شیطان خوب می‌داند چه موقع اقدام کند!

صبح امروز از خواب بیدارم کرده‌اند که: مهندس! آقای فلانی رئیس شرکت ما که برایش فلان برنامه را نوشتید، میلیون‌ها تومان از چندین مشتری و ما کارمندان بیچاره با چرب‌زبانی و وعده‌های سر خرمن گرفته و متواری شده! هیچ کس نمی‌داند کجاست. همه در حال شکایت و دادگاه رفتن هستند تا ایشان را پیدا کنند… تمام پسوردهای ما را هم عوض کرده که نتوانیم از برنامه استفاده کنیم. اگر ممکن است شما پسوردهای ما را برگردانید تا حداقل کار مشتری‌ها را راه بیندازیم یا اطلاعیه بزنیم که این سایت تا اطاع ثانوی هیچ خدماتی ارائه نمی‌کند…

کمی فکر می‌کنم… یادم می‌آید که او یک چک ۵۰۰ هزار تومانی هم برای ماه بعد پیش من دارد! روز آخر که دیدمش گفت می‌خواهم ایده و برنامه‌ام را به یک نفر دیگر بفروشم، شما سورس برنامه را در اختیارم قرار دهید و یک چک برای یکی دو ماه پشتیبانی که حساب نکرده بود داد و رفت…

این‌ها مقدماتی بود که چیزهایی در ذهنم شکل بگیرد: از جمله اینکه از مادر زاییده نشده کسی که سر من کلاه بگذارد!! اگر شده، چند برابر این ۵۰۰ هزار تومان را از حلقومش بیرون می‌کشم 🙂 خدا را شکر که چند میلیون پول برنامه را در طی تولید برنامه از او گرفته بودم وگرنه…

ظهر با همین فکرها می‌خوابم… یک ساعت بعد دوباره یک مشتری که از روی اینترنت با من آشنا شده، از خواب بیدارم می‌کند: مهندس، ما شنیده‌ایم شما یک برنامه برای فلان کار تولید کرده‌اید. خواستیم ببینیم امکان دارد یک نسخه از آن‌را به ما بفروشید!؟

چشمانم گرد می‌شود!!http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_eek.gif  چقدر به‌موقع!!!

در چند ثانیه یک جنگ شدید بین نفس لوامه و اماره‌ام در می‌گیرد! نفس لوامه می‌گوید: این کار درست نیست! تو تعهد کرده‌ای که سورس آن برنامه را به کسی نفروشی!! نفس اماره از آن طرف وسوسه می‌کند که: آن شخص که متواری شده! برگردد هم یکراست می‌رود زندان! از طرفی به تو ۵۰۰ هزار تومان بدهکار است! برنامه را به دو برابر بدهی‌اش بفروش تا دیگر کسی جرأت نکند کلاه سرت بگذارد!!
نفس لوامه می‌گوید: نه، شاید آن شخص یک هفته بعد برگشت و همه بدهی‌هایش را تسویه کرد…
نفس اماره می‌گوید: نه، او بر نمی‌گردد! می‌دانی چقدر بدهکار است؟

نمی‌توانم در لحظه تصمیم بگیرم. بنابراین به مشتری می‌گویم: ایمیل بزنید، تا شب پاسخ خواهم داد…

امید من! قرض مگیر

امید من!
حتى از برادر و خواهر و یا حتى مادر خود پولى قرض مگیر که خیلى زود مى فهمى به خفتش نمى ارزد!
اگر ناچار به قرض شدى، در اولین فرصت که توانا شدى، قرضت را (با کمى بیشتر به عنوان هدیه) ادا کن و خودت را از زیر ذلت آن خارج نما.

دو دسته همدیگر را خیلى خوب مى شناسند

نمى دانم چه سرى است که انگار دو دسته انسان، همدیگر را خیلى خوب مى شناسند: پیروان واقعى خدا و پیروان واقعى شیطان. من دومى را <جفت شیطانىِ> اولى مى نامم.
یعنى با یک نگاه به یکدیگر به هم مى فهمانند که من تو را شناختم…
با اینکه پیروان شیطان به نظر مى رسد باید به مرور عقل و درک خود را از دست بدهند و قدرت تشخیص انسان خوب و بد را از دست بدهند (و در مراحل اولیه ى اطاعت، همینطور هستند)، اما وقتى مشخص شد که کاملاً مطیع او هستند، به نظر مى رسد شیطان قدرت ادراک عجیبى به آن ها مى دهد که با یک نگاه، انسان خوب را از بد تشخیص مى دهند. فقط در این مرحله، شیطان حس عداوت نسبت به خوب را در دل پیروش مى افکند و حس رفاقت نسبت به بد را.

