ما فقط یک شب خوب خوردیم، خوب هم خوابیدیم! و نماز شبمان قضا شد! من مانده ام آن ها که هر شب، خوب مى خورند چه کار مى کنند!؟
_______________
دیشب یک دل سیر، پیتزا و چیپس و سبزى و سالاد و نوشابه خوردم
امید من!
یادت باشد که “نقاط قوت” تو در دین، براى شیطان بهترین “نقاط ضعف” تو به شمار مى آیند… مراقب خودت باش.
جوانک مملو از غرور دانشش شده بود.
یک روز با مادر پیرش بر سر موضوعى بحث مى کرد. سادگى و کم سوادى مادر خونش را به جوش آورد… در اوج عصبانیت گفت: نمى فهمى دیگر! نمى فهمى! عقلت کم است! من مانده ام چطور از تو با این عقل کم، من با این همه عقل به دنیا آمده ام؟
مادر با صدایى آهسته که انگار دلش نمى خواست بگوید، گفت: آخر آن وقت که تو را باردار بودم، به خدا گفتم: خدایا! از عقل من بکاه و به عقل فرزندم بیفزاى…
و جوانک… اشک از چشمانش جارى شد…
امشب فرصت کردم گشتی در ایمیلهای هفته اخیر بزنم، یک ایمیل در وسط آن همه سؤال و غیره بود که روحیهام را عوض کرد. بخوانید و بخندید:
تو خونه شما هم کاربرد توری پنجره اینه که نذاره پشه ها از خونه برن بیرون!؟
یکی از سخت ترین کارای این دوره و زمونه اینه که بدونی چه جوری با یه بچه رفتار کنی که بهت فحش نده !
دختره مهریه ش رتبه کنکورش نباشه صلواااااااااااااااااات … !
هربار به خودم میگم امشب یه شام سبک میخورم، ولى یه ندایى از اعماق وجودم خودش زنگ میزنه پیتزا سفارش میده !
پشه ها قبل از اینکه لامپ اختراع بشه دور چی جمع میشدن؟ خب برن همونجا
گاهی کسی را دوست داریم اما او نمیفهمد، گاهی کسی ما را دوست دارد اما ما نمیفهمیم ! خلاصه یه مشت نفهم دور هم جمع شدیم تشکیل اجتماع دادیم !
سرعت اینترنتم منفی شده. داره یه چیزی ام از کامپیوترم دانلود میکنه 😐
ﺷﻤﺎﻫﺎ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻣـــﻦ ﺑﭽـــﻪ ﺑــﻮﺩﻡ، ﻓﯿﺴﺒﻮﮎ ﻧﺒــﻮﺩ ﮐـــﻪ . . . . . . . . اینجاها همش بیابون بود :))
اینایی که نماز نمیخونن ولی روزه میگیرن، دقیقا تِزِشون چیه؟؟ !! بگن منم در جریان باشم :)))
من تو کل سال یه آدم حواس پرتی هستم که دومی ندارم اما متاسفانه سابقه نداشته که تو ماه رمضون یادم بره روزه ام و یه چیکه آب بخورم! یعنی یه همچین حافظه بیشعوری دارم من
ﻗﻮﺕ ﻏﺎﻟﺐ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺘﻪ … ﻓﻄﺮﯾﻪﻣﻮﻥ ﻧﻔﺮﯼﭼﻨﺪ ﮔﯿﮓ ﺣﺠﻢ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺩﺭﻣﯿﺎﺩ؟
کشف حجابی که فیس بوک از این ملت کرد رضا شاه هم نمیتونست بکنه
بچه که بودم وقتی روزه نمیگرفتم، مادرم از بامیه زلوبیای افطار محرومم میکرد. از همون بچگی تحریم رو تجربه کردم من
فقط یه زن ایرانی میتونه هم بچه بـغلش باشه هم کیفش هم ساک بچه… اونوقت شوهرش عینه دسته جارو کنارش راه بره
تصور کنید مثل حالای من، بعد از نه ساعت تدریس، مثل جنازه برسی خانه و حالا تازه ببینی قریب به ۲۰ ایمیل و ۱۰ پیغام خصوصی داری و همه منتظر جواباند! و این است مصیبت این روزهای من…
فقط بخشی از آنچه امروز رسیده و اکثرشان را باید بعد از نماز صبح جواب بدهم:
سلام استاد
ببخشید من میدونم نباید مزاحمتون بشم ولی خواستم بگم لطفا اون برگه که
بهتون دادمو گم نکنید کل اینترنتو زیرو رو کردم تا اون اسمارو پیدا کردم
میخوام اگه خدا خواست یه روز سایت خودمو طراحی کردم یکی از اون اسمارو
بذارم روش که بیشتر مد نظرم ویستاست
اگه از یکیشون خوشتون اومد و اگه وقت داشتین بهم بگین تا جلسه بعد عوضش کنم.
بازم ببخشید
ممنون
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
Salam,
…. hastam mohandes.
Liste doostan ro az in tarigh be bande bedin mamnoon misham.
Sincerely
یکی هم برای نام اختصاصی وبلاگمدوست دارم نظرتون رو بدونم
جناب مهندس نیرومند
۱- سایت اصلا واسه دانش آموز ها که از کافی نت می خواهند وارد شوند اصلا بالا نمی آید همچنین تستا ۳ و پنل دانشجویی هم اصلا باز نمی شوند. مدام تماس می گیرند که سایت ایراد دارد .ضمنا مطالبی که در سایت قرار می دهم و در گوگل همان را جستجو می کنم اصلا اسم سایت نمی آید.( اما وبلاگ بلاگفا این ایرادات را نداشت)
۲- قرار شد شما تعداد بازدید و تعداد دانلود را واسه مطلب قرار بدهید .
با تشکر
آقای نیرومند چیزی که تازه متوجه شدم اینه که هر کسی براحتی میتونه این صفحه رو ببینه ***وقتی آفلاین بودم زیر گزارش افتتاح کتابفروشی فنی حرفه ای که خودم کامنت دادم و ادرس خواستم,زدم رو مشخصات کاربر و اون صفحه برام باز شد. آیا تغییر نام حقیقی تو این صفحه ممکنه ؟ خدا کنه که ممکن باشه در این صورت تغییراتش دست من نیست.اگر شما به تغییرات اون اطلاعات دسترسی دارید ممکه خواهش کنم اسم من رو به…. تغییر بدید؟
ممنون
تاپیک (((((تاپیک نقد فیلم))))) ساخته شده منتظر حضور گرم و نظرات پر شور شماستتو تاپیک نقد فیلم میبینمتون
تمام تمرینات فایل پی دی اف بخش لایه ها را باید انجام بدهیم؟
امتحان پایان دوره چه تاریخی است و به چه صورت برگزار میشود؟
به نظرم اگه صلاح میدونید همین سایت آزمون رو به یه هاست توی سرور خودتون انتقال بدید که دیگه خیالم راحت بشه،بعدا به خراب نشه.
بی زحمت ۵۰ مگ اختصاص بدید.هزینش هرچقدر هم باشه با کمال افتخار تقدیم میکنم
یا علی مددی
diruz ke sare kelase tarahi web neshastam ba ejaze un ghesmati ke male tarahi form ozviat bud ro yad gereftam
akhe kheili kheili alaghe daram bad khodam ghaleb haii ke bara weblog hasto kheili fuzuli mikonam ke masalan jabeja konamo ina
be khatere hamin ye chizaii fahmidam
dge khord be konkuram naumadam vali enshaalh dore bad dge hatman miam…………………..
albate inam begam ke hushe man nist
motmaenan tadrise shomast khodaiish begam bedune eghragh tadrisetun alieeeeeeeeeeeeee
az hich kodum az shagerdatun ham nashnidam ke bege mr niroomand bad tadris mikone
kholase ma be adamaii chon shoma tu shahremun eftekhar mikonim
kheili kheili movafagh bashin……….
امید من! کلید بسیارى از درهاى بسته به روى سعادت هاى دنیا و آخرت، ‘دل کندن’ است!
دل کندن از جایگاه فعلى، دل کندن از شغل فعلى، دل کندن از ماشین فعلى، دل کندن از مال فعلى…
امید من، اگر لازم شد، دل بکن و مطمئن باش که بهترش پشت درى است که اکنون کلیدش را دارى…
در مسجدگردیهایم، مدتی هست که یک مسجد در نقطهی دوری از شهرمان کشف کردهام که انسانهای معنوی عجیبی آنجا هستند! احساس میکنم نور از سر و روی مسجد و نمازگزارانش میبارد.
اولین بار که رفتم، نزدیک یک پیرمرد نورانی نشستم. سلام کردم و نشستم و سرم را چرخاندم که ببینم اوضاع مسجد چطور است. کار فرهنگی در آن انجام میشود؟ میزان نور آن مناسب است؟ و غیره…
چند دقیقه نگذشته بود که پیرمرد گفت: بلند شو جوون! بلند شو دو رکعت نماز قضا برای خودت یا پدر و مادرت بخون.
