وجود و عدم وجود خدا

اتفاقات روزانه, کمی خنده, نکته ۲ دیدگاه »

یکی از اقوام زمانی که کار گیرش نمی آمد، بارها شنیدم که می گفت: من دیگر دارم به وجود خدا شک می کنم!! آخر چقدر دعا کنیم و اجابت نشود!؟
مدتی هست که شغل خوبی گیرش آمده و راضیست، در یک مهمانی شنیدم که می گفت: خدا را شکر… خدا را شکر که خدای به این خوبی داریم!!
در دلم گفتم: خدا را شکر که تو به خواسته ات رسیدی و خدا موجودیت پیدا کرد!!

ویندوز نصب کردن = گل پامال کردن!

اتفاقات روزانه, کمی خنده ۲ دیدگاه »

خواهره لپ تاپش رو آورده، داده، می گه: حمید جان! بی زحمت یه ویندوز ۸ با برنامه هاش روی این بچه نصب کن، آماده شد زنگ بزن بیام ببرم…
می گم: منصوره جان! اگر من یک کارشناس ارشد عمران بودم، روت می شد بیای بگی: حمید جان! ما خونه مون بنایی داریم، بی زحمت بیا کاه گل ها رو پامال کن!؟
می گه: نه خداییش!
می گم: خوب عزیزم، ویندوز و برنامه نصب کردن برای یک کارشناس ارشد کامپیوتر، از گل پامال کردن هم توهینش بیشتره! 🙁

… و من الان دارم این کار رو انجام می دم 🙁

کلاس صد و خرده ای!

کمی خنده هیچ دیدگاه »

به دانشجو می گم: بچه ها رفتن کدوم کلاس؟
یه کم فکر کرده، می گه: دقیق نمی دونم استاد! کلاس صد و خرده ای بود…!!

دلم برات تنگ شده!

کمی خنده ۲ دیدگاه »

داداشه رفته تو دستشویى بیرون بیا هم نیست! داد زدم مى گم: حاجى! بیا بیرون دیگه!
مى گه: ها؟ ریخت؟
مى گم: په! نه په، چند دقیقه ندیدمت، دلم برات تنگ شده!! بى تاب دیدنتم!!

سرعت اینترنتم منفی شده. داره یه چیزی ام از کامپیوترم دانلود میکنه

کمی خنده هیچ دیدگاه »

امشب فرصت کردم گشتی در ایمیل‌های هفته اخیر بزنم، یک ایمیل در وسط آن همه سؤال و غیره بود که روحیه‌ام را عوض کرد. بخوانید و بخندید:
تو خونه شما هم کاربرد توری پنجره اینه که نذاره پشه ها از خونه برن بیرون!؟

یکی از سخت ترین کارای این دوره و زمونه اینه که بدونی چه جوری با یه بچه رفتار کنی که بهت فحش نده !

دختره مهریه ش رتبه کنکورش نباشه  صلواااااااااااااااااات … !

هربار به خودم میگم امشب یه شام سبک میخورم، ولى یه ندایى از اعماق وجودم خودش زنگ میزنه پیتزا سفارش میده !

پشه ها قبل از اینکه لامپ اختراع  بشه دور چی جمع میشدن؟ خب برن همونجا

گاهی کسی را دوست داریم اما او نمیفهمد، گاهی کسی ما را دوست دارد اما ما  نمیفهمیم !  خلاصه یه مشت نفهم دور هم جمع  شدیم تشکیل اجتماع دادیم !

سرعت اینترنتم منفی شده. داره یه چیزی ام از کامپیوترم دانلود میکنه 😐

ﺷﻤﺎﻫﺎ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻣـــﻦ ﺑﭽـــﻪ ﺑــﻮﺩﻡ، ﻓﯿﺴﺒﻮﮎ ﻧﺒــﻮﺩ ﮐـــﻪ . . . . . . . . اینجاها همش بیابون بود :))

اینایی که نماز نمیخونن ولی روزه میگیرن، دقیقا تِزِشون چیه؟؟ !!  بگن منم در جریان باشم :)))

من تو کل سال یه آدم حواس پرتی هستم که دومی ندارم اما متاسفانه سابقه نداشته که تو ماه رمضون یادم بره روزه ام و یه چیکه آب بخورم! یعنی یه همچین حافظه بیشعوری دارم من

ﻗﻮﺕ ﻏﺎﻟﺐ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺘﻪ … ﻓﻄﺮﯾﻪﻣﻮﻥ ﻧﻔﺮﯼﭼﻨﺪ ﮔﯿﮓ ﺣﺠﻢ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺩﺭﻣﯿﺎﺩ؟

کشف حجابی که فیس بوک از این ملت کرد رضا شاه هم نمیتونست بکنه

بچه که بودم وقتی روزه نمیگرفتم، مادرم از بامیه زلوبیای افطار محرومم میکرد. از همون بچگی تحریم رو تجربه کردم من

فقط یه زن ایرانی میتونه هم بچه بـغلش باشه هم کیفش هم ساک بچه… اونوقت شوهرش عینه دسته جارو کنارش راه بره

جالب ترین اس ام اس انتخاباتى

کمی خنده ۲ دیدگاه »

رییس جمهور باید روحانی باشه، عادل باشه، ولایتی باشه، عارف باشه، جلیل باشه، بدون غرض باشه، راضی به رضای خداباشه، ضمنا قالی بافی هم بلد باشه!

خرزو خان!

اتفاقات روزانه, کمی خنده هیچ دیدگاه »

چند روزی است که خرزو خان دوباره پا به کوچه ما گذاشته!!

وقتی خواهرم ماشین داشت، خرزو خان می‌آمد روی کاپوت را از ته دل خط‌خطی می‌کرد! آنقدر روی اعصاب بنده خدا راه رفت تا مجبور شد ماشین را بفروشد. تا اینکه ازدواج کرد و از اینجا رفت و جالب است که وقتی دوباره ماشین خریدند، یک بار که وارد کوچه شد، خرزو خان افتاده بود به جان ماشین جدید و حسابی یادگاری نوشته بود!! حالا از ترسش دیگر ماشین را همان سر کوچه پارک می‌کند.

***

حالا نوبت ما شده! پری‌روز صبح یکی از همسایه‌ها زنگ را زد و گفت: لاستیک ماشینتان پنچر شده، گفتم اطلاع دهم که لاستیک خراب نشود، زودتر پنچری بگیرید.

رفتم دیدم لاستیکی که کنار دیوار است پنچر شده.

زنگ زدم به شوهر خاله‌ام که فنی‌تر است، آمد و لاستیک را با کلی زور و زحمت باز کردیم، یک دفعه نگاه کرد، دید ای بابا! اصلاً پنچر نبوده! سوزن لاستیک را باز کرده‌اند و بادش را خالی کرده‌اند!!

گفتم مگر می‌شود!؟ یعنی چه کسی این کار را کرده؟ لابد این کسی که ماشین را جلو خانه‌شان می‌زنیم؟ نه، او اهل این حرف‌ها نیست. لابد این همسایه که بنایی دارد و هر بار مجبوریم ماشین را برداریم که بار بیاورد؟ لابد منظورش این بوده که اینجا نزن، آشغال‌های بنایی می‌ریزد روی ماشین، بعداً گلایه‌مند می‌شوی. نه، او هم با ما رودربایستی ندارد. مثل آدم می‌آید می‌گوید. گفتم: عمو! نکند سوزن خودش باز شده و پرت شده بیرون؟ گفت: عمو جان! ده دور باید بچرخد تا بیرون بیاید! ممکن نیست. هر چه اطراف دیوار را گشتم، سوزن نیفتاده بود.

خلاصه با کمی نفرین و فکر بد، بردیم باد زدیم و انداختیم زیر ماشین. گفتم: خدا را شکر، حالا هر که بوده چاقو نزده در لاستیک!!! ضمن اینکه دیگر جلو در آن خانه نزدم که اگر آن‌ها به هر دلیلی پنچر کرده‌اند، نکنند…

***

امروز، مجدداً همان همسایه زنگ زد که: دوباره لاستیکتان پنچر شده!!!!!!!!!!! همه‌مان شاخ درآوردیم!

رفتم دیدم دقیقاً همان لاستیک، باز هم سوزنش باز شده!!!!!

یعنی چه!؟

باز هم اطراف لاستیک را گشتم ببینم نکند سوزن خود به خود باز شده!؟ که دیدم نیست.

