انحراف در انقلاب ها از انحراف در شعارها شروع مى شود…
زیباترین جمله رهبرمان در اولین کنفرانس بیداری اسلامى
یادداشتهای حمید رضا نیرومند
انحراف در انقلاب ها از انحراف در شعارها شروع مى شود…
زیباترین جمله رهبرمان در اولین کنفرانس بیداری اسلامى
نزدیک به دو ماه است که روزانه ۲۰ دقیقه یک بازی جنگی به نام ModernCombat نسخه Sandstorm را روی گوشی بازی میکنم.
امروز به مرحله آخر رسیدم.
در حالی که با ماشین، ماشین دشمن را دنبال میکردم، باید در لحظه خاصی یک موشک به یک کانتینر میزدم تا جلوی ماشین سرکرده دشمنان بیفتد و از حرکت بایستد وگرنه فرار میکرد و مأموریت Failed میشد. (با شکست مواجه میشد)
یکی دو بار رسیدم به کانتینر و هر بار کمی زودتر یا دیرتر یا در زاویه غلط شلیک میکردم و Abu Bahaa فرار میکرد 🙁
گفتم امروز بعد از ظهر کار خاصی ندارم، مینشینم و آنقدر بازی میکنم تا بازی تمام شود و شرّش کم شود.
باور کنید نزدیک به پنجاه بار طی پنج ساعت تا اواخر شب، مأموریت با شکست مواجه شد و بازی کمی از عقبتر شروع شد و من دوباره رسیدم به کانتینر و باز موشک را اشتباه شلیک کردم تا اینکه در نهایت توانستم به هدف بزنم 🙂
من به خودم افتخار میکنم 🙂
***
دوستی داشتم که هر شب که از مسجد میرفتیم و خداحافظی میکردیم، میگفت من میروم یک فیلم از کلوپ بگیرم و بعد بروم خانه…
هر شب یک فیلم میدید و بعد میخوابید.
یک بار گفتم: فلانی! فکر نمیکنی وقت، بیشتر ارزش داشته باشد؟ بهتر نیست مطالعه کنی یا کار مفیدتری انجام بدهی؟ آخر فیلم دیدن چه فایدهای دارد؟
گفت: فایدهاش این است که من به خودم افتخار میکنم که در مورد هر فیلمی که صحبت میشود، من آنرا دیدهام و میتوانم در موردش اظهار نظر کنم.
***
نقل میکنند که عالمی در جوانی شیطان را دید و با او در مورد اینکه خدا حق داشت تو را براند یا خیر، بحثش شد.
او دلایلی میآورد که شیطان قبول نمیکرد و شیطان دلایلی میآورد که او قبول نمیکرد و هر یک در پی اثبات ادعای خود بودند.
روز بعد هم بحث ادامه یافت و فایده نداشت… روز بعد هم همینطور…
روزها و هفتهها و ماهها و حتی سالها همچنان عالم با شیطان بحث میکرد تا اینکه در آخرین لحظات عمرش، شیطان دستهایش را بالا گرفت و گفت: تسلیم! حق باتوست!
عالم گفت: من به خودم افتخار میکنم که بالاخره توانستم شیطان را در این بحث به زانو درآورم!
***
همین!
اول که از راه میرسد [خواهرزاده پنج سالهام را میگویم]، هنوز وارد خانه نشده، میگوید: دایی حمید! دایی حمید!
یکراست میآید به اتاق من و میگوید: سلام دایی! حال موبایلت چطوره؟
و این یعنی اینکه یک بازی روی موبایلت بگذار که من بازی کنم!
میگویم: دایی الان حسابی کار دارم، برو فعلاً با مامان جون توی پارک بازی کن، برگشتی میذارم.
میرود و در حالی که غرق کار هستم، چون مادر جونش فعلاً قصد رفتن به پارک ندارد، چند دقیقه بعد دوباره وارد میشود و میایستد و زول میزند به من!
میگویم: چیه؟
میگوید: دایی! میدونی چند روزه برام بازی نذاشتی؟
شروع میکنم بهانه آوردن: میگویم: دایی! موبایل برای بازی کردن نیست… این بازیها جنگی هستن و برای بچهها خوب نیستن… اصلاً نمیتونی کنترلشون کنی…
دوباره وقتم را میگیرد و اصرار میکند. مجبور میشوم روی آی.پد یک بازی فوتبال که علاقه دارد را بگذارم و چند قیقهای سرش را گرم کنم.
