارش تو ثبت نشده و وقت هم دارد می‌گذرد…

پول را از گرگ اول می‌گیری…

به نمایشگاه گرگ دیگری می‌روی… یک ۲۰۶ سال ۸۹ را ۲۰ میلیون قیمت می‌دهد. با یک گرگ آشنا تماس می‌گیری که قیمت مناسب است؟ او تو را به گرگ دیگری پاس می‌دهد. با آن گرگ تماس می‌گیری، می‌گوید: آقا جان! آن ماشین ۱۸ تومان بیشتر نمی‌ارزد! اگر می‌خواهی ۲۰ تومان بدی، بده به من یک پرشیای توپ دارم که هم با کلاس‌تر است و هم برای سال ۹۰ است و خوش قیمت هم هست و خلاصه، عروسک!

خلاصه همان لحظه می‌آید سراغت،‌ با ماشین گشتی می‌زنی، در ماشین آنقدر از آن تعریف می‌کند که بالاخره رأیت را برای خرید می‌زند. وقتی موافقت کردی، حالا شروع می‌کند: فقط سمت چپش رنگ شده که اونم اونقدر قشنگ رنگ شده که هیچ کس نمی‌فهمه… مانتیورش نمی‌دونم چرا کار نمی‌کنه، باید ببری نشون بدی. دو جاش مالیده که هیچ مشکلی نیست فردا می‌دم برات مثل روز اولش رنگ کنن.

به هر حال، می‌گویی این‌ها مشکلات مهمی نیستند، باز هم می‌ارزد… هنگام عقد قولنامه، هم او و هم گرگ آشنا حضور دارند. گرگ آشنا قبل از تجمع می‌گوید: این دلال، گرگ‌ترین گرگی است که تا به حال دیده‌ام! اگر گفت: ۲۰ میلیون و ۲۰۰ خریدم، بدون که ۱۹ میلیون خریده! من در ده‌ها معامله‌اش شاهد بوده‌ام، جلو چشم من ماشین خرید ۱۶ میلیون، به مشتری گفت ناموساً ۱۷ و دویست خریدم! هر چی گفت باور نکن! خلاصه با کلی گرگ‌بازی قیمت را تمام می‌کند.  (اگر گرگ آشنا همراهم نبود، بعید می‌دانم به همین راحتی‌ها از پس این گرگ برمی‌آمدم!) پول را که می‌گیرد، برای اینکه رفیق شوی و فردا او را به دیگری هم معرفی کنی، برایت یکصد جوکِ … از گوشی‌اش می‌خواند که روده‌هایت بالا بیایند! ساعت ۱۱ شب است و معامله تمام می‌شود. به خاطر قلیان و سیگار زیادی که قبل از جلسه، در باغ‌های اطراف شهر کشیده، سردرد شدیدی دارد بنابراین یک کپسول سردرد می‌خورد. بعد از آن دوست دخترش تماس می‌گیرید. به او می‌گوید: عزیزم! آماده‌ای؟ دختر بدبخت، از پشت گوشی با صدایی بسیار وسوسه انگیز می‌گوید: بله عزیزم… به خاطر او هم که شده جوک خواندن را رها می‌کند و می‌رود…

فردای عقلد قولنامه (یعنی امروز) باطری می‌خوابد! ماشین روشن نمی‌شود. تماس می‌گیری: آقا باطری خوابیده! با لحنی که انگار تو را نمی‌شناسد، می‌گوید: خوب، چی کار کنم؟ وقتی به شما تحویل دادم مگه درست نبود؟ چون می‌دانی گرگ است، کوتاه می‌آیی… ۲۳۰ هزار تومان پیاده می‌شوی! وقتی درها را با دزدگیر می‌بندی، خود به خود باز می‌شود! تماس می‌گیری، می‌گوید: ببر فلان جا نشون بده، درست می‌کنن!

خلاصه، در این نمایشگاه‌ها با انواع گرگ آشنا می‌شوی.

دیروز عباس آقا، دوست معنوی و دوست داشتنی‌ام را اتفاقاً موقع تحویل از نقاش دیدم و سوارش کردم. گفتم: عباس آقا! من همیشه به انسان‌ها اعتماد داشتم و همه را انسان می‌پنداشتم. اما در این ۲۰ روز نمی‌دانی چه‌ها دیدم!

