امید من، در کار خیر، هرگز ناامید مشو! خداوند میتواند در کوتاهترین زمان، چنان شرایط را تغییر دهد تا بهترین نتیجه برایت حاصل شود. به او توکل کن و امیدوار به لطف او باش…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز استاد کلاس فرانسه نیامد و ما را سر کار گذاشت! گفتم حالا که نیست این مَرکَبمان را ببریم کارواش که چند هفته است دست به رویش نکشیدهام… ۴۵ دقیقه تا اذان مغرب بود. گفتم به نماز میرسم، پس بردمش…
رفتم… کمی شلوغ بود. از طرفی روی یک تابلو تبلیغاتی را خواندم و هوس کردم روی صندلیها نایلون بکشم که کمی نوتر به نظر برسد. (میدانی؟ احساس میکنم باید به این ماشین هم به نوعی مانند یک اسب که مثلاً اولیا با آن خوشرفتاری میکردند، رفتار کرد. فراموش نکنیم که همه چیز جان دارد و خوشرفتاری با خودش را میفهمد… )
بعد از یک ربع نوبت من شد. رفتم رسید بگیرم، پرسیدم نایلون صندلیها چند؟ گفت: ۳۵ هزار تومان! گفتم: نمیارزد. فقط روشویی انجام دهید… گفت: اگر خواستی ۳۰ تومان هم میتوانم حساب کنم. گفتم: اگر ۲۵ میزنی، میارزد… گفت: نه، هیچی برای خودم ندارد، ۲۷ میزنم. گفتم: نه، ۲۵ بیشتر نمیتوانم بدهم! خلاصه بعد از کلی چانهزنی قبول کرد…
تا ماشین بخواهد شسته شود، شد ۵ دقیقه به نماز!
فکر نمیکردم نایلون انداختن اینقدر کار داشته باشد! تمام صندلیها باید باز بشود و …
تا بخواهند شروع کنند، اذان تمام شد! چند بار گفتم: آقا تو رو خدا سریعتر، من کار دارم…
دیدم نه، فایده ندارد، انقدر پیچ و میچ باز کردهاند که هر چقدر هم که بخواهند سریع کار کنند، بعید است به جماعت برسم! کمکم خودم را قانع کرده بودم که امشب بینصیب ماندیم و باید فرادی بخوانیم 🙁 قبلاً گفته بودم که وقتی در راه مسجد باشم و حدس بزنم به نماز نمیرسم، این ذکر را دائم تکرار میکنم: اللهم ارزُقنی تَوفیقَ الطاعه و بُعدَ المَعصِیه [خدایا! توفیق طاعت و دوری از معصیت عنایت کن]. هر چند داشتم ناامید میشدم اما آنقدر از این ذکر چیزها دیدهام که باز هم تکرار کردم. (بارها شده رفتهام دیدهام برای حاج آقا مشکل پیش آمده و دیرتر میآید تا من برسم!) داشت دیر میشد… یک بار دیگر به افرادی که روی ماشین کار میکردند تأکید کردم: آقا تو رو خدا سریعتر، من کار دارم…
تا این جمله را گفتم، یکی از جوانها که معصومتر بود، گفت: آقا! چقدر کار؟ دنیا ارزش نداره، اینقدر کار واسه چی!؟
مجبور شدم علیرغم مِیلم بگویم: حقیقتش میخوام برم مسجد، نگرانم به نماز نرسم.
برایش جالب بود! فکرش را نمیکرد یک نفر برای این «کار» اینقدر عجله داشته باشد!
یک دفعه گفت: آقا! خوب، ما یه مسجد ۵۰ متر بالاتر داریم، برید اینجا، تا نماز رو بخونید، کار تمام شده.
انگار که دنیا را به من داده باشند! گفتم: واقعاً؟ مشکلی نیست من برم؟ گفت: نه، ما با شما کاری نداریم! سریع برید به نماز میرسید… گفتم: خدا خیرت بده، پس این سوئیچ، کار تمام شد بزن یک کنار تا من بیام… و دویدم سمت مسجد… (قبلاً یک بار این مسجد را آمده بودم اما اصلاً فکرم به این مسجد به این نزدیکی نمیرسید! گفتم اگر ماشین را بگذارم، تا نزدیکترین مسجد کلی پیادهروی دارد و احتمال دارد تا برگردم اینها رفته باشند… از طرفی جالب نیست ماشین را در این کارواش به این شلوغی رها کنی و بروی…)
در راه دعا میکردم: خدایا! نماز جماعت برگزار باشه… وارد مسجد شدم، دیدم بهبه! حاج آقا، سوره قدر میخواند، تکبیر گفتم، صبر کردم ببینم به رکوع میروند و آیا رکعت اول است؟ خدای من! دقیقاً رکعت اول بود! با توجه به اینکه آسمان تاریک شده بود، تا رکعت سوم صبر کردم ببینم نماز دوم نباشد، دیدم آخ جان! نماز اول است! یعنی چنان نمازی شد که نگو و نپرس! یکی از بهترین نمازها! چقدر آن جوان را دعا کردم! با اینکه من هیچ وقت به شاگردهای کارواشها انعام ندادهام و این رسم را که بابای خدابیامرزم خیلی دوست داشت (چون خودش در نوجوانی در مکانیکی برادرش کار میکرد و میگفت: تمام خوشی ما این بود که رانندهها به ما انعام بدهند و خیلی توصیه میکرد که حتماً به شاگردها انعام بدهید) به جا نیاوردهام (چون میترسم بدعادت بشوند) اما نیت کردم که ۵ هزار تومان به این جوان بدهم نه به خاطر ماشینشوییاش بلکه به خاطر اینکه چیزی نصیبم کرد که اگر تمام درختان را قلم کنند و دریاها را مرکب، نمیتوانند ثواب آنرا بنویسند و به رکعت اول نماز هم رسیدم که پیامبر به آن مرد چوپان گفت: اگر تمام گوسفندانت را هم در راه خدا بدهی ثواب آن یک رکعت اول که از دست دادی نمیشود!
آمدم دیدم دمِ در کارواش با گوشیاش صحبت میکنم، سوئیچ را گرفت بالا که تحویل بدهد. با یک حالتی که انگار دنیا را به من داده، گفتم: پهلوون، امروز کمک بزرگی به من کردی. صبر کن میخوام یه هدیه ناقابل بدم و هر چند نمیخواست انعام به خاطر این موضوع را قبول کند اما ۵ هزار تومان با زور گذاشتم در جیبش… و از روی تعجب خندید…
آپدیت: امروز در کلیپهای رادیو جوان یک داستان شنیدم که بیربط به این موضوع نیست. اینجا باشد بد نیست (لینک):
خلاصه، باورم نمیشد این ذکر اینقدر جالب عمل کند و به آرزویم برساندم…
– ثبت احوال: روز خوبی بود. الحمد لله از معدود روزهایی بود که موفق شدم تمام ۵۱ رکعت نمازش را با دل خوش و کامل بخوانم. (معمولاً از ۸ رکعت نماز نافله قبل از نماز ظهر به ۴ رکعت بیشتر نمیرسیدم اما امروز به خاطر ثبتنام دانشگاه به مسجد یک حوزه علمیه نزدیک دانشگاه رفتم که صبورانه نماز ظهر و عصر را شروع میکردند و موفق شدم نافله ظهر و عصر را بخوانم… البته همیشه ۴ رکعت نافله عصر را در مسجد و بین دو نماز میخوانم و چهار رکعتش را میگذارم تا اذان مغرب که دو بار دستشویی میروم و به خاطر آن حدیث قدسی که
خداوند متعال میفرماید کسی که قضای حاجت کند ولی وضو نگیرد، به من ستم کرده! و کسی که قضای حاجت کند و وضو بگیرد، اما دو رکعت نماز نخواند، [باز هم] به من ستم کرده! و کسی که قضای حاجت کند و وضو بگیرد و دو رکعت نماز بخواند و [و از من چیزی نخواهد به من جفا کرده و اگر] مرا بخواند و دعا کند و من آنچه از امور دینی یا دنیاییاش که از من خواسته را اجابت نکنم، من به او ستم کردهام، و من پروردگار ستمکار نیستم!
دو بار وضو میگیرم و طبیعتاً دو بار نماز میخوانم که این نمازها را به نیت آن دو نافله عصر که مانده میخوانم و این روزها فقط یک خواسته از او دارم: اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد و ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک)
– این روزها آنقدر برایم نماز جماعت مهم شده که هر کلاسی که باشد، برای نماز ۲۰ دقیقه تعطیل میکنم و سریعاً خودم را به نزدیکترین مسجد میرسانم… شش ماه دوم سال چون اذان مغرب وسط کلاسهایم میافتد، معمولاً مجبور بودم سر کلاس بمانم یا نهایتاً سر وقت اما به فرادی در نمازخانه دانشگاهها بخوانم اما امسال طوری کلاسها را تنظیم کردهام که کلاس ۳ ساعتی و آنتراک آن بیفتد موقع نماز و خلاصه هر طور شده خودم را برسانم…
روزهای خوبیست… و الحمد لله.
یکشنبه 2 اکتبر 2016 در 6:24 ب.ظ
سلام;
یاد یه خاطره ای افتادم. پدرم یه دوست خوب ساوه ای داره یه روز بهش گفته بود خدابیامرز باباش یه عمر نماز خوند اما بی حمد و سوره. وقتی این حرف و شنیدم به دلم ننشست گفتم مگه ممکنه همه نمازهای یک نفر به جماعت باشه. این گذشت تا یه روز دعوت بودیم باغ همین دوست پدرم دست بر قضا مادرشون انجابود از این پیرزنهای خوش صحبت بود. از ازدواجش گفت: تعریف کرد ۱۵ سالش بوده که مادرش به اجبار به یک مرد ۴۰ ساله قولش میده خلاصه ازدواج میکنن گفت مادرم تحت تأثیر حرفهای مردم قرار گرفت و گفت باید طلاق بگیری ولی گفتم مادر طلاق نمیگیرم من دوستش دارم ماهمه خندیدیم گفتیم چرا؟ گفت این مرد انقدر بزرگوار بود که نگو من با اینکه زنش بودم اما من مثل بچشش بزرگم کرد انقدر با محبت بود یه اخم بمن نکرد همش می گفت خدا بیامرزدش و همش از خاطراتش می گفت.
اینجا بود که فهمیدم پس بعید نیست که خدا توفیق به این بزرگی را قسمتش کرده.