لبخندی زدم نشان ازاینکه تا به حال پیرمرد به این جالبی ندیده بودم که دلش به حال دنیا و آخرتم بسوزد و با این لحن زیبا دعوتم کند به این کار… و با اشتیاق قبول کردم و دو رکعت نماز صبح قضا برای بابای خدا بیامرزم خواندم.
حاج آقایشان آمد و با رویی خوش که من در هیچ حاج آقایی در مساجد دیگر این روحیه و نشاط را ندیده بودم با تمام افراد مسجد از دور با تکان دادن سر و دست گذاشتن به سینه سلام کرد. با صف اول دست داد و… نماز شروع شد. قرائت و صوتی داشت که اشک از چشمانم جاری شد. روح انسان پرواز میکرد… کیف کردم از قرائت صحیح و صوت زیبایش.
نماز تمام شد. قرآنها را پخش کردند، یک جوان نورانی رفت و قرآن را خواند. باور کنید داشتم از عظمت قرائتش دیوانه میشدم! بعد از آن، زیارت عاشورا را هم هماو خواند. واااااااااااااااااااای! مجنون کرد ما را با آن قرائت زیبایش!
اصلاً انگار آن شب یک شب خاص بود!
از آن شب مشتری پر و پا قرص آن مسجد شدم. با اینکه باید ۲۰ دقیقه با سرعت رانندگی کنم تا به آنجا برسم اما حداقل هفتهای یک شب باید بروم آن مسجد.
شبهای قدر که هر سال سجاده ما در یک مسجد مشخص پهن بود، امسال قید آن مسجد را زدم و آمدم این مسجد. قسم میخورم که هیچ سالی در این سالها عجیبتر از امسال از شبهای قدر استفاده نکردم.
عجیب چیزهایی دیدهام در این مسجد… از جوان تا پیرمردشان دنبال پیشرفت در دین هستند. مانند مساجد دیگر نیستند که فکر کنند الان که آنها سعادت حضور در نماز جماعت و مسجد را دارند، بهترین خلق خدا هستند و همه تکالیف از گردنشان ساقط شده و چه بسا از خدا طلبکار هم باشند!
و اما امشب:
امشب هم طبق معمول که معمولاً یک ربع زودتر میروم و از آن پنجرهی جالبش که روبروی قبله است، آسمان را نگاه میکنم تا غروب شود (و احساس میکنم هیچ چیز در دنیا زیباتر از تماشای طلوع و غروب خورشید نیست) نشسته بودم که دیدم همان پیرمرد آمد و نشست کنارم. البته اعتراف میکنم که وقتی آمد به خاطر همان پیشنهادی که در اولین برخوردمان داشت، بیکار ننشسته بودم و داشتم نافله عصر میخواندم تا مغرب شود. نمازم که تمام شد، نزدیکتر آمد و با همان محبت عجیبش صحبت را شروع کرد:
– گفت: خوبی جوون؟
– گفتم: ممنون حاج آقا. عالیام، عالی.
– گفت: چه کار میکنی؟ درس میخونی؟
– گفتم: نه حاج آقا، درس میدم.
– گفت: توی کدوم مدرسه؟
– گفتم: مدرسه نه، توی دانشگاهها و مؤسسات
– گفت: پسر من هم توی دانشگاه درس میده. میشناسیش؟
– گفتم: فامیلیشون چیه؟
– گفت: فلانی… همون که اینجا قرآن میخونه! (تازه فهمیدم که آن جوان قاری فرزند این پیرمرد عجیب و استاد دانشگاه است)
– گفت: اون پسرم هم رئیس فلان بانکه.
– گفتم: واقعاً؟ میشناسمشون. (نماز جماعت مییان مسجد کنار بانک و بسیار مؤمن و باشخصیت هستن)
– گفت: اون یکی پسرم هم مدیر فلان مدرسهست. اینکه پرسیم کدوم مدرسه درس میدی میخواستم بدونم توی مدرسه پسرم هستی یا نه؟
– گفتم: واقعاً؟ اتفاقاً داماد ما معاون اون مدرسهست. چه جالب!
– گفت: این حاج آقا (روحانی مسجد) هم که میبینی پسر منه! (این را که گفت باور کنید چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد!!!)
– گفت: شما؟
ـ گفتم: نیرومند هستم.
– گفت: آقای نیرومند! هفت تا پسر دارم، چهار تا دختر. الحمد لله همهشان همینطور رئیس و مدیر و استاد و امثالهم هستن.
– گفتم: حاج آقا! الحمد لله خانواده پر برکتی داری. فکر میکنم جوان که بودی پاک بودی که خدا اینطور برکتی به مال و فرزندت داده؟
– سرش را خیلی جالب به نشانه خضوع و با کمی لبخند به نشانه «نه» بالا برد! دهانش را به گوشم نزدیک کرد و یواشکی گفت: خانمم خوب بوده، اما مال من هم حلال بوده و کمی از نحوهی رزق و روزی کسب کردنش گفت که عشایر بودیم و مالمان با دسترنج خودمان بود و….
چند ثانیه ساکت بودیم. خودم هم احساس کردم که کمی با «باد» نشستهام (خوب چه کار کنم؟ ردیف آخر بودیم و پشتی بود، ما هم با ژست خاصی تکیه داده بودیم). از طرفی او حالا دانسته بود که «استاد دانشگاه» هستم، بنابراین سکوت را شکست و گفت: آقای نیرومند! ما هر چقدر بندگی و عبادت خدا کنیم، کم کردهایم! و در راه بندگی خدا، «غرور» بزرگترین آفته. انسان تا میتونه باید خاضع باشه! (و من دقیقاً فهمیدم چه گفت و حتی منتظر بودم که این را بگوید! بنابرین یه کم خودم را شل و نوع نشستنم را عوض کردم!!!! البته بنده خدا شاید اصلاً منظورش من نبودم اما من که میدانم دهان او فعلاً به اختیار خودش باز و بسته نمیشود;) )
آن مثال قدیمی را هم برایم بازگو کرد: آقای نیرومند! انسان باید مثل درخت که هر چی بارش بیشتر میشه خمیدهتر میشه، هر چی دانشش بیشتر میشه خضوع و عبادتش بیشتر بشه. دکترها رو دیدی؟ صبح تا شب به فکر پول! یکی نیست بگه آخه تو اینقدر تلاش کردی اینقدر دانش کسب کردی، هنوز نمیتونی بفهمی که دنیا جای موندن نیست؟
کمی اشک در چشمانش جمع شد و گفت: آقای نیرومند! ما همه رفتنی هستیم! همه این ماشینها و مدرکها و زمینها و ساختمونها اینجا میمونه…
قد قامه الصلوه را گفتند و با همان حس و حال عجیب نماز را خواندیم.
بعد از نماز، قرآنها را پخش کردند. دیدم پیرمرد با اشتیاق عجیبی قرآن را گرفت و باز کرد… اما دیدم آن صفحهای نیست که قاری اعلام کرد. گفتم: حاج آقا! صفحه ۱۶۵ رو میخونه. گفت: من سواد ندارم!
میبینی؟ یازده تا بچه رو به اون سطح رسوندم اما خودم… و لبخندی از روی تأسف زد…
قبلش با خودم میگفتم لابد او هم قاریای خوش صدا بوده که این بچههای خوش لحن و قاری را تحویل جامعه داده. لابد کلی کتاب از آقای فلسفی و امثالهم خوانده که چنین فرزندانی تربیت کرده، لابد… وقتی گفت سواد ندارم، اصلاً انگار یک پارچ آب یخ روی من ریختند!
چقدر کیف میکردم وقتی میدیدم اینقدر سواد دارم که متون عربی و انگلیسی را مثل زبان مادریام میخوانم و متوجه میشوم! چقدر کیف میکردم وقتی میدیدم این همه کتاب خواندهام! این همه «سواد» دارم! اما حالا وقتی میدیدم یک پیرمرد بیسواد آنقدر زیبا سخن میگوید که دلت میخواهد به جای فرزند روحانیاش برایت به منبر برود، فهمیدم نه، انگار «فقط سواد کافی نیست!»
امید من، در روایات آمده است که هر کس صبح پنج شنبه «هل أتی» را بخواند، در بهشت ۱۰۰ حوری نصیبش شود…
امید من! حتماً بخوان و اگر روزی فهمیدی چرا در این موقع از هفته این سوره سفارش شده، به خودت افتخار کن چون تو جزء معدود انسانهایی هستی که میتوانند رموز دنیا را کشف کنند…
مکالمه من و مهدیرضای هفت ساله در مسیر سر بازار شهر:
– دایی! اینا چیه وسط پیادهرو گذاشتند؟
– اینجا مسیر حرکت کورهاست…
– پس چرا تو داری روش حرکت میکنی؟
– دایی جون، بزرگتر که شدی میفهمی اگر بخوای سالم برسی به مقصد، باید سرت رو پایین بندازی و خودت رو بزنی به کوری، بعد میفهمی که این مسیر چه نعمت بزرگیه!
اکثر اوقات فردایى که فکر مى کنم شلوغ ترین و پرکارترین روز خواهد بود، مثلاً مى بینى یک کلاس چند ساعته کنسل مى شود و برعکس، آن روز خلوت ترین روزت مى شود!
دنیا یعنى همین! اصلاً مطمئن نباش فردا همانطور مى شود که فکر مى کنى!!
مهدى رضاى هفت ساله، به مامانش:
مامان! تو برو، من همین جا مى مونم، دیگه هم نمیام خونه! چون تو هیچ وقت من رو سحر بیدار نمى کنى!
دارم در کوچه ماشین را مى شویم که متوجه مکالمه مهدى رضا با دوستانش مى شوم:
بچه ها شما روزه اید؟
– نه
– نه
– اما من روزه ام!
– یعنى از صبح هیچى نخوردى؟
– فقط یه کم ناهار خوردم، الان هم یه لقمه نون پنیر و یه کم هندونه خوردم. ظهر هم نتونستم شنا نکنم پریدم توى استخر باشگاه و شنا کردم!!!
مَا أَصَابَ مِن مُّصِیبَهٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَمَن یُؤْمِن بِاللَّهِ یَهْدِ قَلْبَهُ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ
هیچ مصیبتی رخ نمیدهد مگر به اذن خدا! و هر کس به خدا ایمان آورد، خداوند قلبش را هدایت میکند؛ و خدا به هر چیز داناست!
(سوره تغابن)
صبح امروز از خواب بیدارم کردهاند که: مهندس! آقای فلانی رئیس شرکت ما که برایش فلان برنامه را نوشتید، میلیونها تومان از چندین مشتری و ما کارمندان بیچاره با چربزبانی و وعدههای سر خرمن گرفته و متواری شده! هیچ کس نمیداند کجاست. همه در حال شکایت و دادگاه رفتن هستند تا ایشان را پیدا کنند… تمام پسوردهای ما را هم عوض کرده که نتوانیم از برنامه استفاده کنیم. اگر ممکن است شما پسوردهای ما را برگردانید تا حداقل کار مشتریها را راه بیندازیم یا اطلاعیه بزنیم که این سایت تا اطاع ثانوی هیچ خدماتی ارائه نمیکند…
کمی فکر میکنم… یادم میآید که او یک چک ۵۰۰ هزار تومانی هم برای ماه بعد پیش من دارد! روز آخر که دیدمش گفت میخواهم ایده و برنامهام را به یک نفر دیگر بفروشم، شما سورس برنامه را در اختیارم قرار دهید و یک چک برای یکی دو ماه پشتیبانی که حساب نکرده بود داد و رفت…
اینها مقدماتی بود که چیزهایی در ذهنم شکل بگیرد: از جمله اینکه از مادر زاییده نشده کسی که سر من کلاه بگذارد!! اگر شده، چند برابر این ۵۰۰ هزار تومان را از حلقومش بیرون میکشم 🙂 خدا را شکر که چند میلیون پول برنامه را در طی تولید برنامه از او گرفته بودم وگرنه…
ظهر با همین فکرها میخوابم… یک ساعت بعد دوباره یک مشتری که از روی اینترنت با من آشنا شده، از خواب بیدارم میکند: مهندس، ما شنیدهایم شما یک برنامه برای فلان کار تولید کردهاید. خواستیم ببینیم امکان دارد یک نسخه از آنرا به ما بفروشید!؟
چشمانم گرد میشود!! چقدر بهموقع!!!
در چند ثانیه یک جنگ شدید بین نفس لوامه و امارهام در میگیرد! نفس لوامه میگوید: این کار درست نیست! تو تعهد کردهای که سورس آن برنامه را به کسی نفروشی!! نفس اماره از آن طرف وسوسه میکند که: آن شخص که متواری شده! برگردد هم یکراست میرود زندان! از طرفی به تو ۵۰۰ هزار تومان بدهکار است! برنامه را به دو برابر بدهیاش بفروش تا دیگر کسی جرأت نکند کلاه سرت بگذارد!!
نفس لوامه میگوید: نه، شاید آن شخص یک هفته بعد برگشت و همه بدهیهایش را تسویه کرد…
نفس اماره میگوید: نه، او بر نمیگردد! میدانی چقدر بدهکار است؟
نمیتوانم در لحظه تصمیم بگیرم. بنابراین به مشتری میگویم: ایمیل بزنید، تا شب پاسخ خواهم داد…
امید من!
حتى از برادر و خواهر و یا حتى مادر خود پولى قرض مگیر که خیلى زود مى فهمى به خفتش نمى ارزد!
اگر ناچار به قرض شدى، در اولین فرصت که توانا شدى، قرضت را (با کمى بیشتر به عنوان هدیه) ادا کن و خودت را از زیر ذلت آن خارج نما.
دیدگاههای تازه