آوریل 14 05
نگاه کن تو را به خدا!
مهدیرضای هشت ساله، یک سر رسید برداشته و برای فرزندان آیندهاش خاطره مینویسد!!!!!
بابایش هم خواسته تا زنده است(!) یک خاطره در همان صفحه اول برای نوههایش بنویسد!
برای اینکه تشویق بشود، من هم دفتر خاطرات ۱۶ سال پیشم را آوردهام و از اتفاقاتی که در هر روز افتاده برایش میخوانم! از مادرش (نیره) میگویم که ما را (از بس شیطون بودیم) با دمپایی سیاه میکرد!!! از خنده غش کرده!! رفته به مامانش میگوید: مامااااااااااااان! شنیدم هر روز دایی رو با دمپایی سیاه میکردی!؟ 🙂
چهارشنبه 9 آوریل 2014 در 4:34 ق.ظ
زیبا بود