ثبت میکنیم: آذر ۹۲، اولین ثبت نام در آزمون دکترا!
فعلاً به عنوان دستگرمی امسال ثبت نام کردم ببینیم چی به چیه! اصولش دست بیاد!
اگر اون نتیجهای که بعد از سه بار آزمون دادن در ارشد گرفتم رو قبل از بار اول گرفته بودم، همون بار اول قبول شده بودم!
ثبت میکنیم: آذر ۹۲، اولین ثبت نام در آزمون دکترا!
فعلاً به عنوان دستگرمی امسال ثبت نام کردم ببینیم چی به چیه! اصولش دست بیاد!
اگر اون نتیجهای که بعد از سه بار آزمون دادن در ارشد گرفتم رو قبل از بار اول گرفته بودم، همون بار اول قبول شده بودم!
میدانی؟ یکی از چیزهایی که گاهی فکرم را مشغول میکند این است که اگر من به طور مثال خواندن یک کتاب مذهبی را کنار بگذارم و مشغول به یک کار دنیایی که خیری در آن است شوم، آیا به خاطر آن کار خیر، واقعاً شرایطی پیش خواهد آمد که من بهتر از حالتی که قرار بود، آن کتاب را مطالعه کنم؟
یا مثلاً فرض کن یک نفر همرشتهای من، امشب که مثلاً شهادت امام سجاد است میرود هیأت و عزاداری میکند و من میگویم: به نظر من، وظیفه من این است که بنشینم یک کتاب علمی در زمینه رشتهام بخوانم. آیا برای آن شخص شرایطی پیش خواهد آمد که همین کتاب علمی را بخواند و بهتر از من هم متوجه شود؟ [و موضوع زمانی پیچیدهتر میشود که بگوییم: آیا برای من شرایطی پیش میآید که بهتر از او در عزای امام سجاد شریک باشم؟ (حالا باید بنشینیم بحث کنیم که کار کدامیک بهتر بوده که نیاز باشد خدا آن چیزی که ترک کرده را به ازای انتخاب کار بهتر برایش جبران کند!!)]
خلاصه که بحث، خیلی سنگین است! 🙂
ــــــــــــــ
یک بار از یکی از دوستان که طلبه شده پرسیدم: ثواب نماز جماعت که یک و نیم ساعت بعد از افطار (یعنی زمانی که وقت اصلی نماز مغرب تمام شده و وارد وقت مشترک شده) خوانده میشود بیشتر است یا نماز فرادا که در پیش از افطار و در وقت فضیلت نماز مغرب خوانده شود؟ چون مثلاً یک نفر در ماه رمضان، اول وقت قبل از افطار نماز مغربش را میخواند و به جماعت هم میرود، حالا بحث این است که حالا که به جماعت میایستد، اگر ثواب این جماعت بیشتر باشد، نیت میکند که خدایا قبلی را بیخیال، این یکی را از خودم قبول کن. اما اگر قبلی ثوابش بیشتر باشد، نیت میکند که: خدایا قبلی برای خودم، این یکی برای بابای خدا بیامرزم!
بنده خدا هنگ کرد، گفت این را باید از استادم بپرسم.
حالا حکایت مسأله مطرح شده در این مطلب هم حکایت آن مسأله است که انسان هنگ میکند!
الهی!
از دلم خبر داری… می دانم که می دانی که چق____در دلم برایت تنگ شده 🙁
دلم می خواهد یک دل سیر برایت درد دل کنم و تو نوازشم کنی…
الهی! خودت نوبتی برایم فراهم کن…
از لحظه ارائه تستا ۳ (۲۰ فروردین ۹۲) احساس میکنم یک حس و حال نسبتاً بدی در زندگیام جاری شده.
من اهل پول شمردن و درگیر شدن با این چرکها نبودم. من برای پول، کار و زندگی نمیکردم و دوست ندارم کنم. اما از آن وقت تا به حال بخش اعظمی از زندگیام صرف فکر کردن به درآمد و جا به جا کردن پول از این حساب به آن حساب و این جور کارهای ضایع شده است:(
در حالی که درآمدمان دارد به روزی ۵۰۰ هزار تومان میرسد اما احساس میکنم من اشتباهیام! من برای این کارها آفریده نشدهام.
قرارمان با خدا این نبود…
قرارمان این نبود که لذت خواندن نهج البلاغه و تاریخ تشیع و کتابهایی که مدتی هست فقط فرصت میکنم لایشان را باز کنم و سریعاً چند جمله بخوانم و کنار بگذارم، تبدیل شود به لذت حساب و کتاب مال دنیا…
قرارمان این نبود که به جای مطالعه و تحقیق و تولید و پیادهسازی ایدههای ناب و جدیدم، از اینکه امروز فروش خوبی داشتهایم خوشحال شوم!! اصلاً گاهی که از یک درآمد خوب، خوشحال میشوم، از خودم بیزار میشوم! احساس میکنم چقدر بیکلاس شدهام 🙁 در شأن من نبود که پول من را خوشحال کند…
به نظر میرسد در یک باتلاق گیر افتادهام و هر روز که بگذرد بیشتر فرو خواهم رفت. تمام مدارس و مؤسسات و مدرسین کشور دارند گروه گروه به سمت محصولات ما (تستا و نمرا و بوکفا و …) میآیند و طبیعتاً پشتیبانی آنها آنقدر وقتم را خواهد گرفت که دیگر وقتی برای کار روی ایدههای جدید نخواهد ماند و این انرژی و شور جوانیام دارد هر روز کمتر و کمتر میشود.
کجایی عباس آقا که میگفتی تا وقتی دکترایت را نگرفتهای، خودت را درگیر پول نکن! اولین حقوق قلمبه را که بگیری درس را فراموش میکنی!! این روزها دائم این جملهات در گوشم تکرار میشود!
تو راست میگفتی، ما برای این جایگاههای پایین نیستیم…
(بروم سه مشتری که همین ساعت ۱۱ شب ثبت سفارش کردهاند را راه بیندازم!!!!!! میبینی چقدر بیکلاس شدهام!؟ به جای اینکه بگویم بروم چهار تا مقالهی روز بخوانم، چهار تا پژوهش انجام دهم، چهار تا ویدئوی آموزشی ببینم، باید بگویم بروم چند تا مشتری راه بیندازم!! ده سال بعد که این را بخوانم چقدر افسوس خواهم خورد که جوانیام را صرف چه چیز بیارزشی کردم…)
حکمت ۱۱۶ نهج البلاغه یک جمله جالب و در آن جمله یک کلمه جالب دارد:
مَا ابْتَلَى اللهُ أحداً بِمِثل الإملاءِ لٓه
خدا هیچ کس را با چیزی مانند “مهلت دادن” نیازمود!!
گذشته از جمله ترسناکش، تازه فهمیده ام کلمه املا یعنی مهلت دادن! احتمالاً به این دلیل که آهسته تر از حالت عادی از روی یک متن خوانده می شود و بقیه مهلت دارند که بنویسند…
امام علی (علیه السلام) در حکمت ۱۰۹:
نحن النُّمرَقَهُ الوُسطى، بِها یَلحَقُ التّالى و إلیها یَرجِعُ الغالى
ما تکیه گاه میانه ایم، عقب ماندگان به ما می رسند و پیش تاختگان به ما باز می گردند.
(یاد مستند <شیعه واقعی> افتادم که آن وهابی وقتی شیعه شده بود، چقدر نرمال شده بود و دست از تعصب بی جا برداشته بود!)
این را ثبت می کنم که سال بعد ببینم آیا واقعاً معده دردم فصلی است؟
یک بار در سلمانی این را گفتم، آرایشگر گفت: بله، کاملاً فصلی است. پسر من در ماه فروردین و اردیبهشت معده دردش شروع می شود و امانش را می برد!
معمولاً در ماه های آبان و آذر (یعنی زمانی که هوا بین گرمی و سردی است) معده دردم شروع می شود. معمولاً شب ها امانم را می برد و در حالی که مقاومت می کنم که کار به قرص رانیتیدین نرسد اما مجبورم یک تکه کوچک از آن را بخورم که بگذارد بخوابم. (گاهی که بیش از نیمی از قرص را می خورم، برای نماز که بیدار می شوم، بدنم بی حس است و تقریباً نمی توانم دست و پایم را تکان دهم.)
خودم حدس می زنم به خاطر فشار کاری باشد. صبح تا شب روی پا ایستادن و صحبت کردن سیستم بدن انسان را نابود می کند!
چند هفته پیش، پیش مربی زبانم بودم که صبح تا نیمه شب کلاس دارد. گفتم از تدریسِ زیاد خسته می شوم و اینجور درد و دل ها…
گفت صبر کن… رفت از آشپزخانه یک نایلون قرص آورد، گرفت جلو من و گفت: حمید! اگر بخوای ساعات تدریست رو بالا ببری، نهایتش می شی من با این همه قرص در روز!!
باور کنید از دیدن آن همه قرص وحشت کردم!
اما نمی دانم چه مرضی است که اگر همین الان یک دانشگاه زنگ بزند و بگوید جمعه ات را از صبح تا شب پر کرده ام، می آیی؟ خواهم گفت: بله!!!!!
امروز در سبدی که جلوم بود، هم سیب بود و هم سیب زمینی.
دقت کردم دیدم این دو هر چند از یک جنس هستند اما چقدر فرق بینشان است و همه این فرق ها از این نشأت می گیرد که یکی آسمانی است و یکی زمینی!
آن که آسمانی است چقدر زیبا و خوشبوست و این که زمین را مأوای خود کرده چقدر زشت و بدبوست!
عاقبت و جایگاهشان را ببین! آن که زمینیست عاقبتش آتش است و آن که آسمانیست در آبی بر سر سفره هفت سین و زینت بخش سفره های مهمانی…
چه خبر است در آسمان!؟
امید من!
نکند بگذاری فرصت از دست رود! همین حالا برای خود یک برنامه عبادی بچین…
روایات و آیات در مورد «نشانههای مؤمن» را مرور کن و از بین آنها یک «آیندهی روشن» برای خود ترسیم کن و سعی کن که به مرور به آن آینده برسی.
به طور مثال:
این روایت را که میخوانی:
امام حسن عسکری(ع) فرمودند: «نشانههای مؤمن و شیعه، پنج چیز است: اقامه نماز ۵۱ رکعت، زیارت اربعین حسینی، انگشتر در دست راست کردن، سجده بر خاک و بلند گفتن بسم الله الرحمن الرحیم.» (تهذیب، جلد ۶، ص ۵۲)
در برنامه عبادی خود بنویس که تا فلان سن و به مرور به حالتی برسم که توفیق ۵۱ رکعت نماز روزانه را کسب کنم. (به ویژه نماز شب)
– و یا کمکم توفیق کسب کنم که هر شب صد آیه در نماز وتیرهام بخوانم.
– تا فلان سن یک بار تفسیر کل قرآن را بخوانم.
– تا فلان سن فلان سورهها را حفظ کنم تا در راه و در بیکاری بخوانم…
– سریعاً سوره هل اتی را حفظ کنم که هر صبح پنج شنبه آنرا بخوانم…
– به مرور به این حد برسم که نماز اول ماه و روزههای سفارش شده در هر ماه را به جا آورم…
امید من!
حواست باشد که اگر در هر کاری برنامه نداشته باشی سردرگم و گمراه و ناامید میشوی…
ــــــــــــــــــــــــ
پینوشت: این هم یک جوک که در حین جستجوهایم برای آن حدیث بالا مواجه شدم: کلیک کنید و به نوار آدرس و متن صفحه توجه کنید
مردم! شما شاهد باشید من میتوانم برای خودم و جامعه مفیدتر باشم! من میتوانم نرم افزارهایی تولید کنم که کارهای بسیار ارزشمندی انجام دهد. من میتوانم خیلی کارهای بهتر که کمتر کسی ذهنش به انجام آنها رسیده انجام دهم اما…
اما فعلاً که حماقتهای خودم باعث شده خودم را سرگرم یک مشت کارهای سطح پایین کنم 🙁
(این را ثبت کردم که شاید هر بار نگاهم بیفتد و عقل به سرم برگردد و دست از بازیگوشیهایم (که اکثراً تدریس است) بردارم و بنشینم مثل گذشته تولید کنم…)
امید من!
خدا را باور کن (و اطاعتش نما) تا او کنترل سادهترین امور زندگیات را نیز به دست بگیرد!
خدای عظیم حتی خودش را در ضبط ماشینت نیز نشان خواهد داد …
به شرط اینکه چشمها و گوشهایت را آنقدر پاک نگاه داشته باشی که ظرفیتش را داشته باشند که او را ببینند و بشنوند …
امید من!
خودت را به خدا بسپار و گام به گام، با صبر و حوصله پیش برو. آن وقت خواهی دید هر وقت که لازم باشد، در دانشگاهی که صلاحت در آن است قبول میشوی، درآمدت نسبت به مخارجی که خواهی داشت، بالا میرود، هر وقت لازم و صلاح باشد ماشینی که آرزویش را داشتی خواهی خرید، به موقع درآمدت اوج میگیرد تا خانهات را بخری، به موقع زنی که صلاحت در او باشد را سر راهت خواهد گذاشت تا ازدواج کنی، به موقع … . همه چیز به موقع پیش خواهد آمد … فقط به خدا ایمان داشته باش و توکل کن و صبور باش …
یکی از بزرگترین اشتباهاتی که بچههای مسجد و حزب اللهیها ممکن است مرتکب شوند این است که خودشان را نساخته، به سراغ ساختن دیگران میروند!
خودشان هنوز تجوید قرآن را بلد نیستند اما به فکر این هستند که قاری مصری بیاورند که مردم را بسازند!
خودشان هنوز سادهترین احکام رساله را مطالعه نکردهاند، اما دنبال کار فرهنگی هستند که به دیگران آموزش دهند!
خودش اهل نماز شب و عبادات مستحبی مؤکد نیست، اما سرپرست دهها جوان مسجدی است و کلی برنامه برای نماز شب خوان کردن آنها اجرا کرده و میکند!
آنقدر درگیر کار فرهنگی شدهاند که وقتی میگویی الان در ابتدا وظیفه تو به عنوان رهبر جوانهای مسجد، یادگیری زبان انگلیسی و عربی است، میگوید: فرصتش نیست!
این را اکنون در حکمت ٧٣ نهج البلاغه خواندم:
مَن نَصَبَ نفْسَه لِلنّاسِ إماماً فَلْیبدأْ بِتَعلیمِ نفسِه قبلَ تعلیمِ غیرِه، ولْیکُنْ تأدیبُه بسیرَتِه قبلَ تأدیبَه بلسانِه، و مُعلّمُ نفْسِه و مؤَدِّبُها أحقُّ بِالإجلالِ مِن مُعلِّمِ النّاسِ و مؤدَّبِهِم.
کسی که خود را رهبر قرار داد، باید پیش از آن که به تعلیم دیگران بپردازد، خود را بسازد و پیش از آن که به گفتار تربیت کند، با کردار تعلیم نماید. زیرا آن کس که خود را تعلیم دهد و ادب سازد سزاوارتر به تعظیم است از آن که دیگری را تعلیم دهد و ادب بیاموزد.
مدتی هست که کتاب دو جلدی <تاریخ تشیع> را دست گرفتهام.
کتاب جامع و خوبی است.
یکی از دلایل مشکل داشتن مردم با امام علی را در بخشی از خطبه ١٣۶ نهج البلاغه میداند:
لیسَ أمری و أمرُکُم واحِد، إِنّی أُریدُکُم لِله و أنتُم تُریدونَنی لأنفُسِکُم …
کار من و شما یکسان نیست. مردم! من شما را برای خدا میخواهم، اما شما مرا به خاطر دنیایتان میخواهید.
با خودم تصور میکنم مثلاً در هنگام گفتن این جمله اگر من در پای منبر امام نشسته میبودم، با شنیدن این جمله چقدر خجالت زده میشدم؟
اگر دق میکردیم و جان میدادیم، عجیب نمیبود!
چیزی که در زندگی بیش از همه خستهام میکند، این است که یک دانشجو بیاید سر کلاسم اما فقط برای اینکه حضوریاش را بزند که نمرهاش را بگیرد و بعد هم مدرکش را!
یعنی نگوید حالا که مجبورم بیایم دانشگاه و سر کلاس بنشینم، بگذار با علاقه در کلاس بنشینم و با علاقه به صحبتها گوش کنم، شاید یک چیز مفید گیرم آمد.
یعنی وقتی با این نوع دانشجوها مواجه میشوم احساس میکنم چقدر بیکلاس شدهام که آمدهام با این نوع شخصیت حرف میزنم. اصلاً رغبتم برای تدریس در آن کلاس از بین میرود.
حالا از آن بدتر اینکه همان چند دانشجوی محدود، کل کلاس را تحت الشعاع خود قرار میدهند: استاد! خسته نباشید! استاد! آنترک نمیدید؟ استاد! بزرگ شدیم، تمرین دیگه چیه!؟
و بدتر از همه اینکه آنقدر بیخرد و بیمعرفت باشند که چند تایی بنشینند در کلاس وسوسه کنند که: بیایید برویم به آموزش بگوییم فلانی را عوض کنند! هر چند تا به حال (الحمد لله) به هر کجا رسیدهام از همین سختگیریهایم رسیدهام و هر مدیر گروهی از هر دانشگاهی تماس میگیرد، میگوید ما تعریف شما را از شاگرد زرنگها زیاد شنیدهایم، اما از بیمعرفتی این نوع دانشجوها خسته میشوم. به جای اینکه حالا که خودشان میخواهند در حماقت بمانند، به بقیه دانشجوها کار نداشته باشند و آهسته آهسته بیایند و نمره قبولی را بگیرند و بروند، چون حضرتعالیون نمره بالا هم میخواهند، از ترس اینکه نکند این استاد نمره آنها را فقط در حد قبولی بدهد، دلشان میخواهد هر طور شده (حالا یا با تلف کردن وقت کلاس یا به خیال خودشان با تغییر استاد یا با غیبت پشت سر اساتید و هر کار بیخردانه دیگر) کلاس را عقب نگه دارند تا سطح نمرهشان بالا برود!
واقعاً باید افسوس خورد.
روزی چند بار، در هر کلاس با خودم فکر میکنم چرا نمیتوانم به پیشنهادهای تدریس «نه» بگویم و کل ساعاتم را پر نکنم و مثل یک «آقا» بنشینم روی پروژههایم کار کنم که هم درآمد بهتری دارد و هم اعصاب راحتتری؟
نمیدانم، ظاهراً ما هم باید مثل شمع بسوزیم…
دیدگاههای تازه