در مسجدگردیهایم، مدتی هست که یک مسجد در نقطهی دوری از شهرمان کشف کردهام که انسانهای معنوی عجیبی آنجا هستند! احساس میکنم نور از سر و روی مسجد و نمازگزارانش میبارد.
اولین بار که رفتم، نزدیک یک پیرمرد نورانی نشستم. سلام کردم و نشستم و سرم را چرخاندم که ببینم اوضاع مسجد چطور است. کار فرهنگی در آن انجام میشود؟ میزان نور آن مناسب است؟ و غیره…
چند دقیقه نگذشته بود که پیرمرد گفت: بلند شو جوون! بلند شو دو رکعت نماز قضا برای خودت یا پدر و مادرت بخون.
لبخندی زدم نشان ازاینکه تا به حال پیرمرد به این جالبی ندیده بودم که دلش به حال دنیا و آخرتم بسوزد و با این لحن زیبا دعوتم کند به این کار… و با اشتیاق قبول کردم و دو رکعت نماز صبح قضا برای بابای خدا بیامرزم خواندم.
حاج آقایشان آمد و با رویی خوش که من در هیچ حاج آقایی در مساجد دیگر این روحیه و نشاط را ندیده بودم با تمام افراد مسجد از دور با تکان دادن سر و دست گذاشتن به سینه سلام کرد. با صف اول دست داد و… نماز شروع شد. قرائت و صوتی داشت که اشک از چشمانم جاری شد. روح انسان پرواز میکرد… کیف کردم از قرائت صحیح و صوت زیبایش.
نماز تمام شد. قرآنها را پخش کردند، یک جوان نورانی رفت و قرآن را خواند. باور کنید داشتم از عظمت قرائتش دیوانه میشدم! بعد از آن، زیارت عاشورا را هم هماو خواند. واااااااااااااااااااای! مجنون کرد ما را با آن قرائت زیبایش!
اصلاً انگار آن شب یک شب خاص بود!
از آن شب مشتری پر و پا قرص آن مسجد شدم. با اینکه باید ۲۰ دقیقه با سرعت رانندگی کنم تا به آنجا برسم اما حداقل هفتهای یک شب باید بروم آن مسجد.
شبهای قدر که هر سال سجاده ما در یک مسجد مشخص پهن بود، امسال قید آن مسجد را زدم و آمدم این مسجد. قسم میخورم که هیچ سالی در این سالها عجیبتر از امسال از شبهای قدر استفاده نکردم.
عجیب چیزهایی دیدهام در این مسجد… از جوان تا پیرمردشان دنبال پیشرفت در دین هستند. مانند مساجد دیگر نیستند که فکر کنند الان که آنها سعادت حضور در نماز جماعت و مسجد را دارند، بهترین خلق خدا هستند و همه تکالیف از گردنشان ساقط شده و چه بسا از خدا طلبکار هم باشند!
و اما امشب:
امشب هم طبق معمول که معمولاً یک ربع زودتر میروم و از آن پنجرهی جالبش که روبروی قبله است، آسمان را نگاه میکنم تا غروب شود (و احساس میکنم هیچ چیز در دنیا زیباتر از تماشای طلوع و غروب خورشید نیست) نشسته بودم که دیدم همان پیرمرد آمد و نشست کنارم. البته اعتراف میکنم که وقتی آمد به خاطر همان پیشنهادی که در اولین برخوردمان داشت، بیکار ننشسته بودم و داشتم نافله عصر میخواندم تا مغرب شود. نمازم که تمام شد، نزدیکتر آمد و با همان محبت عجیبش صحبت را شروع کرد:
– گفت: خوبی جوون؟
– گفتم: ممنون حاج آقا. عالیام، عالی.
– گفت: چه کار میکنی؟ درس میخونی؟
– گفتم: نه حاج آقا، درس میدم.
– گفت: توی کدوم مدرسه؟
– گفتم: مدرسه نه، توی دانشگاهها و مؤسسات
– گفت: پسر من هم توی دانشگاه درس میده. میشناسیش؟
– گفتم: فامیلیشون چیه؟
– گفت: فلانی… همون که اینجا قرآن میخونه! (تازه فهمیدم که آن جوان قاری فرزند این پیرمرد عجیب و استاد دانشگاه است)
– گفت: اون پسرم هم رئیس فلان بانکه.
– گفتم: واقعاً؟ میشناسمشون. (نماز جماعت مییان مسجد کنار بانک و بسیار مؤمن و باشخصیت هستن)
– گفت: اون یکی پسرم هم مدیر فلان مدرسهست. اینکه پرسیم کدوم مدرسه درس میدی میخواستم بدونم توی مدرسه پسرم هستی یا نه؟
– گفتم: واقعاً؟ اتفاقاً داماد ما معاون اون مدرسهست. چه جالب!
– گفت: این حاج آقا (روحانی مسجد) هم که میبینی پسر منه! (این را که گفت باور کنید چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد!!!)
– گفت: شما؟
ـ گفتم: نیرومند هستم.
– گفت: آقای نیرومند! هفت تا پسر دارم، چهار تا دختر. الحمد لله همهشان همینطور رئیس و مدیر و استاد و امثالهم هستن.
– گفتم: حاج آقا! الحمد لله خانواده پر برکتی داری. فکر میکنم جوان که بودی پاک بودی که خدا اینطور برکتی به مال و فرزندت داده؟
– سرش را خیلی جالب به نشانه خضوع و با کمی لبخند به نشانه «نه» بالا برد! دهانش را به گوشم نزدیک کرد و یواشکی گفت: خانمم خوب بوده، اما مال من هم حلال بوده و کمی از نحوهی رزق و روزی کسب کردنش گفت که عشایر بودیم و مالمان با دسترنج خودمان بود و….
چند ثانیه ساکت بودیم. خودم هم احساس کردم که کمی با «باد» نشستهام (خوب چه کار کنم؟ ردیف آخر بودیم و پشتی بود، ما هم با ژست خاصی تکیه داده بودیم). از طرفی او حالا دانسته بود که «استاد دانشگاه» هستم، بنابراین سکوت را شکست و گفت: آقای نیرومند! ما هر چقدر بندگی و عبادت خدا کنیم، کم کردهایم! و در راه بندگی خدا، «غرور» بزرگترین آفته. انسان تا میتونه باید خاضع باشه! (و من دقیقاً فهمیدم چه گفت و حتی منتظر بودم که این را بگوید! بنابرین یه کم خودم را شل و نوع نشستنم را عوض کردم!!!! البته بنده خدا شاید اصلاً منظورش من نبودم اما من که میدانم دهان او فعلاً به اختیار خودش باز و بسته نمیشود;) )
آن مثال قدیمی را هم برایم بازگو کرد: آقای نیرومند! انسان باید مثل درخت که هر چی بارش بیشتر میشه خمیدهتر میشه، هر چی دانشش بیشتر میشه خضوع و عبادتش بیشتر بشه. دکترها رو دیدی؟ صبح تا شب به فکر پول! یکی نیست بگه آخه تو اینقدر تلاش کردی اینقدر دانش کسب کردی، هنوز نمیتونی بفهمی که دنیا جای موندن نیست؟
کمی اشک در چشمانش جمع شد و گفت: آقای نیرومند! ما همه رفتنی هستیم! همه این ماشینها و مدرکها و زمینها و ساختمونها اینجا میمونه…
قد قامه الصلوه را گفتند و با همان حس و حال عجیب نماز را خواندیم.
بعد از نماز، قرآنها را پخش کردند. دیدم پیرمرد با اشتیاق عجیبی قرآن را گرفت و باز کرد… اما دیدم آن صفحهای نیست که قاری اعلام کرد. گفتم: حاج آقا! صفحه ۱۶۵ رو میخونه. گفت: من سواد ندارم!
میبینی؟ یازده تا بچه رو به اون سطح رسوندم اما خودم… و لبخندی از روی تأسف زد…
قبلش با خودم میگفتم لابد او هم قاریای خوش صدا بوده که این بچههای خوش لحن و قاری را تحویل جامعه داده. لابد کلی کتاب از آقای فلسفی و امثالهم خوانده که چنین فرزندانی تربیت کرده، لابد… وقتی گفت سواد ندارم، اصلاً انگار یک پارچ آب یخ روی من ریختند!
چقدر کیف میکردم وقتی میدیدم اینقدر سواد دارم که متون عربی و انگلیسی را مثل زبان مادریام میخوانم و متوجه میشوم! چقدر کیف میکردم وقتی میدیدم این همه کتاب خواندهام! این همه «سواد» دارم! اما حالا وقتی میدیدم یک پیرمرد بیسواد آنقدر زیبا سخن میگوید که دلت میخواهد به جای فرزند روحانیاش برایت به منبر برود، فهمیدم نه، انگار «فقط سواد کافی نیست!»
جمعه 16 آگوست 2013 در 6:16 ق.ظ
حالم رو عوض کرد… نگاهت قشنگ بود و کشف ت قشنگ تر!
مغناطیس باطن و وجود آدم ها، باعث شکوفایی انسان هاست نه ید و بیضایشان!
حالا غیر از بعد ملکوتی اش ؛ از نظر تربیتی و روان شناسی هم بدیهی است که برای رشد هیچ چیز مهم تر از احساس خودارزشمندی یا به عبارتی کرامت نفس نیست! و هیچ کس هم تا وقتی خودش احساس کرامت نداشته باشه نمی تونه به دیگران اون رو انتقال بده. و اصیل ترین کرامت نفس ها در ارتباط با کریم حقیقی است؛ خدا!
جمعه 16 آگوست 2013 در 9:05 ق.ظ
باسلام
یاد اون حدیث پیامبر افتادم که فرمودن:” إنّما العلم ثلاثه: آیه محکمه، أو فریضه عادله، أو سنّه قائمه، و ما خلاهنّ فهو فضل”
البته علم امروزی کاملا رد نیست و علامه شهید مطهری حاشیه ای بر این حدیث در کتاب ده پرسش زدن و ارتباط آن با علم امروزی بیان کردن
باتشکر از مطالب خوبتون
پنجشنبه 22 آگوست 2013 در 1:10 ق.ظ
سلام
اتفاق خیلی جالبی افتاد
حاج آقا محمودی همکار بنده هستن در حوزه.
کنارم نشسته بود و من داشتم این پست رو می خوندم ولی نمی دونستم داستان شما در مورد ایشونه
بعد کم کم فهمیدم و بهش گفتم.
برای اساتید و سایر همکارا هم مطلب رو خوندم .
خلاصه آقای محمودی کلی خوش به حالش شد.
مطلب رو پرینت گرفتم برا باباشم بخونه که کلی خوش به حال اونم بشه.
پنجشنبه 22 آگوست 2013 در 5:47 ق.ظ
عجب!!
پس اون مسجد هم مثل دو تای قبلی، از لیست مساجدی که میتونم برم حذف شد!! 🙁
دیگه باید در این وبلاگ رو تخته کنم وگرنه تا یک سال آینده هیچ مسجدی نمیتونم برم 🙁
پنجشنبه 22 آگوست 2013 در 12:07 ب.ظ
آقای بختیاری خیلی ممنونم کهایشونو گذاشتین تو آمپاس! 😀
جمعه 23 آگوست 2013 در 10:08 ب.ظ
حمیدجان برا چی نری؟
مگه من چیز خاصی گفتم؟
دوتا مسجد قبلی کدومه؟
فقط یه آقایی یه خرده ظرفیت نقدش کم بود که منم باهاشون اصطکاک پیدا کردم
شنبه 24 آگوست 2013 در 1:51 ق.ظ
بعضی مطلبها با این پیشفرض نوشته میشه که شخص شناخته نشه و به گوشش نرسه وگرنه من اسم مسجد و حاج آقاش رو میگفتم دیگه 🙁
خوب، دیگه خجالت میکشم برم اونجا…
مسجد اول که من و حاج حسن و عباس آقا خودمون رو اخراج کردیم. دومی هم که همون حاج آقای مذکور بود و دیگه روم نشد تو روشون نگاه کنم و اینم سومی! 🙁
بگذریم، ولی خداییش اگر متوجه شدید منظور من در یک مطلب شخص خاصی هست لازم نیست به خودش اطلاع بدید.
ممنون 😉
شنبه 24 آگوست 2013 در 2:03 ق.ظ
آره درسته من نباید بهشون میگفتم هواسم به این نکته نبود
ولی ازش چیز بدی که نگفته بودین که حالا روتون نشه برید