امید من، مراقب جملات شیطانی باش

امید نامه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

امید من، یکی از مهم‌ترین ترفندهای شیطان، نفوذ در دل‌ها با جملات زیبا و تأثیرگذار است. جملاتی که نفس تو به راحتی به آن‌ها این پاسخ را خواهد داد: «راست می‌گه…»

به تو می‌گویم «مطالعه کن»، شیطان القا می‌کند: «تو که مطالعه کردی به کجا رسیدی؟» و نفس تو می‌گوید: «راست می‌گه» و به همین راحتی فریب آن جمله زیبا را خوردی و از مطالعه دست کشیدی.

می‌گویم «در مورد غذای سالم تحقیق و رعایت کن» شیطان القا می‌کند: «پدر بزرگ‌ها و مادر بزرگ‌های ما که این چیزها رو نمی‌دونستن بیشتر عمر کردند و سالم‌تر بودند» و نفس تو می‌پذیرد: «راست می‌گه!» پس، از تحقیق بازمی‌ایستد، غافل از اینکه این عین وسوسه شیطان است…

می‌گویم «به نماز جماعت بیا»، آن جمله شیطانی را که زمانی شیطان به یک فریب‌خورده‌ی دیگر القا کرد را برایم بازگو می‌کنی: «ترجیح می‌دهم با کفش‌هایم در خیابان قدم بزنم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد نماز بخوانم و به کفش‌هایم فکر کنم» و والله نفس تو حق دارد که این جمله زیرکانه‌ی شیطانی را بپذیرد و بر اساس آن ترجیح بدهد به جای نماز جماعت در خیابان قدم بزند! و ببین این ابزار چقدر قدرتمند است که شیطان با آن نخبه‌های کشوری را از پای درآورد!

می‌گویم «در دین بیشتر تلاش و جهد داشته باش و به اعماق سفر کن»، شیطان القا می‌کند: «هر کس خیلی در دین عمیق شد، آخرش دیوونه شد» و نفس تو فریب این جمله زیرکانه‌ی شیطانی را می‌خورد که اگر کلمه به کلمه‌اش را تحلیل کنی می‌فهمی چه جمله حرفه‌ای و زیرکانه‌ای‌ست و از هیچ کس جز شیطان القای چنین جمله‌ای برنمی‌آید! به همین راحتی و با یک جمله تو را از لذت شنا در اعماق دین بازداشت…

امید من، هر جمله‌ای که تو را از پیشرفت به سمت خوبی‌ها باز بدارد شیطانی است. شجاعانه در برابرش بایست و پیش برو، خداوند شرح صدر لازم را به تو عطا خواهد کرد. (البته که اگر نیتی به جز قربه إلی الله داشته باشی، خداوند خیرالماکرین است!!)

امید من، قیمت‌ها را بسنج

امید نامه, نکته ۲ دیدگاه »

امید من، به من اثبات شده است که در این دنیا برای به دست آوردن هر چیزی باید چیزی را از دست بدهی و آن‌را هزینه کنی… حتی به گفته مولایمان، برای به دست آوردن روح باید از جسم هزینه کنی…

و چه خنده‌دار است این دنیا! برای به دست آوردن آرامش باید آرامش را هزینه کنی!

امید من، حالا که گریزی از این قانون نیست، چشمانت را باز کن که چیزی را به ثمن قلیل نفروشی…

شخصی‌سازی دین ممنوع!

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۷ دیدگاه »

پارسال که برای اولین بار رفته بودیم نماز جمعه تهران (دقت کن! نزدیک یک سال است یادداشت کرده‌ام و دنبال فرصت می‌گردم این مطلب را بنویسم)، وقتی نماز تمام شد و مردم دسته دسته از مصلا خارج می‌شدند، فرصت خوبی برای همه کار بود… مثلاً یک گروه زن و مرد آمده بودند یک سری کاغذ جلوشان گرفته بودند و به وضع مستأجر بودنشان و امثالهم اعتراض می‌کردند. آن‌طرف‌تر، یک گروه با پلاکاردهایی به رئیس‌جمهور می‌توپیدند و خلاصه یک شلم‌شوربایی بود که من در عمرم ندیده بودم! (کسانی که نماز جمعه تهران را تجربه کرده باشند می‌فهمند چه می‌گویم)

اما در این میان، از ابتدای خارج شدن از صحن مصلا تا خارج شدن از محوطه، یک صدا را همه می‌شنیدند و آن صدای یک جوان بود که بلند بلند شعارهایی در مورد رهبر می‌داد؛ شعارهایی مثل: امام خامنه‌ای خمینی دیگر است،… / امام خامنه‌ای فلان است / امام خامنه‌ای بهمان است… و تأکید خاصی روی «امام» می‌کرد… طبیعتاً آن‌جا جای شعار نبود و طبیعتاً کسی ایشان را همراهی نمی‌کرد مگر چند جوان بسیجی مظلوم که بین «جای شعار نبودن» و «حمایت از شعارهای منتسب به رهبری» مانده بودند و هر بار یک صداهایی از خودشان در می‌کردند و بعد که می‌دیدند هیچ کس همراهی نمی‌کند و جالب نیست، دوباره ساکت می‌شدند اما این شخص از اول تا آخر ول‌کن معامله نبود و تنهایی بلند بلند شعار می‌داد. (تا حدی که اواخرش گلویش به شدت گرفته بود)

من به این دوستی که همراهم بود گفتم: تندتر بیا برویم به این بنده خدا برسیم من قیافه‌اش را ببینم… (و طبیعتاً تا درونی‌ترین روحیاتش را بفهمم!)

رفتیم، به این جوان رسیدیدم… جوانی بود بسیار بسیار خوش‌تیپ! یعنی تیپ زده بود ها! لباس عالی، کفش‌های قهوه‌ای (به رنگ لباسش) شبیه کیکرز، ریش‌های بسیار زیبا و مرتب که جلب توجه می‌کرد و یک پیشانی‌بند هم بسته بود به پیشانی‌اش و یک چفیه بسیار مدرن(!) هم به شیوه‌ای بسیار خاص انداخته بود روی گردنش…

من تا دیدمش، به رفیقم گفتم: اوه اوه، این از آن‌هاست که از هر کسی و هر چیزی برای جلب توجه دیگران به خودش استفاده می‌کند. فعلاً در این جمع، «امام خامنه‌ای» سوژه خوبی برای جلب توجه است… از قضا رفتیم جلوتر، دیدم پیش‌بینی‌ام درست از آب درآمد! یک پیرمرد، تنها و در یک جایی که کاملاً در چشم بود ایستاده بود و یک پرچم مقاومت جلوش گرفته بود. خبرنگاران و مردم هم از ایشان عکس می‌گرفتند… این جوان به محض اینکه ایشان و عکاس‌ها را دید، دوید کنار ایشان ایستاد و یک سر پرچم را هم او گرفت!
گفتم:‌ بفرما! حالا مقاومت سوژه خوبی است، امام خامنه‌ای فراموش شد!

از این‌ها بگذریم، هدفم اینجای ماجراست: داشتیم کنار این جوان می‌آمدیم و من تمام حرکات و سکناتش را (برای آینده) زیر نظر داشتم که یک دفعه یک حاج آقای مسن اما بسیار نورانی و خاص آمد با سرعت از کنار این جوان رد شد و فقط یک جمله به او گفت:

«آقا رو شخصی‌سازی نکن!»

