دیگر به درد تدریس نمی‌خورم…

اتفاقات روزانه دیدگاهتان را بیان کنید

این روزها در تدریس، روزهای خوبی را پشت سر نمی‌گذارم!

دلیل؟

– اوائل، چقدر به دانشجو سخت می‌گرفتم و از او کار می‌خواستم! حالا دل و دماغ تکلیف دادن و تکلیف دیدن و سخت گرفتن را ندارم.
– اوائل، از تدریس لذت می‌بردم اما حالا بیشتر برایم یک زجر روحی شده است!
– اوائل، برای دانشجو احترام بیشتری قائل بودم اما حالا با توجه به اینکه احساس می‌کنم بیش از حد از لحاظ سطح دانش با آن‌ها فاصله گرفته‌ام، گاهی مجبور می‌شوم به آن‌ها اهانت کنم (تا به خودشان بیایند) اما حواسم نیست که قرار نیست آن‌ها سطحشان به اندازه من باشد! (امروز وقتی در یک کلاس ۳۰ نفری هیچ کس نمی‌دانست فایل iso را چطور اجرا کند احساس بیهوده‌کاری کردم و حسابی اعصابم خرد شد اما شاید واقعاً حق با آن‌هاست!)
– گاهی که فکر می‌کنم و می‌بینم که ما هیچ چیز از صحبت‌های اساتیدمان یادمان نمی‌آید، می‌گویم من چرا باید خودم را بکشم و این چیزها را بگویم؟
– در برخی کلاس‌ها انسان یکی دو دانشجوی علاقه‌مند می‌بیند و به خودش دلداری می‌دهد که: مشکلی نیست، برای همان یکی دو نفر هم که شده مبحث را کامل و قشنگ بگو اما مصیبت این است که این روزها کلاس‌هایی دارم که همان یکی دو نفر هم پیدا نمی‌شوند!! اواسط کلاس احساس می‌کنم دارم با خودم صحبت می‌کنم! مجبورم هر بار سرم را تکان دهم که از این احساسات خارج شوم!- سن و سالم بالاتر رفته و مثلاً وقتی مجبورم برخی کارها را برای فهم یک مطلب انجام دهم، دانشجو احساس می‌کند خودم را کوچک کرده‌ام!! در حالی که اوائل، این احساسات وجود نداشت.
– سر و کله زدن با جنس مؤنث را دوست ندارم و از طرفی این روزها وضع دانشگاه‌ها مشخص است و نیاز به توضیح ندارد! در یک کلاس ۳۰ نفره، ۳ پسر و ۲۷ دختر هستند، آن هم دخترهای این دوره و زمانه! دائم آن حدیث در ذهنم می‌آید که: هرکه با زنان همنشین شود، نادانى و غریزه و شهواتش افروده مى‌شود. (امثال این دانشجو که امروز که طراحی وب را یادش داده‌ام، اصرار دارد که موضوع پروژه‌اش را زیباترین زنان دنیا انتخاب کند!! حالا هی بیا سر کلاس به دخترها بگو در وبلاگ و وب‌سایتتان عکس تحریک کننده نگذارید چون پسرهای مظلوم چهار برابر شما دخترها زودتر تحریک می‌شوند، عکسی که برای شما قشنگ است، برای پسرها «قشنگ تر تر تر تر» است! فایده ندارد که!)
– احساس می‌کنم باید در جمع انسان‌های بهتری باشم تا «مرا عقل و دین بیفزایند» نه اینکه از  هر دو کم کنند! (چند روز است به سرم زده فرار کنم بروم قم!)
– احساس می‌کنم اطلاعاتم نیاز به یک آپدیت اساسی دارد. چقدر دلم برای استاد Malan و Eric Coll و … تنگ شده است 🙁
– دانشجوها برای کلاس و درس اهمیتی قائل نیستند و این باعث شده من هم ارزشی قائل نباشم! دیگر برایم مهم نیست که کلاس زود تعطیل شود یا اصلاً تشکیل نشود! چه بسا مثل اساتید دیگر شده‌ام که خوشحال می‌شوند که دانشجوها نمی‌آیند و کلاس تشکیل نمی‌شود.
– به کارهای مهم‌تری علاقه پیدا کرده‌ام که احساس می‌کنم تدریس مانعی برای آن‌ها شده است…

بعد در همین فکر و خیال‌ها هستی که امثال این ایمیل می‌آید:

۳٫یک گلایه هم دارم که مدّتی هست که میخوام بگم، روم نمیشه. داستان از اون موقع شروع شد که یه مطلب نوشته بودید راجع به اینکه قصد ترک تدریس رو دارین. خودتون که میدونین تو دانشگاه‎ها چه خبره، بعضیا چطور استاد دانشگاه! میشن و با آینده‎ی یک کشور یا شایدم بدتر بازی میکنن ( بعضیاشون که فقط اعتماد به نفس دارن زیاد).
<!–ما که تموم شدیم رفت! ولی دلم واسه اونایی میسوزه که استاد! ندارن. –>

این‌ها فقط یک نوع خاطره نویسی است تا مثلاً سال بعد که می‌خوانم ببینم چطور با این قضایا برخورد کردم؟ همین… (دو سال پیش که این مطلب را نوشتم، گذشت…)

۵ پاسخ به “دیگر به درد تدریس نمی‌خورم…”

  1. باقری گقت:

    سلام
    این حالات سراغ همه میره که از کاری که میکنن دچار دلزدگی میشن.
    من فکر میکنم این طور موقع ها شما هدفتون رو از تدریس فراموش می کنید برای خودتون یادآوریش کنید.مانباید کنار بکشیم چون محیط رو دوست نداریم وگرنه تو این زمونه از خونه نباید بیرون بیایم.ما هم به اندازه خودمون مسئولیم برای بهتر کردن محیط مخصوصا برای کارشما.خیلیها امیدوار میشن که هنوز در این محیط ها آدمهای خوب و مذهبی هم وجود دارد.
    به نظر من بالاترین کاری که شما انجام میدید تدریس هست.

  2. مهندس طلبه گقت:

    راستش مهندس من الان حدود ۴ سالی هست که قم ساکنم.فکر نکنید قم هم گل و بلبله
    قم هم تعریفی نداره.
    درد و دل زیاده ولی بگذاریم و بگذاریم
    یاعلی مددی

  3. سید گقت:

    سلام
    امید من
    اگر به همان اندازه که ازتصادف با تریلی ۱۸ چرخ میترسی به همان اندازه, باز تاکید میکنم به همان اندازه ازخدا بترسی به درجه ی عصمت اکتسابی میرسی…..
    امید من:
    إِنَّمَا یخْشَی اللّه مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ…………….

  4. سید گقت:

    امید من
    اگر به همان اندازه که به کمک بابا ودیگران امید داری به خدا امید داشته باشی,
    هیچ وقت توزندگیت حــزن واندوهی نداری…
    امید من:
    أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ …………………..

  5. اناری‌ام گقت:

    از «استاد»، «دبیر»… بدم می‌آید یعنی یکجوری‌اند انگار. برای خودشان می‌روند، می‌آیند…
    من «معلم» را دوست دارم! باصفاست، می‌خندد. یک جور ملکوت خاصی دارد.
    در محاوراتش متعلمین‌ش را «دانشجو» و «دانش‌آموز» خطاب نمی‌کند. می‌گوید یکی از «بچه»هایم امروز اینطور کرد. از خنده لیسه می‌رود. یکی از بچه‌ها… چهره‌‌اش جمع می‌شود… زیر لب چیزی می‌گوید… حرص می‌خورد…
    «معلم» بابای «بچه»هاست. بابا که بچه‌اش را ول نمی‌کند!

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها