چند روز بود که سِرور سایت با مشکل مواجه شده بود (انگار رم سیستم از کار افتاده بود). با یکی از دوستان که روی این سرور با هم همکاری میکنیم، آنقدر تماس و پیگیری داشتیم که هر دو از اضطراب اینکه اطلاعات و کاربران و مشتریها و… چه خواهند شد؟ داشتیم دیوانه میشدیم! تا بخواهیم اطلاعات را از آمریکا به آلمان منتقل کنیم، کلی وزن کم کردیم.
معمولاً سالی یک بار سایت با این نوع مشکلات مواجه میشود و اضطرابهایش من را تا مرز سکته میبرد!
پریروز تقریباً اوج اضطرابها بود و تا شب، کار تقریباً تمام شد.
جالب است که همان شب، شبکه «نمایش» فیلم «گاو» را گذاشته بود!
انگار که روی صحبتش با من بود!
فیلم «گاو» که یادتان هست؟
مشتحسن آنقدر به گاوش (دنیا) وابسته شده بود که باورش نمیشد گاوش مرده است! وقتی فهمید که واقعاً گاوش مرده، دیوانه شد و به نوعی خودش گاو شد. آخر، همان گاو بازیهایش (وابستگیهایش به دنیا) باعث شد که از پرتگاه بیفتد و بمیرد!
بلانسبت(!) شده است حکایت ما:
مشتحمید آنقدر به سایتش (دنیایش) وابسته شده بود که باورش نمیشد سایتش داون شده است! وقتی فهمید که واقعاً سایتش داون شده، دیوانه شد و… (فعلاً پایان داستان «سایت» پخش نشده!!)
اما از شوخی گذشته، انسانها عجب وابستگیای به گاوهایشان دارند! اینطور نیست؟
(یک شوخی: به جای جمله آخر، میخواستم بنویسم: انسانها عجب گاوهایی هستند! گفتم نکند به گاوها بربخورد! 🙂 )
پینوشت: دیشب خواب میدیدم که لپتاپم از روی میز با صورت(!) به زمین خورده و تمام اغنام و احشامش بیرون ریخته! (تصور کنید! سه میلیون تومان…پَر!) هر چه کلهام را تکان دادم که از خواب بپرم فایده نداشت که نداشت! کم کم داشت باورم میشد که خواب نیستم که الحمد لله گوشی زنگ خورد و از خواب پریدم! اگر بدانید چقدر خوشحال بودم از اینکه فقط یک خواب بود!! 🙂 کلاً عادت کردهام! از این مسائل که پیش میآید، خودم میدانم که خواب هستم!! آنقدر سرم را تکان میدهم تا از خواب بیدار شوم! البته هفته پیش متوجه شدم که یکی از فلشهایم که حاوی اطلاعات خیلی مهمی است، گم شده. هر چقدر سرم را تکان دادم فایده نداشت!! 🙂 تا اینکه امشب در یکی از مؤسسات یکی از مسؤولین مؤسسه سر کلاس آوردش و گفت که روی یکی از سیستمها در سایت طبقه پایین پیدا کرده! گل از گلم شکفته بود! به همه بچههای آن کلاس ۵ نمره هدیه دادم!!!
امروز جایی بودم که بحث سر این بود که این طوقها و قمه زدنها و گلمالی کردنها و قربانی کردنها و غیره همه باعث میشود خارجیها سوء استفاده کنند و به ضرر دین تمام میشود. همه اینها را فیلمبرداری میکنند و در کشورشان پخش میکنند و میخندند!
البته تا حدودی با برخی کارها که بدعت به حساب بیاید مخالفم، اما وقتی صحبت از اینها بود، من به این آیه فکر میکردم:
وَ نُنَزَّلُ مِنَ القُرانِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحمهٌ للمُؤمِنینَ وَ لا یَزیدُ الظّالِمینَ الاّ خَساراً
[از قرآن چیزی نازل میکنیم که برای مؤمنین، شفا و رحمت است و برای ظالمین چیزی جز خسران نیست]
دقت کنید: از قرآن یک چیز واحد بیرون بیاید (برداشت شود) در حالی که برای دو دسته انسان دو تأثیر مختلف داشته باشد: برای یکی شفا و رحمت و برای دیگری خسران!
فکر میکنم حکم عزاداریهای ما هم همین است. در بین خودمان، اینها به معنی ارادت مردم به اباعبدالله (علیه السلام) است و باعث تحکیم عشقمان به ایشان، اما همین موضوع، برای ظالمین عالم، خسران است.
چه خسرانی؟
خسران از این بیشتر که به جای نمایش عشق و ارادت مردم به امامشان و تفسیر اینکه امام حسین که بود و چرا آن واقعه را آفرید، بیایند از همین واقعه زیبا، برخی وفایع را نشان دهند و خود و مردمشان را بیش از گذشته از راه حق دور کنند؟ چه خسرانی بیشتر از اینکه انسان دنبال دلیلی بگردد که به خودش ثابت کند که حالا که به راه حق نمیرود، خوب کاری میکند!! به خودش ثابت کند که حق دارد که گمراه است!!
خوب، نتیجهاش میشود همین که هر روز مردم دنیا پستتر و گمراهتر از دیروز میشوند.
اصلاً فکر میکنم خاصیت حق همین است.
یعنی هر حقی در هر نقطهای از جهان، برای اهل ایمان، موجب تحکیم ایمان و برای اهل کفر و ظلم، باعث کفران و گمراهی بیشتر میشود.
و یا در مسائل سیاسی در کشور خودمان، بارها یاد این آیه افتادهام! بارها دیدهام که یک گروه که بر همه واضح است که گمراه هستند، از رفتار حق سوء استفاده میکنند تا خودشان را گمراهتر کنند! عجیب است! مثلاً زمانی بود که در بحث تقلید، این قضیه اتفاق افتاد. گروه حق «تقلید» را نماد روشنی از عقلانیت و هدایت میداند. گروه حق معتقد است که همانطور که در مسائل پزشکی و در هر مسأله فنی از دکتر و صاحب فن تقلید میکنیم باید در مسائل دینی نیز برای گمراه نشدن از یک مرجع، تقلید کنیم. اما گروه فاسد، همین موضوع را دستآویز قرار داده بود و برای گمراهتر کردن خودش میگفت: تقلید یعنی استفاده نکردن از عقل!!! «تقلید» برای مؤمنین هدایت بوده و هست و برای کافران، گمراهی و خسران.
حتی در روایات داریم که «بیماری» برای اهل ایمان، نوعی غفران و بخشش است و برای اهل کفر، نوعی عذاب. حالا چه برسد به قرآن و عزاداری.
((ابن عباس)) مفسر معروف نقل مى کند: مسلمانان صدر اسلام هنگامى که پیامبر (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) مشغول سخن گفتن بود و بیان آیات و احکام الهى مى کرد گاهى از او مى خواستند کمى با تانى سخن بگوید تا بتوانند مطالب را خوب درک کنند، و سؤالات و خواسته هاى خود را نیز مطرح نمایند، براى این درخواست ((راعنا)) که از ماده ((الرعى )) به معنى مهلت دادن است به کار مى بردند: یا رسول الله! راعِنا!
ولى یهود همین کلمه راعنا را از ماده ((الرعونه )) که به معنى کودنى و حماقت است استعمال مى کردند (در صورت اول مفهومش این است به ما مهلت بده ولى در صورت دوم این است که ما را احمق کن!).
گفتهاند که یهودیان آن زمان، در جمع خودشان که بودند، این موضوع را نقل میکردند که: «مردم دور محمد جمع میشوند و میگویند: ما را احمق کن!!»
به خاطر همین یک کلمه، آیه نازل شد که البته امروزه بخشی از سیاست کلی یک نظام اسلامی را مشخص میکند:
ای کسانی که ایمان آوردهاید، دیگر نگویید «راعِنا». در عوض بگویید «اُنظُرنا» (به ما نگاه کن) و آنچه دستور دادهایم، گوش فرا دهید و بدانید که برای کافرین عذابی دردناک خواهد بود.
شاید به همین دلیل باشد که خیلی از علما با اصل این نوع عزاداریها مخالفت نکردهاند بلکه جایی که سوء استفاده بشود، آنجا این کار را ممنوع کردهاند که فکر میکنم ترکیب این دو آیه که عرض کردم همین میشود. یعنی اصل موضوع (اگر بدعت نباشد) مشکلی ندارد اما اگر سوء استفادهای در کار باشد باید در آن شرایط به نوع دیگری آنرا انجام داد که مورد سوء استفاده نباشد: بگویید «اُنظُرنا».
امشب فرصتی دست داد که به هیأت خودمان بروم و همراه با زنجیرزنان هیأت، گشتی در شهر و تکایای دیگر بزنم.
حقیقتش تا اواسط راه که رفتم، پشیمان شدم و برگشتم خانه.
از بس اوضاع، وحشتناک بود!
– خیلیها که حتی کمتر از ۲۰ سال داشتند تا سنین بالاتر در کمال تعجب آنقدر سیگار میکشیدند که خیلی از تکایا از بوی بد سیگار قابل تحمل نبود. تا چند دقیقه جایی میایستادی میدیدی بوی سیگار امانت نمیدهد!
– فقط جلو هیأت ما بیش از ۱۰۰ گوسفند را جلو چشمان آن همه جوان و کودک که آماده تماشا و الگوگیری هستند قربانی کردند! به خصوص گاوها که تماشاچی بیشتری داشتند و بسیار هولناکتر کشته میشدند. تصور کنید، با آن چاقوی تیز چنان زیر گلوی گاو کشید که با یک ضربه، سر، تقریباً به طور کامل جدا شد! پیش از این گفتهام که در همین محله سر چندین انسان بیگناه توسط همین افرادی که سالهای قبل، اینطور گوسفند و گاو را میکشتند و با همین نوع چاقوها، بریده شده است!
وقتی ترس از چاقو و بریدن سر، ریخت، طبیعیست که فردا آن چاقو را زیر گردن یک انسان هم میگذارند. بیخود نیست که میگویند: زن به قصاب ندهید. قصاب، بیرحم است.
– خون این گوسفندها همه جا را گرفته بود و کسی نبود که زمین را بشوید که این همه انسان با پای خونی وارد مسجد و حسینیه نشوند.
– شوخیها و حرفهای زشت و موبایلها و غیره بماند.
>> من انسان خوشبینی هستم. بنابراین، خیلی گشتم که اشکی یا نشانهای از تغییر یا بهبودی ببینم، نشد که نشد.
به این فکر میکردم که هیئاتی مثل برخی هیأتهای شهر ما شاید اگر نباشد امام حسین راضیتر باشد!
تصور کنید دو جوان در دو جمع قرار بگیرند: یکی در جمع افرادی که همه معتاد و خلافکار باشند و حالا به نام امام حسین و به کام خودشان دور هم جمع شدهاند. او با آنها نشست و برخواست میکند و اوضاع وحشتناک آنها را میبیند. فکر میکنید نهایت آرزوی او چه خواهد بود؟ شاید این: خدایا مراقبم باش که گمراه نشوم! (مثل برخی جوانان غربی که شاید بزرگترین آرزویشان این باشد که الکلی و اهل زنا نشوند! چون همه افراد اطرافشان هستند…)
یکی دیگر در جمع انسانهایی است که نور از زندگیشان میبارد. آرزوهای بسیار دست بالایی دارند: دیدار با امام زمان، حفظ قرآن، رسیدن به مقامات عالی علمی و عملی… حالا حداقل آرزوی آن جوان که در این جمع است، چه خواهد بود؟
شاید حالا بتوان درک کرد که چرا امام علی (علیه السلام) یکی از بدترین عذابها را در دعای کمیل اینچنین بیان میکند:
هوا این روزها حسابی سرد است! چند روز است که پشت سر هم باران میآید و تا حدودی دردسر ساز شده است.
امروز از صبح تا غروب در یک نمایشگاه سرد، نشسته بودیم.
در تلویزیون، اخبار را نگاه میکردیم که رسید به بخش پیشبینی وضع هوا. هواشناس پیشبینی کرد که طی چند روز آینده نیز هوا همینطور سرد و بارانی است!
یکی از دوستان، خیلی جدی گفت: اااه! این یارو دیگه شورش رو در آورده! خوب بسه دیگه! تا همهمون رو سیل نبره، دست برنمیداره!
آنقدر این شوخی را جدی گفت که ما هم باورمان شده بود که همه چیز تقصیر آن بنده خداست! 🙂 حواسمان نبود که بابا! آن بنده خدا فقط با توجه به شواهد و طبیعت، پیشبینی کرده است که حالا که ابرها اینطور هستند، احتمالاً هوا آنطور است.
***
جدا از شوخی، خیلی از اوقات ما مسائل و مقصرها را اشتباه میگیریم.
مثلاً خیلی وقتها وقتی باران بلا، زیاد میبارد، فکر میکنیم حالا که خدا، آن پیشبینی کننده وضع هوی، مثلاً گفته است «فمن أعرض عن ذکری، فأنّ له معیشهً ضنکاً»، لابد تقصیر اوست!!
صبرمان که تمام میشود، شروع میکنیم آن هویشناس مظلوم را به باد ناسزا گرفتن: اااه! خدا دیگر شورش را در آورده! خوب بس است دیگر! چقدر سختی؟ چقدر مشکلات؟ چقدر بلا؟
حواسمان نیست که بابا! مقصر اصلی، آن هویشناس نیست! چه بسا مقصر اصلی، خودمان باشیم. او فقط پیشبینی کرده است که اگر اینطور رفتار کنید، نتیجهاش طبیعتاً اینطور میشود…
تقریباً در هر کلاسی که داشتهام، برخی افراد بودهاند که به هر دلیلی (مثلاً مشغله کاری یا خراب بودن کامپیوتر و …) نتوانستهاند مباحث جلسات قبل را تمرین کنند. معمولاً این افراد را بیشتر زیر نظر دارم تا ببینم چه رفتاری دارند. اکثراً در جلسات بعد، اعتماد به نفس خود را به طور کامل از دست میدهند.
به خصوص دورههایی مثل فتوشاپ و طراحی وب که پیوستگی کامل بین مباحث وجود دارد، این موضوع بیشتر احساس میشود.
میبینند وقتی مدرس درس میدهد، همه به راحتی و به سرعت انجام میدهند، اما او به پای آنها نمیرسد.
متوجه میشود که این، به خاطر کمکاریهایش است.
بنابراین، در حالی که اعتماد به نفس و شهامتش کاملاً از بین رفته، خجالت میکشد یا میترسد که سؤال کند. خود را حسابی از استاد دور تصور میکند و جرأت سؤال کردن را ندارد. میترسد اگر سؤال کند، استاد بگوید: فلانی! تا کی باید به عقب برگردیم و تکرار کنیم تا شما به بقیه برسید؟
معمولاً چند بار مانیتور آنها را با نرمافزار NetSupport School زیر نظر میگیرم و اگر احساس کنم در جایی گیر کردهاند و دور خودشان میچرخند، بدون اینکه به خودش مستقیماً بگویم که بقیه متوجه شوند که او عقب است و خجالت بکشد، بلند بلند مراحل را گام به گام، دقیقاً از جایی که او گیر کرده است، تکرار میکنم:
پس، ابتدا، کلیدهای Ctrl+A را بزنید، بعد از محوطه انتخاب شده از منوی Edit کپی بگیرید. بعد یک پروژه جدید بسازید و Paste کنید…
اگر راه بیفتد که هیچ، اما هستند افرادی که کمکاریشان بیش از حد است و حتی مباحث جلسه اول را هم به یاد نمیآورند، کمکم آنها را به حال خودشان رها میکنم تا آن جلسه بهشان بد بگذرد تا شاید تنبیهی باشد که دیگر کمکاری نکنند. (خوب چه کار کنم؟ اگر بیش از حد به او توجه کنم، بقیه افراد کلاس هر بار نوچ نوچ میکنند که چرا وقت کلاس را برای کسی تلف میکنی که عقب مانده است؟ نمیتوانم بیش از حد روی او متمرکز شوم)
البته خیلی عجیب است که گروهی هستند که به محض اینکه گیرشان را رفع میکنم میبینم حتی از بقیه جلوتر زدند و زودتر از همه، با اعتماد به نفس بیشتر میگویند: استاد! ما انجام دادیم 🙂 (احساس میکنم چقدر شاد هستند که اعتماد به نفسشان را دوباره باز یافتهاند)
و البته هستند افرادی که به مرور که کمکاریهاشان باعث میشود حسابی عقب بیفتند، میبینند دیگر فایده ندارد و از دوره چیزی گیرشان نمیآید و میبینی که دیگر کلاس نمیآیند یا در دانشگاه، آن درس را حذف میکنند.
***
همیشه وقتی از بین رفتن اعتماد به نفس این افراد را میبینم، یاد گناهانی که کردهایم میافتم. چقدر اعتماد به نفسمان را کم کرده است. احساس میکنیم به یک باره چقدر از دیگران عقب افتادهایم. احساس میکنیم چقدر از استادمان، خدا، دور شدهایم. به مرور میترسیم از او چیزی بخواهیم. نکند بگوید: خجالت بکش، تا کی؟
البته او کریمتر از این حرفهاست، گهگاه راهی را نشانمان میدهد و گیرمان را رفع میکند. میبینی یک دفعه با اعتماد به نفس بیشتر از بقیه جلوتر زدیم 🙂 (چقدر شاد هستیم وقتی میبینیم دوباره اعتماد به نفسمان را کسب کردهایم و جلو زدهایم)
اما خدا نکند گناهان یکی آنقدر زیاد باشد که حسابی عقب افتاده باشد. به مرور او را به حال خودش وامیگذارد… شاید تنبیه شود و برگردد. (خوب حق دارد خدا! اگر بخواهد همه گناهان را نادیده بگیرد و همان طور باشد که قبلاً بوده، بقیه بندگان نمیگویند: چرا نعمات دنیا را به کسی میدهی که گناهکار است؟)
اگر باز هم در گناهانش اصرار کرد، دیگر آنقدر عقب میافتد که از او میشنوی: ما به آخر خط رسیدهایم، دیگر فایده ندارد و احتمالاً میشنوی که به هر نحوی خودکشی کرده است 🙁
***
چقدر حماقت است اگر کسی بگوید «گناه» به این دلیل ممنوع است که ضرری به خدا و یا حتی به دیگران میرساند!!
اسلام میخواهد مؤمنین با اعتماد به نفس کامل زندگی کنند. هرگز احساس نکنند از کسی عقب هستند. هرگز احساس نکنند که از خدایشان دورند و دیگر فایده ندارد…
چقدر حماقت است اگر کسی در برابر گناهانش نگوید: ظَلَمتُ نَفسی (من به خودم ظلم کردم)*
______
بخشی از یکی زیباترین دعاهای اسلام: دعای کمیل
در هر دینی مفاهیم و قضایایی وجود دارد که از نگاه عقل، کمی غیرقابل باور است.
یکی از خطرات علم نیز همین است که شما به مرور عادت میکنید به دنیا به دیدهی علمی و منطقی نگاه کنید.
به ویژه امثال بنده (تحصیلکردههای رشته کامپیوتر) که فقط با منطق قاطع ۰ و ۱ (صفر و یک) سر و کار دارند، باور کردن چیزی خارج از این منطق (اجازه دهید بگوییم منطق اعشاری!) سخت است.
ما عادت کردهایم که اتفاقات باید در چارچوب منطق و علم تعریف شوند و بشود آنها را نمایش داد!
بنابراین، باور کردن مفاهیمی مثل امام مهدی با سالها عمر، مفاهیمی مثل به آسمان رفتن حضرت عیسی، حضور و ظهور حضرت خضر، معجزاتی مثل پیشبینی آینده توسط ائمه، حتی قیامت، اتفاقاتی مثل عاشورا با آن همه رخدادهای جورواجور که بسیاری از آنها از زبان امامانی بیان شده است که در آن زمان متولد نشده بودند و غیره، سخت است و این دلیلی ندارد مگر بیش از حد منطقی شدن و نگاه به همه اتفاقات به دید علم و علت و معلول.
اما این یکی از آفات علم است. باید مواظب بود.
نباید علم آنقدر در انسان نفوذ کند که برای همه چیز یک دلیل علمی بیابد.
اگر اینطور باشد، سنگ روی سنگ بند نمیشود.
تصور کنید، یکی بگوید: عقل حکم میکند که انسان دلش به حال خودش بیشتر بسوزد تا دیگری. درست نمیگویم؟ هیچ عقل سلیمی پیدا میشود که بگوید شما جانتان را فدای همسر یا فرزندان خود کنید؟
این فقط کار عشق است که باعث میشود یک مادر تمام هست و نیست خود، راحتی خود، سلامتی خود، تفریح خود و همه چیز خود را پای فرزندان خود بگذارد و حتی اگر پسر، قلب او را از سینه در آورد و همان حال، زمین بخورد، خواهد گفت: وای پای پسرم خورد به سنگ!
در بحث دین نیز باید مراقب بود. نکند عقل باعث شود عشق را فراموش کنیم. گاهی باید به دیده عشق به دنیا نگاه کرد. حالا اگر بشنوی عباس، به آب رسید و هر چند عقل حکم میکرد که بخورد، اما نخورد، عاشقانه میگویی: لا رَیبَ فیه. [شکی در آن نیست]
حالا اگر بشنوی خدا میگوید اگر حسین نبود، دنیا را خلق نمیکردم، با نگاه عاشقانه مینگری و میبینی عشق بیشتر از اینها جا دارد…
اگر بشنوی زمین خون گریه کرد برای ابا عبد الله، عاشقانه قبول میکنی، عشق بیشتر از اینها جا دارد…
اگر بشنوی خدا علم زمین و زمان و تسلط بر آنها را به معصوم میدهد، میگویی رابطه عاشقانه بیشتر از اینها جا دارد…
خیلی از بزرگان ما یکی از الهی! هایشان این بوده است که: الهی! ما را به مرگ عوام بمیران. و این یعنی الهی! نکند علم چنان در ما نفوذ کند که همه چیز را از آن نگاه ببینیم.
***
خودم به عنوان کسی که زندگیاش غرق در منطق و محاسبات و علم است، باید بسیار مراقب باشم. بنابراین، سالی یک دهه که حجه الاسلام هاشمی نژاد به شهرمان میآید، با کله به مسجد میروم و پای صحبتها و به خصوص، روضههایش مینشینم. سعی میکنم در مسجد، تمام منطق و علم را کنار بگذارم و مثل کسی که سواد ندارد، عاشقانه به صحبتهایش گوش دهم.
صحبتهای او را تمرین نگاه عاشقانه و نه عاقلانه به مسائل دینی میدانم هر چند که سالی یکی دو دهه نیز پای سخنرانیهای عاقلانه (مثل سخنرانیهای استاد عابدی، استاد پناهایان و امثالهم) مینشینم.
وقتی نگاه عاقلانه را کنار میگذارم، میبینم چقدر روضههایش جانسوز است، اما برادرم را میبینم که همیشه بعد از روضه میگوید من که گریهام نمیگیرد.
راست میگوید، اوائل خودم هم همینطور بودم. حتی معتقد بودم اگر گریهام هم بیاید نباید گریه کنم. چون این باعث میشود به هر مسألهای که جانسوز بود بدون توجه به منطقی و علمی بودن آن بگریم. (البته این دیدگاه نیز تا حدودی باید رعایت شود. شما نباید برای هر چیزی گریه کنید. حتی روضهای که مشخص نیست صحیح باشد) اما به هر حال، گاهی که مادرمان به محض شنیدن نام حسین یا دیدن حرم او گریه میکرد، میگفتم: مادرم! داستان برادرت، یعنی دایی جواد قابل باورتر و اشکآورتر از رویداد مربوط به امام حسین است. (داستان دایی جواد را در مطلب آیا ما واقعاً از مرگ نمیترسیم؟ گفتهام. او جوان رعنایی بود که به تازگی ازدواج کرده بود با کلی آرزو. تازه خودش آجر به آجر خانهاش را روی هم گذاشته بود و یک خانه شیک برای خودش و زنش که به تازگی حامله شده بود، ساخته بود. یک روز با دوستانش با موتور به کوه میروند و در راه، در یک پرتگاه سقوط میکنند و ادامه ماجرای جانسوز که در آن مطلب گفتهام…)
اما وقتی با نگاه عاشقانه نگاه میکنم، هیچ چیز جانسوزتر از عشق امام و خدا نیست و باید حقیقتاً برایش خون گریه کرد.
به هر حال، بهانه این نوشته، یکی از روضههای جانسوز حجه الاسلام هاشمینژاد بود که انصافاً تا به حال اینگونه رویم تأثیر نگذاشته بود.
دلم میخواهد این روضه اینجا باشد و حداقل خودم هر بار بیایم گوش دهم.
برای شنیدن جانسوزترین بخش روضه، برسید به دقیقه ۵، جایی که میگوید: من برخی عبارات را در طول عمرم کمتر میگویم، چون میترسم مردم حق مصیبت را ادا نکنند…
وقتی گفت: مُنّوا عَلَی الحسین.،انگار خواستم آب شوم و در زمین بروم. انسانیت را چه شده بود که امام زمانش بگوید: مردم! بر من منت بگذارید و به علی اصغرم آب دهید.
_____
کیفیت صوت ممکن است کمی بد باشد، چون با ساعتم ضبط کردهام و فاصله با بلندگوها زیاد بود. از این بابت عذرخواهم. صدای بلندگو را باید زیاد کنید تا بهتر بشنوید.
شک ندارم که برای شما هم اتفاق افتاده که احساس کنید خدا صدایتان را میشنود.
***
در مسجدی که اکثر اوقات آنجا میروم، امام جماعت مثل برق نماز را شروع میکند و میخواند و تمام میکند! نمیدانم استدلالش چیست، اما به هر حال، فکر میکنم نیتش خیر است…
گاهی اتفاق میافتد که از خانه دیر راه میافتم و مجبورم در کوچهها بدوم تا حتماً به رکعت اول و تکبیر امام برسم. (برای درک تکبیر و رکعت اول، برکات بسیاری روایت کردهاند)
در راه، دائماً ابتدای دعای امام زمان را زمزمه میکنم: «اللّهمَّ ارزُقنی تَوفیقَ الطّاعَه…» [خدایا توفیق طاعت نصیبم کن]
باور نمیکنید که تقریباً در تمام موارد، اتفاقی افتاده که به نماز رسیدهام. مثلاً امام جماعتی که مثل برق شروع میکند، آن روز کاری برایش پیش آمده و با تأخیر آمده است 🙂
و یا مثلاً امروز که بهانه نوشتن این مطلب بود:
به مغازه یکی از دوستان رفته بودم و تا بخواهم پیاده خودم را به مسجد برسانم، اواسط راه اذان تمام شد و مطمئن شدم که دیگر به ابتدای نماز نمیرسم. شروع کردم آن دعا را خواندن…
بدون توجه به اینکه همیشه این اتفاق میافتد، دیدم یک نفر با موتور بوق میزند. دوستداشتنیترین مؤمنی که در مسجد هر روز میبینمش بود، گفت: اگر میروی نماز بیا بالا 🙂 من هم خدا خواسته پریدم روی موتور.
در راه گفت: دیدم یک نفر کنار خیابان آنقدر تند میرود، گفتم: حتماً گمشدهای دارد… نزدیک شدم دیدم تو هستی.
گفتم برو که بد کسی را گم کردهام 🙂
رسیدیم… دیدم امام جماعت تازه رسیده است به قد قامت الصلاه.
نمیدانید چقدر خوشحال شدم.
یک دفعه یاد این افتادم که ای بابا! این بنده خدا دقیقاً زمانی که من آن دعا را میخواندم از راه رسید! چه جالب!
خدایا! انگار جدی جدی صدایمان را میشنوی 🙂
باور نمیکنید چقدر حال عجیبی داشتم، انگار در اوج لذت بودم از اینکه مطمئن شده بودم که خدا صدای بندگانش را میشنود. طوری که احساس میکردم از این لذت، لذتی بالاتر در دنیا نیست.
میدانید بعد از آن یاد چه افتادم؟
اینکه گفتهاند آخرین مرحله توفیق و نعمت برای یک مؤمن که کارش حسابی درست باشد، این است که در قیامت، لقاء الله نصیبش میشود. دیدار با خدا… تصور کنید چه لذتی دارد این دیدار…
الهی! حیفت نمیآید ما را از لذت دیدارت بینصیب گردانی؟
نزدیک به دو ماه است که روزانه ۲۰ دقیقه یک بازی جنگی به نام ModernCombat نسخه Sandstorm را روی گوشی بازی میکنم.
امروز به مرحله آخر رسیدم.
در حالی که با ماشین، ماشین دشمن را دنبال میکردم، باید در لحظه خاصی یک موشک به یک کانتینر میزدم تا جلوی ماشین سرکرده دشمنان بیفتد و از حرکت بایستد وگرنه فرار میکرد و مأموریت Failed میشد. (با شکست مواجه میشد)
یکی دو بار رسیدم به کانتینر و هر بار کمی زودتر یا دیرتر یا در زاویه غلط شلیک میکردم و Abu Bahaa فرار میکرد 🙁
گفتم امروز بعد از ظهر کار خاصی ندارم، مینشینم و آنقدر بازی میکنم تا بازی تمام شود و شرّش کم شود.
باور کنید نزدیک به پنجاه بار طی پنج ساعت تا اواخر شب، مأموریت با شکست مواجه شد و بازی کمی از عقبتر شروع شد و من دوباره رسیدم به کانتینر و باز موشک را اشتباه شلیک کردم تا اینکه در نهایت توانستم به هدف بزنم 🙂
من به خودم افتخار میکنم 🙂
***
دوستی داشتم که هر شب که از مسجد میرفتیم و خداحافظی میکردیم، میگفت من میروم یک فیلم از کلوپ بگیرم و بعد بروم خانه…
هر شب یک فیلم میدید و بعد میخوابید.
یک بار گفتم: فلانی! فکر نمیکنی وقت، بیشتر ارزش داشته باشد؟ بهتر نیست مطالعه کنی یا کار مفیدتری انجام بدهی؟ آخر فیلم دیدن چه فایدهای دارد؟
گفت: فایدهاش این است که من به خودم افتخار میکنم که در مورد هر فیلمی که صحبت میشود، من آنرا دیدهام و میتوانم در موردش اظهار نظر کنم.
***
نقل میکنند که عالمی در جوانی شیطان را دید و با او در مورد اینکه خدا حق داشت تو را براند یا خیر، بحثش شد.
او دلایلی میآورد که شیطان قبول نمیکرد و شیطان دلایلی میآورد که او قبول نمیکرد و هر یک در پی اثبات ادعای خود بودند.
روز بعد هم بحث ادامه یافت و فایده نداشت… روز بعد هم همینطور…
روزها و هفتهها و ماهها و حتی سالها همچنان عالم با شیطان بحث میکرد تا اینکه در آخرین لحظات عمرش، شیطان دستهایش را بالا گرفت و گفت: تسلیم! حق باتوست!
عالم گفت: من به خودم افتخار میکنم که بالاخره توانستم شیطان را در این بحث به زانو درآورم!
شیطان گفت: ای عالم! تمام این مدت من فقط یک هدف داشتم و آن اینکه میخواستم تو را از کارهای مهمترت غافل کنم!
اول که از راه میرسد [خواهرزاده پنج سالهام را میگویم]، هنوز وارد خانه نشده، میگوید: دایی حمید! دایی حمید!
یکراست میآید به اتاق من و میگوید: سلام دایی! حال موبایلت چطوره؟
و این یعنی اینکه یک بازی روی موبایلت بگذار که من بازی کنم!