داستان جالبی تعریف کرد:

روزی حضرت سلیمان خواست به بازار برود و انگشترش را بفروشد. به خدا گفت: خدایا! امروز که به بازار می‌روم، شیطان را به بازار راه نده تا با خیال راحت و بدون کلک آن‌را بفروشم و خدا قبول کرد. وقتی به بازار پا گذاشت، دید هیچ کس در بازار نیست!!! گفت: خدایا! چه شد!؟ خدا گفت: تو گفتی شیطان را راه مده! سلیمان! بدان که اولین نفری که به بازار پا می‌گذارد شیطان است و آخرین نفری که از آن خارج می‌شود شیطان است!

خلاصه که عجیب روزهایی بود!

****

در همین روزها و در حین درگیری با انواع گرگ‌ها، وقتی صبح امروز از یکی از دوست‌داشتنی‌ترین دوستان (که این مطلب را خواهد خواند 😉 ) یک بسته هدیه از پست تحویل بگیری حاوی یک نهج البلاغه، یک صحیفه سجادیه و یک دیوان حافظ بسیار بسیار بسیار خوش اندازه و زیبا که انگار برای ماشینت خریده که وقتی در صف بنزین و در ترافیک و منتظر هستی به آن‌ها نگاهی بیندازی و یک عطر خوش‌بو که متناسب با ذائقه سودایی‌ات برایت تهیه کرده، چه احساسی به تو دست می‌دهد؟

****

در مورد ماشین، هر چند همیشه اوائل خرید یک ماشین کارکرده دردسرها و خرج‌هایی (در حد ۵۰۰ هزار تومان) داری و این، قیمت این پرشیا را به ۲۱ میلیون رساند، اما فکر می‌کنم مشکل حاد دیگری نداشته باشد و احتمالاً با خیال آسوده از آن استفاده کنیم. (إن شاء الله)

شب یلدا یا شب خودکشی!؟

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

یک سال با نفست مبارزه می‌کنی و به اندازه می‌خوری و به اندازه می‌خندی و به اندازه حرف می‌زنی، اما شب یلدا که می‌شود، همه را به باد می‌دهی!! 🙂

فقط به چیزهایی که طی سه ساعت من (با تمام پرهیزهایی که داشتم) خوردم دقت کنید:

– شام: فسنجان
– چای
– تخمه هندوانه
– بادام
– پسته
– نارنگی
– هندوانه
– انار
– آلو ترشک
– آب هویج – بستنی

چیزهایی که بود و می‌شد بخوری و من نخوردم:

– موز
– لیمو شیرین
– پرتقال
– خیار
– سیب
– شیرینی (سه نوع)
– باسلوق

خیلی مسخره است که الان دارم بالا می‌آورم! حالا من از هر کدام به اندازه چشیدن خوردم! برادر و برخی دیگر که آنقدر خورده بودند که راه خانه‌شان را گم کرده بودند!!

عجیب است! این‌ها می‌تواند یک نوع آزمایش میزان مقاومت انسان در برابر خواسته‌های نفسانی و شهوات باشد.

در حالی که همه‌مان بدمزگی استفراغ و دل‌درد بعد از این لذات را می‌دانیم، چرا نمی‌توانیم مقاومت کنیم؟

آزمایش‌های سخت

اتفاقات روزانه ۱۰ دیدگاه »

امشب یکی از دردناک‌ترین شب‌های عمرم بود و هست 🙁

چند روزی بود که خبر می‌رسید که خاله‌مان مریض شده. ابتدا فکر کردیم سرماخوردگی و مریضی‌های شایع است. خودش هم همینطور فکر می‌کرد… به مرور خبرهای عجیب‌تری رسید. از جمله اینکه تعادلش را نمی‌تواند حفظ کند و کم‌کم تا دیشب دیگر به طور کامل از پا افتاد. امشب با مادر گرام بلند شدم رفتم خانه‌شان که خیر سرم به خودش و سه پسرخاله و یک دخترخاله‌ام روحیه بدهم!

با روحیه‌ای شاد وارد شدم:‌ کجاست این خاله‌ی لوس ما!؟ 🙂 الحق که عذرا (مادربزرگم) سه تا دختر تحویل جامعه داد، یکی از یکی لوس‌تر!
بلند شو خاله! این چه وضعیه!؟
نگاه کن! نگاه کن! چه جدی گرفته!

خلاصه کلی فیلم بازی کردم که مثلاً روحیه‌اش شاد شود.

