دیشب در یک مراسم حاج آقای آن مسجد یک داستان جالب از مولوی تعریف کرد که خیلی خیلی خوشم آمد. یک ساعت است میگردم، شعر اصلی را پیدا نمیکنم!
به هر حال، اینجا مینویسم، شاید شما شعر آن را پیدا کنید:
میگویند یک روز عاشقی برای دیدن معشوقش سوار بر شترش (که آن شتر، بچهای داشت) شد و به راه افتاد… چند منزل که پیش رفت، عاشق بر روی شتر خوابش برد. شتر که طاقت دوری از بچهاش را نداشت، از فرصت استفاده کرد و به منزل اول برگشت! عاشق از خواب که بیدار شد، دید همانجاست که در ابتدا بوده! و دلیل: عاشق هوای معشوق در سرش بود و شتر هوای بچهشتر…
شتر را توبیخ کرد و دوباره به راه افتاد…باز چند منزل که پیش رفت، دوباره خوابش برد و شتر هم به هوای بچهاش به منزل اول برگشت… و دوباره و دوباره…
مولوی جسم آدمی را به آن شتر و روح آدمی را به آن عاشق تشبیه میکند:
روح انسان هوای آسمان و خدا را دارد و جسم انسان به این زمین و دنیا علاقه دارد! روح، آدمی را به سمت الله میکشد اما لحظهای غفلت موجب میشود این جسم، آدمی را به زمین برگرداند!
ایشان به ماه شعبان و رمضان اشاره میکردند که انسان در این ماهها میرود به سمت خدا و بعد که غافل میشود، میبیند برگشته سر جای اولش! و چه تمثیل زیباییست این تمثیل…
جمعه 30 می 2014 در 3:15 ب.ظ
سلام
خدا به شما اجر نیکو عنایت کنه که برگشتید. آمین
اینجا با جدیت زیاد پیدا میکنید:
http://ganjoor.net/moulavi/masnavi/
جمعه 30 می 2014 در 4:19 ب.ظ
همچو مجنون در تنازع با شتر – گه شتر چربید و گه مجنون حر
میل مجنون پس سوی لیلی روان-میل ناقه از پی طفلش روان
تا آنجا که می گوید مجنون خودش را به زمین انداخت:
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم-ما دو ضد بس همرهی نالایقیم
بعد مولوی گریز خود را می زند، می گوید:
جان گشاده سوی بالا بالها-تن زده اندر زمین چنگال ها
در انسان دو تمایل وجود دارد: یکی تمایل روح انسان و یکی تمایل تن انسان
میل جان اندر ترقی و شرف-میل تن در کسب اسباب و علف
جمعه 30 می 2014 در 4:20 ب.ظ
ببخشید کاملش این بود
همچو مجنونند وچون ناقه ش یقین
می کشد آن پیش و،این واپس به کین
میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کرّه دوان
یک دم ار مجنون زخود غافل بدی
ناقه گر دیدی و واپس آمدی
عشق و سودا، چون که پر بودش بدَن
می نبودش چاره از بیخود شدن
آنکه او باشد مراقب، عقل بود
عقل را سودای لیلی در ربود
لیک ناقه بس مراقب بود و چست
چون بدیدی او مهار خویش سست
فهم کردی زو، که غافل گشت و دنگ
رو سپس کردی به کرّه بیدرنگ
چون به خود باز آمدی دیدی زجا
کاو سپس رفته است، بس فرسنگها
در سه روزه ره بدین احوالها
ماند مجنون در تردّد سالها
گفت ای ناقه، چو هر دو عاشقیم
ما دو ضدّ ، پس همره نالایقیم
نیستت بر وفق من، مهر و مهار
کرد باید، از تو عزلت ،اختیار
این دو همره همدگر را راهزن
گمره آن جان ، کاو فرو ناید زتن
جان زهجر عرش، اندر فاقه ای
تن زعشق خاربن، چون ناقه ای
جان گشاید سوی بالا، بال ها
در زده تن در زمین، چنگالها
تا تو با من باشی ای مرده وطن
پس زلیلی دور ماند جان من
روزگارم رفت زین گون حالها
همچو تیه و ، قوم موسی، سالها
«خطوتینی » بود این ره تا وصال
مانده ام در ره زشستت، شصت سال
راه نزدیک و بماندم سخت دیر
سیر گشتم زین سواری سیر سیر
سرنگون خود را ز اشتر در فکند
گفت سوزیدم زغم، تا چند چند؟
پای را بربست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان میروم
عشق مولا، کی کم از لیلا بود
گوی گشتن بهر او اولی، بود
گوی شو میگرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق
کاین سفر زین پس بود ، جذب خدا
و آن سفر بر ناقه باشد سیر ما
این چنین جذبی است، نی هر جذب عام
که نهادش فضل احمد، والسلام
یکشنبه 1 ژوئن 2014 در 3:56 ق.ظ
ممنون. راضی به زحمت نبودیم. زحمت کشیدید. متشکر
چهارشنبه 18 ژوئن 2014 در 3:10 ب.ظ
هَوی ناقَتی خَلفی و قدّامی الهوی / و إنّی و إیّاها لَمُختلفانِ
لابلای این متن برخوردم… قدرت خدا!
http://farsi.khamenei.ir/others-note?id=21559