میگویم: دایی الان حسابی کار دارم، برو فعلاً با مامان جون توی پارک بازی کن، برگشتی میذارم.
میرود و در حالی که غرق کار هستم، چون مادر جونش فعلاً قصد رفتن به پارک ندارد، چند دقیقه بعد دوباره وارد میشود و میایستد و زول میزند به من!
میگویم: چیه؟
میگوید: دایی! میدونی چند روزه برام بازی نذاشتی؟
شروع میکنم بهانه آوردن: میگویم: دایی! موبایل برای بازی کردن نیست… این بازیها جنگی هستن و برای بچهها خوب نیستن… اصلاً نمیتونی کنترلشون کنی…
دوباره وقتم را میگیرد و اصرار میکند. مجبور میشوم روی آی.پد یک بازی فوتبال که علاقه دارد را بگذارم و چند قیقهای سرش را گرم کنم.
میرود و دوباره که از پارک برمیگردد، میگوید: دایی! اون بازیه که یه نفر توش حیوونها رو میکشت، اسمش چی بود؟
و این به طور غیرمستقیم یعنی: دایی! اون بازی آواتار رو میذاری بازی کنم؟
اعصابم کمی خرد میشود و میگویم: دایی گفتم کار دارم برو با بچهها بازی کن، وقت من رو نگیر.
هر چند بچه خوب و دوست داشتنیای است اما گهگاه کمی روی اعصابم راه میرود.
امروز که آمده بود، فهمیدم سرما خورده است.
هر یک جمله را که میگفت سرفه میکرد. به سختی میتوانست نفس بکشد. آب بینیاش امانش را بریده بود.
یاد مریضی چند روز قبل خودم افتادم. به مادرش گفتم: این مریضی، ما به این بزرگی را از پا در میآورد! وای به حال این بچه.
دیدم خیلی مظلومانه رفته گوشهای از موبل و یک پتو انداخته رویش و کمکم میرود که خوابش ببرد.
با دیدن این حالت دلم به حالش حسابی سوخت… در دل دعا کردم که هر چه زودتر خوب شود. خدایا! میدانی که طاقت دیدن درد کشیدنش را ندارم…
احساس کردم چقدر دوست داشتنیتر شده است. مخصوصاً حالا که به خاطر مریضی روی اعصابم هم راه نمیرود. انگار تمام آن اذیتهایش یادم رفته بود و همه را بخشیده بودم. حتی دلم میخواست خودم گوشی را ببرم و بدهم که بازی کند تا شاید درد یادش برود، اما میخواست بخوابد.
***
شنیدهام خدا اگر ببیند یکی از بندههای خوب و دوستداشتنیاش با گناهانشان کمی روی اعصابش راه میروند، به آنها کمی مریضی و درد میدهد.
خدایا! میدانم که درد، بهانهایست برای اینکه دلت به حالمان بسوزد. بهانهایست برای اینکه دوستداشتنیتر شویم. بهانهایست برای اینکه گناهانمان یادت برود. بهانهایست برای بخشش.
شاید هیچ قانونی مثل این قانون جان من را از هلاکت نجات نداده باشد. کدام قانون؟ این قانون: یکی از قوانین رانندگی میگوید: اگر نور مزاحمی از ماشینی که در خط روبهروی شما حرکت میکند، به چشم شما میتابد، به آن خیره نشوید بلکه به گوشه جاده نگاه کنید تا از آن بگذرید…
چیزی که در این دنیا زیاد است، نور مزاحم است، کافیست به برق آن خیره شوی تا چشمانت کور شود و نفهمی به کجا میروی و در نهایت: هلاکت… اما اگر این قانون را بدانی، تا برق مزاحمی مقابلت ظاهر شد، گوشه جاده را نگاه میکنی تا از آن سالم عبور کنی…
در حین رانندگیِ کامپیوتر، گهگاه نورهای مزاحمی هستند که خطر ایجاد میکنند. وسط جستجوهایت در مورد یک مفهوم، عکس یک خانم Open برق میزند. کافیست به آن خیره نشوی. گوشه مانیتور را نگاه کن و از آن بگذر.
این روزها تلویزیون، پر است از نورهای مزاحم. خانمها همگی اوپن شدهاند. خانم مجری چنان برنامه اجرا میکند که انگار نعوذ بالله با تمام مردان ایران صیغه محرمیت خوانده است. مشکلی نیست، به نور مزاحمشان خیره نشو، چشمانت را کنار جاده بگیر و عبور کن…
این روزها، در کوچه و خیابان، چیزی که زیاد است، نور مزاحم است! اگر برق آنها چشمت را بزند، کور میشوی. باید مواظب باشی. چشمانت را گوشه جاده بگیر و سالم عبور کن.
در اسلام تأکید شده است که به نامحرم خیره نگاه نکنید:
[به مؤمنان بگو چشمهای خود را (از نگاه به نامحرمان) فروگیرند، و عفاف خود را حفظ کنند؛ این برای آنان پاکیزهتر است؛ خداوند از آنچه انجام میدهید آگاه است!]
طبق تفاسیر، معنی عبارت «غض بصر» در آیه بالا خیره نگاه نکردن است.
در حقیقت خدا میگوید: مؤمنین! اگر نور زیبایی نامحرم از جلو تابید، به آن خیره نشوید چرا که کور میشوید* و خود را به هلاکت میدهید. در عوض، کنار جاده را نگاه کنید تا سالم عبور کنید. شکی نیست که سالم ماندن بهتر از هلاکت است.
__________________
* صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لَا یَرْجِعُونَ: آنها کران، گنگها و کورانند؛ لذا (از راه خطا) بازنمیگردند!
روزهای آخر ماه رمضان است. خیلیها صبرشان تمام شده است و ناله میکنند…
نمیدانم چرا هر وقت از یکی از اطرافیان میشنوم که «خدایا! کی این ماه رمضون تموم میشه!؟ خسته شدیم از گرسنگی…» یاد فقیران مظلوم عالم میافتم که شاید هر روز داد میزنند: «خدایا! کی عمرمون تموم میشه؟ خسته شدیم از فقر…»
و من شک ندارم که خدا اگر آن جمله را از هر روزهدار بشنود، خواهد گفت: تو به یکی از اهداف رمضان نزدیک شدهای…
معمولاً به دانشجویانی که بدانم به دلیل مشکلات نتوانستهاند در امتحان آخر ترم خوب بنویسند، فرصتی میدهم که دوباره درس بخوانند و یواشکی بدون اینکه دانشگاه بفهمد بیایند در یکی از مؤسساتی که میروم و دوباره امتحان بدهند.
اگر دیدم از فرصت استفاده کردهاند و خواندهاند که هیچ، اما اگر دیدم باز هم قدر نمیدانند، دوباره دست رد به سینهشان میزنم و تا چهار پنج بار میفرستمشان خانه که دوباره درس بخوانند و هفته بعد بیایند. آنقدر میروند و میآیند تا بالاخره مجبور میشوند بنشینند مثل یک بچه خوب، درس بخوانند. وقتی فهمیدم حداقلهای درس را فهمیدهاند، کمترین نمره قبولی را میدهم. (مثلاً ۱۰ و یا در دورههای پودمانی، ۱۲)
در کل، عادت دارم از اضطرابِ نمره نگرفتن، به نفع خودشان استفاده کنم تا درس را بخوانند و بفهمند تا در ترمهای بعد ضرر نکنند.
جالب است که دانشجویانی هستند که پنج بار میروند و میآیند باز میبینی جدی نگرفتهاند!
در این مواقع (مثل امروز که در مورد دو دانشجو اتفاق افتاد) میگویم: نمره قبولی را میدهم، اما باید قول بدهی جایی نگویی من مربیات بودهام!
ناگهان میبینم جا میخورد. انگار بدترین اهانت را به او کردهای! ناراحت میشود و میگوید: استاد! دست شما درد نکند! قهر میکند و خیلی ناراحت، میرود.
(میدانم که این جمله او را آزار میدهد و توهین بدی است، اما فکر میکنم داروی درد این نوع دانشجویان همین رفتار است. تلخ است، اما میدانم که این جمله تا ابد در گوششان تکرار میشود! شاید در دروس دیگر مواظب باشند که طوری رفتار نکنند که استادشان بگوید: جایی نگویید من استاد شما بودهام! )
همیشه بعد از این جمله، خودم را تصور میکنم و خدا و معصومین دین را.
بدنم میلرزد!
نکند طوری رفتار کرده باشم که امام زمان بگوید: جایی نگویی من امام تو هستم! پیامبر بگوید: جایی نگویی من پیامبر تو بودهام! امام علی بگوید: جایی نگویی پیرو من بودهای!! خدا بگویید: جایی نگویی بنده من بودهای!!
و خدا میداند دردناکتر از این، جملهای نخواهد بود.
تصور کنید! در قیامت اگر این جمله را بشنویم، چقدر شرمنده میشویم!
در این مواقع انگار یک بلندگو در گوشم روشن میشود و دائم تکرار میکند که: کُونوا لَنا زَینا و لاتَکوُنوا عَلَینا شَینا! (مؤمنین! زینت ما باشید و نه مایه شرمساری ما!)
یکی از اشتباهاتی که ممکن است ما انسانها دچارش شویم این است که وقتی با انسانی که در یک زمینه خاص موفق است مواجه میشویم، به مرور او را الگوی خود در همه زمینهها قرار میدهیم.
خودم را که بررسی میکنم، میبینم یکی از دوستانم را که از لحاظ دینی و اخلاقی، کاملاً قبول دارم، الگو قرار دادهام، بعد، به مرور طوری شدهام که حتی خورد و خوراکم را هم با او تطبیق میدهم! (او فلان غذا را میخورد، پس من هم بخورم، او به طور مثال بعد از غذا، آب یا دوغ میخورد، پس من هم بخورم) در حالی که وقتی بیشتر بررسی میکنم، میبینم قرار نیست حالا که او در دین و اخلاق، موفق است، برنامه غذاییاش هم کاملاً درست و قابل الگوبرداری باشد. (هر چند میدانم که کسی که در مسائل دینی الگو باشد، حتی در غذا خوردن هم الگو میشود)
یا مثلاً ممکن است یکی را از لحاظ علمی خیلی قبول داشته باشم. این، نباید باعث شود که من از لحاظ دینی نیز او را الگو قرار دهم! (مگر اینکه از لحاظ دینی نیز قابل الگو شدن باشد)
حدس میزنم «أسوه حسنه» که خداوند برای پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به کار برده است، یعنی ایشان را میتوان در هر زمینهای الگو قرار داد.
به هر حال، چیزی که عیان است این است که ما مجاز نیستیم کسی به جز معصومین را أسوه حسنه قرار دهیم و در همه جهات او را الگو بدانیم.
دیدگاههای تازه