تمام بچه‌های خاله بغض کرده بودند و احساس می‌کردم دلشان می‌خواهد زار زار گریه کنند.
تمامشان از بچه‌های مسجد هستند، بنابراین با اینکه چند روز از عاشورا می‌گذرد، اما تماماً لباس و شلوار مشکی به تن کرده بودند، خانه تاریک و خلاصه حسابی خانه بوی مرگ گرفته بود! یکی یکی و یواشکی وادارشان کردم لباس‌های روشن بپوشند، برق‌ها را روشن کرده‌ام، دامادمان که بسیار شوخ و خوش‌طبع است را وادار کرده‌ام کمی از خاطرات خنده‌دارش بگوید و فیلم بازی کند که روحیه‌شان عوض شود و الحمد لله تأثیر هم داشت، اما وقتی نشستم کنار پسرخاله بزرگ‌تر و آهسته از زیر زبانش بیرون کشیدم که: دکتر چه گفته؟ و گفت می‌گویم اما به کسی نگو: سرطان کبد دارد!، انگار که یک پارچ آب یخ رویم ریختند! به کما فرو رفتم! نمی‌دانستم باید چه کار کنم! یک بغضی کردم که تا چند دقیقه می‌دانستم اگر صحبت کنم گریه‌ام می‌گیرد. باورم نمی‌شد بهترین خاله‌ام و بهترین خاله دنیا که شاید در حد مادر، گردن ما حق دارد سرطان گرفته باشد 🙁 تازه فهمیدم چرا اینقدر ضعیف و شکسته شده. (با اینکه کمتر از ۵۰ سال سن دارد)

فقط شوهر و پسر بزرگش می‌دانستند و دکتر به بقیه نگفته بود چه خبر است… شوهر خاله‌ام انگار داشت از داخل می‌ترکید! خیلی شب وحشتناکی بود و هنوز هم هست…

با اینکه سعی کردم جلو خودم را بگیرم و به‌شان امید بدهم و بگویم چیز خاصی نیست و إن شاء الله شنبه که آزمایش تأییدیه را می‌گیرند بگویند چیز خاصی نیست، اما حسابی پکر شده‌ام 🙁

در این شرایط انسان تازه به یاد خدا می‌افتد و می‌فهمد همه چیز به دست اوست. تازه به فکر شفا و ائمه می‌افتد. تازه می‌فهمد این بار که خدا را می‌خواند با دفعات قبل فرق دارد! فکر می‌کند قبلی‌ها همه فقط لفظ بوده و این بار دارد ازته دل خدا را می‌خواند. تازه باد غرورش می‌خوابد و احساس می‌کند چقدر ضعیف است!

نمی‌دانم آیا با شیمی‌درمانی و یا برداشتن بخشی از کبد مشکل رفع خواهد شد یا خیر. إن شاء الله که به خیر بگذرد… یا شافی.

عجایب میوه‌ها

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

این روزها به خاطر تغییر ناگهانی هوا در اوائل پاییز، تقریباً تمام مردم سرما خورده‌اند. خانواده ما هم تقریباً همگی سرما خورده‌ایم.

امروز متوجه شدم مادر گرام چند نایلون میوه خریده. وقتی دقت کردم دیدم پرتقال و لیمو شیرین و شلغم است.

یک دفعه به فکر فرو رفتم که: عجبا از خلقت میوه‌ها! چقدر به موقع به بار می‌آیند! اگر کسی بخواهد مطمئن شود که خدای حکیمی خالق این عالم است، نگاه به خلقت همین چند نوع میوه برایش کافی‌ست!

دقیقاً زمانی که سرما خوردگی شایع می‌شود، میوه‌هایی بار می‌آیند که ویژه سرما خوردگی هستند! پرتقال، لیمو شیرین، شلغم و غیره. بعداً که بیشتر فکر کردم دیدم عجب چیزهای عجیب دیگری در این عالم بوده و من غافل بوده‌ام! به خلقت هندوانه و خربزه و طالبی و غیره دقت کنید که در فصل تابستان که انسان بیشتر نیاز به آب دارد به بار می‌آیند! جالب است که اگر خدا حکیم نبود، می‌گفت به بار آمدن آن‌ها به خاطر آب زیادی که نیاز دارند عقلاً در زمستان و پاییز راحت‌تر است! اما آن‌را در اوج گرمای خرداد و تابستان به بار می‌آورد تا ثابت کند که به فکر سلامتی و راحتی بندگانش است.

عجبا از این خدا!

آغاز روز با روضه ابا عبد الله

اتفاقات روزانه, نظرات و پیشنهادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها هیچ دیدگاه »

عید فطر امسال با خانواده رفتیم مشهد و چند روزی آن‌جا بودیم.

الحمد لله در بین این بیش از ۱۰ باری که به مشهد رفته‌ام، این سفر بهترین سفر بود.

صبح‌ها این سعادت را داشتم که نیم ساعت قبل از اذان خودم را به حرم برسانم و تا طلوع آفتاب آنجا باشم.

یک موضوع جالب که متوجه آن شدم، این بود که بازاری‌ها و مشهدی‌های اصیل، بین الطلوعین در مسجدی که فکر می‌کنم مسجد گوهرشاد باشد جمع می‌شدند و پیرغلامانشان یکی یکی روضه می‌خواندند و دعا می‌کردند و برخی‌شان وعظ هم می‌کردند تا آفتاب طلوع کند. بعد، راهی کار (و یا منزل) می‌شدند.

یعنی روزشان را با روضه و گریه بر اباعبدالله شروع می‌کردند…

تصور کنید، روزی که با گریه بر حسین شروع شود، آن‌روز چقدر نورانی خواهد بود؟ آیا انسان در آن روز با کسی درشتی خواهد کرد؟ حق کسی را خواهد خورد؟ به کسی ظلم خواهد کرد؟ دهان به هر بدگویی خواهد گشود؟

وقتی از مجالس روضه (مثل مجالسی که هر سال با حضور حجه الاسلام هاشمی‌نژاد در شهرمان برگزار می‌شود) بیرون می‌آیم و در آن مجلس اشک ریخته‌ام، آنقدر با دیگران مهربان می‌شوم، آنقدر احساس خوبی دارم که دلم می‌خواهد هر روز این مجالس باشد و بروم روحم را در آن‌ها تصفیه کنم و بعد بروم دنبال کارهایم.

این ایده مشهدی‌ها برایم جالب بود.

تصور کنید چه زندگی ایده‌آلی می‌شود اگر انسان شب‌ها کمی زودتر بخوابد، مثلاً نیم ساعت قبل از اذان بلند شود و چند رکعت نماز شب بخواند، بعد از نماز صبح یک سخنرانی از حجه الاسلام هاشمی‌نژاد گوش دهد و کمی اشک بریزد تا طلوع آفتاب. بعد از آن به سر کار برود یا حتی کمی بخوابد و بعد کار را شروع کند.

من عاشق این نوع زندگی هستم…

دارم تمرین می‌کنم، امیدوارم خدا بخواهد و موفق شوم…

جنگ خان‌ها!

اتفاقات روزانه, نکته ۲ دیدگاه »

دیروز خبردار شدم که فرزند یکی از مایه‌دارهای شهر که پدرش را با کلمه «خان» صدا می‌زنند و اینطور که بابای خدا بیامرزم می‌گفت، خان یک روستا بوده (و اکنون هم در شهر، برای خودش خانی است)، توسط فرزند یکی دیگر از خان‌ها (که ده‌ها و ده‌ها زمین در همین شهر دارند، طوری که فرصت نمی‌کنند سر و سامان به زمین‌هایشان بدهند) با چاقو با چندین ضربه به قتل رسیده!

ضارب را گرفته‌اند و طبیعتاً چند وقت دیگر، بالای دار خواهد بود…

مسأله؟ گفته می‌شود ناموسی و شاخ و شانه کشیدن برای هم بوده…

ـــــــــــــ

چند سال پیش، سر فرزند کسی که در بازار ساوه یک بازارچه به نام آن‌هاست توسط فرزند کسی که آنقدر باغ و زمین و کامیون دارند که خیلی‌ها به حالشان غبطه می‌خورند، بریده شد.
ضارب را بعد از مدتی گرفتند و دار زدند…
فرزند یکی از مایه‌دارترین افراد هم در وسوسه کردن ضارب شریک بود و بعد از چند سال به تازگی از زندان خارج شده است.

مسأاله؟ ناموسی…

***

چقدر احمق است کسی که نتواند از این ماجراها نتیجه درستی بگیرد.
چقدر احمق است کسی که فکر کند مسأله واقعاً ناموسی است!!! و از جای دیگری آب نمی‌خورد…
چقدر احمق است کسی که به فقر خود ننازد و حتی لحظه‌ای غبطه به حال این نوع انسان‌ها بخورد.

***

اگر این چند خط را به دیواری بزنند و بعد اعلام کنند که همین جا برای «خان بودن» ثبت نام می‌کنند، شک ندارم که صفی تشکیل می‌شود به اندازه جمعیت انسان‌های کره زمین!

پى نوشت:
این حدیث بر روى دیوار مسجد بود که دیدم متناسب با این مطلب است:
https://www.dropbox.com/s/5e7buykl4qi5q18/Photo%20%DB%B1%DB%B3%DB%B9%DB%B1-%DB%B7-%DB%B2%DB%B7%D8%8C%E2%80%8F%20%DB%B1%DB%B2%20%DB%B1%DB%B7%20%DB%B1%DB%B8.jpg

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها