آن زمان که جبهه بودیم، یک کلاس داشتیم به نام “صف جمع”.
آنقدر فرمان میدادند: “پاااا … فنگ” و “دووووش … فنگ” و “دسسسست … فنگ” که باور کنید دلمان میخواست با همان تنفگ توی سر فرمانده بزنیم و بگوییم: خوب بس است دیگر مرتیکه!!!!
اما خوبی ماجرا انتهای کلاس بود!! فرمانده برای اینکه خستگی کلاس از تنمان بیرون برود، فرمان میداد:
جیییییم … فنگ!!!! 🙂
به محض اینکه فرمان جیم فنگ داده میشد ١۴٠ نفر آدم حمله میکرد طرف آب سردکن!!
بعضیها بودند که وسط کلاسها دائماً به بهانههای مختلف جیم میزدند! بچهها اسم اینها را گذاشته بودند:
جیمبو!!! 🙂
شنیدهام برخی ادارات مملو شده است از کارمندانی که جیمبو هستند! من پیشنهاد دادم بالای سردر آن اداره بنویسند:
فرودگاه جیمبو!!
موافقید؟
_______________
منظور از جبهه همان دوره سربازی است! چیه!؟ چرا اونطور نگاه می کنید؟
پنجشنبه 9 دسامبر 2010 در 3:26 ق.ظ
با خوندن این خاطرات زیبا باخودم میگم کاش…کاش…کاش این دورانو تجربه میکردیم!
هیچی جبهه نمیشه!ولی انقدر دوست دارم آقایونو اون موقعی که رژه میرن ببینم البته به صورت زنده کاش فرمانده آقایون خانم بود وااااااااای فکر کن کسی زنده از جبهه بر نمیگشت.
پنجشنبه 9 دسامبر 2010 در 3:28 ق.ظ
سلااااام
کاش ما دخترا جای شما بودیماااااااااااااااا کاش….کشتید مارا
ازشکایت داداشا که عمرمون تباه شد و جوونیم هدر رفت گرفته تا استاد عزیزمون
خدایی براتون خاطره نشددددددددددد؟
هیچی جبهه نمیشه کاش کاش برا یه ماهم که شده تجربه میکردیم
وااااااااااااااااای معصومه فکر کن کچل شیم چه با حال میشیمااااااااااااااااااااا