خلاصه لاستیک را مجدداً باز کردم و در همین حین، یکی یکی همسایه‌ها رد می‌شدند و می‌گفتند: آقا! این کیست که با خانواده شما پدرکشتگی دارد!؟ من هم از روی تعجب می‌خندیدم و می‌گفتم: والا ما هم هر چه فکر می‌کنیم، عقلمان به جایی قد نمی‌دهد!

بردم آپاراتی پدر یکی از شاگردانم. گفتم: فلانی! شده تا به حال یک سوزن خود به خود باز شود یا بیرون بپرد؟ گفت: من که تا به حال ندیده‌ام!! ما با سوزن‌بازکن به زور هفت هشت دور می‌چرخانیم تا باز شود، مگر می‌شود خودش باز شود!؟

خلاصه فعلاً همه چیز را انداختیم گردن خرزو خان!! 🙂

از شوخی گذشته، یک درپوش برای سوزن آن لاستیک گذاشتیم که ببینیم آیا این بار درپوش هم باز می‌شود و سوزن هم باز می‌شود و پنچر می‌شود؟ یا این بار یک کار دیگر انجام می‌دهد!

قرار بر این شد که یک دوربین مدار بسته جلو در کار بگذاریم که ببینیم آیا برای اولین بار در تاریخ، تصویری از خرزو خان ثبت می‌کنیم یا خیر؟!

گشتی زدم دیدم چقدر دوربین مدار بسته ارزان است:

http://www.imenkara.com/index.php?categoryID=24

بد نیست انسان یکی دم در خانه ببندد.

در ایام عید هم خرزو خان آمده بود داخل حیاط و دو جفت کفش‌های نو از دو برادر را برداشته بود و برده بود! اگر این دوربین می‌بود، حداقل به افغانی‌های بنای ساختمان روبه‌رو شک نمی‌کردیم…

 

اما انصافاً اگر کار شخص خاصی باشد، باید قوانینی داشته باشیم برای افتضاح‌ترین بلایی که می‌شود سر او آورد! چون او به کل افراد یک کوچه خیانت کرده! الان همه دارند به هم به دیده دیگری نگاه می‌کنند! نکند او باشد!؟ نکند آن یکی باشد!؟ حتماً او است که سوزن‌بازکن ماشین می‌داند چیست، حتماً آن یکی است!

استخاره!

کمی خنده, نکته هیچ دیدگاه »

یکی از دوستان می‌گفت:

۱۵ بار استخاره کردم تا خدا رو راضی کردم که ماشین بخرم!! 🙂

دردسری به نام «زن»

اتفاقات روزانه, کمی خنده ۹ دیدگاه »

یکی از دوستان که آمار دختران هیأتی و خوب را دارد و تا به حال برای چندین دوست دیگر همسران ناب پیدا کرده، چند روز پیش که برای کاری پیشش رفته بودم، گیر داد به ما!!!

گفت تا من تو را زن ندهم نمی‌گذارم از اینجا بروی بیرون!! بگو ببینم چه دختری می‌خواهی؟

ما هم برای اینکه رویش کم شود، یک سنگ بزرگ انداختیم جلو پایش: من یک زن می‌خواهم که هم دنیا داشته باشد و هم آخرت!

گفت یعنی چه؟ گفتم یعنی هم مدرک دانشگاهی داشته باشد و هم طلبه باشد. (گفتم عمراً بتواند چنین دختری را گیر بیاورد!)

از قضا، از بدبختی من، یکی از نزدیک‌ترین دختران فامیلش هم مدرک دانشگاهی داشت و هم در حال طلبه شدن بود!!

خیلی جدی او را معرفی کرد و ما را در رودربایستی انداخت. ما هم گفتیم: حالا بگذار چند روز فکر کنم، خبرت می‌کنم.

چند روز بعد ما را در یک مسجد گیر انداخت: خوب، مقدمات را بچینم؟ آماده‌ای؟

گفتم بگذار یک سنگ دیگر بیندازم جلو پایش شاید دست از سرمان بردارد!

گفتم: من به خودم قول داده‌ام تا وقتی خانه نخرم زن نگیرم!

باز از بدبختی ما، یک خانه نقلی در یکی از بهترین جاهای شهر داشتند. گفت: خوب، خانه هم جور است! ماشینت را می‌فروشی، یک وام مسکن هم برایت جور می‌کنم، فلان خانه ما را می‌خری و یا علی…

باور کنید دلم می‌خواست به حال بدبختی خودم گریه کنم!!