یعنى به طور مثال اگر آقاى خامنه اى را پیرو واقعى خدا و شمعون پرز (رئیس رژیم صهیونیستى) را پیرو واقعى شیطان بدانیم (یعنى پرز، جفت شیطانى آقاى خامنه اى است)، این دو خیلى بهتر از دیگران همدیگر را مى شناسند و درک مى کنند. پرز به خوبى درونیات رهبر ما را مى داند (حتى بهتر از فرزندان ایشان یا مسؤولین رده اول ما) و رهبر ما خیلى خوب روحیات درونى پرز را مى داند (حتى بهتر از اوباما و نتان یاهو).
علاوه بر این قدرت ادراک بالا که شیطان به پرز و دیگر پیروانش هدیه کرده، حس عداوت نسبت به آن سطح از حق را نیز به او داده.

و گفتم <سطح>: به نظر مى رسد این قانون در سطوح مختلف ایمان و کفر صادق باشد. یعنى اگر من به اندازه ١٠ درصد ایمان واقعى داشته باشم، وقتى نگاهم به کسى که ١٠ درصد پیروى واقعى از شیطان دارد مى افتد، انگار با نگاهمان با هم صحبت مى کنیم و نفرتمان از یکدیگر را منتقل مى کنیم و همینطور هر مؤمن در هر سطحى، پیرو شیطان در همان سطح را مى شناسد و برعکس.

توجه: این ها همه فقط چیزهایى است که <به نظر من مى رسد> (و شاید به خاطر این باد که الان ساعت ٣:٣٠ بامداد است و من هنوز نخوابیده ام!!!!!)

از شوخى گذشته، چندین بار تا به حال با جفت شیطانى خودم در محیطهاى مختلف برخورد داشته ام و با نگاهمان به هم خیلى چیزها گفته ایم. امروز در سلمانى وقتى آرایشگر، جلو آینه موهایم را اصلاح مى کرد، یکیشان پشت سرم بود و در آینه خیلى حرف ها با هم رد و بدل کردیم!! (او نفرتش را عجیب منتقل مى کرد و من هم همینطور. او … بماند، بگذریم…)

مرگ!

در صفحه ١٩۶ معراج السعاده چهار بیت شعر جالب هست که حیفم آمد اینجا نداشته باشمشان:
در وصف صفت شهامت:

آن مَرد نِیَم کز عدمم بیم آید – کان نیم مرا خوش تر از این نیم آید
جانیست به عاریت داده خدا – تسلیم کنم چه وقت تسلیم آید

***
مرگ اگر مَرد است گو نزدِ من آى – تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از آن عمرى ستانم جاودان – او ز من دلقى ستاند رنگ رنگ

سیگنال چادر

حنانه جان،
چادر یک نشان است که به نامحرمان چشم ناپاک مى گوید: من اهلش نیستم…
هر میزان که از حجابت بکاهى، ناخواسته مى گویى: تا این حد، اهلش هستم!

****

حنانه جان،
آن روز که چادرت را زمین گذاشتى، بدان که نسلت را به هوا فرستاده اى…

به نام آخر الزمان به کام خودمان!

به پسرى گفتم: چرا اینطور مثل زن ها آرایش کرده اى؟ گفت: مگر نشنیده اى که در آخر الزمان مردها مثل زن ها مى شوند؟
به دخترى گفتم: چه علاقه اى است که خودت را به مردها شبیه کنى؟ گفت: مگر نشنیده اى که در آخر الزمان زن ها مثل مردها مى شوند؟
به حاج آقایى گفتم: چرا نماز اینچنین تند خوانى؟ گفت: مگر نشنیده اى که معصوم فرمود در آخر الزمان مردم حوصله ندارند، نمازها را تند بخوانید!

و من مانده ام که از کجا فهمیدند که اکنون آخر الزمان است؟ (و نظر شخصى من این است که حداقل هزار سال دیگر به زمانى که بشود آخر الزمان نامید مانده)
نه، ما دلمان آرایش مى خواهد، ما نماز تند را دوست داریم، آخر الزمان فقط “بهانه” خوبى است که مى توان کارها را با آن توجیه کرد!

بعضی‌ها یاد بگیرند چطور با شکست برخورد کنند!

انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۲، از یک نگاه به نظر من برای خیلی‌ها یک روسیاهی بود. می‌دانید چه گروهی؟ برای آن‌ها که در سال ۸۸ آن فتنه را ایجاد کردند!

از قضا انگار دقیقاً همان انتخابات قبلی بود فقط جای برنده و بازنده عوض شده بود. (دقیقاً اختلاف رأی‌ها مثل قبلی بود!)

اما بازنده‌های این دوره به بازنده‌های دوره‌ی قبل، نحوه برخورد با شکست را یاد دادند!

با اینکه مذهبی‌ها همیشه داغ‌تر از هر قشری بوده‌اند (نشانه‌اش هم همین حملات انتحاری در کشورهای دیگر که کسانی آن را انجام می‌دهند که بسیار بسیار مذهبی هستند) اما مذهبی‌های ما این بار به بازندگان سال ۸۸ یاد دادند که چطور با شکست کنار بیایند!

در حالی که هیچ کس شک نداشت که در سال ۸۸ حتی یک برگه جا به جا نشده و اگر می‌خواست بشود، این بار هم می‌شد، اما سال ۸۸ آن گروه چطور برخورد کردند و امسال مذهبی‌ها چطور برخورد کردند؟

این نشان می‌دهد که مذهب خیلی کارها می‌تواند بکند. حتی روی نوع برخورد با شکست هم تأثیر می‌گذارد! ببینید چقدر روان‌شناس و کارشناس لازم بود تا به انسان یاد دهد که هنگام شکست، خونسردی و کنترل خود را حفظ کند و تصمیم عجولانه نگیرد، اما انگار خدا همه این‌ها را در وجود یک مؤمن واقعی قرار داده. او می‌داند چه موقع آنقدر در اعتراض محکم باشد که نارنجک به خود ببندد و زیر تانک برود و از آن طرف به جایش آنقدر نرم باشد که حتی به حزب مخالف خودش تبریک بگوید و آرزوی موفقیت کند. نه اینکه فتنه به پا کند و خودش را کنار بکشد و چوب لای چرخ حریف کند!!

الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیر المؤمنین…

ما به خدا خیلی مدیونیم

هر از چند گاهی روحیاتم یک طور خاصی می‌شود و کمی حس ناامیدی بهم نفوذ می‌کند. این به نظر می‌رسد طبیعی‌ست به خصوص وقتی می‌بینی می‌توانستی طی یک هفته اخیر، خیلی بهتر باشی و نبودی، این احساس، چند برابر می‌شود.

در این مواقع، معمولاً گشتی در کارهایی که طی ده سال پیش انجام داده‌ام می‌زنم.

مثلاً گشتی در پروژه عظیم تستا و یا پروژه نمرا و امثالهم می‌زنم. یا مثلاً نشریه سانا را از شماره ۴ به بعد باز می‌کنم و یکی یکی می‌بینم:

سانا ۴سانا ۵ سانا ۶سانا ۷سانا ۸سانا ۹سانا ۱۰سانا ۱۱سانا ۱۲سانا ۱۳سانا ۱۴سانا ۱۵

(هر چند در این نشریه بیش از ۱۰ نفر درگیرند، اما من فکر می‌کنم همه این افراد می‌توانند همین حس من را داشته باشند)

یا مثلاً گشتی در صدها مقاله و آموزشی که نوشته‌ام می‌زنم.

معمولاً به شدت گریه‌ام می‌گیرد. می‌گویم: یعنی واقعاً این من بوده‌ام که توانسته‌ام این‌ها را تولید کنم؟ هر چه فکر می‌کنم، باورم نمی‌شود*. بعد خیلی سریع حواسم به عامل اصلی منعطف می‌شود: خدایا! من به تو خیلی مدیونم. این استعداد را می‌توانستی در وجود یکی دیگر بگذاری و من را مثل خیلی‌ها مشغول کارهای بی‌ارزش و حتی گاهی مضر کنی. بعد، من در قبال این الطلف عظیم تو چه کار کرده‌ام!؟ هر روز تو را (عامل اصلی این موفقیت‌ها را) بیشتر از قبل فراموش کرده‌ام.

هر چند کمی احساس شرمندگی می‌کنم، اما در کنارش انرژی‌ای وصف‌ناپذیر برای انجام کارهای جدید در وجودم شکل می‌گیرد تا شاید جبران کم‌کاری‌هایم شود. می‌گویم تا این استعداد را خداوند نگرفته است، باید تا می‌توانم از آن بهره ببرم.

الهی!

اگر خواستیم کاری کنیم که لیاقت داشتن استعدادهای فعلی و آینده‌مان از ما گرفته شود، خودت جلومان را بگیر…

___________
* مثل این بنده خدا که در زیر مطلب مربوط به معرفى تستا ٣ نظر داده بود:
درضمن چرا اسمی از متن باز بودن این پروژه نیست معذرت ها ولی من باور ندارم چنین دانشی در ایرن باشه
شما فقط فارسیش کردید همین و حق هم دارید پول فارسی کردنش رو بگیرید نه این که بگید خالقشید
http://aftab.cc/article/1108

نه سرمست شو نه مأیوس

مَا أَصَابَ مِن مُّصِیبَهٍ فِی الْأَرْضِ وَلَا فِی أَنفُسِکُمْ إِلَّا فِی کِتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبْرَأَهَا إِنَّ ذَٰلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسِیرٌ

هیچ مصیبتی (ناخواسته) در زمین و نه در وجود شما روی نمی‌دهد مگر اینکه همه آنها قبل از آنکه زمین را بیافرینیم در لوح محفوظ ثبت است؛ و این امر برای خدا آسان است!

لِّکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ

این بخاطر آن است که برای آنچه از دست داده‌اید تأسف نخورید، و به آنچه به شما داده است دلبسته و شادمان نباشید؛ و خداوند هیچ متکبّر فخرفروشی را دوست ندارد!

یک شب که هزار شب نمیشه!؟

خانه مان در مرکز شهر است. تقریباً هر شب ساعت یک به بعد مى بینى یک دسته ماشین، بوق زنان پشت ماشین عروس عبور مى کنند و خوابت را پریشان مى کنند.
احتمالاً همه شان با خودشان مى گویند: یک شب که هزار شب نمیشه!!!؟

دنیاى تقیه

امید من!
در دنیایى که حق و باطل با بالا و پایین رفتن نرخ دلار تعیین مى شود، همان بهتر که تو علناً از حق دفاع نکنى…
چرا که:
حقى که نرخ دلار را بالا نبرد، حق نیست!
و آنگاه که بالا رفت، دنیا تو را و حقى که از آن دفاع کردى را ناحق شمرد و سرکوفتت زند!!

احمد و محمود

این داستان را باباى خدا بیامرزم چندین بار، هر وقت مى دید زیاد وقتم را در مسجد سپرى مى کنم، تعریف مى کرد:
دو برادر بودند به نام هاى احمد و محمود که در یک خانه زندگى مى کردند. احمد سالیان سال بود که در طبقه دوم به نماز و عبادت مشغول بود و محمود سالیان سال بود که در طبق اول به عیاشى و گناه!
بعد از سال ها، یک روز محمود با خودش گفت: سال هاست که من عیاشى مى کنم، خسته شدم از این فسق و فجور! بگذار بروم ببینم احمد چه کار مى کند؟ او احتمالاً وضعش بهتر از من است… از قضا احمد هم داشت با خودش مى گفت: من سال هاست که از دنیا کناره گرفته ام و شادى هایش را کنار زده ام و به عبادت مشغولم! خسته و افسرده شدم از این وضعیت! بگذار بروم ببینم محمود چه کار مى کند؟ او احتمالاً وضعش بهتر از من است…
احمد داشت از پله ها پایین مى آمد و محمود از پله ها بالا مى رفت که در بین راه، ناگهان اجل هر دو فرا رسید و جان دادند.
خداوند احمد را به جرم کافر شدن به جهنم انداخت و محمود را به خاطر نیتش که قصد ایمان کرده بود، به بهشت راه داد…

هر چند این داستان ساختگى است، اما شاید روزى یک بار آن را از ذهن بگذرانم. بسیار تأثیرگذار است.
حداقل تأثیرش این است که انسان اگر یک محمودى را دید، او را به دید جهنمى نگاه نمى کند! این احتمال را مى دهد که او در آخرین لحظات عمرش کارى کند یا تصمیمى بگیرد که چه بسا جایگاهش از خیلى از احمدها بالاتر رود و این موجب احترام بیشتر به همه بندگان مى شود.

من در عمرم احمدها و محمودهاى بسیارى را دیده ام اما همیشه میان راه پله ها را بیشتر دوست داشته ام و خٓیرُ الأمورِ أوسٓطُها (بهترینِ امور، میانه روى در آن امر است)
کرمانشاه، ستاد اسکان فرهنگیان، بین الطلوعین (۵ صبح)

آزادى

امید من،
هر چقدر خواستى آزاد باش اما بدان که آزادى اى که آزادى دیگران را محدود کند، مقبول و مشروع نیست.

زندگى اجتماعى یعنى دور خودت و دیگران دایره اى مساوى بکشى، همه در آن دایره آزادند، اما نه تو آنقدر آزادى که به دایره دیگران وارد شوى و نه دیگران آنقدر آزاد که بخواهند با بزرگ کردن دایره شان، دایره تو را کوچکتر کنند…