فرق شیعه و سنى

سنى مى گوید اگر یک شیعه بکشى به بهشت مى روى و شیعه مى گوید اگر یک سنى را شیعه کنى به بهشت مى روى…
این است فرق این دو مذهب! یکى گریزان از مباحثه و استدلال و دیگرى عاشق مباحثه و استدلال…

اگر انفاق نکنی…

در خانه، همه وسایل و خوراکی‌های من از بقیه جداست و دو برادر و مادر و بقیه (مثل خواهرها که اینجا می‌آیند) می‌دانند که حق ندارند به آن‌ها دست بزنند.

مثلاً من خودم یک بسته از بهترین پنیر و خرما و عسل و خامه و امثالهم را می‌خرم و در یخچال می‌گذارم. هیچ کس حق ندارد از آن‌ها بخورد… (دلیل آن هم این است که انسان بسیار دقیق و منظمی هستم و مثلاً می‌دانم امشب می‌توانم نان و پنیر و خرما بخورم. اگر بیایم ببینم مثلاً برادرم خورده و تمام شده، برنامه‌ریزی‌هایم به هم می‌ریزد و هیچ چیز مثل به هم خوردن برنامه‌ریزی‌ام من را دیوانه نمی‌کند)

اما عجیب است که در اکثر این موارد آنقدر این خوراکی‌ها می‌ماند تا یا کپک می‌زند یا مزه کهنگی می‌گیرد! مثلاً معمولاً همان قدر پنیری که بقیه می‌خواستند بخورند و از ترس من نخورده‌اند، کپک می‌زند و دور می‌ریزم! یا امروز دیدم تخمه‌ای که در کمدم قایم کرده‌ام چقدر طعم کهنگی گرفته! اما هر وقت برادر کوچک‌تر تخمه می‌آورد، می‌گذارد وسط و تا انتها همه می‌خورند و چه طعم تازه‌ای دارد!

نمی‌دانم روش من درست‌تر است یا روش برادران. هر کدام مزایا و معایبی دارد…

مثلاً آن‌ها به دلیل اینکه اگر بخواهند اینقدر دست و دل بازی کنند، خرجشان بالا می‌رود، هفته‌ای یک بار بیشتر تخمه نمی‌خرند و نمی‌خورند اما من قبل و بعد از هر وعده باید یک مشت تخمه (به خاطر نمکی که دارد و توصیه اسلام به خوردن نمک بعد از غذا) بخورم و همان بسته‌ای که آن‌ها یک شبه تمام می‌کنند، برای من حداقل ده روز طول می‌کشد. اما در عوض تخمه من کم کم طعم کهنگی می‌گیرد و بارها شده همانطور می‌گذارم روی کابینت و می‌گویم هر کس خواست این‌ها را بخورد وگرنه بریزید دور!
آن‌ها شاید ماهی یک بار هم خامه نگیرند، چون عادت دارند که به یک باره با هم بخورند، اما من هر روز خامه می‌خورم چون یک بسته را چند قسمت می‌کنم و اینطوری هزینه‌ای ندارد… خامه آن‌ها همیشه تازه است و خامه من معمولاً اواخرش خشک می‌شود. و همه خوراکی‌های دیگر همینطور…

احساس می‌کنم نه روش من درست است و نه روش آن‌ها.  به قول خدا:

و لا تجعل یدک مغلوله إلی عنقک و لا تبسطها کل البسط فتقعد ملوماً محسوراً

دستت را (به نشانه خساست) به گردنت آویزان نکن و آنقدر هم باز نکن که رنج دیده و گرفتار شوی… (در انفاق میانه‌رو باش)

حمد بى جا

یکی از آشنایان در ساعت ۹:۳۰ :
مهندس! اوضاع خیلی خرابه! به خدا آدم می‌مونه مردم چطور با این گرونی‌ها زندگی می‌کنن!؟ حالا از ما بگذر که هم من و هم زنم کارمند دولتیم و از دو جا حقوق می‌گیریم!؟ آخه اون بدبخت بیچاره‌ها چه گناهی کردن!؟ آدم دلش برای اونا می‌سوزه!

همان آشنا در ساعت ۹:۵۰ :
حالا فعلاً یه ماشین بخر، چند ماه دیگه گرون می‌شه، می‌فروشی یه بهتر می‌خری. مگه مال من نبود؟ پژو رو خریدم، الحمد لله قیمت‌ها رفت بالا، بعد از دو ماه با یک میلیون سود فروختم!

باور کن دلم می‌خواست از این حمدی که گفت، یک دل سیر گریه کنم!
یاد آن داستان مشهور در بین عرفا افتادم که به یکی گفتند: کل بازار در آتش سوخت اما مغازه تو سالم مانده. گفت: الحمد لله!
وقتی به خود آمد، از خودش خجالت کشید! گفته‌اند تا سال‌ها بابت آن حمد بی‌جا “استغفر الله” می‌گفت!

مرکبی از دست گرگ

حدود ۲۰ روز پیش بود که تب خرید یک ماشین در من داغ شد! هر چند قبلاً چند بار اقدام‌هایی کرده بودم و همه به دلایل مختلف (مثل زدن رأیم توسط مادر) با شکست مواجه شده بود، اما این بار برای اینکه اعصابم (مثلاً) راحت شود، دل را به دریا زدم و گفتم باید قال قضیه را بکنم!

در این ۲۰ روز، از این نمایشگاه به آن نمایشگاه، از این دلال به آن دلال، از این سایت به آن سایت رفتم و برگشتم… و در این مدت با انواع انسان‌های گرگ آشنا شدم!

صاحب نمایشگاهی که بالای سردر نمایشگاهش نوشته «نمایشگاه حاج داوود…» و وقتی داخل می‌روی می‌بینی ظاهر مذهبی‌ای دارد، آستین‌هایش را بالا زده و آماده وضو و نماز است. می‌گویی: حاج آقا! من اگر یک تیبا نقره‌ای بخواهم تا کی به دستم می‌رسانید؟ می‌گوید: فردا بیا سوار شو برو، خوبه!؟ می‌گویی: واقعاً؟ می‌گوید: آقا به حرف ما شک نکن!

خوشحال می‌شوی، چون به انسان‌های مذهبی اعتماد داری، خیلی زود می‌روی مدارک و پول را آماده می‌کنی و می‌آیی پای معامله. می‌گوید: اجازه بدهید تماس بگیرم تهران ببینم چه خبر است! ده جا تماس می‌گیرد و هیچ کدام تیبا نقره‌ای ندارند. با نمایندگی تماس می‌گیرد و بعد از صحبت‌هایی می‌گوید: طی دو سه روز آینده ماشین شما می‌رسه. می‌گویم: حاج آقا! شما فردا را رساندید به دو سه روز، چه ضمانتی هست که حتماً به دستمان برسد؟ می‌گوید: نهایتاً یک هفته… اگر بیشتر از ده روز شد، روزی ۱۰۰ هزار تومان از من بخواه، خوبه؟

هر چند از ترفندش شاخ درمی‌آوری، اما می‌گویی به جهنم، ۱۰ روز هم شود، مشکلی نیست. قبول می‌کنی… چک و مدارک را می‌دهی…
از فردا تا ده روز هر روز تماس می‌گیری: حاج آقا! ماشین ما می‌رسه إن شاء الله؟ می‌گوید: جناب نیرومند، حقیقتش هنوز در نمایندگی ثبت نشده. ماشین تیبا روی سایت قرار نمی‌گیره!
ده روز می‌گذرد و می‌بینی هنوز سفارش تو ثبت نشده و وقت هم دارد می‌گذرد…

پول را از گرگ اول می‌گیری…

به نمایشگاه گرگ دیگری می‌روی… یک ۲۰۶ سال ۸۹ را ۲۰ میلیون قیمت می‌دهد. با یک گرگ آشنا تماس می‌گیری که قیمت مناسب است؟ او تو را به گرگ دیگری پاس می‌دهد. با آن گرگ تماس می‌گیری، می‌گوید: آقا جان! آن ماشین ۱۸ تومان بیشتر نمی‌ارزد! اگر می‌خواهی ۲۰ تومان بدی، بده به من یک پرشیای توپ دارم که هم با کلاس‌تر است و هم برای سال ۹۰ است و خوش قیمت هم هست و خلاصه، عروسک!

خلاصه همان لحظه می‌آید سراغت،‌ با ماشین گشتی می‌زنی، در ماشین آنقدر از آن تعریف می‌کند که بالاخره رأیت را برای خرید می‌زند. وقتی موافقت کردی، حالا شروع می‌کند: فقط سمت چپش رنگ شده که اونم اونقدر قشنگ رنگ شده که هیچ کس نمی‌فهمه… مانتیورش نمی‌دونم چرا کار نمی‌کنه، باید ببری نشون بدی. دو جاش مالیده که هیچ مشکلی نیست فردا می‌دم برات مثل روز اولش رنگ کنن.