سریعاً گفتم: مرد حسابی! زندگی بدون ماشین مگر می‌شود!؟ نه، من به خودم قول داده‌ام که هم ماشین را نگه دارم و هم خانه داشته باشم!!!

کمی فکر کرد و دید خدایی‌اش دیگر راهی ندارد! گفت: پس بگذار من چند روز فکر کنم ببینم می‌شود کاری کرد یا نه!!!؟ 🙁

باور کنید شب‌ها کابوس می‌بینم که نکند صبح زنگ بزند و بگوید: آن هم جور شد!

اگر اینطور شود دیگر خیلی جدی باید بگویم: آقا! ما زن نخواهیم باید که را ببینیم!؟http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_cry.gif

ریش سفید!؟

کمی خنده, نکته یک دیدگاه »

یکی از دوستانم که حدود ٧٠ سال سن دارد، هر بار که ما را می‌بیند، از زرنگی هایش می‌گوید و بعد، دستی به ریش هایش می‌کشد و می‌گوید: بله، این ریش‌ها را در آسیاب سفید نکرده‌ام!

تازگی‌ها فهمیده‌ام او ده سال پیش در مرکز پخش آرد کار می‌کرده و از ده سال پیش تاکنون هم در یک شرکت تولید رنگ!!
نمی دانم چرا دیگر حرف هایش را مثل قبل قبول نمی‌کنم!

خاطرات جبهه(!)

خاطرات, کمی خنده ۳ دیدگاه »

این را در انجمن‌های ساوه‌سرا نوشته بودم، حیفم آمد در وبلاگم ثبت نشود!

خاطره خوشی از دوران سربازی که من با نام “جبهه” از آن یاد می‌کنم! چه عیبی دارد!؟ بهتر از آن یارو است که گفت: من ۸ سال سابقه جبهه دارم! گفتند: کجای جبهه خدمت می‌کردی؟ گفت: ۲۰۰ کیلومتر پشت خط مقدم!!! (منظورش همان اصفهان بوده! لامصب هشت سال در شهرشان بوده و تکان نخورده!!)

*******

سر ظهر توی تابستون یزد، پونصد نفر رو آوردن دور محوطه چادرها گفتن تا شب وقت دارید یک سنگر روباه بسازید!! یعنی زمین رو چاله کنید، طوری که می‌رید داخلش و می‌شینید، فقط سرتون پیدا باشه! (یعنی حدود ۱ متر بکنید بره پایین)
آقا! بدبختی، ما افتادیم یک نقطه‌ای که با لودر هم نمی‌شد زمینش رو بکنی چه برسه به اون کلنگ نیم متری زوار در رفته!!! از بس سنگ بود و آفتاب هم زده بود، زمین شده بود مثل سیمان!!!
ما هر چی کلنگ زدیم، دیدیم فایده نداره! حتی چند بار داشتم از خستگی بالا می‌آوردم!
خلاصه، گفتیم کی به کیه! بذار ما سنگر رو مثل یه قبر بکنیم، طوری که بریم توش بخوابیم، فقط سرمون پیدا باشه!! اینطوری عمق چاله کمتر می‌شه! یه طوری هم تنظیم کردم که بیفته توی نهر و نیاز نباشه خیلی بکنم!! از طرفی قرار بود توی خشم شب بیان چک کنن و من گفتم از بین پونصد نفر اون هم توی تاریکی شب، عمراً بیان ببینن من چی کندم! می‌ریم توی قبر، یه کم خاک می‌ریزیم رو خودمون که پاهامون پیدا نباشه، سرمون رو بیرون می‌ذاریم، میان رد می‌شن می‌رن…
خلاصه شب، خشم شب زدن و آژیر و منور و اینجور چیزا و گفتن همه برن توی سنگرهاشون قایم بشن!
ما هم دویدیم رفتیم خوابیدیم تو قبرمون که تقریباً ۲۰ سانتی متر بیشتر عمق نداشت!! و یه کم خاک ریختیم رو خودمون و سرمون رو هم آوردیم بیرون!
از بس خشم شبشون طول کشید، من هم که خسته و کوفته بودم، دیدم عجب جای نرم و با حالیه! منور هم که می‌زدن، فکر می‌کردی تو بهشتی! بنابراین، گفتم بذار بخوابیم تا اینا کارشون تمام بشه!
آقا! چشمتون روز بد نبینه! این فرمانده ما که انصافاً شیطون رو درس می‌داد، با موتور راه افتاد به صورت رندوم سنگرها رو چک کنه!

