امروز در طی مسیرم به سمت مسجد، مجبور بودم از روی برفهای یخ زدهای بگذرم که از برف دیشب به جا مانده بودند.
واقعاً خطرناک و گاهی وحشتناک بود.
خیلی آرام و آهسته و با احتیاط گام بر میداشتم و تمام حواسم به پاهایم بود. اگر یک لحظه غفلت میکردم و پایم را کج میذاشتم، مشخص نبود چه بلایی سرم میآمد.
این آهسته گام برداشتن، فرصت خوبی بود برای فکر کردن. به این فکر فرو رفتم که گذر از دنیا چقدر شبیه به گذر از روی برفهای یخ زده است!
لحظهای غفلت، انسان را زمین میزند. باید شش دنگ حواست به پاهایت باشد! کافیست کمی پایت را کج بگذاری و آنوقت طعم زمین خوردن را بچشی. لباست کثیف شود و انگشتنما شوی!
افرادی بودند که از مقابلم میآمدند و میرفتند، اما نمیتوانستم خیلی به آنها توجه کنم، چون حواسم پرت میشد و شاید زمین میخوردم.
دختر بچهای را دیدم که هر دو قدمی که بر میداشت یک بار سر میخورد. البته دستش را در دستهای پدرش گذاشته بود که هر بار که سر میخورد، کسی باشد که نگذارد زمین بخورد… و من تازه میفهمیدم که چرا بارها سر خوردیم در این دنیا و زمین نخوردیم و إلیکَ یا ربِّ مددتُ یَدی…
پنجشنبه 13 ژانویه 2011 در 3:29 ب.ظ
سلام –
پس یکی اینکه باید مواظب باشیم غفلت سراغمون نیاد که قرآن می فرماید : ( ولا تکن من الغافلین؛هرگز از غافلان و بی خبران از یاد خدا مباش.(سوره اعراف،ایه ۲۰۵)) – و یکی هم اینکه همیشه باید دستمون توی دست کسانی باشه که میدونیم اونا خودشون زمین نمیخورن و البته قرآن اونها رو برای ما معرفی کرده « إِنَّما یُریدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً »
جمعه 14 ژانویه 2011 در 5:13 ق.ظ
سلام
چه تشبیه زیبایی .واقعیت زندگی همینه.تا حالا کسی بهتون گفته عشق به خدا خیلی راحت تو حرفاتون پیداست؟میدونین راحت این حس قشنگو به بقیه انتقال میدین؟اگه نگفتنو ونمیدونستین من به عنوان یه کاربر بهتون میگم.
موفق باشین
جمعه 14 ژانویه 2011 در 10:00 ق.ظ
ممنون، بله…
فکر میکنم علاوه بر “پس”هایی که بیان کردید، “پس”های دیگهای هم بشه از مطلب برداشت کرد:
پس، باید در دنیا به آرامی گام برداشت. همونطور که قرآن در وصف مؤمنین میگه: یَمشونَ فی الارضِ مَرَحاً
پس، نباید خیلی به کار دیگران کار داشت، همونطور که خدا دوست نداره در کار دیگران تجسس و دقت کنیم: و لاتَجَسّسوا و لا یغتب بعضکم بعضا
و در آخر، پس، مقصد کارها و مسیرها باید خدا باشه (مقصد این مسیر، مسجد بود). همونطور که خدا تذکر میده که: و الی الله مرجعکم جمیعا
سهشنبه 18 ژانویه 2011 در 4:04 ق.ظ
خدا را در دور دستها، در انتهای افق و یا در اوج آسمانها جستجو مکن.
نگاهی به اعماق وجودت بیانداز زندگی همین است همین جاست .
آرزو دارم با بارش هر دونه از برف زمستونی یه غم از رو دلت کم بشه
چهارشنبه 6 آوریل 2011 در 10:42 ب.ظ
سلام
نظر من درمورد عکس بچگیاتونه؛من که بچگیاتونو دیدمو بعد یه بارم چند سال پیش دیدمتونو دیگه تا حالا ندیدمتون میگم اونموقع- چندسال پیش – که فرقی با بچگیهاتون نداشتید و میشد این آقا همون حمید کوچولوست حالام حتما همینطوره- البته این عکس قدیمی منم به خاطرات دوران کودکی برد-
اما آدرس ایمیلمو به استراک نذاشتم چون نمیدونستم چیه و آدرس خودمم ندادم چون نمیخواستم منو بشناسید.
میشه بگید اشتراک ایمیلی یعنی چی؟
پنجشنبه 7 آوریل 2011 در 2:54 ق.ظ
سلام؛
فکر کنم شناختمت آبجی 🙂
به هر حال، اشتراک ایمیلی یعنی اگر مطلبی به این وبلاگ اضافه بشه خود به خود یک نسخهش به ایمیل شما ارسال میشه. همین.
جمعه 8 آوریل 2011 در 10:27 ب.ظ
سلام
از راهنماییتون متشکرم ، اما چون دیر جواب دادید بعد از یکم جستجو تو اینترنت خودم فهمیده بودم ، اما بازم تشکر از جوابتون.
واقعا فکر میکنید منو شناختید!
چطور میتونم بفهمم منظورتون از آبجی چیه؟؟
آیا یکی از خواهرای شناسنامه ای تونو میگید؟!
و یا…
شما بگید این نقطه چینا چیند.
شنبه 9 آوریل 2011 در 3:22 ق.ظ
🙂
منظورم از «آبجی»، «همسایه» بود.
فکر کنم یه جمله بگم کافی باشه:
سلام به برادرتون برسونید 🙂
تمومه یا اسم برادرتون رو هم بگم؟
[نکنه دارم اشتباه میکنم 🙁 ]