به هر حال، می‌گویی این‌ها مشکلات مهمی نیستند، باز هم می‌ارزد… هنگام عقد قولنامه، هم او و هم گرگ آشنا حضور دارند. گرگ آشنا قبل از تجمع می‌گوید: این دلال، گرگ‌ترین گرگی است که تا به حال دیده‌ام! اگر گفت: ۲۰ میلیون و ۲۰۰ خریدم، بدون که ۱۹ میلیون خریده! من در ده‌ها معامله‌اش شاهد بوده‌ام، جلو چشم من ماشین خرید ۱۶ میلیون، به مشتری گفت ناموساً ۱۷ و دویست خریدم! هر چی گفت باور نکن! خلاصه با کلی گرگ‌بازی قیمت را تمام می‌کند.  (اگر گرگ آشنا همراهم نبود، بعید می‌دانم به همین راحتی‌ها از پس این گرگ برمی‌آمدم!) پول را که می‌گیرد، برای اینکه رفیق شوی و فردا او را به دیگری هم معرفی کنی، برایت یکصد جوکِ … از گوشی‌اش می‌خواند که روده‌هایت بالا بیایند! ساعت ۱۱ شب است و معامله تمام می‌شود. به خاطر قلیان و سیگار زیادی که قبل از جلسه، در باغ‌های اطراف شهر کشیده، سردرد شدیدی دارد بنابراین یک کپسول سردرد می‌خورد. بعد از آن دوست دخترش تماس می‌گیرید. به او می‌گوید: عزیزم! آماده‌ای؟ دختر بدبخت، از پشت گوشی با صدایی بسیار وسوسه انگیز می‌گوید: بله عزیزم… به خاطر او هم که شده جوک خواندن را رها می‌کند و می‌رود…

فردای عقلد قولنامه (یعنی امروز) باطری می‌خوابد! ماشین روشن نمی‌شود. تماس می‌گیری: آقا باطری خوابیده! با لحنی که انگار تو را نمی‌شناسد، می‌گوید: خوب، چی کار کنم؟ وقتی به شما تحویل دادم مگه درست نبود؟ چون می‌دانی گرگ است، کوتاه می‌آیی… ۲۳۰ هزار تومان پیاده می‌شوی! وقتی درها را با دزدگیر می‌بندی، خود به خود باز می‌شود! تماس می‌گیری، می‌گوید: ببر فلان جا نشون بده، درست می‌کنن!

خلاصه، در این نمایشگاه‌ها با انواع گرگ آشنا می‌شوی.

دیروز عباس آقا، دوست معنوی و دوست داشتنی‌ام را اتفاقاً موقع تحویل از نقاش دیدم و سوارش کردم. گفتم: عباس آقا! من همیشه به انسان‌ها اعتماد داشتم و همه را انسان می‌پنداشتم. اما در این ۲۰ روز نمی‌دانی چه‌ها دیدم!

داستان جالبی تعریف کرد:

روزی حضرت سلیمان خواست به بازار برود و انگشترش را بفروشد. به خدا گفت: خدایا! امروز که به بازار می‌روم، شیطان را به بازار راه نده تا با خیال راحت و بدون کلک آن‌را بفروشم و خدا قبول کرد. وقتی به بازار پا گذاشت، دید هیچ کس در بازار نیست!!! گفت: خدایا! چه شد!؟ خدا گفت: تو گفتی شیطان را راه مده! سلیمان! بدان که اولین نفری که به بازار پا می‌گذارد شیطان است و آخرین نفری که از آن خارج می‌شود شیطان است!

خلاصه که عجیب روزهایی بود!

****

در همین روزها و در حین درگیری با انواع گرگ‌ها، وقتی صبح امروز از یکی از دوست‌داشتنی‌ترین دوستان (که این مطلب را خواهد خواند 😉 ) یک بسته هدیه از پست تحویل بگیری حاوی یک نهج البلاغه، یک صحیفه سجادیه و یک دیوان حافظ بسیار بسیار بسیار خوش اندازه و زیبا که انگار برای ماشینت خریده که وقتی در صف بنزین و در ترافیک و منتظر هستی به آن‌ها نگاهی بیندازی و یک عطر خوش‌بو که متناسب با ذائقه سودایی‌ات برایت تهیه کرده، چه احساسی به تو دست می‌دهد؟

****

در مورد ماشین، هر چند همیشه اوائل خرید یک ماشین کارکرده دردسرها و خرج‌هایی (در حد ۵۰۰ هزار تومان) داری و این، قیمت این پرشیا را به ۲۱ میلیون رساند، اما فکر می‌کنم مشکل حاد دیگری نداشته باشد و احتمالاً با خیال آسوده از آن استفاده کنیم. (إن شاء الله)

جریمه نفس!

گاهی اوقات که کوتاهی یا خدای ناکرده گناهی ازم سر می‌زند، تصمیم می‌گیرم که خودم را جریمه کنم.
بعد در اینکه چه جریمه‌ای در نظر بگیرم گیر می‌کنم!
مثلاً می‌گویم: بر تعداد نمازهای نافله در روز بعد بیفزایم! بعد با خودم می‌گویم: این که نشد جریمه! می‌ترسم لذت بیشتری نصیبم شود و از فردا بدتر شوم! یعنی بیشتر گناه کنم که بعد بیشتر نافله بخوانم که لذت بیشتری ببرم!
یا تصمیم می‌گیرم به قول شهید رجایی، فردایش روزه بگیرم!؟ بعد می‌گویم: روزه هم مطمئناً به دلم می‌نشیند و از آن گناه خوشنود می‌شوم که باعث شد لذت بیشتری ببرم!

نه، این نوع جریمه خوب نیست!

می گویم: برعکس عمل می‌کنم! یعنی فردا برای عذاب روحم، هیچ نماز نافله‌ای نمی‌خوانم و به نماز جماعت نمی‌روم!
بعد دوباره می‌بینم این هم که از لحاظ دینی و عقلی توصیه نمی‌شود! شیطان احتمالاً همین را می‌خواهد!

نه، این نوع جریمه هم خوب نیست!

می‌گویم: بگذار به خدا بگویم: خدایا! این جسمم خیلی پر رو شده! یک مریضی‌ای چیزی بده تا نای گناه کردن نداشته باشد!
بعد می‌بینم که در روایات داریم که مؤمنی به مریضی شدیدی گرفتار شده بود. یکی از معصومین گفت: چطور شد که به این مصیبت گرفتار شدی؟ گفت: از خدا خواستم اگر گناهکارم در همین دنیا به عذاب گناهانم دچارم کند. معصوم فرمود: این چه دعایی‌ست!؟ همیشه بگو: ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه و قنا عذاب النار (پروردگارا! در دنیا و آخرت به من نیکی عطا کن و مرا از عذاب جهنم دور بدار)

نه، این نوع جریمه هم خوب نیست!

کمی در اینترنت جستجو می‌کنم، می‌بینم جایی یافت نمی‌شود که به برخی جریمه‌ها برای نفس اشاره کرده باشد.

خلاصه آخرش هم نمی‌فهمم باید چطور این نفس یاغی را جریمه کنم!؟

البته در نهایت، معمولاً می‌گویم: بگذار کمی خودم را سرزنش کنم… می‌بینم بد نیست، شروع می‌کنم حسابی به خودم توسری می‌زنم. به یاد خودم می‌آورم که می‌توانم چه باشم و الان کجا هستم! یاد نوجوانی‌ام می‌افتم که به خاطر محافظت بیشتر، روحیاتم بسیار بهتر بود و حالا غبارآلود شده است… این روش بد نیست، با تکبرم جور در می‌آید! تکبرم را که بشکنم، به خودم می‌آیم! (با توجه به مطلب آیا خداوند متکبر است؟ به نظر می‌رسد یکی از بهترین موارد برای جریمه کردن نفس این است که به یاد آوری که تو بزرگ‌تر (متکبرتر) از آن هستی که به هر کاری دست بزنی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

توجه: جریمه‌های نوع اول مثل نافله بیشتر و روزه و صدقه‌های سنگین هم طبق رفتار اولیای دین، بسیار مؤثر بوده. نفس انسان حب شدیدی به نشستن و خوردن و جمع مال و مسائل دنیایی دارد و جریمه‌اش این است که از آن‌ها دل بکنی. اما متأسفانه یا خوشبختانه همانطور که گفتم، این خدای کریم کاری می‌کند که آخرش این‌ها تبدیل به لذت روحت شود، اما به هر حال، روش خوبی به نظر می‌رسد…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت ۱:

امروز (یعنی فردای نوشتن این مطلب) دو اتفاق جالب افتاد! اول اینکه از این لیست خیلی خوشم آمد:

http://iranata.com/2012/12/2-golden-lists.html
روی کاغذی نوشتم و خواستم به کاغذهایی که در سمت راست میزم چسبانده‌ام و گهگاه به آن‌ها نگاهی می‌اندازم اضافه کنم که یک دفعه نگاهم به کاغذی افتاد که مدتی پیش از یکی از فایل‌های سخنرانی‌های آیه الله مجتهدی تهرانی یادداشت کرده بودم که شاگرد ایشان قبل از سخنرانی ایشان از روی یکی از کتب طلاب می‌خواندند:

بعد از هر گناه چگونه جبران کنیم؟

– عزم بر توبه
– مصر باشد که دیگر مرتکب آن نشود.
– از عقاب آن خائف باشد.
– به آمرزش آن امیدوار باشد.
– بعد از گناه، دو رکعت نماز بخواند.
– بعد از آن نماز، هفت مرتبه «استغفر الله» و صد مرتبه «سبحان الله العظیم و بحمده» بگوید و صدقه بدهد.
– یک روز روزه بگیرد.

نمی‌دانم چرا این کاغذ از یادم رفته بود!! خیلی جالب شد!