من فقط یه وقت توی خواب متوجه شدم صدای داد و بیداد میاد! از خواب پریدم، دیدم نامرد صاف اومده بالا سر من، نور چراغ موتورش رو انداخته رو قبر من، داد می‌زنه: ۵۷!!! (کد روی لباس من توی جبهه ۵۷ بود! به نیت ماشین‌های ساوه که کدشون ۵۷ هست!!! و همه رو با کد صدا می‌زدن)
۵۷!!!!!!!!! مگه با تو نیستم!!
از قبرم جفت زدم بالا، سریع گفتم: بله قربان!؟
– این چیه کندی، لامصب!؟
– از ترس به تته پته افتادم: قبره قربان! ببخشید، سنگره قربان! نه روباهه قربان! نه یعنی سنگر روباهه قربان! (شبش به بچه‌ها می‌گفتم خوبه نگفتم قبر روباهه قربان!! یا مثلاً قبر قربانه، روباه!!!)
– گفت: خوبه، آره، قبر قشنگیه!! فردا صبح بیا دفتر من، این قبر رو به نامت بزنم!!! Laughing  و گازش رو گرفت و رفت…

آقا ما تا فردا هزار تا فکر و خیال کردیم، گفتیم این نامرد احتمالاً می‌گه چون قبرکن خوبی هستی، برو توی محوطه، قبر تمام بچه‌ها رو بکن!
تا صبح با بچه‌ها تو چادر حدس می‌زدیم چه بلایی سر من خواهد آورد و می‌خندیدیدم Laughing

خلاصه، فردا شد، گفتیم اون که جایی یادداشت نکرد که ما کی هستیم، ما هم که عمراً از جلوش رد بشیم که یادش بیفته، ولش کن بابا!! نرفتیم دفترش و الحمد لله ختم به خیر شد!! Very Happy

خلاصه، دوران شیرینی بود… Smiling Winking

روباه! بیا منو بخور!

کمی خنده ۳ دیدگاه »

امروز سر سفره یه برنامه کودک نشون می‌داد، جالب بود!

خروسه از بس خونده بود زده بودن توی ذوقش، ناامید از زندگی، آمده بود بالای پرچین، داد می‌زد: روباه! بیا منو بخور!! 🙂

___________________

اون شبکه هم که پشت کوه‌های بلند داشت، پادشاه می‌گفت: سی! این دروغا که می‌گی راسه؟ (سی=ببینم! ، راسه=راسته؟)

اینجا نوشتم که توی ذهنم بمونه! بعداً می‌خوام استفاده کنم!

خاله! شوهرتو طلاق بده بیا اینجا!

کمی خنده, نکته ۴ دیدگاه »

از وقتی خواهر دوم‌مان ازدواج کرده، مهدی‌رضا (بچه شش ساله خواهر اول) هر وقت می‌آید اینجا هم‌بازی ندارد! قبلاً خاله‌اش بود که کمی با او مهربانانه بازی کند.

هر وقت که (مثل امروز) هر دو خواهر، مهمان ما باشند، مهدی‌رضا تنگ دل خاله‌اش است!

امروز دیگر حسابی مشخص شد که در این چند ماه بعد از ازدواج خاله‌اش دلش حسابی برایش تنگ شده!

می‌گفت: خاله چه عجب اومدی اینجا؟
خاله‌اش که منتظر شوهرش است تا برای ناهار بیاید (به شوخی) می‌گوید: با شوهرم قهر کردم، اومدم اینجا.
می‌گوید: چرا؟
خاله‌اش می‌گوید: هر چی بهش می‌گم ماشین بخر، نمی‌خره!

مهدی‌رضا هم از فرصت استفاده کرد و گفت: خاله! شوهرت رو طلاق بده بیا اینجا!! 🙂

از آن جالب‌تر اینکه: چند روز بعد از عروسی، خاله‌اش را که دید، زد زیر گریه! خاله‌اش گفت: چه شده؟ با آن زبان کودکانه گفت: خاله! تو مگه قرار نبود با من ازدواج کنی!!!؟؟

 

از این‌ها گذشته، نمی‌دانم چه حکایتی است که انسان‌ها خاله‌شان را بیشتر از عمه‌شان دوست دارند! نمی‌دانم به خاطر محبتی است که بین دو خواهر وجود دارد و بعداً باعث ایجاد محبت بین خواهرزاده‌ها می‌شود یا اینکه کدورت از عمه بیشتر به خاطر تلخی‌های رفتار پدران است.

خلاصه که ما انسان‌ها گاهی اوقات چه حرف‌هایی می‌زنیم!
مثلاً برای اینکه به آرامش برسیم گاهی اوقات ته دلمان می‌خواهیم یکی زمین بخورد! چه فرقی دارد با آن جمله که مهدی‌رضا گفت؟ “خاله! شوهرتو طلاق بده بیا پیش ما!”

یا مثلاً چون ما در یک موضوع شکست خورده‌ایم، همه باید شکست بخورند تا ما خیالمان راحت شود.

عجب بچه‌هایی هستیم ما! 🙂

قربان! چه بهتر!

اتفاقات روزانه, کمی خنده هیچ دیدگاه »

ساعت ۷:۳۰ دقیقه هر پنج شنبه، یک reminder (یادآور) تنظیم کرده‌ام که خبرم کند که خودم را به سخنرانی استاد قرائتی برسانم.

الان ساعت ۷:۵۹ دقیقه است و دارم به صحبت‌هایش گوش می‌کنم.

یک جوک تعریف کرد که گفتم بگذار اینجا بنویسم تا یادم بماند:

نقل می‌کنند رضا خان به پادگانی رفت، از یک سرباز پرسید: سرباز! ناهار چی دارید؟
سرباز گفت: قربان! آبگوشت!
رضا خان در دیگ را باز کرد و دید که غذا پلو است. گفت: سرباز! شما که غذا، پلو دارید!
سرباز گفت: قربان! چه بهتر! 🙂

(برای تعریف در بعضی کلاس‌ها به این جوک نیاز داریم 🙂 )

نکته فراموش شده در ازدواج در سنین بالا!

اتفاقات روزانه, کمی خنده, نکته ۷ دیدگاه »

امروز یکی از دوستان سی چهل ساله‌ام را بعد از مدت‌ها دیدم. بعد از کمی صحبت گفت: اقدام نکردی؟ گفتم برا چی؟ گفت: معمولاً در این سنین برای چی اقدام می‌کنن؟

بالاخره دوزاری‌ام افتاد که منظورش ازدواج است!

گفتم: حالا تا ۳۵ سال وقت هست 😉

گفت: مرد حسابی! تا اون موقع که عقلت کامل می‌شه و دیگه ازدواج نمی‌کنی که!!! http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_acc%20(11).gif

اول فکر کردم شوخی می‌کند، اما کمی که توضیح داد، دیدم واقعاً جدی می‌گوید!

می‌گفت: خدا وکیلی! من اگر الان و در این سن می‌خواستم ازدواج کنم، بلا نسبت غلط می‌کردم!!

می‌گفت: ازدواج با هیچ عقل سالمی جور در نمی‌آید!!

گفتم: والا به قول شما، من همین الان هم هر چی فکر می‌کنم می‌بینم ازدواج کنم که چی بشه!؟ مگه بیکارم!؟

گفت: راست می‌گی! حواسم نبود که شما همین الان هم عقلتون کامله! 🙂

 

اما جدا از تمام این شوخی‌ها، به صحبت‌های رد و بدل شده بین ما دقت و فکر کنید! حقیقتاً یکی از نکات فراموش شده در مورد ازدواج در سنین بالا همین است! حقیقتاً ازدواج، عشق می‌خواهد. هر کجا هم که عقل وارد شود، عشق خارج می‌شود. انسان هم که هر چه بزرگ‌تر می‌شود، عاقل‌تر می‌شود و می‌توان گفت از عشقش کمتر می‌شود.

من افرادی را می‌شناسم که وقتی از سن ۳۰ سال گذشته‌اند، دیگر هیچ رغبتی برای ازدواج نداشته‌اند… یعنی انسان اگر تا ۳۰ سال دوام بیاورد، دیگر خیلی سخت است که عقل اجازه دهد که برود به سمت ازدواج!

نکته جالبی بود که باعث شد نظرم در مورد ازدواج تا حدودی عوض شود! به نظرم باید هر چه سریع‌تر تا فعلاً عقل کامل‌تر از این نشده ازدواج کنیم!!!

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها