آوریل 13 26
امید من! شیطان گاهی از طریق نور صورت در مؤمن نفوذ میکند تا نور سیرتش را بگیرد… مقابل آینده میایستد، میگوید: الحمد لله صورتم هر روز نورانیتر میشود. همین کافیست تا اعتماد به نفس کاذب در او شکل بگیرد و از توجه به نور سیرتش باز بماند.
امید من! نکند تصور کنی که صورت نورانی لزوماً نشان از سیرت نورانی و تأیید راه فعلیست که بسیار بودهاند با صورتهای نورانی و سیرتهای تاریک و بسیار نیز بودهاند با صورتهای تاریک اما سیرتهای نورانی…
آوریل 13 25
امید من، اگر مى خواهى بدانى آیا در عُقبىٰ، به لقاء الله نائل مى آیى یا خیر، ببین در دنیا لیاقت حضور در محضر حجه الله (امام عصر) را دارى یا خیر!؟
اگر در عقبى آن خواهى، در دنیا به دنبال این باش…
آوریل 13 16
از چند روز پیش که قویترین دکتر ایران در زمینه قلب رسماً اعلام کرده است که کاری نمیتوان برای نرگس انجام داد، او یک ماه دیگر، برای یک ساعت به خاطر نرسیدن خون به بدنش، جیغ و داد میکند و بعد از آن، از دنیا میرود، هر چند انگار تازه محبتش به دلمان نشسته و برایمان عزیزتر شده، اما احساس میکنیم بیفایده است که برایش متحمل زحمت شویم. چرا باید مادرش شیر مادر به او بدهد!؟ حالا که قرار است یک ماه دیگر از دنیا برود، بگذار شیر خشک بخورد… چرا باید حواسمان باشد که سریعاً جای ترش را خشک کنیم!؟ چرا باید برای تربیتش زحمت بکشیم؟ مثلاً برایش قرآن بگذاریم که چه شود!؟ چرا باید به دکتر ببریمش و از او مراقبت کنیم!؟ او که قرار است یک ماه دیگر برود…*
از آن روز تا به حال دارم خدا را شکر میکنم از اینکه زمان مرگ انسان را مخفی قرار داد!
فقط تصور کنید میدانستید که سال بعد خواهید مرد… چرا باید به دانشگاه بروید؟ چرا باید ازدواج کنید؟ چرا باید به آینده فکر کنید!؟ و خیلی «چرا باید»های دیگر!
انصافاً امید در بین مردم میمرد…
باید روزانه چقدر شکر بگوییم بابت همین نعمت که هیچ وقت به آن فکر نمیکردیم…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یک وقت سوء تفاهم نشود، اینها مثال است. نه اینکه ما واقعاً به او شیر مادر نمیدهیم و… اتفاقاً به خاطر اینکه دلمان به حالش میسوزد، بیشتر محبتش در دلمان نشسته. من که دلم برای هیچ کس تنگ نمیشود، دو روز اینجا نیامده، به مامان گفتم بلند شو زنگ بزن بگو نرگس را بیاورید اینجا… مادرش چند روز است که چنان به او محبت میکند که انگار قرار است عصای پیریاش شود! شاید باورش شده که دارد خواب میبیند. آخر چند شب پیش منصوره به مامان گفته بود: مامان! من رو تکون بده از خواب بیدار بشم. من دارم خواب میبینم…
والله انسان اگر این جریان را در خواب ببیند دیوانه میشود.
آوریل 13 03
یکی از دوستان میگفت:
۱۵ بار استخاره کردم تا خدا رو راضی کردم که ماشین بخرم!! 🙂
مارس 13 30
امید من!
انسان سیگاری وقتی اولین بار سیگار کشید، تلخی دود را به وضوح احساس میکند… بار دوم، کمتر احساس میکند… بار سوم، کمتر… زمانی میرسد که تلخی سیگار، برایش شیرین میشود و چه بسا طعم شیرینی را تلخ میپندارد…
امید من!
نکند چنان کنی که تلخی گناه، برایت شیرین شود و شیرینی عبادت برایت تلخ! مراقب باش…
[نکته عجیبی که امروز در یکی از سخنرانیهای استاد عابدی در بحث «نجات» در ماشین گوش دادم. بزرگترین افسوسم این است که نمیتوانم این بخشهای زیبا از سخنرانیهایی که در ماشین گوش میکنم را جدا کنم و حداقل برای خودم آرشیو کنم. امیدوارم خدا راهی نشانم دهد]
مارس 13 30
امید من!
نکند «خستگی» را بهانهای برای ترک عبادت کنی… بدان که در خستگی چیزها نهفته است. خداوند خستگان (در راه حلال) را دوست میدارد و اگر تن به عبادت دهی خواهی دید که آن زمان که خستهای بیشتر تو را تحویل خواهد گرفت.
پس، قدر خستگی را بدان…
[نکته جالبی بود که سال گذشته در یکی از سخنرانیهای استاد پناهیان شنیدم و بارها تستش کردم و نتایج ارزشمندی گرفتم]
مارس 13 29
امام على در نامه ٣١ نهج البلاغه خطاب به امام حسن علیهما السلام):
وَ اعلَم یا بُنىَّ أن الرِّزقَ رِزقان: رزقٌ تَطلُبُه، و رزقٌ یَطلُبُکَ، فإِنْ أَنتَ لم تَأتِه أَتاکَ
پسرم! بدان که رزق و روزى دو گونه است: یک روزى آن است که تو آن را مى جویى، و یک روزى آن است که او تو را مى جوید، که اگر تو به سویش نروى، او به نزد تو آید.
جالب است که شبیه همین جمله را در مطلبى در وبلاگ گفته بودم و حالا دیدم امام على هم اشاره کرده اند.
مارس 13 28
وَ تَلافیکَ ما فَرَطَ مِن صَمتِکَ أیسَرُ مِن إدراکِکَ ما فاتَ مِن مَنْطِقِک
جبران آنچه به سبب نگفتن به دست نیاورده اى، آسان تر است از به دست آوردن آنچه به سبب گفتن از دست داده اى…
امام على، نامه ٣١ نهج البلاغه به امام حسن (علیهما السلام)
مارس 13 27
دیروز شنیدم که زنى به فلاکت افتاده، پرسیدم مگر شوهر ندارد؟ گفتند چرا اما شوهرش صبح تا شب در این روستا و آن روستا به دنبال طلا است!
امروز در نامه ٣١ نهج البلاغه خواندم:
و مٰا خَیرُ خیرٍ لا یُنال إلّا بِشَرٍّ و یُسرٍ لا یُنالُ إلاّ بِعُسرٍ
خیرى که جز با شر به دست نیاید و آسایشى که جز با سختى فراهم نیاید، چه خیرى در بر دارد؟
فوریه 13 28
یکی از دوستانم که حدود ٧٠ سال سن دارد، هر بار که ما را میبیند، از زرنگی هایش میگوید و بعد، دستی به ریش هایش میکشد و میگوید: بله، این ریشها را در آسیاب سفید نکردهام!
تازگیها فهمیدهام او ده سال پیش در مرکز پخش آرد کار میکرده و از ده سال پیش تاکنون هم در یک شرکت تولید رنگ!!
نمی دانم چرا دیگر حرف هایش را مثل قبل قبول نمیکنم!
فوریه 13 15
در احوالات آیه الله مجتهدی تهرانی گفتهاند که: هر طلبهای که برای درس خواندن به مدرسه آنها میرفت حتماً باید ابتدا یک سر به ایشان (به عنوان مدیر حوزه) میزد. ایشان ابتدا یک نگاه به قیافه و سر و وضع او میکرد تا ببیند به درد طلبه شدن میخورد یا خیر. اگر میدید مثلاً ریشهایش را از ته زده و یا در قیافهاش مادیگرایی را احساس میکرد، میگفت: برای چه میخواهی طلبه شوی؟ او هم مطمئناً میگفت در راه خدا و برای رضای خدا… آیه الله به او میگفته: بیا و برای خدا و برای رضای خدا طلبه نشو!
از وقتی این را شنیدهام به هر کاری که میخواهم دست بزنم و مثلاً کمی حس و حال «رضای خدایی» در آن احساس میکنم، یاد این جمله میافتم! از خودم خواهش میکنم که به خاطر خدا آن کار را انجام ندهم. اگر دیدم دلم راضی شد، میفهمم آن کار را دارم برای خدا انجام میدهم. اما اگر ببینم نمیتوانم آن کار را انجام ندهم میفهمم برای رضای دل خودم است!!
مثلاً یکی از مؤذنین مسجد در عبارت «لا حول ولا قوه الا بالله العلیِ العظیم» کلمه «علی» را «العلیُ» میگفت. خواستم بروم به او بگویم فلانی! «الله» مجرور به حرف جر «ب» است پس کسره میگیرد. العلی «صفت» برای «الله» است و صفت همیشه علامت پایانی موصوف را به خود میگیرد. بنابراین «العلی» باید مثل «الله» کسره پایانی بگیرد.
قبل از اینکه به او بگویم، اول به خودم گفتم: بیا و برای رضای خدا نگو! دیدم دلم راضی نمیشود!! احساس کردم شاید دارم برای این میروم به او میگویم که او بفهمد من عربیام قوی است یا حداقل او چنین احساسی پیدا خواهد کرد. بنابراین به سختی بیخیالش شدم! گفتم احتمالاً تأثیر منفی* خواهد داشت چون برای رضای خدا نیست. هر وقت احساس کردم برای رضای خدا میخواهم بگویم به او خواهم گفت…
یا مثلاً برادر کوچکتر متصدی مسجد است. یک بار به او گفتم: مجید! تا به حال از خودت پرسیدهای که آیا برای رضای خدا داری میروی مسجد و زحمت میکشی؟ گفت: پس برای رضای که دارم میروم!؟ خوب معلوم است که برای رضای خداست وگرنه چه کسی اینقدر به رایگان زحمت میکشد. از قضا زد و چند وقت پیش با امام جماعت مسجد دعوایش شد و مثل من که ده سال پیش این اتفاق برایم افتاد و هرگز دیگر پایم را در آن مسجد نگذاشتم، او تصمیم گرفت دیگر به آن مسجد نرود. باور کنید سه روز نگذشت که داشت از دوری بچههای مسجد و آن تفریحی که آنجا دارند، دیوانه میشد!! شب سوم بلند شد رفت روی امام جماعت را بوسید و عذرخواهی کرد و برگشت… گفتم: حالا دیدی برای رضای خدا نیست!؟ ما برای رضای دل خودمان کار میکنیم، خدا فقط بهانه خوبی است!!
اکثر مداحها فکر میکنند برای رضای خدا میخوانند اما اگر به آنها بگویی آقا جان! برای رضای خدا دیگر مداحی نکن، عمراً قبول کند!! عمراً!!!
پس، بد نیست هر کاری که فکر میکنیم برای رضای خدا داریم انجام میدهیم، ابتدا این سؤال را از خودمان بپرسیم: آیا راضی هستی به خاطر رضای خدا دست از این کار برداری؟
اگر دیدیم میتوانیم، پس برای رضای خدا بوده وگرنه برای رضای دل خودمان است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نباید خیلی به مداحها و قاریهای مردمی گیر داد وگرنه همین یک نفر هم که از بین این جمع پیدا شده همت کرده اذان بگوید، از فردا نخواهد گفت!! یک وقت دیدی میگوید: من دیگر اذان نمیگویم، به فلانی بگویید اذان بگوید که قواعد عربی را میداند!!!!!!
فوریه 13 12
در مطلب آیا به زبان خدا مسلط هستید؟
گفته بودم که به حرف هاى خدا گوش کنید!
اما انگار خودم باید آن مطلب را دوباره بخوانم!
اکنون ساعت ٧ صبح است و تازه درد معده ام خوابیده و مى توانم بروم بخوابم!! تا صبح از درد به خودم مى پیچیدم!
چند ماهى بود که دردش خوابیده بود و برایم عجیب بود که چه شد یک دفعه دوباره شروع شد؟
بنابراین دیروز را مورد بررسى قرار دادم:
١- استرس؟ نداشتم
٢- پفک؟ نخوردم
٣- آلوچه، لواشک؟ نخوردم
۴- غذایت دیر شد؟ تقریباً نه
۵- با شکم خالى نوشابه یا ماء الشعیر خوردى؟ نه
رسیدم به دیشب! یک دفعه برق از چشمانم پرید! منزل خواهرم بودیم، یک لیوان دوغ ریختم، تا آمدم شیشه را وسط سفره بگذارم، دستم خورد به لیوان و تمامش ریخت روى سفره!!
همان لحظه کمى به حکمت این اتفاق فکر کردم، اما چون چند ماه بود معده ام اذیت نمى کرد، فکرم سمت معده ام نرفت، بنابراین یک لیوان دیگر ریختم و خوردم!! و این شد که تا الان درد کشیدم!
ارزشش را داشت! یک رمزگشایى از صحبت هاى خدا بود! اگر ظرفى برگشت و ریخت، (احتمالاً) یعنى آن را نخورى بهتر است… 😉
(الله اکبر! وسط نوشتن این مطلب یک دفعه یادم افتاد دفعه آخرى که رفتم جگرکى، دقیقاً ظرف دوغ برگشت ریخت روى شلوارم و هیکلم را سفید کرد و کلى جلو جمع خجالت کشیدم و یکى از ضایع ترین و ماندگارترین خاطراتم را رقم زد!! (و تازه فهمیدم چرا ماندگار)
سال هاست نتوانسته ام بفهمم این معده لعنتى چرا هر بار دردش شروع مى شود و تا مدت ها پدرم را در مى آورد!؟ امشب دقیقاً فهمیدم که یکى از عوامل اصلى اش همین دوغ بوده!)
فوریه 13 08
دوستى دارم که آرام ترین و سالم ترین زندگى که تصور کنید را خدا به او داده. دلیلش هم مشخص است: خالصانه و مطیعانه خدا را عبادت مى کند. فرزندان موفق، همسر خوب، عبادت خوب، دقت بسیار در حلال بودن مال، بى اهمیت به مال دنیا و خیلى چیزهاى دیگر.
گاهى که بعد از نماز، همزمان به سجده شکر مى رویم، مى بینم چقدر طولانى و چقدر با حال <شکراً لله> مى گوید. خودم را جاى او مى گذارم، مى بینم انصافاً اگر من هم جاى او بودم، حالا حالاها سر از مهر برنمى داشتم!
یاد حضرت نوح مى افتم که نقل کرده اند: به نوح نبى گفتند زمانى مى رسد که مردم ۵٠ سال بیشتر عمر نمى کنند! گفت من اگر در آن زمان مى بودم، سر به مهر مى گذاشتم و تا آخر عمر، در آن ۵٠ سال، ذکر خدا مى گفتم…
واقعاً انسان گاهى فکر مى کند باید سر بر مهر بگذارد و تا جان در بدن دارد، شکراً لله بگوید…
شکراً لله، شکراً لله، شکراً لله…
فوریه 13 02
امید من!
به هر کار بزرگی که خواستی دست بزن، اما فراموش نکن که در طی مسیر، هر روز صبح از خود بپرسی «هدف از خلقت من چه بوده؟»
اگر آن کار تو را به پاسخ این سؤال میرساند با جدیت بیشتری انجام خواهی داد وگرنه رهایش خواهی کرد…
فراموش نکن: کارهای بزرگی هستند که نباید انجامشان دهی!
ژانویه 13 11
از حدود ده روز پیش تا به حال که ماشین خریدهام، دفترچه راهنمای آنرا دانلود کردهام و روزانه چند صفحهاش را مطالعه میکنم و نکات مهمش را جدا میکنم که پرینت بگیرم و همیشه جلو چشمم باشد که یادم نرود…
امروز از خودم خجالت کشیدم! گفتم اینقدر که برای مراقبت از ماشین حساس هستم و روزانه دفترچه راهنمایش را مطالعه میکنم، آیا دفترچه راهنمای انسان و انسانیت (قرآن، نهج البلاغه، صحیفه سجادیه و دیگر کت اخلاقی) را حساس هستم که مطالعه کنم، نکات مهمش را یک جا جمع کنم و همیشه جلو چشمم بگذارم؟ (خداییاش نه!) و حال آنکه ارزش ماشین کجا و ارزش نفس کجا؟
وقتی از کارگر پمپ بنزین سؤال میکردم: آقا! به نظر شما هر بنزینی میشه توی باک این ماشین ریخت؟ و او توضیح میداد که هر از چند گاهی سوپر بزن یا اینکه هر چند باک، در یک باک مکمل بنزین بریز، به این فکر کردم که همانقدر هم حواسم هست که در باک وجودم چه چیزی میریزم؟ (شاید به همین خاطر است که دوباره بعد از چند سال این مجموعه را دوباره دارم میشنوم: بیش از ۱۰ ساعت سخنرانی دکتر خدادادی در مورد غذاهای قرآنی – زندگی سالم با غذای سالم)
تقریباً هر روز با یک لونگ ظاهر و باطن ماشین را تمیز میکنم. آیا همانقدر به ظاهر و باطن این نفس میرسم؟
به محض اینکه میبینم یک جزء از ماشین خراب میشود (مثل سنسور دنده عقب که گاهی درست است و گاهی خراب) به متخصص مراجعه میکنم و نشان میدهم و تعمیر میکنم. آیا همانقدر حساس هستم که اگر وجودم با مشکلی مواجه شد به متخصص نشان دهم و تعمیرش کنم؟ (والله نه!)
خیلی حساسم که ماشین بوی خوشی بدهد. به این فکر میکردم که همانقدر حساس هستم که ظاهر و باطن وجودم بوی خوشی بدهد؟
خلاصه، این ماشین هر چند تا چند روز شدیداً دنیاییام کرده بود اما انگار میشود آن هم عاملی باشد برای معنویتر شدن… (خدا خیرش دهد!!!)
دیدگاههای تازه