میرود و دوباره که از پارک برمیگردد، میگوید: دایی! اون بازیه که یه نفر توش حیوونها رو میکشت، اسمش چی بود؟
و این به طور غیرمستقیم یعنی: دایی! اون بازی آواتار رو میذاری بازی کنم؟
اعصابم کمی خرد میشود و میگویم: دایی گفتم کار دارم برو با بچهها بازی کن، وقت من رو نگیر.
هر چند بچه خوب و دوست داشتنیای است اما گهگاه کمی روی اعصابم راه میرود.
امروز که آمده بود، فهمیدم سرما خورده است.
هر یک جمله را که میگفت سرفه میکرد. به سختی میتوانست نفس بکشد. آب بینیاش امانش را بریده بود.
یاد مریضی چند روز قبل خودم افتادم. به مادرش گفتم: این مریضی، ما به این بزرگی را از پا در میآورد! وای به حال این بچه.
دیدم خیلی مظلومانه رفته گوشهای از موبل و یک پتو انداخته رویش و کمکم میرود که خوابش ببرد.
با دیدن این حالت دلم به حالش حسابی سوخت… در دل دعا کردم که هر چه زودتر خوب شود. خدایا! میدانی که طاقت دیدن درد کشیدنش را ندارم…
احساس کردم چقدر دوست داشتنیتر شده است. مخصوصاً حالا که به خاطر مریضی روی اعصابم هم راه نمیرود. انگار تمام آن اذیتهایش یادم رفته بود و همه را بخشیده بودم. حتی دلم میخواست خودم گوشی را ببرم و بدهم که بازی کند تا شاید درد یادش برود، اما میخواست بخوابد.
***
شنیدهام خدا اگر ببیند یکی از بندههای خوب و دوستداشتنیاش با گناهانشان کمی روی اعصابش راه میروند، به آنها کمی مریضی و درد میدهد.
خدایا! میدانم که درد، بهانهایست برای اینکه دلت به حالمان بسوزد. بهانهایست برای اینکه دوستداشتنیتر شویم. بهانهایست برای اینکه گناهانمان یادت برود. بهانهایست برای بخشش.
شاید هیچ قانونی مثل این قانون جان من را از هلاکت نجات نداده باشد. کدام قانون؟ این قانون: یکی از قوانین رانندگی میگوید: اگر نور مزاحمی از ماشینی که در خط روبهروی شما حرکت میکند، به چشم شما میتابد، به آن خیره نشوید بلکه به گوشه جاده نگاه کنید تا از آن بگذرید…
چیزی که در این دنیا زیاد است، نور مزاحم است، کافیست به برق آن خیره شوی تا چشمانت کور شود و نفهمی به کجا میروی و در نهایت: هلاکت… اما اگر این قانون را بدانی، تا برق مزاحمی مقابلت ظاهر شد، گوشه جاده را نگاه میکنی تا از آن سالم عبور کنی…

در حین رانندگیِ کامپیوتر، گهگاه نورهای مزاحمی هستند که خطر ایجاد میکنند. وسط جستجوهایت در مورد یک مفهوم، عکس یک خانم Open برق میزند. کافیست به آن خیره نشوی. گوشه مانیتور را نگاه کن و از آن بگذر.
این روزها تلویزیون، پر است از نورهای مزاحم. خانمها همگی اوپن شدهاند. خانم مجری چنان برنامه اجرا میکند که انگار نعوذ بالله با تمام مردان ایران صیغه محرمیت خوانده است. مشکلی نیست، به نور مزاحمشان خیره نشو، چشمانت را کنار جاده بگیر و عبور کن…
این روزها، در کوچه و خیابان، چیزی که زیاد است، نور مزاحم است! اگر برق آنها چشمت را بزند، کور میشوی. باید مواظب باشی. چشمانت را گوشه جاده بگیر و سالم عبور کن.
در اسلام تأکید شده است که به نامحرم خیره نگاه نکنید:
قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَیَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ۚ ذَٰلِکَ أَزْکَىٰ لَهُمْ ۗ إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِمَا یَصْنَعُونَ
[به مؤمنان بگو چشمهای خود را (از نگاه به نامحرمان) فروگیرند، و عفاف خود را حفظ کنند؛ این برای آنان پاکیزهتر است؛ خداوند از آنچه انجام میدهید آگاه است!]
طبق تفاسیر، معنی عبارت «غض بصر» در آیه بالا خیره نگاه نکردن است.
در حقیقت خدا میگوید: مؤمنین! اگر نور زیبایی نامحرم از جلو تابید، به آن خیره نشوید چرا که کور میشوید* و خود را به هلاکت میدهید. در عوض، کنار جاده را نگاه کنید تا سالم عبور کنید. شکی نیست که سالم ماندن بهتر از هلاکت است.
__________________
* صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لَا یَرْجِعُونَ: آنها کران، گنگها و کورانند؛ لذا (از راه خطا) بازنمیگردند!
امید من!
علت اینکه عدهای بزرگ مینمایند این است که اطرافشان را افراد کوچکی فرا گرفته است… مباد که فریب سرآمدیشان را بخوری!
____
* عدهای = عدهای نالایق
** جمله را از مجموعه کتابهای ارزشمند «شما عظیمتر از آنی هستید که میاندیشید» برداشت کردهام.
اکنون که مینویسم، در اتاق حال، یک اتفاق مهم در حال رخ دادن است. برای دومین و آخرین خواهرم خواستگار آمده است و من که قرعه پخش کردن میوه و شیرینی به نامم افتاده بود، وظایفم را به خوبی(!) انجام دادم و چون همه بزرگان بودند و جا برای نشستنم نبود، اجازه گرفتهام و آمدهام که ثبت ماوَقَع کنم…
لحظات پر اضطرابیست. هم برای داماد، هم برای عروس و هم برای ما به عنوان خانواده عروس. دختر دستهگلمان را به که میسپاریم؟ آیا زندگی شیرینی خواهند داشت؟ نکند خدای ناکرده…
گذشته از اینها، غمی که به دل همهمان مینشیند، غم جدا شدن او از خانواده است. شاید اگر دستور خدا و اقتضای سنین نمیبود، کل افراد خانواده ترجیح میدادند ازدواج نکنند و برای همیشه در کنار هم باشند. از بس روابط خواهر و برداریمان دوستداشتنیست.
دارند صلوات میفرستند و انگار میروند سر اصل مطلب… اجازه دهید بروم سر و گوشی آب دهم، بر میگردم…
.
.
.
عروس و داماد رفتند در اتاق که با هم صحبت کنند (البته قبلاً صحبتهایشان را کردهاند، الان در مورد مهریه و امثالهم رفتهاند که به توافق برسند…)
خلاصه، عرض میکردم که خواهر بزرگترمان که پنج شش سال پیش رفت، (با اینکه در بچگیهامان خیلی ما را کتک میزد 🙂 و همیشه اذیتش میکردیم و اذیتمان میکرد؛ اما) خیلی جای خالیاش را احساس میکنیم. البته تقریباً هر روز یکی دو ساعت اینجا هستند، اما اگر بیش از دو سه روز اینجا نباشند، دلمان حسابی تنگ میشود.
از اینها گذشته، وقتی فکرش را میکنم که بعد از برادر بزرگتر، نوبت من خواهد بود، تنم میلرزد. خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند… 🙁
الهی!
تو آنی
که توانی
که در هوای سوزانی
در چنین تابستانی
بگردانی
هوا را بارانی و طوفانی
چو هوای زمستانی..
__________
هفتم شهریور ۹۰ است و در حالی که تا دیروز گرما امان همه را بریده بود، از دیشب تا امشب هوا چیزی شبیه به هوای زمستانی شده است.
روزهای آخر ماه رمضان است. خیلیها صبرشان تمام شده است و ناله میکنند…
نمیدانم چرا هر وقت از یکی از اطرافیان میشنوم که «خدایا! کی این ماه رمضون تموم میشه!؟ خسته شدیم از گرسنگی…» یاد فقیران مظلوم عالم میافتم که شاید هر روز داد میزنند: «خدایا! کی عمرمون تموم میشه؟ خسته شدیم از فقر…»
و من شک ندارم که خدا اگر آن جمله را از هر روزهدار بشنود، خواهد گفت: تو به یکی از اهداف رمضان نزدیک شدهای…
من و خیلیهای دیگر، یکی از بهترین کارتونهای دوران کودکیمان را «حاکم بزرگ، میتیکُمان» میدانیم. 🙂
گذشته از داستانهای جالبش، انتهای هر قسمت برای من جالبتر بوده است.
همیشه افرادی بودند که به طور مثال فرماندار بودند و غرور فرمانروایی و گناه بیعدالتی و ظلم، آنها را گرفته بود. لحظهای که “داداش تسوکه”، آن علامت مخصوص حاکم بزرگ، میتیکمان، را در میآورد، یادتان هست؟

همه آن اشخاص، تازه متوجه میشدند جلو چه شخص والا مقامی ایستادهاند! ابهت و عظمت حاکم بزرگ که به یادشان میآمد، ناخودآگاه به سجده میافتادند و گریه و توبه میکردند… هر چند که… بودند افرادی که آنقدر باد خیانت و گناه و غرور گرفته بودشان که آن علامت مخصوص حاکم بزرگ هم فایده نداشت و گاهی قصد میکردند که به نماینده حاکم بزرگ هم بیاحترامی کنند!
حداقل روزی ۵ بار این صحنه مقابل چشمان من ظاهر میشود!
یکی از جملاتی که معصومین(علیهم السلام) سفارش کردهاند که قبل از آغاز نماز، تکرار کنید (به جز آن دعای مشهور “یا محسن قد اتاک المسی…”)، این جمله است:
وَجَّهتُ وَجهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّماواتِ والأرضِ
رو کردهام به سوی کسی که خالق آسمانها و زمین است!
چند باری که تکرار میکنم، این عکسها و اسلایدها به ذهنم میآید. عظمت آن حاکم بزرگ در ذهنم تداعی میشود… انتظار میرود که همه ما انسانها به محض گفتن آن جمله و به یادآوردن آن علامات، ناخودآگاه به سجده بیفتیم و گریه و توبه کنیم، اما چه کنیم که آنقدر باد خیانت و گناه و غرور گرفتهمان که این همه علامت مخصوص حاکم بزرگ هم فایده ندارد!! حواسمان نیست که در مقابل چه شخص والا مقام و محترمی ایستادهایم. جسممان با اوست و روحمان در ناکجاآباد…
از خدا بخواهیم که توفیق توجه به همین یک جمله را نصیبمان کند.
وَجَّهتُ وَجهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّماواتِ والأرضِ
امید من! خدا اگر بخواهد با تو سخن بگوید، از طریق همه آدمهایی که از کنار تو عبور میکنند، سخن خواهد گفت…
(در حال گوش دادن یک سخنرانی از استاد پناهیان هستم [و همزمان، کار روی نسخه ۳ از تستا]. این جمله را از زبان ایشان شنیدم و حیفم آمد که اینجا درج نکنم)
گلاب به رویتان، این دستشویی عجب حکایتهایی دارد! آنقدر که، تازگیها فیلمهای طنز اگر سوژه کم بیاورند، مطمئناً بحث دستشویی را وسط میاندازند تا مخاطبان کمی روحیهشان عوض شود 🙂
گفتم برای تنوع هم که شده، ما هم گریزی بزنیم به آنجا!!
***
رفیقی دارم که انگار هر وقت که میخواهد برود بیرون، یک شیشه عطر روی خودش خالی میکند!! باور کنید از هر کجا رد میشود تا مدتها مسیر حرکتش بوی عطر میدهد! همیشه با او درگیر هستم که: پسر! آخر شورش را درآوردهای! سر آدم از این همه بوی عطر درد میگیرد و غیره.
برای اینکه کمی متنبه شود و کمتر عطر بزند، دیروز که، بعد از سه چهار ساعت از حضور او، رفتم دستشویی و دیدم هنوز بوی او در دستشویی است، بعد از بیرون آمدن رو کردم به او و گفتم: فلانی! ما هر وقت رفتیم دستشویی، بوی تو را استشمام کردیم!!!
بنده خدا جلو خانمش چنان ضایع شد که فکر نمیکنم دیگر حالا حالاها به خودش عطر بزند!
***
زمانی بود که عبارت «خسته نباشید» افتاده بود به دهانم! ناخواسته هر که را که میدیدم، اول میگفتم «خسته نباشید» و بعد سلام و علیک میکردم.
هیچ وقت یادم نمیرود که یک بار در یکی از مساجد، پشت در منتظر بودم که نفر قبلی بیرون بیاید و نوبتم شود. بنده خدا تا آمد بیرون، از آنجا که آشنا بودیم، خیلی جدی و مؤدبانه گفتم: خسته نباشید!!
خدا میدانم که از خجالت آب شدم! آخر پسر! زبانت لال شود! این چه موفع گفتن این جمله بود!
آنقدر حواسم پرت این سوتی بود که اصلاً نفهمیدم در دستشویی چه کار کردم!!!
از آن زمان به بعد، دیگر هرگز عبارت «خسته نباشید» را برای شروع مکالمه استفاده نکردم.
(دانشجوها هم وقتی من را در دانشگاه میبینند، اگر قبلاً سلام و علیک کرده باشند، معمولاً برای عرض ادب، عبارت «خسته نباشید» را به کار میبرند. تا به حال چند بار اتفاق افتاده به محض اینکه از در دستشویی دانشگاه بیرون آمدهام، یکیشان را دیدهام. بیادبها برمیگردند میگویند: خسته نباشید استاد!! من هم اگر این را بگویند، میگویم: خودت خسته نباشی!! هفت جد و آبادت خسته نباشند!!)
***
دبیرستان که بودیم، یک رفیق داشتیم که مداح بود. میدانید که مداحها هم زبانبازترین افراد جامعه هستن. کم نمیآورند!
ما هر وقت همدیگر را میدیدیم چون شوخی داشتیم، معمولاً من به اون میگفتم: التماس دعا حاجی! یاد ما هم باش…
یک بار در دبیرستان داشتم میرفتم آب بخورم که دیدم دارد میرود دستشویی. برگشتم به شوخی گفتم: التماس دعا حاجی!
نامرد! وقتی آمد بیرون، گفت: جانِ حمید از اول تا آخرش یاد تو بودم! همهش جلو چشمم بودی!!! 🙁
(اشاره به آن التماس دعاها که به مسافران مکه میگویند و حاجی میگوید: از اول تا آخرش انگار جلو چشمم بودی!!)
***
فکر میکنید بدترین حالت ممکن که یک انسان میتواند در آن حالت قرار گیرد، چیست؟
عرض میکنم خدمتتان:
در راه مشهد، با برادر بزرگتر رفته بودیم دستشویی عمومی! پشت در ایستاده بودیم تا نفر قبل بیاید بیرون و ما برویم داخل. یکدفعه دیدم علی از خنده منفجر شد و دوید به سمت بیرون. نگاه کردم به سمت دستشویی دیدم یارو در حال بیرون آمدن از دستشویی است در حالی یک خلال دندان هم در دهانش است!!!! باور کنید من هم مثل علی ترکیدم از خنده! (بعداً حدس زدیم که احتمالاً از سر سفره شام آمده است و خلال دندان را بابت تفریح در دهانش چرخانده و بیرون نیانداخته! آخر مرد حسابی! مراعات حال مردم را هم کن!!)
***
این یکی کمارتباط با دستشویی نیست:
شاید بتوان گفت بزرگترین سوتی من از این قرار بوده است:
یک بار از حمام آمدم بیرون و متوجه شدم که گوشی زنگ میخورد. تا رفتم جواب بدهم، قطع شد. فهمیدم از دانشگاه تماس گرفتهاند. (مسؤول یکی از بخشها)
چند دقیقه بعد، دوباره تماس گرفت. گوشی را برداشتم.
گفت: سلام، خوبی مهندس؟! چند دقیقه پیش تماس گرفتم جواب ندادی…
من بیچاره طبق عادتی که میگویند: کجا بودی؟ میگوییم: جای شما خالی فلان جا، خیلی عادی برگشتم گفتم: جاتون خالی، حمام بودم!!!!!!!!!!!!
باور کنید از خجالت آب شدم!! 🙁
یک جور ماستمالی کردم که خیلی سوتی به نظر نرسد، اما گوشی را که قطع کردم، میخندیدم و همزمان، عرق شرم میریختم!!
(گاهی اوقات برخی سوتیها سالها در ذهن انسان میماند و از به یادآوردنش عذاب میکشد. شاید خوبیشان این باشد که تا عمر دارید تکرار نمیکنید! در مورد برخورد با این نوع سوتیها در یک مطلب صحبت خواهم کرد…)
به هر حال، اینها حکایتهاییست که گهگاه که پشت در دستشویی میمانم مرور میکنم و با خودم میخندم 🙂
این هفته با یکی از دوستان سطح اولم به نماز جمعه رفته بودیم. بیرون که آمدیم، گفت: حمید! وقت داری کمی در شهر بگردیم و حرف بزنیم تا بعد از یک هفته پرکار، حال و هوایمان عوض شود؟ گفتم: من دلم شدیداً برای روستاهای اطراف تنگ شده، بنابراین بگاز که برویم سیلیجرد (روستای باصفایی در اطراف ساوه) کنار چشمهاش کمی آب بازی میکنیم و بر میگردیم.
به نیت سیلیجرد حرکت کردیم، اما نزدیک که شدیم، پیشنهاد داد که برویم ییلاق، باغ داییاش.
هر چند دوست نداشتم مزاحم خانواده داییاش شوم و کلاً دوست ندارم وارد باغ مردم بشوم، اما با اصرار او رفتیم …
وارد باغ شدیم و بعد از یک احوال پرسی با خانواده داییاش، رفتیم که گشتی در باغ بزنیم.
جایتان خالی! باغ به این جذابی ندیده بودم! سرسبز! تر و تازه! تمیز! پر نعمت!
تقریباً هر نوع میوه که بشود در تابستان تصور کرد، در این باغ موجود بود: هلو، شلیل، زردآلو، گلابی، گیلاس، انجیر، انواع خیار و چندین نوع میوه و درخت دیگر. و جالب اینکه با بهترین کیفیت! هلوهایش را باید دو نفری میخوردی!! گلابیهای بسیار خوشمزه …
در حین حرکت در باغ و دیدن درختان پرمیوه و تنوع میوهها و این وجدی که در من ایجاد شده بود (تا حدی که دلم خواست که داشتن چنین باغی نصیبم شود)، ناخودآگاه یاد بهشت و توصیفهای خدا از بهشت افتادم.
خیلیها فکر میکنند وقتی خدا میگوید باغ هایی با همه نوع میوه، باغ هایی که نهرها در زیر درختانش جاری است و توصیفات مادی دیگر، مثالهای ساده و نه چندان مهمی است اما من آن روز فهمیدم که انصافاً ارزشش را دارد که انسان کمی ریاضت بکشد و ولخرجی نکند و در عوض چنان باغی را بخرد! همانطور، ارزشش را دارد که انسان در این دنیا کمی متحمل رنج مبارزه با نفس شود و نگذارد این نفس در گناه، ولخرجی کند و در عوض چنان باغی که خدا وصفش را کرده پاداش بگیرد!
آن هم در شرایطی که خستگی و رنج و دلزده شدن معنی نداشته باشد! و دهها مزیت دیگر نسبت به باغهای دنیایی.
ارزشش را دارد، اینطور نیست؟
امید من!
آن روز که درآمد روزانهام ٢٠ تومان بود، همه چیز جای خود بود… آن روز که خواستم و درآمدم ٣٠ تومان شد، اذان ظهر را میگفتند و من در حال تدریس در کلاس بودم. پس به نماز جماعت ظهر نرسیدم.
درآمدم ۴٠ تومان شد، نماز جماعت عصر هم تمام شده بود.
۵٠ تومان شد… به نماز جماعت مغرب و عشا نرسیدم.
۶٠ تومان شد… از زور خستگی نماز صبحم قضا شد!!
امید من! انتخاب کن: پول بهتر است یا نعمت؟
معمولاً به دانشجویانی که بدانم به دلیل مشکلات نتوانستهاند در امتحان آخر ترم خوب بنویسند، فرصتی میدهم که دوباره درس بخوانند و یواشکی بدون اینکه دانشگاه بفهمد بیایند در یکی از مؤسساتی که میروم و دوباره امتحان بدهند.
اگر دیدم از فرصت استفاده کردهاند و خواندهاند که هیچ، اما اگر دیدم باز هم قدر نمیدانند، دوباره دست رد به سینهشان میزنم و تا چهار پنج بار میفرستمشان خانه که دوباره درس بخوانند و هفته بعد بیایند. آنقدر میروند و میآیند تا بالاخره مجبور میشوند بنشینند مثل یک بچه خوب، درس بخوانند. وقتی فهمیدم حداقلهای درس را فهمیدهاند، کمترین نمره قبولی را میدهم. (مثلاً ۱۰ و یا در دورههای پودمانی، ۱۲)
در کل، عادت دارم از اضطرابِ نمره نگرفتن، به نفع خودشان استفاده کنم تا درس را بخوانند و بفهمند تا در ترمهای بعد ضرر نکنند.
جالب است که دانشجویانی هستند که پنج بار میروند و میآیند باز میبینی جدی نگرفتهاند!
در این مواقع (مثل امروز که در مورد دو دانشجو اتفاق افتاد) میگویم: نمره قبولی را میدهم، اما باید قول بدهی جایی نگویی من مربیات بودهام!
ناگهان میبینم جا میخورد. انگار بدترین اهانت را به او کردهای! ناراحت میشود و میگوید: استاد! دست شما درد نکند! قهر میکند و خیلی ناراحت، میرود.
(میدانم که این جمله او را آزار میدهد و توهین بدی است، اما فکر میکنم داروی درد این نوع دانشجویان همین رفتار است. تلخ است، اما میدانم که این جمله تا ابد در گوششان تکرار میشود! شاید در دروس دیگر مواظب باشند که طوری رفتار نکنند که استادشان بگوید: جایی نگویید من استاد شما بودهام! )
همیشه بعد از این جمله، خودم را تصور میکنم و خدا و معصومین دین را.
بدنم میلرزد!
نکند طوری رفتار کرده باشم که امام زمان بگوید: جایی نگویی من امام تو هستم! پیامبر بگوید: جایی نگویی من پیامبر تو بودهام! امام علی بگوید: جایی نگویی پیرو من بودهای!! خدا بگویید: جایی نگویی بنده من بودهای!!
و خدا میداند دردناکتر از این، جملهای نخواهد بود.
تصور کنید! در قیامت اگر این جمله را بشنویم، چقدر شرمنده میشویم!
در این مواقع انگار یک بلندگو در گوشم روشن میشود و دائم تکرار میکند که: کُونوا لَنا زَینا و لاتَکوُنوا عَلَینا شَینا! (مؤمنین! زینت ما باشید و نه مایه شرمساری ما!)
یکی از اشتباهاتی که ممکن است ما انسانها دچارش شویم این است که وقتی با انسانی که در یک زمینه خاص موفق است مواجه میشویم، به مرور او را الگوی خود در همه زمینهها قرار میدهیم.
خودم را که بررسی میکنم، میبینم یکی از دوستانم را که از لحاظ دینی و اخلاقی، کاملاً قبول دارم، الگو قرار دادهام، بعد، به مرور طوری شدهام که حتی خورد و خوراکم را هم با او تطبیق میدهم! (او فلان غذا را میخورد، پس من هم بخورم، او به طور مثال بعد از غذا، آب یا دوغ میخورد، پس من هم بخورم) در حالی که وقتی بیشتر بررسی میکنم، میبینم قرار نیست حالا که او در دین و اخلاق، موفق است، برنامه غذاییاش هم کاملاً درست و قابل الگوبرداری باشد. (هر چند میدانم که کسی که در مسائل دینی الگو باشد، حتی در غذا خوردن هم الگو میشود)
یا مثلاً ممکن است یکی را از لحاظ علمی خیلی قبول داشته باشم. این، نباید باعث شود که من از لحاظ دینی نیز او را الگو قرار دهم! (مگر اینکه از لحاظ دینی نیز قابل الگو شدن باشد)
حدس میزنم «أسوه حسنه» که خداوند برای پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به کار برده است، یعنی ایشان را میتوان در هر زمینهای الگو قرار داد.
به هر حال، چیزی که عیان است این است که ما مجاز نیستیم کسی به جز معصومین را أسوه حسنه قرار دهیم و در همه جهات او را الگو بدانیم.