هیچ وقت یادم نمیرود که پانزده سال پیش، روزهای اولی که در سن ۱۲ سالگی وارد مسجد و درگیر کارهای فرهنگی مسجد شدم، دوستی در مسجد بود که هرگز خودش را درگیر کارها و مسؤولیتها نمیکرد. فقط میآمد نمازش را میخواند و میرفت. هیچ مسؤولیتی قبول نمیکرد! خودمان را میکشتیم که مثلاً مسؤول کتابخانه شود یا مثلاً یک مقاله برای نشریهی مسجد تهیه کند، اما هرگز قبول نمیکرد. یک روز به او گفتم: فلانی! چرا اینطوری هستی!؟ دقیقاً حالت و جای نشستنمان در ذهنم هست! سرش را به گوش من نزدیک کرد و گفت: من یاد گرفتهام که اگر میخواهی جایی بمانی، باید خودت را درگیر هیچ مسؤولیتی نکنی! باید مثل گوسفند باشی!
نمیدانم، شاید هم راست میگفت، اما من نتوانستم گوسفند بمانم! نتوانستم بیایم و بروم و هیچ تغییری در اطرافم ایجاد نکنم. نتوانستم پیشنهادات خوبی که به ذهنم میرسد را سرکوب کنم، بلکه اجرایی کردم. اما خوب، همان مسائل هم باعث شد که ۶ سال بیشتر در آن مسجد عمر نکنم. همین بحثهایی که سر مسؤولیتها پیش آمد باعث شد دیگر نتوانم آنجا بمانم اما او هنوز در آن مسجد است…
اما در مسجد دوم، هر روز که وارد مسجد میشدم، آن جمله دوستم در گوشم زمزمه میشد. بنابراین هرگز و هرگز خودم را درگیر هیچ کاری نمیکردم. حتی با اینکه میتوانستم مثلاً بعد از نماز و تلاوت قرآن، قرآنها را از اطرافیانم جمع کنم و در کتابخانه بگذارم، اما همین کار را هم نکردم! البته چند باری ناخواسته از پوست گوسفند خارج شدم و حتی نزدیک بود کدورتهایی پیش آید. مثلاً یک بار به مسؤول هیأت امنا که کنارم نشسته بود، گفتم: قصد ندارید مسجد را بزرگتر کنید که نمازگزاران بیرون از در نماز نخوانند؟ گفت: چرا! گفتم: خوب، یک اقدامی بکنید! همین امشب در بین نماز اعلام کنید که ما میخواهیم مسجد را بزرگ کنیم، هر کس هر کمکی از دستش برمیآید اعلام کند… شاید یکی پیدا شد مثل آن خانمی که ارث همسرش را وقف مسجد کرد، دنبال یک مسجد نیازمند بگردد و از این طریق به گوشش برسد و فرجی شود. اما او به طرز عجیبی کممحلی کرد و اعلام هم نکرد! شاید میخواست بگوید: تو را چه به دخالت در کار ما!؟ با توجه به اینکه خیلی مراقب بودم، در این مسجد حدود ۱۰ سال عمر کردم تا اینکه چند وقت پیش، باز هم نتوانستم جلو خودم را بگیرم و پی اصلاح امام جماعت برآمدم و …
و در نتیجه، کدورتی که بین بنده و او پیش آمد باعث شد که دیگر به آن مسجد هم نروم!
اصلاً جالب است که ما خانوادگی نمیخواهیم گوسفند باشیم! هر کداممان وقتی در یک جمع قرار میگیریم، دائم پیشنهاد و انتقاد به ذهنمان میرسد و باید به صاحب مجلس منتقل کنیم. هر مسجدی که میرویم، دائم اطراف را نگاه میکنیم و نظر و پیشنهاد به ذهنمان میرسد اما خیلی از مردم را میبینم که خیلی راحت میآیند و میروند و ازهمه چیز راضیاند! مثلاً یک مسجد رفتم که بوی نم و تعفن برای انسان حالی باقی نمیگذاشت. به یکی از افرادی که بیشتر درگیر بود، گفتم: آقا، یک روز پول جمع کنید، یک دستگاه خوشبو کننده بخرید، مسجد باید خوشبو باشد… حالا صد نفر دیگر هم چند سال است به آن مسجد میآیند و میروند و هیچ چیز نمیگویند…
وقتی بررسی میکنم، میبینم هر کجا که گوسفند بودهام، بیشتر دوام آوردهام!! در زندگی شغلی هم همینطور است. جاهایی که خودم را در کارهای مؤسسه و دانشگاه درگیر نکردهام، عمرم در آنجا بیشتر بوده اما وقتی خواستهام برای پیشرفتشان کمی پیشنهاد و انتقاد داشته باشم، کدورتی پیش آمده و من هم که منتظر کوچکترین کدورت هستم تا با یک نفر یا گروه قهر کنم!!! (میدانم که اخلاق بدی است!)
در اطرافیانم هم همینطور مسائل را دیدهام. مثلاً یکی که در یک سِمت فعال بوده است و بیشتر خودش را درگیر کرده، چنان او را از بالا به پایین انداختهاند که یاد بگیرد برای همیشه گوسفند باقی بماند!! 🙂
نمیدانم، هنوز نتوانستهام تحلیل کنم و به نتیجه برسم که گوسفند بودن و زندگی بیدردسر بهتر است یا گوسفند نبودن و زندگی پردردسر!؟
دوشنبه 20 می 2013 در 4:43 ق.ظ
من دقیقا با نظر شما موافق هستم
اخه هر جایی که اطلاعاتم را در اختیار گذاشتم دقیقا به این نتیجه رسیدم که باید در مورد خیلی مطالبی که میدانید سکوت کنید چون بعضی ها اصلا نمیخواهند کار پیش برود !
یا دقیقا بگویم دنبال دردسر نیستند و نظرات و افکار خوب را دردسر میدانند !
با این حال
شما که فکر بسیار خوب و خلاقی دارید همیشه نظرتان را بیان کنید هر چند خوشایند بعضی نباشد
جامعه ما از تفکر افراد خلاق در همه زمینه ها پیشرفت می کند وگر نه افراد مخالف همه جا هستند
پس همیشه شما برای رضای خدا نظرات مفید خود را بگویید و از بد خواهان نهراسید …
دوشنبه 20 می 2013 در 8:10 ق.ظ
وقتی به آموزش اعتراض کردم نسبت به رفتار یک استاد، در صورتی که چندروز قبل ترش مجبور شده بودم شخصا بهشون یه سری مواردو گوش زد کنم که البته رفتار ایشون مجبورم کرده بود،میدونستم ایشون مطمئن میشن که شخص اعتراض کننده من هستم ودیگه نباید به قبولی اون درس فکر کنم ولی برام مهم نبودچون تونستم کسی رو متوجه اشتباهش کنم و اینجوری خیلی از دانشجوهارو نجات دادم دلیلش بماند، یعنی یک نفر برای راحتی بقیه حاضر شد از خودش بگذره!گاهی رفتارمون یا پیشنهادمون یا حرفامون به نفع خیلی هاست ،من اینجور مواقع کمتر به خودم فکر میکنم حتی اگه قرار باشه زندگیم پردردسر باشه…
بی تفاوتی خیلی سخته من نمی تونم . . .
دوشنبه 20 می 2013 در 5:06 ب.ظ
سلام.
ممنون از دیدگاه منطقیتون نسبت به این موضوع.
متاسفانه تو جامعه ما و شاید حتی برخی جاهای دیگه همچین معضلاتی باشه.
پس فکر نمیکنید چرا جامعه درست و حسابی پیشرفت نمیکنه؟!!
چرا باید مردم در هیبت یه گوسفند ظاهر شن؟ نه چرا واقعا؟؟!!
سهشنبه 21 می 2013 در 12:57 ق.ظ
حتماً و حتماً لازم است که چوسفند نباشید. تمام دنیا و مردمان کشورها و ادیان و جوامع و هرجایی که فکرش را بکنید مدیون همین انسانهایی هستند که حاضر نشدند گوسفند بمانند. اصلاً گوسفند تا دلتان بخواهد داریم حتی گاو! و خب بالاخره باید یک آدمی پیدا بشود که به اینها علف بدهد. درست است؟ حالا اگر هم اصرار دارید که آدم نباشید بنظر من بهتر است کلاغ بشوید یا روم به دیوار بشوید الاغ! اما گوسفند نباشید. فرقش این است که گوسفند تاوان سختی برای بی تفاوت بودنش می دهد و قربانی اش می کنند اما کسی کاری به الاغ ندارد و نهایتاً از اون بارکشی می کند. کلاغ که دیگر از همه بهتر، نه صدای خوبی دارد نه گوشت اش خوردنی است نه زیبایی دارد که او را بگیرند. مخلص کلام اینکه هرچه می شوید گوسفند نباشید لطفاً.
چهارشنبه 22 می 2013 در 1:48 ق.ظ
سلام استاد.
خیلی وقت است که میخواهم از شما سوالی بپرسم ولی راستش را بخواهید مطمئن نبودم که بپرسم یا نه؟ ولی امروز دلم را به دریا زدم: حال نرگس کوچولو چطور است؟؟؟
چهارشنبه 22 می 2013 در 1:53 ق.ظ
شرمنده ام استاد
شرمنده
راستش بعداز ارسال سوالم در قسمت توئیتهایتان متوجه قضیه شدم
شرمنده
شرمنده….