اتفاق دیگر اینکه متوجه شدم یکی دیگر از راه‌های تذکر و جریمه روح این است که انسان صلب توفیق‌هایی که بعد از گناه رخ می‌دهد را شناسایی کند و از صلب توفیق‌های بیشتر بترسد. مثلاً اگر همیشه قبل از نماز صبح بیدار می‌شدی و چند رکعت نافله شب می‌خواندی، به خاطر یک گناه، ممکن است خواب بمانی و طوری بیدار شوی که وقت تنگ شده باشد و فقط بتوانی یک رکعت نماز وتر بخوانی…

پی‌نوشت ۲: تشویق نفس؟

از دیشب که این مطلب را نوشته‌ام به «جایزه دادن به روح» فکر می‌کنم! اگر توانستی از یک گناه چشم بپوشی، چه جایزه‌ای باید به روح خود بدهی؟ درباره این یکی انصافاً چیزی مطالعه نکرده‌ام! باید بیشتر جستجو و تحقیق کنم. اما خودم معمولاً یک لبخند و یک چشمک به خودم می‌زنم و همانطور که هنگام گناه، نفسم را سرزنش می‌کنم، این بار چند «آفرین» به خودم می‌گویم 🙂

شب یلدا یا شب خودکشی!؟

یک سال با نفست مبارزه می‌کنی و به اندازه می‌خوری و به اندازه می‌خندی و به اندازه حرف می‌زنی، اما شب یلدا که می‌شود، همه را به باد می‌دهی!! 🙂

فقط به چیزهایی که طی سه ساعت من (با تمام پرهیزهایی که داشتم) خوردم دقت کنید:

– شام: فسنجان
– چای
– تخمه هندوانه
– بادام
– پسته
– نارنگی
– هندوانه
– انار
– آلو ترشک
– آب هویج – بستنی

چیزهایی که بود و می‌شد بخوری و من نخوردم:

– موز
– لیمو شیرین
– پرتقال
– خیار
– سیب
– شیرینی (سه نوع)
– باسلوق

خیلی مسخره است که الان دارم بالا می‌آورم! حالا من از هر کدام به اندازه چشیدن خوردم! برادر و برخی دیگر که آنقدر خورده بودند که راه خانه‌شان را گم کرده بودند!!

عجیب است! این‌ها می‌تواند یک نوع آزمایش میزان مقاومت انسان در برابر خواسته‌های نفسانی و شهوات باشد.

در حالی که همه‌مان بدمزگی استفراغ و دل‌درد بعد از این لذات را می‌دانیم، چرا نمی‌توانیم مقاومت کنیم؟

سنگی که هفتاد سال طول کشید تا به ته چاه برسد!

امروز حدیث جذابی شنیدم:

پیامبر (که صلوات و رحمت خدا بر او و خاندانش باد) روزی صدای مهیبی از سمت قیامت شنید. از جبرائیل پرسید: این صدا چه بود؟ جبرائیل گفت: سنگی را هفتاد سال پیش به یکی از چاه‌های جهنم انداختند، اکنون به ته چاه رسید!

برخی افراد (که فکر می‌کنم سطحی‌نگر هستند) این حدیث را به عمیق بودن چاه‌های جهنم تفسیر می‌کنند، اما امام خمینی (رحمه الله علیه) می‌فرمود: این روایت، حکایت انسانی است که هفتاد سال عمر می‌کند و در سرازیری گناه و غفلت، هر روز پایین‌تر می‌رود تا اینکه می‌میرد و در لحظه مرگ، در ته این چاه قرار دارد!

 

پناه می‌بریم به خدا از قرار گرفتن در سرازیری سقوط…

آزمایش‌های سخت

امشب یکی از دردناک‌ترین شب‌های عمرم بود و هست 🙁

چند روزی بود که خبر می‌رسید که خاله‌مان مریض شده. ابتدا فکر کردیم سرماخوردگی و مریضی‌های شایع است. خودش هم همینطور فکر می‌کرد… به مرور خبرهای عجیب‌تری رسید. از جمله اینکه تعادلش را نمی‌تواند حفظ کند و کم‌کم تا دیشب دیگر به طور کامل از پا افتاد. امشب با مادر گرام بلند شدم رفتم خانه‌شان که خیر سرم به خودش و سه پسرخاله و یک دخترخاله‌ام روحیه بدهم!

با روحیه‌ای شاد وارد شدم:‌ کجاست این خاله‌ی لوس ما!؟ 🙂 الحق که عذرا (مادربزرگم) سه تا دختر تحویل جامعه داد، یکی از یکی لوس‌تر!
بلند شو خاله! این چه وضعیه!؟
نگاه کن! نگاه کن! چه جدی گرفته!

خلاصه کلی فیلم بازی کردم که مثلاً روحیه‌اش شاد شود.

تمام بچه‌های خاله بغض کرده بودند و احساس می‌کردم دلشان می‌خواهد زار زار گریه کنند.
تمامشان از بچه‌های مسجد هستند، بنابراین با اینکه چند روز از عاشورا می‌گذرد، اما تماماً لباس و شلوار مشکی به تن کرده بودند، خانه تاریک و خلاصه حسابی خانه بوی مرگ گرفته بود! یکی یکی و یواشکی وادارشان کردم لباس‌های روشن بپوشند، برق‌ها را روشن کرده‌ام، دامادمان که بسیار شوخ و خوش‌طبع است را وادار کرده‌ام کمی از خاطرات خنده‌دارش بگوید و فیلم بازی کند که روحیه‌شان عوض شود و الحمد لله تأثیر هم داشت، اما وقتی نشستم کنار پسرخاله بزرگ‌تر و آهسته از زیر زبانش بیرون کشیدم که: دکتر چه گفته؟ و گفت می‌گویم اما به کسی نگو: سرطان کبد دارد!، انگار که یک پارچ آب یخ رویم ریختند! به کما فرو رفتم! نمی‌دانستم باید چه کار کنم! یک بغضی کردم که تا چند دقیقه می‌دانستم اگر صحبت کنم گریه‌ام می‌گیرد. باورم نمی‌شد بهترین خاله‌ام و بهترین خاله دنیا که شاید در حد مادر، گردن ما حق دارد سرطان گرفته باشد 🙁 تازه فهمیدم چرا اینقدر ضعیف و شکسته شده. (با اینکه کمتر از ۵۰ سال سن دارد)

فقط شوهر و پسر بزرگش می‌دانستند و دکتر به بقیه نگفته بود چه خبر است… شوهر خاله‌ام انگار داشت از داخل می‌ترکید! خیلی شب وحشتناکی بود و هنوز هم هست…

با اینکه سعی کردم جلو خودم را بگیرم و به‌شان امید بدهم و بگویم چیز خاصی نیست و إن شاء الله شنبه که آزمایش تأییدیه را می‌گیرند بگویند چیز خاصی نیست، اما حسابی پکر شده‌ام 🙁

در این شرایط انسان تازه به یاد خدا می‌افتد و می‌فهمد همه چیز به دست اوست. تازه به فکر شفا و ائمه می‌افتد. تازه می‌فهمد این بار که خدا را می‌خواند با دفعات قبل فرق دارد! فکر می‌کند قبلی‌ها همه فقط لفظ بوده و این بار دارد ازته دل خدا را می‌خواند. تازه باد غرورش می‌خوابد و احساس می‌کند چقدر ضعیف است!

نمی‌دانم آیا با شیمی‌درمانی و یا برداشتن بخشی از کبد مشکل رفع خواهد شد یا خیر. إن شاء الله که به خیر بگذرد… یا شافی.

اگر حیوانات نبودند…

امروز یکی از سخنرانی‌های حجه الاسلام هاشمی‌نژاد را گوش می‌کردم.

عجب حدیث جالبی بیان کردند:

حدیث کامل را از یکی از سایت‌ها پیدا کردم:

«عن أبان الأحمر عن أبی جعفر ع قال قال رسول الله ص خمس إذا أدرکتموهن فتعوذوا بالله عز و جل منهن لم تظهر الفاحشه فی قوم قط حتى یعلنوها إلا و ظهر فیهم الطاعون و الأوجاع التی لم تکن فی أسلافهم الذین مضوا و لم ینقصوا المکیال و المیزان إلا أخذوا بالسنین و شده المئونه و جور السلطان و لم یمنعوا الزکاه إلا منعوا المطر من السماء لو لا البهائم لم یمطروا و لم ینقضوا عهد الله عز و جل و عهد رسوله إلا سلط الله علیهم عدوهم فأخذوهم بعض ما فی أیدیهم و لم یحکموا بغیر ما أنزل الله إلا جعل بأسهم بینهم».

ابان احمر از امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: پنج چیز است که اگر به آنها رسیدید، بایستى به خداى عز و جل پناه ببرید: هر گاه زنا و اعمال منافى با عفت در میان قومى پدید بیاید و آشکارا به آن تن در دهند، طاعون و بیماریهائى که در پیشینیان آنها وجود نداشته، در میان آنان رواج پیدا مى کند؛ و اگر کم فروشى کنند مسلما به خشکسالى و تهیدستى و ستم دولتمردان گرفتار آیند؛ و چنانچه زکات مال خود را نپردازند، از باران آسمان بى نصیب مى گردند، و اگر به خاطر چهار پایان نباشد، هرگز باران بر آنها نخواهد بارید؛ و هر گاه پیمان خداوند عز و جل و رسول او را بشکنند، خداوند دشمنانشان را بر آنان چیره مى گرداند و بعضى از اموالشان را مى گیرند؛ و هر گاه بر خلاف حکم خدا، داورى کنند، خداوند جنگ و ستیز و درگیرى را در میان آنان خواهد افکند؛

تا به حال به این فایده حیوانات برای انسان فکر نکرده بودم!

این دعا را خیلی دوست دارم و معمولاً چند بار در روز با خودم زمزمه می‌کنم:

سبحانَ مَن لا یَعتَدی عَلی أهلِ مَملکته، سبحانَ مَن لا یَأخُذُ أهلَ الأرضِ بِألوانِ العَذاب، سبحانَ الرَّؤوف الرحیم، اللهم اجْعل لی فی قلبی نوراً و بصراً و فهماً و علماً و یقیناً، إنک علی کل شیئٍ قدیر.

(پاک و منزه است کسی که به اهل مملکتش تعدی نمی‌کند. پاک و منزه است کسی که اهل زمین را به انواع عذاب گرفتار نمی‌کند. پاک و منزه است آن رؤوف رحیم. خدایا در قلبم نور و بصیرت و علم و یقین قرار ده که تو بر هر کاری توانایی)

هر وقت به الوان العذاب می‌رسم فکر می‌کنم واقعاً ما انسان‌ها مستحق انواع و اقسام عذاب هستیم! (حداقل من که مستحق هستم) گاهی فکر می‌کردم چرا مثلاً خدا بارانش را بر ما قطع نمی‌کند تا ادب شویم!؟ اصلاً حواسم نبود که حیواناتی هم هستند که گاهی آن‌ها نزد خدا از ما محبوب‌ترند. نشان به آن نشان که فرمود: اولئک هم کالأنعام بل هم اضل. (برخی انسان‌ها مثل حیوان و حتی پست‌تر از حیوانند)

عجایب میوه‌ها

این روزها به خاطر تغییر ناگهانی هوا در اوائل پاییز، تقریباً تمام مردم سرما خورده‌اند. خانواده ما هم تقریباً همگی سرما خورده‌ایم.

امروز متوجه شدم مادر گرام چند نایلون میوه خریده. وقتی دقت کردم دیدم پرتقال و لیمو شیرین و شلغم است.

یک دفعه به فکر فرو رفتم که: عجبا از خلقت میوه‌ها! چقدر به موقع به بار می‌آیند! اگر کسی بخواهد مطمئن شود که خدای حکیمی خالق این عالم است، نگاه به خلقت همین چند نوع میوه برایش کافی‌ست!

دقیقاً زمانی که سرما خوردگی شایع می‌شود، میوه‌هایی بار می‌آیند که ویژه سرما خوردگی هستند! پرتقال، لیمو شیرین، شلغم و غیره. بعداً که بیشتر فکر کردم دیدم عجب چیزهای عجیب دیگری در این عالم بوده و من غافل بوده‌ام! به خلقت هندوانه و خربزه و طالبی و غیره دقت کنید که در فصل تابستان که انسان بیشتر نیاز به آب دارد به بار می‌آیند! جالب است که اگر خدا حکیم نبود، می‌گفت به بار آمدن آن‌ها به خاطر آب زیادی که نیاز دارند عقلاً در زمستان و پاییز راحت‌تر است! اما آن‌را در اوج گرمای خرداد و تابستان به بار می‌آورد تا ثابت کند که به فکر سلامتی و راحتی بندگانش است.

عجبا از این خدا!

یک تعریف=یک نافله بیشتر

امید من!
با خود قرار بگذار که در هر روز که از تو (به خاطر نعماتى که خدا به تو داده است) تعریف مى کند، آن روز یک نافله به نافله هایى که طبق معمول مى خوانى اضافه کنى…
مى دانى با این کار، با یک تیر چند نشان را زده اى؟

از رنگ سیاه بترس

امید من!
اگر روزى متوجه شدى تمایلت به رنگ سیاه بیش از هر رنگى است، به خود شک کن! بدان که شیطان براى شناساندن دوستانش به دیگران، آن ها را و هر چه در مالکیت آن هاست، سیاه مى کند…
و بدان که در دو جا عکس این گفته صادق است: رنگ لباس عزادار (واقعى) حسین و رنگ چادر بیرون زن مسلمان (واقعى).
عجیب است که در این دو موقعیت نبودن سیاهى یعنى شیطان… و من هنوز رمز آن را کشف نکرده ام!

آغاز روز با روضه ابا عبد الله

عید فطر امسال با خانواده رفتیم مشهد و چند روزی آن‌جا بودیم.

الحمد لله در بین این بیش از ۱۰ باری که به مشهد رفته‌ام، این سفر بهترین سفر بود.

صبح‌ها این سعادت را داشتم که نیم ساعت قبل از اذان خودم را به حرم برسانم و تا طلوع آفتاب آنجا باشم.

یک موضوع جالب که متوجه آن شدم، این بود که بازاری‌ها و مشهدی‌های اصیل، بین الطلوعین در مسجدی که فکر می‌کنم مسجد گوهرشاد باشد جمع می‌شدند و پیرغلامانشان یکی یکی روضه می‌خواندند و دعا می‌کردند و برخی‌شان وعظ هم می‌کردند تا آفتاب طلوع کند. بعد، راهی کار (و یا منزل) می‌شدند.

یعنی روزشان را با روضه و گریه بر اباعبدالله شروع می‌کردند…

تصور کنید، روزی که با گریه بر حسین شروع شود، آن‌روز چقدر نورانی خواهد بود؟ آیا انسان در آن روز با کسی درشتی خواهد کرد؟ حق کسی را خواهد خورد؟ به کسی ظلم خواهد کرد؟ دهان به هر بدگویی خواهد گشود؟

وقتی از مجالس روضه (مثل مجالسی که هر سال با حضور حجه الاسلام هاشمی‌نژاد در شهرمان برگزار می‌شود) بیرون می‌آیم و در آن مجلس اشک ریخته‌ام، آنقدر با دیگران مهربان می‌شوم، آنقدر احساس خوبی دارم که دلم می‌خواهد هر روز این مجالس باشد و بروم روحم را در آن‌ها تصفیه کنم و بعد بروم دنبال کارهایم.

این ایده مشهدی‌ها برایم جالب بود.

تصور کنید چه زندگی ایده‌آلی می‌شود اگر انسان شب‌ها کمی زودتر بخوابد، مثلاً نیم ساعت قبل از اذان بلند شود و چند رکعت نماز شب بخواند، بعد از نماز صبح یک سخنرانی از حجه الاسلام هاشمی‌نژاد گوش دهد و کمی اشک بریزد تا طلوع آفتاب. بعد از آن به سر کار برود یا حتی کمی بخوابد و بعد کار را شروع کند.

من عاشق این نوع زندگی هستم…

دارم تمرین می‌کنم، امیدوارم خدا بخواهد و موفق شوم…

جنگ خان‌ها!

دیروز خبردار شدم که فرزند یکی از مایه‌دارهای شهر که پدرش را با کلمه «خان» صدا می‌زنند و اینطور که بابای خدا بیامرزم می‌گفت، خان یک روستا بوده (و اکنون هم در شهر، برای خودش خانی است)، توسط فرزند یکی دیگر از خان‌ها (که ده‌ها و ده‌ها زمین در همین شهر دارند، طوری که فرصت نمی‌کنند سر و سامان به زمین‌هایشان بدهند) با چاقو با چندین ضربه به قتل رسیده!

ضارب را گرفته‌اند و طبیعتاً چند وقت دیگر، بالای دار خواهد بود…

مسأله؟ گفته می‌شود ناموسی و شاخ و شانه کشیدن برای هم بوده…

ـــــــــــــ

چند سال پیش، سر فرزند کسی که در بازار ساوه یک بازارچه به نام آن‌هاست توسط فرزند کسی که آنقدر باغ و زمین و کامیون دارند که خیلی‌ها به حالشان غبطه می‌خورند، بریده شد.
ضارب را بعد از مدتی گرفتند و دار زدند…
فرزند یکی از مایه‌دارترین افراد هم در وسوسه کردن ضارب شریک بود و بعد از چند سال به تازگی از زندان خارج شده است.

مسأاله؟ ناموسی…

***

چقدر احمق است کسی که نتواند از این ماجراها نتیجه درستی بگیرد.
چقدر احمق است کسی که فکر کند مسأله واقعاً ناموسی است!!! و از جای دیگری آب نمی‌خورد…
چقدر احمق است کسی که به فقر خود ننازد و حتی لحظه‌ای غبطه به حال این نوع انسان‌ها بخورد.

***

اگر این چند خط را به دیواری بزنند و بعد اعلام کنند که همین جا برای «خان بودن» ثبت نام می‌کنند، شک ندارم که صفی تشکیل می‌شود به اندازه جمعیت انسان‌های کره زمین!

پى نوشت:
این حدیث بر روى دیوار مسجد بود که دیدم متناسب با این مطلب است:
https://www.dropbox.com/s/5e7buykl4qi5q18/Photo%20%DB%B1%DB%B3%DB%B9%DB%B1-%DB%B7-%DB%B2%DB%B7%D8%8C%E2%80%8F%20%DB%B1%DB%B2%20%DB%B1%DB%B7%20%DB%B1%DB%B8.jpg