من یک دفعه چشمانم گرد شد! باور نمی‌کردم چنین تیکه سنگینی که من خودم در ذهن داشتم اما نمی‌دانستم با چه کلمات و جملاتی بیان کنم که آن «جوانِ پرت» بفهمد، از دهان یکی دیگر به این زیبایی به او گفته شود! همینطور مات و مبهوت به این حاج آقا نگاه می‌کردم تا رفت…

چقدر اصطلاح زیبایی به کار برد: شخصی‌سازی

من در مورد همین موضوع در سال ۹۰ در مطلبی با عنوان «وظیفه شناسی خودکار» صحبت کرده بودم. (که به نظر خودم، آن اصطلاحی که انتخاب کرده بودم هم زیبا بود و به نظرم می‌شود کلی در موردش نوشت و ایده‌پردازی کرد:‌ «وظیفه‌شناسی خودکار» یا Automatic Amenability اما این اصطلاح برایم شیرین‌تر بود: شخصی‌سازی)

 

گاهی ما با رفتار غلطمان باعث شخصی‌سازی دین یا اعتقاد خاصی می‌شویم و یک نوع حس لجبازی در دیگران ایجاد می‌کنیم.

دلایل همراهی نکردن مردم و گاهی لجبازی را شاید بشود در این دو مورد خلاصه کرد: ۱- انسان‌ها از «مثل دیگری بودن» بدشان می‌آید. مردم دلشان نمی‌خواهد شبیه یک نفر دیگر باشند (به خصوص اگر آن دیگری را از خودشان پایین‌تر بدانند)، می‌خواهند خودشان باشند. اگر کاری که شما می‌کنید را انجام دهند، مثل شما می‌شوند و این برایشان سخت است. ۲- بحث کفایت: یعنی گاهی، افراد، کاری را انجام نمی‌دهند چون شما انجام داده‌اید، پس کافی‌ست دیگر! (مثلاً جالب است که در خانه ما، زمانی که من می‌روم نماز جماعت یا امثال آن، احساس می‌کنم دو برادر دیگر کمتر و یا سست‌تر به نماز جماعت می‌روند بنابراین گهگاه من فتیله‌ام را پایین‌تر می‌کشم، می‌بینم چه جالب! آن‌ها بهتر شدند! یعنی ناخودآگاه در ذهنشان می‌آید که حمید می‌رود نماز و غیره، برای یک خانواده کافی‌ست دیگر! همه که نباید بروند)
چند مثال از شخصی‌سازی‌هایی که ممکن است به دامش بیفتیم:

مثلاً در یک مسجد، از قدیم، مرسوم نیست که «مرگ بر…»های تکبیر گرفته شود. حالا من گاهی با برخی دوستانم که می‌روم این مساجد می‌بینم، عمداً می‌آیند این تکبیرها را بلند بلند می‌گویند! می‌گویم: پسر خوب، الان فکر می‌کنی این‌ها همه ضد ولایت فقیه هستند که آن «مرگ بر»ها را نمی‌گویند؟ چیزی‌ست که بیش از ۵۰ سال است در این مسجد مرسوم بوده و به هر دلیلی گفته نمی‌شود. اگر تو بیایی این وسط تنهایی آن شعارها را بگویی، نوعی «شخصی‌سازی» انجام داده‌ای. یعنی گفته‌ای: مردم! همه شما ضد انقلاب و ضد ولایت فقیه و ضد ارزش‌ها هستید جز من که دارم این شعارها را بلند بلند می‌گویم!
یا مثلاً یک جایی مرسوم نیست مقام معظم رهبری را با «امام» خطاب کنند. حالا شما تنهایی بیایی دائم بگویی «امام خامنه‌ای»! این یک نوع شخصی‌سازی ایشان می‌شود….
یا مثلاً ما در شهرمان یک «شخصی‌ساز به تمام معنا» (ببخشید، اما یک احمق به تمام معنا) داریم که من اگر یکی دو ویژگی‌اش را بگویم نیمی از دوستان هم‌شهری و هم‌مسجدی که این مطلب را می‌خوانند شناسایی‌اش می‌کنند (و چه بسا از بس تابلو است تا همین الان هم شناسایی شد!) برخی رفتارهای احمقانه او: هر وقت اذان یا اقامه گفته شود، به نام امام علی که می‌رسد، تنهایی و بلند بلند صلوات می‌فرستد! آن هم هر دو تایش را. (از این «بدعت‌گذاری»اش که بگذریم که یک سری فجایع بزرگ به بار می‌آورد… مثل اینکه: اگر قرار باشد برای امام علی صلوات بفرستیم، برای امام حسین هم باید بفرستیم دیگر؟ برای هر امام دیگری همینطور… پس تصور کن یک سخنران بدبخت جلو این افراد می‌ترسد یک نام از ائمه بگوید! یک دفعه با آن صدای وحشتناکشان: آللللللللللللللللللهم صل علی…)  اما چیزی که بدتر از آن بدعت است، همین بحث شخصی‌سازی امام است. این یک نوع توهین به همه حضار است: مردم! شما هیچ کدام امام علی را دوست ندارید جز من! (یعنی آن حاج آقایی هم که آنجا نشسته دوست ندارد، اما من دوستش دارم!)
همین شخص، در جمعی که همه لباس معمولی دارند، با یک لباس بسیجی خفن ظاهر می‌شود. (شخصی‌سازی بسیج)
همین شخص، دائم وسط جمع «امام خامنه‌ای» «امام خامنه‌ای» می‌کند… (شخصی‌سازی رهبر عزیز که من معتقدم تک‌تک مردم ایران حاضرند خاک پای ایشان شوند و به قول استاد پناهیان، این را می‌شود در اشک‌هایشان دید زمانی که ایشان در بیمارستان بودند)

یک بحث جانبی: من قبلاً در مطلب «امید من! از آن نترس که تو را بسیار دشمن دارد…» گفته بودم که بیش از همه باید از کسی ترسید که بیش از بقیه تو را دوست دارد! یعنی اگر یک روز پایش بیفتد (و مثلاً به هر دلیلی امثال این آقا بشوند مخالف رهبری) خدا می‌داند چه پدری از ایشان در می‌آورند! همان است که معتقدم: خدا نکند یک «عشق» تبدیل به «نفرت» شود! آن‌وقت همان عاشق، بلایی به سر معشوق می‌آورد که هیچ انسان دیگری نیاورده…

 

دلیل نوشتن این مطلب: اولاً گاهی که زیادی در این وبلاگ و وب‌سایت دم از دین و دیانت می‌زنم، بعد از آن مطلب باید دائم خودم را بخوردم و صدتا صدتا استغرالله بگویم که نکند مطالبم نوعی «شخصی‌سازی دین» به حساب بیاید… خیلی سخت است… (چه؟ بگذریم… خودت می‌فهمی چه می‌خواهم بگویم)

ثانیاً دلیل اصلی‌اش شاید مطلب «اتفاقات خاص زندگی‌مان را به دیگران بگوییم یا نگوییم» بود. ترسیدم آن ایده باعث شود من و شما یک چیزهایی یک جاهایی بگوییم که نوعی شخصی‌سازی دین به حساب آید.

به هر حال،‌ به این موضوع خیلی فکر کنیم: «شخصی‌سازی دین، ممنوع!» و همان جمله‌ای که در مطلب اول گفته بودم را تکرار می‌کنم:

در بحث تبلیغات دینی گاهی اوقات لازم است شما خودتان را کنار بکشید تا حس مسؤولیت دیگران به طور خودکار برانگیخته شود!
هر چقدر شما از چیزی دم بزنید، یک نوع حس لجبازی (و زدگی) نسبت به آن موضوع در اطرافیانتان برانگیخته خواهد شد.
برادر بزرگ‌تر، دیشب می‌گفت: دیگه داره حالم از بچه‌های شرکت به هم می‌خوره! ببین چقدر این کارگرهای شرکت ما احمق‌اند! هر روز که میان سر کار، یک سری استدلال منفی مسخره در مورد قرآن و دین و … پیدا میکنن میارن… آخه نمی‌فهمم این‌ها بیکارن هر روزِ خدا دنبال این چیزها هستن؟
گفتم: لابد «تو» هر روز با اونا در مورد دین صحبت می‌کنی؟ (با این نیت که مثلاً نمازخوان و روزه‌گیر کندشان)
گفت: آره! چطور مگه؟
گفتم: هیچی… بگذریم.

روزی که خوب باشد…

امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من، در روزی که خیلی خوب بوده است، بیشتر مراقب شیطان باش…

گاهی چقدر ساده…

نکته هیچ دیدگاه »

دیروز شلنگ کولر از وسط زمین و آسمان یک سوراخ کوچک پیدا کرده بود و آب فواره می‌زد…

کلی به فکر فرو رفته بودم که چطور این مصیبت را رفع کنیم!؟ کل شلنگ را عوض کنیم؟ یک رابط بخریم و با کلی ریسک آن بخشی که سوراخ شده را پیوند بزنیم؟ و چقدر فکرهای سخت و سنگین دیگر…

برادر کوچک‌تر آمد، تا دید، گفت نوارچسب داریم؟ گفتم آره و آوردم… گذاشتیم شلنگ خشک شود، خیلی راحت یک نوارچسب روی آن بستیم و تمام!! شاید حداقل تا این تابستان جواب بدهد… (هر چند من اهل محکم‌کاری هستم و از ماست‌مالی اصلاً خوشم نمی‌آید اما حداقل بهتر از ما بود که نشسته بودیم و به آبی که می‌رفت نگاه می‌کردیم و عزا گرفته بودیم که چطور با این «مصیبت» برخورد داشته باشیم!؟)

خنده‌ام گرفته بود که گاهی چقدر ساده می‌شود مشکلات را رفع کرد…

اتفاقات خاص زندگی‌مان را به دیگران بگوییم یا نگوییم

دین من، اسلام, نکته ۷ دیدگاه »

یکی از سؤالاتی که به خصوص در ذهن بچه مذهبی‌ها هست این است که مثلاً «من جایی بگویم اهل نماز شب هستم یا خیر؟»، «من جایی بگویم فلان خواب را دیده‌ام یا خیر؟»، اصلاً «من بگویم بچه‌مذهبی هستم یا خیر؟»… و امثال این قضایا… نکند ریا باشد. نکند فلان…

این ابهام از آن ابهامات بزرگ است و مواجه شدن با آن واقعاً سخت است. اگر یک تصمیم نادرست گرفته شود، اتفاقات وحشتناک می‌افتد.

من یک چیزهایی در این مورد بگویم:

دقت کنید:

ما در اسلام از گفتن گناهانمان به دیگران منع شده‌ایم. می‌دانید که گفتن گناهی که انجام داده‌اید (اعتراف به گناه) به جز به خدا، خودش از گناهان بزرگ است. فرمایشات رهبری:

« … اسلام، اعتراف به گناه را در پیش بندگان، مجاز نمی داند. کسی نباید گناهی را که انجام داده است بر زبان آورد و پیش کسی به آن اعتراف کند. اما پیش خدا، چرا. بین خودتان و خدا، بین خودمان و خدا، خلوت کنیم و به قصورهایمان، به تقصیرهایمان، به خطاهایمان و به گناهانمان که مایه روسیاهی ما، مایه ی بسته شدن پر و بال ما و مانع پرواز ماست، اعتراف نماییم و از آنها توبه کنیم.
اگر فردی بخواهد اصلاح شود، باید گناه و عیب خود را بپذیرد و در پیش خود و خدا، به آن عیب و گناه اعتراف کند. کسانی که برای خودشان هیچ عیب و خطایی قائل نیستند، هرگز اصلاح نخواهند شد.»
(در دیدار قشرهای گوناگون مردم؛ ۲۸/ اردیبهشت ماه ۷۳)

 

من خودم در این دوره‌ی تکنیسین داروخانه که می‌رفتم، یک پسر بود که خیلی استعداد داشت و همه‌ی کلاس کم‌کم داشتند به حالش غبطه می‌خوردند. بعد، یک دفعه بحث مشروب و … آمد وسط، ایشان خیلی مشخص از مشروب دفاع کرد و کم‌کم اعتراف کرد که صبح‌ها سر کار، فلان مقدار مشروب می‌خورند و غیره. باور کنید یک دفعه کل کلاس به دید حیوان به او نگاه کردند! طوری منزوی شد که از فردا تنها انتهای کلاس می‌نشست و هیچ صحبتی نمی‌کرد!…

شاید مهم‌ترین دلیل منع شدن بیان گناه، ریختن «قبح گناه» باشد. یعنی مثلاً من بیایم بگویم فلان گناه را می‌کنم. شما اگر دانشجوی من باشید، می‌گویید: فلانی که استاد ماست فلان گناه را می‌کند پس به ما که نمی‌شود خرده گرفت!! یعنی همه به خودشان می‌گویند حالا که او آن گناه را انجام می‌دهد پس برای ما مجاز است…

و اما، از آن طرف، اینطور که از آیات برمی‌آید، همانطور که گفتن گناهان، گناه است، گفتن نعمت‌هایی که خدا به شما داده، با این نیت که باعث انتشار آن فضیلت شود، مجاز به نظر می‌رسد. استدلال علما به این آیه است: و اما بنعمه ربک فحدث (ای پیامبر! نعمت‌هایی که پروردگارت به تو داده را بازگو کن…)

البته شکی نیست که «آن‌را که خبر شد، خبری باز نیامد»، اما خوب، بد نیست جایی که می‌دانید تأثیر دارد، گاهی بگویید که خدا چه نعمت‌هایی به شما داده. نماز شب می‌خوانید؟ با احتیاط و با نیت درست و بدون لحنی که موجب فخرفروشی و ریا و … بشود، بازگو کنید. قرآن را حفظ می‌کنید و حفظ هستید؟ با احتیاط بگویید… به ذکرهای خاصی پای‌بند هستید؟ مشکلی نیست، به دیگران هم توصیه کنید.

اگر قرار بود همه بزرگان از آنچه دیده‌اند و کرده‌اند دم نزنند، هیچ کس نباید می‌دانست مثلاً فلان آیه الله در وسط نماز، حوری را دید و توجهی نکرد! چه لزومی داشت ایشان بیاید به دیگران بگوید که من وسط نماز حوری را دیدم و توجه نکردم؟ اما همین که ایشان این را گفته، من شخصاً دلم می‌خواهد تمام تلاشم را کنم که به آن جایگاه برسم… یا مثلاً بارها دیده‌ام که استاد پناهیان از خواب‌ها یا اتفاقاتی که برایش افتاده (اما کاملاً محتاطانه و زیرکانه) سخن گفته.

بله، همیشه انسان‌های مریض بوده‌اند. یعنی شما در یک جمع وقتی بگویید مثلاً من فلان اتفاق برایم افتاد، چون برایشان قابل هضم نیست، سریعاً نیش‌خند می‌زنند و نوعی دروغ یا خالی‌بندی می‌دانند!

یادم هست ده ساله یا کمتر که بودیم، یک بار خانه یکی از فامیل‌ها بودیم و جلو خانه بازی می‌کردیم. یک جوان نورانی از جلو خانه رد شد در حالی که یک تسبیح دستش بود و دائم ذکر می‌گفت. بچه‌های فامیل ما که به واسطه مادرشان «حرف‌مفت‌زن» شده بودند، یواشکی به ما گفتند: دیوانه است! گفتم چطور؟ گفتند: دائم با خودش حرف می‌زند!!
تصور کن! برخی چقدر احمق هستند! (من ۲۰ سال است آن صحنه جلو چشمم است و حتی الان هم سعی می‌کنم موقع ذکر، دهانم تکان نخورد یا مثلاً ذکر لا إله إلا الله را بگویم که لب‌ها تکان نخورد که امثال آن احمق‌ها بگویند دارد با خودش صحبت می‌کند!!)

هر چند نباید از این افراد خیلی ترسید، اما اگر در جمعی می‌دانید که این نوع افراد زیاد هستند، هرگز چیزی نگویید که متهم به دروغ و دیوانه شدن و خرافه‌پرستی و غیره می‌شوید… مثلاً اگر قرار بود من آنچه در این وبلاگ می‌گویم را در صفحه اول آفتابگردان یا حتی در کلاس‌هایم که به اندازه کافی دانشجوها را آماده کرده‌ام، بگویم، ده‌ها کامنت و حرف منفی گفته می‌شد! (همانطور که الان وقتی فقط کمی «خاص» می‌نویسم این کامنت‌ها می‌آید) اما آمده‌ام یک حیاط خلوت ایجاد کرده‌ام و امثال تو که می‌دانم «حواست هست» را با زیرکی خاصی اینجا آورده‌ام (که اگر بدانی پشت صحنه چه خبر است و چطور اضافه‌ها را حذف کرده‌ام و امثال تو را نگه داشته‌ام، شاخ در می‌آوری) و حالا می‌توانم راحت‌تر برخی چیزها را بگویم و تقریباً مطمئن باشم که متهم نمی‌شوم…

من شخصاً مخفی کردن برخی از این نعمت‌ها را نمی‌پسندم. همان است که در این مطلب گفتم: سراپا…

دقت کن چه گفتم:

حقیقتش را بخواهی تصمیم گرفتم این تابستان فعلاً با این دو خواهرمان (که هر دو فوق ممتاز هستند) تمرین کنم (چون استاد گرام به زور یک جمله به آدم یاد می‌دهد! می‌گوید هنرآموز باید خودش خوب نگاه کند و بفهمد! اما این خواهر کوچک‌تر ما که رشته‌اش ریاضی بوده و خدا می‌داند با خط‌کش و نقاله خط اساتید را تحلیل کرده و دستش آمده چی به چیست، گاهی با یک جمله، کلاً خطاطی ما را زیر و رو می‌کند! دمش گرم! مدیونتم آبجی!) بعد، اگر دیدم مردش هستم از پاییز می‌روم کلاس…

اساتید بزرگ متأسفانه (البته حق هم دارند و گفتم که «آن‌را که خبر شد، خبری باز نیامد») خیلی از چیزها را بیان نمی‌کنند. اینکه آن‌ها چه روالی را طی کردند تا به آن جایگاه رسیدند؟ مثلاً من دلم می‌خواهد مرجع من خیلی واضح بیاید بگوید: مردم! من خودم به حساب سوددار بانک اعتماد ندارم و پولم را نمی‌گذارم… اما می‌آید می‌گوید مشکلی نیست ولی به خودش که می‌رسد، نمی‌رود بگذارد! ما خیلی از چیزها برایمان مبهم است به این خاطر که هیچ کدام از بزرگان نیامده‌اند واضح صحبت کنند، هر کدام گلیم خودشان یا نهایتاً چهار تا شاگرد درجه اولشان را بیرون کشیده‌اند و رفته‌اند… (البته تأکید می‌کنم که تا حدودی حق دارند اما می‌شد یک برنامه واضح و مدون هم تعیین کرد…)

یکی از اهداف من در مجموعه آفتابگردان گفتن واضحِ مسیری است که طی می‌کنم… به نظر می‌رسد از سردرگمی‌ها می‌کاهد… (هر چند که گاهی یک «خودزنی محض» به حساب می‌آید)

به هر حال، خلاصه بحت: گفتن نعمت‌ها خوب است اما با چند شرط‌… اگر این شرط‌ها را داریم، بگوییم، وگرنه، خیر:
۱- با نیت درست! نه با نیت ریا و امثالهم.(نیت درست: خدایا! می‌گویم که آن‌ها به سمت تو بیایند. گوشی آخرین مدل هم که می‌خرم نیتم این باشد: خدایا! می‌خرم و می‌گویم که خریدم که مردم بدانند می‌شود مذهبی بود و از دنیا هم لذت برد و چه بسا بیشتر لذت برد و از این طریق شاید در مسیرشان استوارتر شوند)
۲- کوچک‌ترین دروغ یا بزرگ‌نمایی و امثالهم، در بیان اتفاقات خاص، گناه بزرگی خواهد بود چون اعتماد همه را به آن نوع اتفاقات از بین می‌برد.
۳- مطمئن باشید که اکثر قریب به اتفاق مخاطبان شما اهل آن حرف‌ها هستند. اگر اکثریت «نمی‌فهمند شما چه می‌گویید»، گفتنش تخریب خودتان و اسلام و … است.
۴- از همه مهم‌تر: شما چهره و جایگاه مناسبی در بین مخاطبان‌تان داشته باشید (اولاً شما را در زندگی اسلامی‌تان «موفق» و ثانیاً «امین» بدانند). طبق نکته ۱، شما می‌خواهید آن قضایا را بگویید که نشر اسلام باشد دیگر؟ بله؟ خوب، وقتی همه بدانند که شما هفت‌خط هستید، گفتن اینکه «من نماز شب یا دعای کمیل یا فلان دعا و… را می‌خوانم» چه تأثیر مثبتی خواهد داشت؟ پس نگویید چون تأثیر عکس خواهد داشت! یا مثلاً در سن بیست سی سالگی هستید و هنوز نمی‌توانید قرآن را از رو بخوانید، چرا باید بیایید مروج اسلام بشوید؟ وقتی صبح تا شب دنبال تفریح و خوش‌گذرانی هستید و یک هنر یا علم خاص ندارید، چطور به خودتان اجازه می‌دهید دم از اتفاقات خاص بزنید؟ وقتی در دانشگاه جزء تنبل‌ترین‌ها و بی‌هنرترین‌ها هستید و یک کار مفید برای جامعه انجام نداده‌اید چطور به خودتان اجازه می‌دهید بگویید مردم! مسلمان شوید! مسلمان بشوند که چه؟ که مثل تو بشوند؟ تنبلِ بی‌عرضه‌ی بی‌هنرِ بی‌دانش؟… (گاهی برخی افراد خودشان را موفق می‌دانند، من دلم می‌خواهد شکمم را بگیرم یک دل سیر بخندم! آخر مؤمن! من آن رفیقمان که در مطلب «دوستان خوب» معرفی کردم را هنوز نیمچه‌موفق هم نمی‌دانم و به خودش هم انتقاداتم را گفته‌ام حالا تو با گرفتن یک جایزه دنیوی در یک رشته‌ی خاص، خودت را موفق دانستی!؟ لا إله إلا الله!)

توجه: گاهی یک حس‌های خاص به انسان دست می‌دهد که آن حس‌ها به جورج‌بوش هم دست می‌دهد! نباید آن‌را ربط داد به اینکه من انسان یا مؤمن خاصی هستم که آن‌را حس کردم…

 

و اما، نهایتاً از آن طرف هم صحبت کنیم: اگر جایی خواندید که مثلاً یکی گفت من فلان خواب را دیدم یا فلان اتفاق خاص برایم افتاد، سریعاً انکار نکنید و او را متهم به دروغ نکنید. حتماً خوانده‌اید که امام خمینی (رحمه الله علیه) به فرزندش نوشت:

پسرم! سعی کن اگر از اهل مقامات معنوی نیستی انکار مقامات روحانی و عرفانی را نکنی که از بزرگ‏ترین حیله‏‌های شیطان و نفس اماره که انسان را از تمام مدارج انسانی و مقامات روحانی باز می‏‌دارد، وادار کردن او به انکار و احیاناً به استهزای سلوک إلی اللّه است که منجر به خصومت و ضدیت با آن شود…

(عجب جملات جالبی‌ست! دقت کن: «که منجر به خصومت و ضدیت با آن شود» هر کس انکار کرد شد امثال سلمان رشدی و صادق شیرازی و عطاء الله مهاجرانی و…)

هر چند نباید خیلی قطعی به همه اظهار نظرها اعتماد کرد، اما اگر کسی از این نوع حرف‌ها زد، سریعاً جبهه نگیرید. شما سعی کنید برداشت مثبت خودتان را داشته باشید، آن شخص اگر دروغ گفته باشد، خودش چوبش را خواهد خورد.

مثلاً مادر ما خواب‌ها و اتفاقات خاص، خیلی برایش اتفاق می‌افتد (مثل اینکه قبل از رفتن به کربلا در خواب انگار همه آن جاهایی که بعداً رفته بود را دیده بود و امثال این اتفاقات که برخی‌هایش را اگر بگویم باور کردنش سخت است). ما اوائل، بنده‌ی خدا را مسخره می‌کردیم (و خدا شیطان درون ما را لعنت کند). بعدها من یک بار با خودم فکر می‌کردم: خوب، مگر این بنده‌ی خدا (و همه مادران دیگر) منافق یا کافر است که درهای خاص خدا به روی او بسته شود؟ در سنین کم ازدواج کرده و از آن به بعد، نهایت تلاشش را کرده که بهترین بچه‌ها را تحویل جامعه بدهد، قاری و روضه‌خوان حلسات قرآن هم که هست، نهایت گناهش شاید چهار تا غیبت زنانه باشد که جالب است که زن‌ها رابطه‌شان با کسی که پشت سرش غیبت می‌کنند بهتر هم می‌شود!! یعنی چیزی در دلشان نیست و فقط برای پر کردن ۵۰۰۰ لغتی که باید هر زن در روز بیان کند این چیزها را می‌گویند!! (دقت کن که نگفتم غیبت گناه نیست. و این موضوع، جواز انجام این گناه بزرگ نیست) (روان‌شناسان می‌گویند: هر زن باید روزانه ۵ هزار و هر مرد ۲ هزار لغت حرف بزند وگرنه افسردگی می‌گیرد) خلاصه، گفتم در حالی که گناهان بزرگ انجام نمی‌دهد و نهایت تلاشش را هم داشته، چرا ما باید فکر کنیم این بنده خدا مثلاً آن اتفاقات یا خواب‌هایش صادق نیست یا در حد این اتفاقات نیست یا دروغ می‌گوید و امثالهم؟

 

به هر حال، امیدوارم در گفتن‌هایمان موفق باشیمWink

دوستان خوب

الهی نامه من, خاطرات, نکته ۸ دیدگاه »

عاشق دوست خوب هستم…

صحبت‌های امشبم با حافظ کل قرآن (و نهج البلاغه) و قاری برتر استان که از بچگی با هم در کلاس قرآن مجمع قاریان آشنا شدیم و نقاش، خطاط، مسلط به عربی، انگلیسی و فرانسوی… چند سال است خوراک انگلیسی و فرانسوی‌اش را من تأمین می‌کنم:

gham

حاج حسن (دوست هفتاد ساله‌ام) هر بار که زودتر می‌روم مسجدشان، عمداً می‌پرسد: نیرومند جان، حالت چطوره؟ و من مثل همیشه می‌گویم: عالی‌ام حاج حسن، عالی! از من بهتر پیدا نخواهی کرد!
و او هر بار می‌گوید: عاشق اینم که بیای مسجد ما و من احوالت رو بپرسم و تو این جملات رو بگی!و من هر بار می‌گویم: حاج حسن، ما این‌ها رو از شما یاد گرفتیم. مگه خودت همیشه نمی‌گی: نیرومند جان، تا خدا زنده‌ست غمِت نباشه!
خدا هم که فعلاً زنده‌ست! پس چه غم دارم؟ چه کم دارم؟ 🙂

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یکی از آرزوهایم این است که چند دوست مثل دوست بالا باشیم، مثل طلبه‌ها برویم در حرم‌های مشهور بنشینیم با هم مباحثه کنیم… چندین بار شده که رفته‌ام حرم، دیده‌ام چند طلبه نشسته‌اند مباحثه می‌کنند، می‌روم مثل یک بچه، می‌نشینم کنارشان و محو حرف‌هایشان می‌شوم و بسی لذت می‌برم از این رسم اسلام…
تو نظرت را در مورد یک موضوع (با توجه به آنچه از آیات و روایات یاد گرفته‌ای) بگویی و آن یکی انتقاد کند و تو پاسخ بدهی و همینطور با هم کیف کنیم…

رمزگشایی

نکته ۴ دیدگاه »

گاهی اوقات در برخی مطالب مثل همین مطلب قبل (نگاهدار سررشته تا نگاهدارد…) می‌گویم سنگ کلیه گرفتم (به انضمام برخی قضایای دیگر) پس نتیجه می‌گیرم که احتمالاً پولی که در بانک دارم شبهه‌ناک است و یا مثلاً در مطلب «نزدیک بود…» می‌گویم که روز کنکور روان‌شناسی خواب ماندم و این احتمالاً یعنی صلاح نیست در آن رشته فعلاً مشغول به تحصیل شوم… و یا مثلاً در مطلب «یک روز زندگی، بدون تسبیحات» می‌گویم یک روز چقدر بلا سرم آمد و فهمیدم که دیشب موقع خواب تسبیحات را نگفته بودم… و امثال این که همین الان چندین موردش در ذهنم هست و در مطالب سایت دائماً گفته‌ام و اصلاً هدفم از گفتن این‌ها بیش از اینکه بخواهم خاطره بگویم و وقت مخاطبم را بگیرم، تأکید روی این حدیث است:

امام صادق علیه السلام می‌فرماید: «اما انه لیس من عرق یضرب و لانکبه ولاصداع ولامرض الا بذنب» (اصول کافی ، ج ۲، ص ۲۱۹، ح ۳، باب الذنوب)؛

بدان که هیچ رگی زده نمی‌شود و هیچ پایی به سنگ نمی‌خورد و درد سر و مرضی پیش نمی‌آید مگر به جهت گناهی که انسان مرتکب شده است.

این را دوستانِ «حرفه‌ای‌تر» قبول دارند و لحظه به لحظه لمس می‌کنند و نیازی به توضیح برای آن‌ها نیست، اما به هر حال، بد نیست اینجا توضیحاتی داده شود…

ببینید، ما یک بحثی در شبکه داریم به نام «رمزگذاری» یا Encryption یا Encoding (که در بحث ما هر دو کلمه Encoding و Encryption قابل استفاده‌اند اما عملاً یک فرق‌هایی بین این دو اصطلاح از نظر علم کامپیوتر هست که اینجا بیان شده). ما می‌گوییم اگر می‌خواهی مثلاً به طور بی‌سیم بین دو نفر تبادل داده انجام دهی، برای اینکه این وسط کسی نفهمد داده‌ها چیست و فقط شخصی که در طرف دوم است بفهمد که چه گفته‌ای، داده‌ها را رمزگذاری (Encode یا Encrypt) کن و بفرست… در مقصد، گیرنده، پیغام را با کلیدی که دارد رمزگشایی (Decode یا Decrypt) می‌کند و می‌فهمد که منظور فرستنده‌ی پیام چه بود. [دقت کن که ابتدای مقاله گفتم «سنگ کلیه» (یعنی داده‌ی رمزگذاری شده) به انضمام برخی اتفاقات (یعنی کلید)]

حالا حکایت خدا و بنده، همین است! خدا اگر بخواهد پیامی به بنده‌اش بدهد، خودش که مستقیم نمی‌تواند صحبت کند؟ وحی (به قول ما شبکه‌کارها: Dedicated Line: لاین اختصاصی) هم که نمی‌تواند برقرار کند؟ پس باید چه کار کند؟ خوب، پیامش را Encode (رمزگذاری) می‌کند و در قالب یک سری اتفاق «ملموس برای انسان»، می‌فرستد…

حالا هر چند نوع رمزگذاری برای هر بنده‌ای با هر سطحی فرق می‌کند، اما چیزی که مشخص است این است که خداوند نگاه می‌کند ببیند یک بنده به چه چیزی نظر و حواسش جلب می‌شود، از همان طریق اقدام می‌کند.

هستند افرادی که کلاً «پرت» هستند… خدا دائم پیام می‌فرستد اما گیرنده‌های آن‌ها مشکل پیدا کرده… اصلاً حواسشان نیست که خدایی هست که دارد صحبت می‌کند، اصلاً آمده‌ایم که صحبت‌های او را بشنویم و عمل کنیم…

اما آن‌ها که حواسشان جمع‌تر است، لحظه به لحظه، راه که می‌روند دارند به حرف‌های خدا گوش می‌کنند. پایم خورد به سنگ، احتمالاً به خاطر آن یک لحظه فکر گناه بود، سرما خوردم، این احتمالاً مجازات آن گناهی است که کردم، کبیره بود اما نه خیلی بزرگ، سنگ کلیه گرفتم، این یعنی احتمالاً گناه، خیلی خیلی بزرگ‌تر بوده…
حالا بعضی چیزها هست که من اگر بگویم، شما یک چیزهایی پشت سر من می‌گویید! و نباید هم گفته شود… اما فقط به عنوان نمونه: می‌خواهم یک ایمیل به یکی بفرستم، به محض کلیک روی ارسال، اینترنت قطع می‌شود، این یعنی احتمالاً نباید این ایمیل ارسال شود و من نمی‌فرستم یا یک بار متن را می‌خوانم که ببینم مشکل از کجا بوده. یا می‌خواهم وارد یک سایت مشکوک شوم، بار اول لود نمی‌شود، این احتمالاً یعنی در این سایت گناه هست (مثل چراغ قرمز) اگر خواستی رفرش کن و واردش شو اما پای جریمه‌اش هم بنشین، اگر دیر لود می‌شود این یعنی مراقب باش (مثل چراغ زرد)…، یا قضیه «ماهواره!» که در سال ۱۳۸۹ مطرح کردم… و خیلی چیزهای دیگر… (مثلاً داخل پرانتز بگویم که دیروز و بعد از آن قضایای سنگ کلیه، برای بار دوم رفتم بانک و حساب و کتاب‌ها را خیلی بهتر و شرعی‌تر کردم… بعد از بانک آمدم مسجدی که کنار بانک بود برای نماز ظهر، نشستم که تا نماز شروع شود ذکر آن روز را بگویم، یک دفعه برای اولین بار در عمرم شنیدم که رادیو گفت: «اذان ظهر به افق تهران از رادیو سلامت!» هیچ وقت یاد ندارم یک مسجد اذان را از رادیو سلامت پخش کرده باشد (پس جلب توجه می‌کند). می‌شود حدس زد که احتمالاً جریان سنگ کلیه حل است… (همانطور که والله از بعد از اینکه دیروز از بانک آمده‌ام با اینکه دیروز و امروز را روزه گرفته‌ام به اندازه یک ثانیه درد و شبیه درد که قبل از آن نمی‌گذاشت بخوابم، نداشته‌ام… حالا بعد از این چه می‌شود باید پیش بیاید و بعد رمزگشایی کنم…)**

به هر حال، انسان کمی «رمزگشایی» بلد باشد، بد نیست… به مرور آنقدر سریع رمزگشایی می‌کنید که حتی اینکه الان نگاهتان به چه چیز افتاد را رمزگشایی می‌کنید… (و البته هر چقدر انسان به گناه نزدیک‌تر می‌شود، قدرت و سرعت رمزگشایی‌اش کمتر می‌شود… تا حدی که عقب می‌افتد! یعنی همان که گفتم: قبل از ورود به قضایای بانکی، خداوند پای تو را روی پله‌های بانک می‌لغزاند که کمرت درد بگیرد اما تو نمی‌فهمی یا لجاجت می‌کنی و بعد از یک سال و وقتی کار از کار گذشته، تازه آن‌را رمزگشایی می‌کنی! این اوج بدبختی‌ست…)

درک آنچه گفتم، نیاز دارد که تا حدودی (دقت کن: گفتم تا حدودی) خودت را آنطور ببینی که در مطلب «امید من، گاهی خودت را تنها ببین…» گفته بودم:

امید من،

گاهی چشمانت را ببند و اینطور به دنیا نگاه کن: تو تنها انسان این دنیا هستی و هر که بوده است… و هست… و خواهد بود فقط برای تو آفریده شده است. هر موجودی در این دنیا آن انسانی که تو فکر می‌کنی نیست، او یا نماینده خداست و یا نماینده شیطان. پدر، مادر، خواهر، دوست، فرزند…

پس، یعنی ائمه گناهکار بودند که مریض می‌شدند یا مشکلی برایشان پیش می‌آمد؟

ممکن است یکی بگوید طبق این ایده، پس امام علی (که جان‌ها فدایش باد) لابد (نعوذ بالله) گناهی مرتکب شده بود که چشمانش در آن جنگ درد گرفت و پیامبر (که جان و مال و پدر و مادرمان به فدایش) آب دهانش را روی چشمانش مالید و خوب شد؟
یا مثل این نظر، لابد امام خمینی (که رحمت خدا بر او باد) گناهی مرتکب شده بود که آخر عمر، نوعی سرطان گرفت…
یا مثل این نظر، لابد حضرت فاطمه (که سلام خدا بر او باد) لابد گناهی مرتکب شده بود که در خانه‌اش را آتش زدند و پهلویش شکست و درد کشید…

می‌دانی این برداشت‌های غلط از کجا نشأت گرفته؟

وقتی داده‌ای را فرستنده رمزگذاری می‌کند و به گیرنده می‌فرستد، اگر شما این وسط بیایید یک نسخه از آن داده‌ها را بردارید و نگاه کنید، یک سری چرت و پرت خواهید دید! چیزی مثل این نامه که رمزگذاری شده:

ciphertext

چه کسی می‌تواند بفهمد اصل پیام چه بوده؟ فقط گیرنده!

دوست عزیز، نکند وسط یک ارتباط، یک داده‌ی رمزگذاری شده را بگیری بخوانی! همه چیز به هم می‌ریزد!

تو نمی‌توانی بفهمی اصل پیغامی که برای گیرنده فرستاده شده بود، چه بوده… مگر اینکه «کلید رمزگذاری» را داشته باشی که به دست آوردن آن کلید خیلی خیلی خیلی سخت است! بله، امام صادق (که همه صلوات‌ها نثار او باد) کلید رمزگذاری پیغامی که خدا به حضرت فاطمه فرستاد را دارد (چون در جریان زندگی ایشان و همه انسان‌ها هست و هستند). او می‌تواند بفهمد با آن اتفاق، خداوند خواست چه پیغامی به حضرت فاطمه بدهد. یا با آن درد چشم خدا می‌خواست چه پیغامی به امام علی بدهد… این فقط یک مثال است: مثلاً ممکن است امام علی یک ترک اولای ساده انجام داده باشد. مثلاً نعوذ بالله و خدا می‌داند می‌ترسم و می‌لرزم برای نوشتنش حتی در قالب یک مثال: مثلاً امام علی یک لحظه در ذهنش خطور کرده باشد که من در جنگ‌های قبلی پرچم‌دار بودم، پس در این جنگ هم پیامبر و خدا پرچم را به من می‌دهند و خدا خواسته باشد مثلاً با آن درد چشم که می‌دانید که در ابتدا مانع شد که پرچم به امام علی داده شود، به ایشان بفهماند که اگر خدا نخواهد، پرچم به تو نمی‌رسد… که البته این یک رمزگشایی کاملاً غلط است! گفتم که ما هرگز نمی‌توانیم آن پیغام را رمزگشایی کنیم. ما کجا و به دست آوردن کلید رمزگذاری‌ای که بین خدا و ائمه بود!!!

پس: نکند این ایده باعث شود که مثلاً هر کس را دیدیم که مریض شده، بگوییم حتماً گناه کبیره کرده! خیر، ممکن است او از اولیا باشد و یک ترک اولای ساده کرده باشد و خدا در قالب مریضی دارد به او می‌فهماند که آن ترک اولا که کردی نباید می‌کردی… (و یا گاهی دردها و بلاها آزمایش است. حضرت ایوب را خداوند با درد و مرض آزمایش کرد…)

مهم این است: تو مرد باش، پیغام‌های خودت را رمزگشایی کن! به پیغام‌های مردم کار نداشته باش…

اصلاً من فکر می‌کنم یکی از اهداف خلقت (یکی از کارهایی که باید در دانشگاه دنیا انجام دهیم)، شاید «پاس کردن درس رمزگشایی» باشد!
ابتدا در ترم‌های اول، در درس «رمزگشایی ۱»، باید بتوانی پیغام‌های خودت را رمزگشایی کنی، به مرور در ترم‌های بعد به جایی برسی که در درس «رمزگشایی ۲»، پیغام‌های مردم را رمزگشایی کنی (مثل برخی اولیا که شما اتفاقات یا خوابتان را برایشان تعریف می‌کنید و برایتان رمزگشایی می‌کنند) (یا مثل ما که در رشته کامپیوتر به عنوان متخصص کامپیوتر به محض دیدن ۲۰۲cb962ac59075b964b07152d234b70 می‌فهمیم که این، رمزگذاری‌شده‌ی پسورد ۱۲۳ است… از بس رمزگذاری و رمزگشایی را کار کرده‌ایم) و بعد از چند ترم (پس از سال‌ها محاسبه و مراقبه) به جایی برسی که در درس «رمزگشایی ۳» تا حدودی بتوانی پیغام‌هایی که بین خدا و ائمه رد و بدل شد را رمزگشایی کنی…

 

و نکته آخر: سخت‌ترین درسی که دانشجویان رشته کامپیوتر پاس می‌کنند همین درس رمزگذاری و رمزگشایی (امنیت) است! *

امید نباشیم که به همین راحتی‌ها بتوانیم پیغام‌ها را درست رمزگشایی کنیم…

 

در رمزگشایی پیغام‌هایی که خدا می‌فرستد، موفق باشید.

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانوشت‌ها:

* و تنها درسی که من در ارشد ابتدا از آن درس افتادم و بعد با کلی التماس از استاد، یک PDF آموزشی در زمینه امنیت ساختم تا استاد نمره قبولی داد همین درس بود!

** هشدار: فراموش نکن که برخی چیزها که گفتم کلید رمزگشایی برای من بود و نه شما… یعنی اینکه یک سایت باز نمی‌شود، رمزگشایی‌اش برای من، آن‌طور می‌شود، ممکن است برای شما عاملی باشد برای اینکه اعصابتان خرد شود و این اعصاب خرد شدن، جریمه‌ی یک گناه باشد… من نمی‌دانم… من فقط یک چیز را می‌دانم: این که هر پیغامی برای رمزگشایی نیاز به یک کلید دارد. دنبال آن کلید باش و بعد پیغامی که برایت آمده را رمزگشایی کن…)

*** برای دانشجویان رشته کامپیوتر: این نوع ارسال پیغام از طرف خدا می‌تواند یک رساله دکترا باشد! بهترین نوع رمزگذاری داده است که خدا استفاده می‌کند! دقت کنید: یک پیغام رمزگذاری شده می‌فرستد. کلید رمزگشایی کجاست؟ از یک تا n اتفاق که در اطراف گیرنده می‌افتد! هیچ انسان دیگری نمی‌تواند آن‌را به طور قطعی رمزگشایی کند مگر آن‌که آن اتفاقات را تجربه کرده باشد (امامان از احوال یکدیگر باخبر هستند پس می‌توانند پیغام‌های امام دیگر را برای ما رمزگشایی کنند). این نوع رمزگذاری خارق العاده است! (هر چند که شبیه رمزگذاری‌ای است که با USB و Pin Code  اتفاق می‌افتد. یعنی پیغام رمزگذاری شده توسط آن USB و پسوردی که نزد گیرنده است رمزگشایی می‌شود… اما آنی که خدا استفاده می‌کند خیلی حرفه‌ای‌تر و شیک‌تر است) (شاید برای دکترا روی این نوع رمزگذاری کار کردم)

**** پس از خواندن این مطلب ممکن است تا مدتی نگاهت به اطراف یک جورِ نگران‌کننده‌ای شود که جای نگرانی نیست، به مرور فراموش می‌کنی ای انسان!

فقط امید خدا باش…

داستان, نکته ۳ دیدگاه »

چند روز پیش، حاج آقای یک مسجد یک داستان گفت، خیلی چسبید! می‌گفت:

زمانی که برادرهای حضرت یوسف خواستند او را به چاه بیندازند، حضرت یوسف با حالت خاصی می‌خندید. برادرها پرسیدند: به چه می‌خندی؟ گفت: به خودم! یک بار که جمعِ شما برادرانم را دیدم، در دلم گفتم: الحمد لله برادرهای زیاد و قدرتمندی دارم. اگر یک روز لازم باشد، زور بازوی آن‌ها به دادم می‌رسد… حالا می‌بینم با همان زور بازوی برادرهایم دارم به ته چاه می‌روم! خداوند می‌خواست به من بگوید: به هر کسی و چیزی جز من توکل کنی، عاقبتش همین می‌شود!

خیلی خیلی جالب بود…

حنانه جان، موجب گناه مباش

اعتقادات خاص مذهبی من, حنانه جان, نکته ۵ دیدگاه »

حنانه جان، من زشتی گناهِ گناهکار را علاوه بر خودش، در چهره‌ی موجبِ گناه هم دیده‌ام…

مباد که جلوه‌گری کنی و بگویی: زنای بیننده، مرا چه!؟ که والله زشتی زنا در چهره زنی که با آرایشش موجب این فساد گشته، به وضوح نمایان است… عجبا که هر چه پیش می‌رود و گناه بینندگانش بیشتر می‌شود، چهره او نیز قبیح‌تر می‌شود گویی که او مرتکب آن گناه می‌شود…

______________

گاهی مثلاً یک خانمِ متشخص اما بد حجاب را می‌بینم و به فکر فرو می‌روم! نعوذ بالله، او بعید است این‌کاره باشد اما چرا چهره‌اش و وضع روحیات و زندگی‌اش مثل زناکاران است!؟ چرا هر بار که می‌بینمش بدتر از قبل است!؟ دلیلی جز آنچه گفتم پیدا نمی‌کنم…

(بر این اساس، هر گناهی که مرتکب بشوم، به فکر فرو می‌روم نکند من عامل انجام آن گناه در دیگران بوده‌ام و حالا دارم تقاص پس می‌دهم!؟)

تعجب می‌کنم از مردم…

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته ۳ دیدگاه »

این سخن امام علی (علیه السلام) چقدر زیباست:

«تعجب می کنم که مردم وقتی شب غذایی جلویشان می گذارند چراغ روشن می کنند تا بینند چه چیزی در شکم خود داخل می کنند ولی به غذای روح اهتمام نمی ورزند به اینکه به وسیله علم چراغ خردهایشان را روشن کنند تا از پیامدهای جهالت در امان بوده و اعمال و اعتقاداتشان از گناهان مصون بماند!»

چه نصیحت خوبی‌ست این نصیحت:

علم، علم، علم … مطالعه، مطالعه، مطالعه…

بد نبودن کافی نیست

امید نامه, نکته یک دیدگاه »

امید من، آنچه می‌شود فهمید این است که «بد نبودن» کافی نیست، باید «خوب» بود…

_______________

بررسی‌هایم نشان می‌دهد که اینکه برخی افراد، گناه‌کار نیستند، کافی نیست. خیلی‌ها را دیده‌ایم که سرشان در کار خودشان است، مثلاً اهل نماز جماعت نیستند اما گناه‌کار هم نیستند… ظاهراً این‌ها هم یک جاهایی کم می‌آورند…

خنثی بودن کافی نیست، باید مثبت بود…

تساوی!

نکته ۳ دیدگاه »

وقتی مردی را می‌بینم که ریش‌هایش را با تیغ زده، انگار زنی را می‌بینم که موهایش را بیرون گذاشته…

حنانه جان، مراقب دلت باش

حنانه جان, نکته ۲ دیدگاه »

حنانه جان، آنچه می‌شود فهمید این است که عشق به همسر داشتن و مادر بودن در دختران در سنین ۱۵ تا ۲۵ سال به اوج خود می‌رسد و همین، ممکن است خطری بزرگ بیافریند: دختر، به پسری که با معیارهایش متناسب باشد و کوچک‌ترین نشانه‌ای از هر نوع علاقه در او ببیند (حتی اگر پسر منظورش از آن رفتار، ابراز علاقه نبوده باشد)، علاقه‌ای افراطی پیدا می‌کند و نام آن را هم «عشق» می‌گذارد. سپس عشق خود را هر لحظه در ذهن خود و متناسب با آرزوها و رؤیاهای خود می‌پروراند، غافل از اینکه آن معشوق، روحش هم از این عشق خبر ندارد! (و چه بسا گاهی نعوذ بالله قصد منفی از ابراز این علاقه داشته)

این عشقِ یک‌طرفه و خود-رو با دختر چنان کند که مگو و مپرس…

دخترم، چه خوب که تو اجازه دهی پسر آغازگر این عشق باشد و پس از آن‌که مطمئن شدی که او قصد جدی برای ازدواج با تو را دارد، عاشقانه به او علاقه‌مند گردی.

دخترم، مراقب باش: پسران از دختری که آغازگر یک عشق باشد، متنفرند…

می‌دانم که همانطور که کنترل نگاه به نامحرم در سنین ازدواج برای پسر سخت است، کنترل این عشق نیز در این سنین برای تو سخت است اما وعده خداوند را به یاد آور که: إن مع العُسر یُسرا…
___________________

خواهر کوچک‌ترمان امسال در یک دبیرستان دخترانه، مشاور است. هر بار که می‌آید اینجا، روایاتی از عاشق شدن‌های دختران دبیرستانی و امثالهم می‌گوید که انسان تعجب می‌کند! می‌گوید ما حسرت به دل ماندیم این‌ها یک بار مشاوره تحصیلی از ما بخواهند!!!!

اکثراً هم آخرهای ترم می‌فهمند که خبری از عشق در آن طرف نبوده و تصمیم‌های خنده‌دار برای خودکشی و امثالهم را جلو می‌کشند!! (که البته گاهی جدی و خطرناک می‌شود)

خدا کند که دختران، مانند مادر ما و شما، قبل از این سنین به خانه بخت بروند و این معضلات را نداشته باشیم…

عوامل هلاکت

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته ۲ دیدگاه »

کشته مرا این سخن امام باقر(ع):


به خصوص آن «راضی بودن انسان از خویشتن» که به عینه دیده‌ام چقدر انسان که وقتی به یک سطحی می‌رسد، از خودش و جایگاه فعلی‌اش راضی می‌شود و طبیعتاً از بالاتر رفتن می‌ایستد و چه هلاکتی بدتر از این!؟

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها