اگر در مشورت دادن به دیگران، خیانت کنیم…

شبکه دو بعد از اذان صبح سخنرانی‌های بسیار جالبی را پخش می‌کند. هر بار یک مبحث از یک سخنران متبحر (مثل استاد نقویان) را پخش می‌کند تا تمام شود و سپس به سراغ سخنران دیگری می‌رود.

چند روزی هست که سخنرانی‌های یک حاج آقایی را پخش می‌کند که واقعاً خوش‌بیان هستند. بحث مکارم الاخلاق را شروع کرده‌اند…

امروز یک روایت جالب خواند که جواب خیلی از سؤالاتم را گرفتم!

یکی از سؤالاتی که همیشه در ذهن من بوده این بود که این افرادی که گهگاه تلویزیون ما نشان می‌دهد که در ماهواره‌ها مثلاً مردم ایران را ترغیب به قیام علیه نظام و این جور مسائل می‌کنند (مثل این آقای عقاب که چند شب پیش جلو دوربین خانگی‌اش از مستی غش کرد!!) این‌ها چرا کاملاً مشخص است که عقلشان را از دست داده‌اند در حالی که خودشان متوجه نمی‌شوند؟ مثلاً از نگاه ما نوع بیان و حرکات آن‌ها واقعاً مضحک و غیرعقلانی است، اما چرا خودشان و امثال خودشان چه در ایران و چه در خارج از ایران این را متوجه نمی‌شوند؟

همیشه اولین دلیلی که به ذهنم می‌رسید  این بود که این‌ها از بس به انواع مواد الکلی و مواد مخدر معتاد شده‌اند، به قول معروف «مغز الکلی» شده‌اند و مغزشان دیگر درست کار نمی‌کند. هر چند در این شکی نیست که یکی از مهم‌ترین دلایلش این است، اما بررسی یک موضوع در این دلیل کمی شک ایجاد می‌کند و آن اینکه: خیلی‌های دیگر در کشورهای خارجی هم از این مواد مصرف می‌کنند، اما کمتر از این‌ها دیوانه و مضحک به نظر می‌رسند!؟ پس دلیل چه می‌تواند باشد؟

ایشان ابتدا یک روایت از امیرالمؤمنین خواندند:

مَن غَشَّ المسلمین فى مشوره فقد برئت منه (منبع)

ترجمه: کسی که در مشورت با مسلمین، خیانت کند (یعنی بر خلاف چیزی که به صلاح او است بگوید)، من از او بیزارم.

در ذیل این روایت، روایت دیگری خواندند که من ناگهان چشمانم گرد شد! فرمودند:

در روایات داریم: هر کس در مشورت با مسلمین خیانت کند، عقل او به تدریج از بین می‌رود!

تصور کنید! افرادی که در ماهواره، روزانه ساعت‌ها به مردم ایران مشورت‌های خائنانه می‌دهند با توجه به این نکته، دیگر عقلی برایشان باقی می‌ماند؟

من خودم با شنیدن این موضوع خیلی بررسی کردم که نکند در مشورت با کسی صلاح خودم را در نظر گرفته باشم و خدای ناکرده خیانت کرده باشم!؟ خدا نکند اینطور باشد… اما از این به بعد بسیار بسیار بیشتر مراقب خواهم بود.

 

روایت جالب دیگری که اشک انسان را در می‌آورد این بود:

امام علی(علیه السلام) می‌فرمایند: مراره النصح انفع من حلاوه الغش

ترجمه: ناگواری مشورت به صلاح فرد، سودمندتر از شیرینی خیانت در مشورت است.

به بیان ساده یعنی: گاهی بیان یک موضوع در مشورت ممکن است کمی برای انسان ناگوار باشد. (مثلاً من فروشنده یک محصول هستم و یک مشتری از من در مورد اینکه «محصول من را بخرد یا محصول رقیب من را» سؤال می‌کند. من می‌دانم که محصول رقیب من بهتر است. طبیعتاً گفتن این موضوع کمی ناگوار و سخت است) اگر چنین حالتی پیش آمد و من خیانت نکردم و مشورت صحیح به او دادم که به صلاحش باشد، امام علی قول می‌دهد که ناگواری و مرارت این مشورت که به صلاح مشتری گفته‌ام، «انفع» یعنی سودمندتر از شیرینی خیانت در مشورت است! (این سودمندی هم دنیوی می‌تواند باشد و هم اخروی. من تجربه‌اش را داشته‌ام که گاهی در عین حال که به صلاح مشتری صحبت کرده‌ام و به او یک محصول دیگر (که محصول رقیب من به حساب می‌آید) معرفی کرده‌ام، اما خدا دل او را طوری برگردانده که همان محصول من را بخواهد)

فقرا در مال اغنیا شریک هستند

هر روز که می‌گذرد به این حدیث بیشتر ایمان می‌آورم: فقرا در مال اغنیا شریک هستند.

در اطرافم به خاطر مهارت‌هایی که دارم چندین نفر هستند که می‌شود آن‌ها را جزء اغنیا دانست. از این جهت که ماهی بیش از ۵ میلیون تومان (برخی‌شان خیلی بیشتر از این) درآمد دارند. (این‌را از روی سیستم‌های حسابداری برخی‌شان که خودم برنامه‌شان را نوشته‌ام یا درگیرش هستم می‌گویم)

همیشه در مواجهه با این افراد دلم خواسته آن حدیث را رویشان تست کنم و ببینم آیا اسلام راست گفته است؟

عجیب است که در هر مواجهه با این افراد بیشتر به این حدیث ایمان می‌آورم!

همه‌شان می‌دانند که بنده برای هر ساعت کار غیرتخصصی(یعنی مثلاً رفع مشکل لپ‌تاپ یا برنامه‌هایشان و نه برنامه‌نویسی و طراحی بنر مؤسسه‌شان که بسیار پرهزینه‌تر خواهد بود) مثلاً مبلغ ۱۵ هزار تومان می‌گیرم.

خدا می‌داند برای خیلی‌شان برنامه مدیریت حسابداری و مؤسسه و غیره نوشته‌ام و صبر کرده‌ام ببینم خودشان چقدر کرامت می‌کنند؟ تمامشان دنبال این هستند که آن کار رایگان تمام شود! بارها به مشکلاتی برخورده‌اند که بلند شده‌ام تمام کارهایم را تعطیل کرده‌ام و رفته‌ام مشکلشان را رفع کرده‌ام، یک ریال نداده‌اند!! من کسی هستم که اگر یک دوست یا فامیل از من کاری بخواهد در شأن خودم نمی‌بینم قیمت اعلام کنم یا به شرط پرداخت مبلغ برایشان کار کنم یا مثلاً هر چقدر پول دادند همانقدر کار کنم! از جان و دل برایشان مایه می‌گذارم، اما وقتی می‌بینند هیچ چیز نمی‌گویم آن‌ها هم در کمال ناباوری بدون پرداخت یک ریال یا مثلاً پرداخت یک دهم هزینه از کنارش عبور می‌کنند.

مثلاً یکی‌شان که در بدترین شرایط عمرش گیر افتاده بود و من در قیافه‌اش می‌دیدم که تا مرز سکته رفته، نیاز به یک برنامه پیدا کرد. بعد از کلی دست و پا زدن، وقتی نتوانست برنامه را از جایی گیر بیاورد، دست به دامن من شد که برایش بنویسم. من همان اول شرط کردم که: نکند من شروع به کار کنم بعد وسط کار بگویی نمی‌خواهم یا برنامه را از جایی پیدا کردم!؟ گفت: نه، شما کار را شروع کن، بالاخره ما اگر هم پیدا کردیم، هزینه شما را پرداخت می‌کنیم… من ساعت‌ها روی برنامه وقت گذاشتم و حتی چند شب تا صبح روی آن کار کردم که سریع تحویل دهم که وقتش نسوزد (چون بسیار عجله داشت)… چشمانم از آن موقع خیلی ضعیف‌تر شد.

دقیقاً در صبح روزی که خواستم تحویل دهم، تماس گرفت که: حمید جان! ما از آن برنامه‌نویس قبلی شکایت کردیم و خلاصه برنامه را از طریق قانونی از او پس گرفتیم… (برنامه‌نویس قبلی به دلایلی برنامه‌اش را برداشته بود و رفته بود)

در حالی که می‌دانست چند صد هزار تومان وقت صرف کرده‌ام، یک مبلغ ناچیز کف دست ما گذاشت که ناراحت نشویم!

جالب است که همین شخص بارها حتی مثلاً ده شب من را از خانه بیرون کشیده که بروم مشکلاتی که در حین کار برمی‌خورد را رفع کنم و دریغ از یک ریال.
بد نیست بدانید که بسیاری از زمین‌های شهر از ایشان است!! چندین ماشین و خانه و ویلا و مغازه و غیره…

یکی دیگرشان که بیشتر از همه اعصابم را خرد کرده، جالب‌ترین سوژه است!! فکر می‌کند من تجربه‌ام در برنامه‌نویسی کم است! هر بار که برنامه‌اش به مشکل برمی‌خورد، تماس می‌گیرد و من احمق هم به خاطر همسایگی و فامیلی و دینی که به خاطر تعلیم یک مبحث گردن بنده دارد بلند می‌شوم یک مسیر طولانی را گاهی پیاده می‌روم که مشکلش را بعد از مثلاً دو ساعت کار کردن رفع کنم، آخرش می‌گوید:فلانی! برای تجربه خودت هم خوب بود، نه!؟
و این می‌شود دستمزد من!!! 🙂
یا جدیداً می‌گوید: فلانی! خدا پدرت را بیامرزد!!
باور کنید هفته‌ای یک بار باید برم کار ایشان را راه بیندازم. کاری که اگر یک شخص غریبه سفارش می‌داد چند ده یا چند صد هزار تومان می‌گرفتم…

یکی دیگرشان گاهی اوقات صبح‌های جمعه می‌آید خانه ما که مثلاً روی لپ‌تاپش برنامه‌های لازم را نصب کنم یا گاهی یک مبحث کامپیوتری را به او آموزش دهم. بعد از چهار ساعت گرفتن وقت من آن هم روزی که باید استراحت میکردم، یک ده هزار تومانی و گاهی یک ۵ هزار تومانی می‌گذارد کف دست من (مثل گداها) و می‌گوید: فلانی! کم نباشه!؟ من هم خیلی جدی می‌گویم:نه آقا، خواهش می‌کنم، زیاد هم هست!! (او هم مطمئنم که باورش می‌شود که زیادم هم هست!!!)

شاید بگویی تقصیر خودت است! مثلاً از فلانی قبول نکن که برنامه مؤسسه‌اش را بنویسی یا رایگان بروی ارتقا بدهی و غیره… خوب، در این مورد خیلی سربسته بگویم: هر کسی در کار خود سیاست‌هایی دارد.http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_wink.gif

البته سیاست‌های من نباید باعث شود آن اغنیا پولی بابت زحمت و مهارت من ندهندhttp://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_confused.gif

****

وقتی خودم را با این افراد مقایسه می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد! اولاً در عمرم سعی کرده‌ام به کسی برای کاری رو نیندازم، اما اگر مزاحم کسی شده‌ام، سعی کرده‌ام هر طور شده حتی با خرید یک هدیه که معمولاً ارزشی بیشتر از زحماتش داشته باشد و امثالهم از خجالتش بیرون بیایم.

****

امروز خیلی عجله داشتم که به یک کلاس برسم. مسیری که می‌توانستم پیاده بروم را تاکسی سوار شدم. یک سمند خالی ایستاد. تا سوار شدم دیدم یک آقای شکم گنده راننده است و یک خواننده زن هم در ضبط ماشینش می‌خواند. با توجه به اینکه به محض نگاه کردن به انسان‌ها تا درونی‌ترین چیزهایشان را می‌فهمم، سریعاً حدس زدم که از آن پول‌دوست‌های دنیاست… خیلی دلم خواست که تست کنم که درست حدس زدم یا نه اما ندانستم چگونه.

همان لحظه که سوار شدم یک ۱۰۰۰ تومانی که آماده کرده بودم را تحویلش دادم. (کرایه راه ۲۰۰ تومان یا نهایتاً ۲۵۰ تومان می‌شد)

گفت: آقا پول خرد بده. من ۲۵۰ تومان بیشتر خرد ندارم. همین الان از خونه آمدم بیرون، تازه ماشین رو تعمیر کردم، …… یک میلیون گرفته (به جای سه نقطه بدترین فحش عالم را به تعمیرکار داد) تازه چراغ بنزینش درست کار نمی‌کنه و فلان چیزش فلان جور شده. (این‌ها را که گفت حدس زدم که منظورش این است که کل ۱۰۰۰ تومان را بده به من یا حداقل ۱۰۰۰ تومان را بده و ۲۵۰ تومان را بگیر و برو)

گفتم: پول خرد ندارم…

پول را در دستم نگه داشتم تا ۳۰۰ متر جلوتر که پیاده شدم. (در دلم گفتم فرصت خوبی است که تستش کنم که ببینم می‌تواند مثل بسیاری از رانندگان که مقصر هستند و پول خرد ندارند، از پول کرایه بگذرند؟ چون راننده‌ای که پول خرد ندارد نباید مسافر سوار کند. من می‌توانستم با یک تاکسی دیگر بیایم و مشکلی از این بابت نداشته باشم) گفتم: آقا پول خرد ندارم، چه کار کنم؟ گفت: نمی‌دونم آقا. (منظورش بود که من هم از ۲۵۰ تومانم نمی‌گذرم) گفت ببین این مغازه‌ها دو تا ۵۰۰ تومانی دارند؟

خدا شاهد است ۳ تا مغازه و دو عابر آن‌جا بودند، به همه‌شان رو انداختم، هیچ کدام دو تا ۵۰۰ تومانی نداشتند! (مشخص است چرا! این صحنه هم باید از آن صحنه‌های دوست داشتنی عمرم می‌شد. اگر اینطور تمام می‌شد جالب نمی‌بود! باید به من ثابت می‌شد که در مال اغنیا سهمی است از مال فقرا. باید به من ثابت می‌شد کسی با آن وضع شکم و شنیدن صدای خواننده زن و زبان به فحش گشودن و تازه وقتی برگشتم دیدم سیگارش را هم روشن کرده، چه انسان پستی است)

گفتم: آقا هیچ کس ۵۰۰ تومانی نداشت، چه کار کنم؟ من معمولاً زیاد تاکسی سوار می‌شوم. می‌خواهید من هر وقت سوار تاکسی شما شدم ۲۵۰ تومان را به شما بدهم؟ از قضا گفت: من راننده خارج از شهرم. الان شما را رهگذری سوار کردم.

نهایتاً به نتیجه دلخواهم رسیدم. حالا ارزشش را داشت که حتی ده هزار تومان بابت این نتیجه‌گیری بپردازم. بنابراین گفتم: بفرمایید آقا… هزار تومانی را دادم و او هم ۲۵۰ تومان را درآورد و داد. وقتی گرفتم گفتم: عزیز جان، اما دفعه بعد اگر پول خرد نداشتید کسی را سوار نکنید. من می‌توانستم با صد تا تاکسی دیگر بیایم که پول خردشان تأمین بود…

جالب است که آخرش گفت: من بعداً ۲۵۰ تومان از طرف شما می‌اندازم صندوق صدقات. هیچی نگفتم… با خودم گفتم چنین کسی مشخص است که حواس برایش نمی‌ماند که بفهمد ۵۰۰ تومان زیاد گرفته نه ۲۵۰ تومان!!

****

حالا برعکس همه این‌ها، به ایمیل‌های یک مشتری که معلم بسیار بسیار خیرخواه و دوست‌داشتنی‌ای هستند و سایتی رایگان برای تعلیم دانش‌آموزان این ممکلت راه اندازی کرده‌اند و اخیراً یک سفارش برنامه‌نویسی که مکمل تستا است داشته‌اند دقت کنید:

بعد از اینکه یک سفارش نسبتاً سنگین داشتند و هزینه قابل توجهی پرداخت کردند، هر تغییری که بعد از آن روی کدهای سایتشان ایجاد می‌کردم، می‌دیدم پیغام داده‌اند که فلان مبلغ بابت زحماتتان واریز کردم! دائم می‌گفتم بابا! به خدا ۵ دقیقه بیشتر طول نکشید! این مبلغ زیاده! باز دفعه بعد واریز می‌کردند…

مثلاً دقت کنید:

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بسم الله الرحمن الرحیم 
سلام علیکم . مهندس 
احتراما در آغاز  تشکر می نمایم از اینکه سابق بر این زحمت اجباری سازی ایمیل در ثبت نام زحمت کشیدین . هدیه ای ناقابل تحفه درویش 
مبلغ **** ریال از کارت ۶۰۳۷-۹۹۱۱-۴۷۴۴-۱۲۱۰ به :
کارت ۶۰۳۷-۹۹۱۰-۸۹۷۹-۰۶۷۳
متعلق به ( آقای/خانم ) حمیدرضا نیرومند
به شماره حساب ۰۳۰۶۱۰۴۳۶۰۰۰۵
در شعبه ۲۷۳۱  بانک ملی کارت  در تاریخ  سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ ۱۱:۱۶:۱۸ با موفقیت واریز شد.شماره پیگیری تراکنش :۸۱۵۲۴۲

ادامه بر این باز هم زحمت دارم خدمتتون ایرادی در گزارشات موجود شده:
…. (برخی ایرادات را لیست کردند که به خاطر این بود که من باید یک قطعه کد را قوی‌تر می‌نوشتم)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام؛
بررسی کردم. درس شیمی ۲ رو خودتون دو بار تعریف کردید! به بخش گروه‌بندی مراجعه کنید، خواهید دید که دو بار تعریف شده (یکی ابتدا و یکی انتهای صفحه‌ست). و طبیعیه که ۲۱۰ سؤال مشاهده بشه.
اما ۲۳۰ رو جایی ندیدم. لینک صفحه‌ای که ۲۳۰ مشاهده می‌شه برام بفرستید.
دقت کنید که شما در دیتابیس ۲۰۰ سؤال تعریف می‌کنید، اما می‌تونید بگید این ۲۰۰ سؤال در آزمون، در دو درس مختلف چندین بار نمایش داده بشن.
پس باید دقت کنید که سؤالات رو تکراری در دروس مختلف وارد نکنید.
البته من یه امکان اضافه می‌کنم که نتونید یک سؤال رو دوبار در دروس مختلف به کار بگیرید که این مشکل دیگه پیش نیاد.
در مورد لینک آزمون، درستش می‌کنم… (خواهش می‌کنم هزینه‌ای واریز نکنید)

موفق باشید

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به جمله قرمز دقت کنید! کجای دنیا دیده‌اید کسی به یک مشتری التماس کند که بابا! تو را به خدا بس است، دیگر پول واریز نکن!

بسم الله الرحمن الرحیم 

سلام علیکم 
مهندس جان از اینکه همیشه مزاحم شما هستم و ما رو تحمل می فرمایید از خداوند رزاق برکت در مال و جان برایتان طلب می نمایم . که از دست بنده جز دعا و تشکر کاری بر نمی آید .
همانطور که حتما مشاهده فرموده اید در سایتی که زحمت کشیده اید  آزمونهای زیادی قرار داده ام که با توجه به منابع موجود بسیار ناچیز است . و دوست دارم خدمت بیشتری لوجه الله انجام دهم تا جوانان و مشتاقان استفاده بیشتر بنمایند دعای خیرشان شامل حال من و شما شود . اما متأسفانه عکس گرفتن از هر سوال و گزینه و پاسخ تشریحی به کنار وارد کردن آن در برنامه بسیار سخت است . با اینکه فایل اکسلی که ضمیمه کردم می سازم و تک تک وارد می کنم ولی باز هم از برنامه خیلی عقبم . خواستم درخواست ماژولی کنم که مانند وارد کردن نام گروهی داوطلبان بشود با وارد کردن لینک به صورت گروهی که همه هم عکس با فرمت png است کار راحت بشود . این هم در کنار سایر امکانات تستا برای افرادی مانند من که می خواهند کمیت زیادی سوال وارد نمایند راحت گردد. لطفا برآورد ساعت کار و هزینه بفرمایید و بنده به اذن خدا در خدمت خواهم بود . باز هم از همکاری شما تشکر می کنم . عادل دریا 
و السلام علیکم /.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام،
با توجه به اینکه درگیر برنامه‌نویسی یک پروژه مهم و حیثیتی هستم و ۱۵ روز بیشتر فرصت ندارم، نمی‌تونم درگیر کار دیگه‌ای بشم. بعد از اون می‌تونم کمکتون کنم. در کل حدس می‌زنم این کار ۱۰ ساعت وقت ببره.
اگر خواستید و دیر نشده بود، بعد از این مدت اطلاع بدید که کار رو شروع کنم.
موفق باشید.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بسم الله .سلام.منت قبول صبر میکنم.قصدم خیره خدا کمک میکنه هر وقت بفرمایید .امروز پول به حسابتون واریز میشه.تشکر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ هنوز ۱۵ روز به شروع کار مانده، پول را واریز می‌کند!!!

به خدا انسان در مواجهه با این نوع انسان‌ها و انسان‌های نوع اول دلش می‌خواهد زار زار گریه کند. هر وقت این صحنه‌ها پیش می‌آید، یاد این بخش از دعای کمیل می‌افتم:

جمعت بینی و بین اهل بلائک و فرقت بینی و بین احبائک و اولیائک

خدایا! بدترین عذاب این است که مرا در جمع اهل بلا قرار دهی و بین احبا و اولیایت فاصله اندازی.http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_cry.gif

شما دوست دارید همنشین انسان‌های نوع اول باشید یا انسان‌های نوع دوم؟

 

امید من! مباد که آرزو کنی از جمع فقرا خارج شوی که هر که خارج شد به جمعی وارد شد که نه خیر دنیا دیدند و نه خیر آخرت…

تعریف زیبای حکمت

در احادیث داریم که هر کس چهل روز اعمال و عبادات خود را خالص کند، حکمت از قلب او به زبان او جاری می‌شود.

یکی از سؤالاتی که سال‌ها برای من مطرح بود این بود که اصلاً منظور از حکمت در این حدیث چیست؟

تا اینکه چند وقت پیش استاد پناهیان در یک برنامه (فکر می‌کنم برنامه «به سمت خدا»)، خیلی زیبا و در یک جمله حکمت را تعریف کردند که خیلی به دلم نشست. گفتند: حکمت یعنی اینکه انسان خودش می‌تواند برای اتفاقاتی که دلیل آن‌ها مشخص و واضح نیست، دلیل درست و قانع‌کننده بیابد.

یعنی به طور مثال اگر خدا گفت نماز بخوانید، او می‌تواند در ذهن خودش برای این موضوع دلیل بیابد و به آن پایبند باشد.

دقت کنید که اگر حکمت نباشد چه بلایی سر فرد می‌آید؟ دنیا و به خصوص ادیانی مثل اسلام پر هستند از مسائلی که ممکن است دلیل آن‌ها به همین راحتی‌ها درک نشود. اگر انسان حکیم نباشد به مرور آن کارها را ترک خواهد کرد و یا اگر یکی یک شک و ابهام ساده برایش مطرح کند، می‌گوید: راست می‌گه ها!! چرا!؟ پس ولش کن…

مثلاً در بین همکاران یک نفر داشتیم که مشخص بود بر اثر برخی گناهان (مثل عناد و ترک نماز و امثالهم)، کاملاً مغز استدلال‌گر خود را از دست داده است و از حکمت، بسیار به دور است. یک روز در جمع دوستان تعریف می‌کرد که: من از یک سنی چیزی شنیدم که دیدم چقدر راست می‌گوید! گفتیم چه شنیدی؟ گفت: او می‌گوید: شما وقتی به محضر یک مدیر یا مقام عالی رتبه می‌روید، در محضر او چطور می‌ایستید؟ مگر دست‌هاتان را روی هم و جلوتان نمی‌گذارید؟ من گفتم: بله. گفت: خوب، پس ما اهل تسنن بر حقیم چون در نماز وقتی در محضر خدا ایستاده‌ایم، دست‌هامان را روی هم و جلومان می‌گذاریم.
این بنده خدا هم در برابر ابهام به این سادگی که به راحتی می‌توان آن‌را پاسخ داد، تسلیم شده بود!
به او گفتم: می‌خواستی بگویی، ما وقتی محضر یک مدیر می‌رویم، خیلی کارها می‌کنیم! مگر باید همه آن کارها را در محضر خدا هم انجام دهیم!؟ ما در محضر مدیر، گاهی روی صندلی می‌نشینیم، با کفش به اتاقش می‌رویم، اکثر اوقات بهترین لباس را می‌پوشیم، وقت قبلی می‌گیریم و خیلی چیزهای دیگر! یعنی برای خدا هم باید این کارها را انجام دهیم؟

اگر توانستید برای آنچه در دین آمده است، دلیلی بیابید که خودتان را قانع کند، شما حکیم می‌شوید. البته این یک شرط دارد و آن اینکه اول ایمان داشته باشید. یعنی اگر مطمئن شدید که فلان حرف، حرف دین است، نخواهید آن‌را رد کنید. مثلاً اگر شما کشاورز شیعه هستید و تمام مسائل دینی را از یک مرجع تقلید پیروی می‌کنید، باید بدانید همان کسی که گفت نماز چند رکعت و به چه نحوی و روزه به چه صورت است، همان شخص گفته است که باید زکات بدهید. نباید بگویید من تا نماز و روزه‌اش را قبول دارم، اما زکاتش را نه!

مثل مادر ما که امروز مجید می‌گفت: مامان! می‌خوام یکشنبه‌ها توی خونه جلسه قرآن و سخنرانی محله‌ای راه بیندازم. مامان ما (که حقیقتش را بخواهید چندان به قوی بودن ایمانش اعتماد ندارم) می‌گفت: قربان خدا برم، من که خودم روضه‌خوان و قاری مجالس هستم، همه‌مان هم که به اندازه کافی در جلسات اشک می‌ریزیم، دیگر جلسه برگزار کردن به ما نیامده!
یعنی تا وقتی دین رایگان است و به کیف ما می‌افزاید (توجه دارید که روضه‌خوان بودن و قاری بودن و گریه کردن هر کدام کیف‌های روحی خود را دارند و در این هیچ شکی نیست) تا این حد، ما مخلص اسلام و شیعه و خدا و قرآن هستیم، اما اگر بنا باشد کار به پذیرایی و کمی خرج کردن و زحمت باشد، به ما نیامده!!!
تا وقتی اسلام یعنی رفتن به سفر زیارتی جالبی مثل حج و زیارت امام رضا و کربلا و غیره، ما مخلص دین هم هستیم! اما اگر همین دین بگوید برای تبلیغ به سیستان و بلوچستان بروید، به ما نیامده!!!

من روی صحبتم با این نوع افراد نیست، من صحبتم با کسی است که با جان و دل احکام و قضایا را قبول کرده، حالا یک مشکل دارد و آن اینکه مثلاً در دلیل اینکه باید خمس بدهد کمی ابهام دارد.

خوب، بحث این است که کسی که حکمت داشته باشد، می‌نشیند و فکر می‌کند… بلاشک می‌تواند برای این موضوع دلیل قانع‌کننده بیابد. مثلاً ممکن است به این نتیجه برسد که: باید گروهی در جامعه باشند که مثل همه نروند دکتر و مهندس و امثالهم شوند، بلکه بروند عمر و وقت خود را برای زنده نگاه داشتن دین یعنی روح جامعه (که بلاشک مهم‌تر از جسم جامعه است) صرف کنند. خوب، این افراد در حین تحصیل که ممکن است سال‌ها طول بکشد، خرج دارند. با توجه به اینکه نمی‌توان از طریق آن شغل درآمد زیادی در حین تحصیل کسب کرد (مثل دانشجو که منبع درآمدی ندارد) و از طرفی مثل دانشجوی دولتی از دولت پولی نمی‌گیرند، باید کسی باشد که مخارج آن‌ها را که تکرار می‌کنم که برای تقویت روح جامعه تمام عمر و وقت خود را در شرایطی معمولاً بسیار سخت و دور از خانه صرف می‌کنند، تأمین کند. خوب، آفرین به اسلام که فکر این را هم کرده است و می‌گوید همه مردم بیایند دست به دست هم دهند و کمی برای زنده نگاه داشتن روح جامعه خرج کنند. آن هم از اموالی که می‌دانند زیاد است و نیازی ندارند. یعنی یک سال، هر خرجی که داشتید انجام دهید، هر کاری خواستید با اموالتان انجام دهید، هر چقدر در انتهای سال ماند، بدانید که شما را زیاد بوده و ممکن است باعث شود سال بعد تنبل‌تر شوید. پس یک پنجم آن‌را بدهید که هم خودتان کوشاتر باشید و هم این افراد بتوانند مسیر خود را ادامه دهند و یا مخارج نگه داشتن روح جامعه تأمین شود. (امام جواد را به یاد بیاوریم که چندین بار در عمرش هر چه داشت صدقه داد و از نو شروع کرد! من فکر می‌کنم این یکی از بهترین تمرین‌ها برای کوشاتر شدن و در نتیجه سرمایه‌دار شدن است!)

و یا مثلاً کسی که حکمت دارد، اگر یک روحانی را دید که سوار ماشین شده است، اولاً به این فکر نمی‌کند که او باید پیاده برود! ثانیاً بر فرض اگر ماشین مدل بالایی سوار بود که خلاف شأن ساده‌زیستی بود، آن‌را تعمیم نمی‌دهد به همه روحانیون. او روحانیونی را به یاد می‌آورد که به زور می‌توانند کرایه خانه‌شان را تأمین کنند. می‌نشیند فکر می‌کند و به نتایج معقول می‌رسد: مثلاً می‌گوید: در هر لباسی و در هر شرایطی انسان خوب و بد وجود دارد. شاید آن روحانی که خودش می‌گوید علی‌وار زندگی کنید و بعد با ماشین بنز(!) و مخارج مختلف زندگی می‌کند، یکی از آن بدهای جامعه روحیانیون است. یا شاید آن ماشین حاصل پنجاه سال زحمت اوست. یا شاید مثل خیلی‌ها، ارث پدری به او رسیده.

(یک داماد داریم که همیشه می‌گوید روحانی‌ها همه میلیاردر هستند و خانه‌شان تأمین است و غیره. هر بار که این صحبت را شروع می‌کند، می‌گویم: فلانی! تو که اینقدر مطمئنی و اینقدر زیرک هستی که آن‌ها را مانیتور کرده‌ای و به این نتیجه رسیده‌ای و اینقدر هم که دوست داری میلیاردر شوی، می‌خواهی فردا با هم برویم اسمت را در حوزه بنویسی و روحانی بشوی؟ … همیشه طفره رفته است!!!)

یا مثلاً بد بودن یک روحانی برای یک انسان که حکیم باشد باعث نمی‌شود مثلاً او اصل خمس را زیر سؤال ببرد. همانطور که با دیدن یک سیب گندیده در یک جعبه، اصل مفید بودن سیب را زیر سؤال نمی‌برد! 😉

یا مثلاً کسی که حکمت دارد، اگر شنید که یکی می‌گوید: خمس در قرآن به این صورت نیامده، با خودش فکر می‌کند که: خوب،‌ نماز هم در قرآن به این صورت نیامده! خیلی چیزها در قرآن به این صورتی که هست نیامده، پس لابد مرجع دیگری هم در کنار قرآن هست. از طرفی همان مراجعی که ریزترین قوانین قضاوت را برای گرفتن حق من از ظالم استخراج کرده‌اند، همان مراجع بوده‌اند که شیوه خمس را استخراج کرده‌اند… از طرفی من مگر در حدی هستم که بخواهم در مورد یک آیه و اینکه چطور یک دستور از آن استخراج می‌شود نظر بدهم؟ افرادی شصت سال تحقیق و مطالعه کرده‌اند و هنوز در حد استخراج این قوانین نیستند! من چظور بتوانم این‌ها را درک کنم؟

خلاصه، این تعریف حکمت برایم بسیار جالب بود. حالا یکی از آرزوهایم این شده است که به این حکمت دست یابم http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_cry.gif

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت:
۱- اینکه در مورد خمس مثال زدم، نظرات برخی دوستان در ذیل این مطلب باعث شد:

کلمه نامأنوسی به نام خمس

وگرنه اصل بحثم «حکمت» بود.
۲- کسانی که در مورد وجوب و مسائل دیگر خمس اطلاعات بیشتر نیاز دارند، این مطلب را بخوانند:

http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=17257&threadID=123353&forumID=455

کلمه نامأنوسی به نام خمس

دو روزی می‌شود که مادربورد کامپیوتر سوخته است و در به در از مغازه این دوست به مغازه آن دوست برای تهیه رم و مادربورد جدید و رفع مشکلات عجیبی که داشت، هستم.

عصر برای تحویل گرفتن کیس به مغازه رسول (یکی از برترین دوستانم که ۱۵ سالی می‌شود که با هم رفیق هستیم) رفتم.

وقتی وارد شدم، با گوشی صحبت می‌کرد. هر چند سعی کرد کمی آهسته‌تر صحبت کند و من هم خودم را دورتر نگاه داشتم که مثلاً متوجه نشوم، اما به هر حال، چیزهای عجیبی شنیدم!

او با یک حاج آقا در مورد خمس اموالش صحبت می‌کرد:

من سال گذشته خمس دستگاه ریسو و دستگاه چاپ رنگی‌ام را داده‌ام. امسال یک دستگاه جدید با فلان قدر قسط و فلان قدر نقد خریده‌ام که سرمایه به حساب می‌آید، خمس این چطور می‌شود؟
من از سال خمسی گذشته تا به حال، ازدواج کرده‌ام. همسرم جهازیه آورده است، آیا باید خمس آن‌ها را پرداخت کنم؟
او حتی از حبوبات و امثالهم که در امروز (که سر سال خمسی‌اش است) در منزل مانده سؤال کرد!!

باور کنید مات و مبهوت به خودم و او نگاه می‌کردم. بغض عجیبی در گلویم جمع شده بود و دلم می‌خواست رسول را بلغ کنم و یک دل سیر گریه کنم.

افسوس می‌خوردم که چرا رسول باید با این دقت زندگی‌اش را مطابق دین کند و من اصلاً انگار امروز اولین بار بود که کلمه خمس را می‌شنیدم!!؟ احساس می‌کردم او خوشبخت‌ترین انسان روی زمین و من بدبخت‌ترین انسان هستم.

به تمام نماز و روزه‌هایم شک کردم: نکند نماز و روزه، چون رایگان است، من عاشقش شده‌ام و پای خمس که وسط بیاید جا می‌زنم!؟ (حقیقتاً سخت است! تصور کنید، اگر در سر سال خمسی، ده میلیون در بانک دارید، ۲ میلیون تومانش را باید رد کنید… دل کندن از این دو میلیون ساده نیست)

با هم رفتیم نماز… بعد از نماز، کنار کشیدمش و گفتم: رسول! امروز روز عجیبی بود! دقیقاً در شرایطی که من شروع به پس‌انداز کرده‌ام این بحث پیش آمد و من حدس می‌زنم باز هم خدا دارد از زبان تو با من صحبت می‌کند، در عمرم، هر گاه موعد هر مسأله‌ای بوده است، اتفاق مشابهی مثل این افتاده و فهمیده‌ام که وقتش است که به فکر آن مسأله باشم. بنشین و حسابی برایم در مورد خمس بگو. از کجا شروع کنم؟ از که بپرسم؟ آن حاج آقا که بود؟ حساب و کتاب من را هم خواهد کرد؟

خلاصه حسابی تخلیه اطلاعاتی کردمش 🙂

چیزهای عجیبی گفت که فهمیدم چقدر غافل بوده‌ام!

***

از کودکی همیشه وقتی در خانه ما بحث خمس می‌شد (متأسفانه) اینطور گفته می‌شد که به ما خمس تعلق نمی‌گیرد. البته ممکن است تا حدودی راست می‌گفتند، چون بابای خدابیامرز ما کل پس‌انداز بانکی‌اش در لحظه مرگش فکر می‌کنم یک و نیم میلیون تومان بیشتر نبود که خرج قرض‌ها و قبر و … شد، یعنی دخل و خرج برابری داشت. اما من تازه فهمیدم که خمس فقط به آن پولی که در بانک داریم و سر سال خمسی هم خرج نشده، تعلق نمی‌گیرد بلکه ممکن است یک دستگاه برای من سرمایه باشد و آن هم خمس دارد.
یا مثلاً همیشه به ما می‌گفتند پولی که برای ازدواج و تحصیل پس انداز می‌کنید، خمس ندارد. اما من در این موضوع هم فعلاً شک کرده‌ام و نیاز به تحقیق بیشتر و پرسیدن از دفتر مرجع تقلیدم دارم.

به هر حال، فکر می‌کنم امروز از آن روزهای تاریخی عمرم بود! (به همین دلیل، آمدم که ثبتش کنم!)
هر چند شاید دیر، اما به نظر می‌رسد زمان در نظر گرفتن سال خمسی و حساب و کتاب دقیق اموال و اجناس فرا رسیده.

امید من! آب باش…

امید من!

از آب رسم بندگی آموز… خود را (هر چند، آلوده،) در معرض نور قرار ده، کمی نیز خودت را سبک کن، آن‌گاه به آسمان خواهی رفت و پاک خواهی شد… اگر دوباره نزول یافتی و آلوده شدی، ناامید مشو، فراموش نکن که هر گاه خودت را در معرض آن نور قرار دهی آسمانی خواهی شد…

باغ ما و باغ او

سال قبل با یکی از دوستان مشرف شدیم به باغ (خونه باغ) یکی از دوستانش در یکی از خوش آب و هواترین نقاط شهر.
انصافاً باغ نبود، بهشت بود!
در حین صحبت هایمان به صورت غیرمستقیم و زیرپوستی از او دعوت کردم که یک بار هم او بیاید باغ ما! (مسجد محلمان را می گویم!)

یک شب آمد… و او چندین ماه است که ظهر و شب می آید به باغ ما!

چند روز پیش به شوخی به او گفتم: فلانی! یک بار من آمدم باغ شما و یک بار تو آمدی باغ ما، من به باغ شما معتاد نشدم اما تو به باغ ما معتاد شدی، حالا خودت بگو: باغ شما با صفاتر است یا باغ ما!؟
خنده ای کرد و گفت: انصافاً باغ شما…؛)

دورى و دوستى

امید من! اگر کسى را دوست دارى و مى خواهى همیشه او را در کنارت داشته باشى، از او کمى فاصله بگیر… چرا که هر چه بیشتر به او نزدیک گردى، “کمى فاصله گرفتن” از او، برابر خواهد بود با “بسیار دور شدن” از او و این “بسیار دور شدن”ها رابطه را سریع تر و بدتر قطع خواهد کرد.
_______
با یکى از دوستانم ١۵ سال است که دوست عادى هستم و دوستیمان همچنان ادامه دارد و با یکى از دوستانم یک سال دوست هر لحظه اى بودم و به خاطر چند “بسیار دور شدن”، دیگر دوست نیستم!

دیوانه نشوی!؟

روی اول سکه:

یادم هست که زمانی که دبیرستان بودم، با نوه‌ی عمه‌ام هم‌کلاس شدم. آن زمان، اوج مذهبی بودن من بود! (بسیجی نمونه و مسؤول کانون فرهنگی مسجد و …) طوری که تمام هم‌کلاسی‌ها من را “حاجی” صدا می‌زدند و جالب است که هنوز هم بعد از حدود ۱۰ سال وقتی همدیگر را می‌بینیم، همچنان من را با نام “حاجی” می‌شناسند! با تمامشان دوست بودم و خیرخواهانه امر به معروف و نهی از منکر می‌کردمشان و چون تقریباً شاگرد اول کلاس و مدرسه هم بودم، حرفم تأثیر زیادی داشت.

خلاصه، از همان اوائل که با این نوه‌ی عمه‌مان هم‌کلاس شدم، به صورت زیرپوستی(!) روی مغزش کار کردم تا بکشانمش سمت مسجد و خدا و پیغمبر! (حدس می‌زدم پسرعمه‌ام یعنی پدر ایشان و همینطور عمه‌ام از اینکه یک روز ببینند پسرشان مسجدی شده خیلی خوشحال می‌شوند!)

مدت‌ها روی مغز او کار کردم تا اینکه بالاخره قبول کرد که شب جمعه‌ای (که یک سخنران عالی و جوان‌پسند کشوری در مسجد جامع شهر سخنرانی داشت و من فرصت را برای جذب او غنیمت می‌دانستم) بیاید با هم برویم مسجد. قرار بر این شد که او عصر برود درِ مغازه پدرش و من هم کمی قبل از اذان مغرب بیایم مغازه پدرش و با هم برویم مسجد.

زمان موعود(!) فرا رسید و من رفتم مغازه پدرش یعنی پسر عمه خودم. رفتم داخل و بعد از سلام و احوال‌پرسی، در حالی که از قضیه خبر نداشت، پرسید: ها، حمید جان؟ این‌طرف‌ها؟
گفتم: پسر عمه! می‌خواهم پسرت را مسجدی کنم! 🙂 قرار است امشب شب اول مسجد رفتنش باشد و از این به بعد هم اگر خواست بیاید مسجد ما.

در حالی که منتظر بودم پسر عمه‌ام خوشحال شود و مثلاً بگوید: اگر این کار را کنی که خدا امواتت را بیامرزد، یک دفعه به مسخره زد زیر خنده و گفت: نه نه نه نه، نمی‌خواد حمید جان، می‌بری‌ش مسجد دیوونه می‌شه می‌مونه رو دستمون! ولش کن عزیزم، اصلاً پسرم درس داره الان باید بره خونه درسش رو بخونه…

من مات و مبهوت به حمید (نوه‌ی عمه‌ام هم اسمش حمید بود) نگاه کردم و انگار که تمام رشته‌هایی که ریسیده بودم پنبه شده باشد، از تعجب خشکم زد!

در دلم می‌گفتم ما را باش که روی مغز چه کسی کار می‌کردیم! اول باید می‌آمدیم روی مغز پدرش کار می‌کردیم، بعد اگر عمر کفاف می‌داد، روی مغز پسرش! (بعدها فهمیده‌ام عمه‌ام هم چندان رغبتی به مسجد و مذهب ندارد!!)

خلاصه خیلی متعجب خداحافظی کردم و تنهایی رفتم مسجد…

(از این بگذریم که پسرش هرگز اهل درس نبود و آخرش هم سال بعدش ترک تحصیل کرد و رفت دنبال شغل پدرش…)

این خاطره هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شود.

چرا او و خیلی‌ها فکر می‌کنند (و یکی از ترس‌هایشان در مورد فرزندانشان این است) که مذهبی بودن و مسجد رفتن یعنی دیوانه شدن!؟

بعدها رد پای این افکار را در خودم هم دیدم…

یعنی فرضاً اگر بعد از مدتی که روی یک نوع ذکر اصرار می‌کردم، یک روز تصمیم می‌گرفتم یک ذکر به اذکار بعد از نمازم اضافه کنم یا یک نماز به نمازهای مستحبی اضافه کنم، افکاری شبیه به این در ذهنم پدید می‌آمد. مثل اینکه: نکند باعث شود از دین زده شوم یا دیوانه شوم!؟

البته با این مخالف نیستم که بی‌گدار به آب اسلام زدن خیلی‌ها را دچار مشکلات فکری و عصبی کرده (گاهی اوقات با پسرخاله کوچکم که ده سال از من کوچک‌تر است و تازه به سن بلوغ رسیده و از قضا قصد دارد برود طلبه بشود (فعلاً داغ است!!)، از مسجد تا خانه‌مان می‌آییم، گاهی سؤالاتی را مطرح می‌کند که من احساس می‌کنم دارد می‌رود به جاده خاکی اسلام. مثلاً می‌گوید: پسر خاله! من دائم احساس می‌کنم خدا من را از اینکه گاهی با مادرم تند صحبت می‌کنم نمی‌بخشد. جالب است که خاله‌ام از او آنقدر راضی است که یک روز هم بدون او نمی‌تواند طی کند!! نشان می‌دهد آن آیه که “و لا تقل لهما أف و لا تنهرهما” بیش از حد روی این پسرخاله تأثیر گذاشته. بنابراین مجبورم او را کمی نرم‌تر کنم و مثلاً بگویم: انسان‌ها وقتی با هم خودمانی می‌شوند (مثلا رابطه مادر و فرزندی) ممکن است نوع صحبتشان کمی خودمانی شود. نمی‌شود انتظار داشت تو با مادرت آنقدر مؤدب صحبت کنی که با یک رئیس اداره صحبت می‌کنی!! اسلام منظورش این نیست که به مادرت بگویی: بفرمایید بنشینید مادر جان! خیر… بالاخره گاهی در روابط دوستانه تندی وجود دارد، اسلام گاهی می‌گوید “به والدین حتی اُف هم نگو” که جلو بی‌ادبی‌های بزرگ‌تر را بگیرد! منظورش بیشتر این است که نکند مثلاً مادرت را که پیر شده از خانه بیرون بیندازی… خلاصه کلی برایش روضه می‌خوانم که در این سن و سال، بیش از حد به این فکر نکند که “من دیروز به مادرم گفتم: “به من چه”، پس لابد جایگاهم در قعر جهنم است!!)، با همه این اوصاف اما انسانی که می‌داند چطور مذهبی باشد، وقتی به مرور با افکار بالا مقابله می‌کند (یعنی مثلاً بدون ترس از زده شدن یا دیوانه شدن، به تعداد نافله‌های نماز شبش اضافه می‌کند یا مثلاً از این به بعد سحرها بیدار می‌شود و تا طلوع خورشید بیدار و در حال تفکر و عبادت و انجام امور خوب می‌ماند) به این نتیجه می‌رسد که آن افکار، در حقیقت موانعی است که شیطان سر راه مؤمنین می‌گذارد.
من مادران زیادی را دیده‌ام که به خاطر همین امور (ترس از مذهبی شدن و مثلاً دیوانه شدن) به سمت نماز و مسجد نرفته‌اند و در فرزندانشان هم این رغبت را ایجاد نکرده‌اند و بعدها که گرفتار بدترین زندگی‌ها شده‌اند (مثلاً فرزندانی که آن‌ها را بازداشته‌اند از مسجد و حالا به دام اعتیاد و زن‌بازی‌ها و امثالهم افتاده‌ام) حالا تازه امثال من را که در راه مسجد می‌بینند در حال عجز و گریه التماس دعا می‌گویند و می‌گویند: از خدا بخواه نجاتمان بدهد!! و من در دلم می‌خندم که: اگر قرار بود خدا به همین راحتی‌ها کسی را نجات دهد که اینجا بهشت می‌بود!! آن زمان که از جلسات قرآن خانم‌های محل رویگردان بودی که نکند به تو بگویند “خانم جلسه‌ای” و فرزندت را از مسجد و نماز بازداشتی که نکند به او بگویند “حاجی” یا نکند دیوانه شوی و شوند باید به این عواقب فکر می‌کردی…

***

روی دوم سکه:

مدت‌های مدید بود که از شنا واهمه داشتم! می‌دانید چرا؟ چون وقتی نوجوان بودم، از یکی از دوستان که در چهار متری شنا می‌کرد پرسیدم: چطور من هم بتوانم در چهار متری شنا کنم؟ گفت: من معتقدم باید شجاع باشی و یک دفعه بپری توی چهار متری! خودت آنقدر دست و پا می‌زنی تا شنا کردن را یاد می‌گیری!
او آنقدر من را وسوسه کرد تا اینکه یک بار در حالی که چندان تجربه‌ای در شنا نداشتم و هیچ دوره آموزشی نگذرانده بودم، پریدم وسط چهار متری!
کمی دست و پا زدم و روی آب ماندم، اما بلد نبودم خودم را به گوشه‌ها برسانم! آنقدر دست و پا زدم تا انرژی‌ام تمام شد و خسته شدم و رفتم زیر آب!
خدا می‌داند که فاتحه‌ام را زیر آب خواندم!
چند ثانیه همینطور آب می‌خوردم تا اینکه بالاخره یکی پرید داخل آب و نجاتم داد…
از آن به بعد تا سال‌ها هرگز طرف آب نرفتم و شب‌ها کابوس غرق شدن می‌دیدم!
تا اینکه بعد از چند سال، به مرور به کلاس‌های آموزشی هیئت رفتم و بعدها به راحتی در چهار متری شنا کردم

بعدها می‌دانید چه چیز را فهمیدم؟
یک روز رفتیم باغ آن دوستی که آن ایده را داده بود، دیدم نامرد در باغشان یک استخر دو متری کوچک دارد که تقریباً هر روز تابستان آن‌جا می‌رود و شنا می‌کند!!!! [۱]

فهمیدید چه می‌خواهم بگویم؟

***

شیطان برای هر کسی زنجیر خاص او را دارد. یکی را (که احتمالاً استعداد مؤمن بودن را دارد و آموزش‌های کافی را دیده است) با ترس از زده شدن و دیوانه شدن از عبادت، از رسیدن به مراتب کمال باز می‌دارد و یکی را (که شنا بلد نیست و آموزش‌های کافی ندیده است) با نترساندن از دیوانه شدن، آنقدر شجاع می‌کند که یک دفعه و بی‌گدار به دریای اذکار و مستحبات بزند و تا مرز غرق شدن برود و دیگر از هر چه ذکر و عبادت است زده شود

و خَیرُ الاُمورِ اَوسَطُها

 

_______________

[پی‌نوشت مربوط به ۱] (بزرگ‌ترین اشتباه انسان‌های مذهبی ناشی این است که نسخه‌ای که خودشان طی سی سال نوشته‌اند، یک روزه در اختیار جوان مردم قرار می‌دهند! و این است فرق توصیه‌های امثال آیه الله بهجت که هر که برای شروع نسخه خواست، فرمود: “فقط واجبات را انجام دهید و محرمات را ترک کنید” و یک مؤمن ناشی در همین شهر خودمان که به جرم پیچیدن نسخه‌های عجیب و بردن جوانان تا مرض دیوانگی(غرق شدن)، چند روز پیش شنیدم که به خاطر اعتراضات والدین آن جوانان دستگیرش کرده‌اند و او احتمالاً در حین نسخه پیچیدن‌هایش فکر می‌کرده دارد قصر در بهشت می‌خرد!)

فقیرترین انسان!

خدا نکند یک جوان با خدا و مسجد غریبه باشد و این عادت تا پیری روی او بماند!

پیرمردی را سراغ دارم که در این هفت هشت سالی که در مسیر این مسجد جدید رفت و آمد دارم، همیشه جلو شیرین‌فروشی‌اش که دفتر اصلی‌اش را پسرانش در نقطه مرکزی شهر می‌گردانند و او قرار نیست مشتری داشته باشد و ندارد (و می‌تواند مغازه را هنگام نماز به راحتی تعطیل کند)، نشسته است و همه مردم می‌روند مسجد و برمی‌گردند، او همچنان جلو خانه‌اش نشسته است و یک بار هم پایش را به مسجدی که با او بیست قدم فاصله دارد نگذاشته! جالب است که مسجد شیرینی تمام مجالس تولد و شهادت ائمه را از او می‌خرد!!

 

یا پیرمردی بود که آنقدر پیر شده بود و از پا افتاده بود که می‌آمد از ابتدا تا انتهای نماز، جلو در مسجد می‌نشست و در انتها گدایی‌اش را می‌کرد و می‌رفت و یک بار نشد که بیاید داخل و نماز بخواند…

 

اما پیرمرد جدیدی چند روزی است نظرم را جلب کرده و در نگاه من، او فقیرترین انسان است!

او اواسط نماز می‌آید (فکر می‌کنم یک باغ دارد و از باغ می‌آید)، صورت و پاهایش را در حوض مسجد می‌شوید، لنگش را هم می‌شوید، قمقمه‌اش را از آب شیرین و خنک مسجد پر می‌کند، سپس میوه‌هایی که از باغ آورده، جلو در مسجد پهن می‌کند و آماده می‌شود تا نماز تمام شود و نمازگزاران بیایند تمام انگورها یا انجیرهایش را بخرند… بعد که فروخت پول‌هایش را می‌شمارد و می‌رود…

به خدا هر بار که او را می‌بینم از خجالت پیش خدا شرم می‌کنم و گریه‌ام می‌گیرد… انسان چقدر می‌تواند پست باشد و خدا چقدر می‌تواند از یک انسان رو برگرداند! آب و نان و شست و شو و روزی یک بنده در مسجد به دست او برسد، او تا درون یک مسجد و تا یک قدمی شبستان یک مسجد بیاید، اما حتی یک بار وضو نگیرد و نیاید داخل، نماز جماعت بخواند!!

 

پناه می‌برم به خدا در باقیمانده عمر و به ویژه در زمان پیری که بسیاری از انسان‌ها در پیری خود همه چیزشان را باخته‌اند…

خاطرات جبهه(!)

این را در انجمن‌های ساوه‌سرا نوشته بودم، حیفم آمد در وبلاگم ثبت نشود!

خاطره خوشی از دوران سربازی که من با نام “جبهه” از آن یاد می‌کنم! چه عیبی دارد!؟ بهتر از آن یارو است که گفت: من ۸ سال سابقه جبهه دارم! گفتند: کجای جبهه خدمت می‌کردی؟ گفت: ۲۰۰ کیلومتر پشت خط مقدم!!! (منظورش همان اصفهان بوده! لامصب هشت سال در شهرشان بوده و تکان نخورده!!)

*******

سر ظهر توی تابستون یزد، پونصد نفر رو آوردن دور محوطه چادرها گفتن تا شب وقت دارید یک سنگر روباه بسازید!! یعنی زمین رو چاله کنید، طوری که می‌رید داخلش و می‌شینید، فقط سرتون پیدا باشه! (یعنی حدود ۱ متر بکنید بره پایین)
آقا! بدبختی، ما افتادیم یک نقطه‌ای که با لودر هم نمی‌شد زمینش رو بکنی چه برسه به اون کلنگ نیم متری زوار در رفته!!! از بس سنگ بود و آفتاب هم زده بود، زمین شده بود مثل سیمان!!!
ما هر چی کلنگ زدیم، دیدیم فایده نداره! حتی چند بار داشتم از خستگی بالا می‌آوردم!
خلاصه، گفتیم کی به کیه! بذار ما سنگر رو مثل یه قبر بکنیم، طوری که بریم توش بخوابیم، فقط سرمون پیدا باشه!! اینطوری عمق چاله کمتر می‌شه! یه طوری هم تنظیم کردم که بیفته توی نهر و نیاز نباشه خیلی بکنم!! از طرفی قرار بود توی خشم شب بیان چک کنن و من گفتم از بین پونصد نفر اون هم توی تاریکی شب، عمراً بیان ببینن من چی کندم! می‌ریم توی قبر، یه کم خاک می‌ریزیم رو خودمون که پاهامون پیدا نباشه، سرمون رو بیرون می‌ذاریم، میان رد می‌شن می‌رن…
خلاصه شب، خشم شب زدن و آژیر و منور و اینجور چیزا و گفتن همه برن توی سنگرهاشون قایم بشن!
ما هم دویدیم رفتیم خوابیدیم تو قبرمون که تقریباً ۲۰ سانتی متر بیشتر عمق نداشت!! و یه کم خاک ریختیم رو خودمون و سرمون رو هم آوردیم بیرون!
از بس خشم شبشون طول کشید، من هم که خسته و کوفته بودم، دیدم عجب جای نرم و با حالیه! منور هم که می‌زدن، فکر می‌کردی تو بهشتی! بنابراین، گفتم بذار بخوابیم تا اینا کارشون تمام بشه!
آقا! چشمتون روز بد نبینه! این فرمانده ما که انصافاً شیطون رو درس می‌داد، با موتور راه افتاد به صورت رندوم سنگرها رو چک کنه!

من فقط یه وقت توی خواب متوجه شدم صدای داد و بیداد میاد! از خواب پریدم، دیدم نامرد صاف اومده بالا سر من، نور چراغ موتورش رو انداخته رو قبر من، داد می‌زنه: ۵۷!!! (کد روی لباس من توی جبهه ۵۷ بود! به نیت ماشین‌های ساوه که کدشون ۵۷ هست!!! و همه رو با کد صدا می‌زدن)
۵۷!!!!!!!!! مگه با تو نیستم!!
از قبرم جفت زدم بالا، سریع گفتم: بله قربان!؟
– این چیه کندی، لامصب!؟
– از ترس به تته پته افتادم: قبره قربان! ببخشید، سنگره قربان! نه روباهه قربان! نه یعنی سنگر روباهه قربان! (شبش به بچه‌ها می‌گفتم خوبه نگفتم قبر روباهه قربان!! یا مثلاً قبر قربانه، روباه!!!)
– گفت: خوبه، آره، قبر قشنگیه!! فردا صبح بیا دفتر من، این قبر رو به نامت بزنم!!! Laughing  و گازش رو گرفت و رفت…

آقا ما تا فردا هزار تا فکر و خیال کردیم، گفتیم این نامرد احتمالاً می‌گه چون قبرکن خوبی هستی، برو توی محوطه، قبر تمام بچه‌ها رو بکن!
تا صبح با بچه‌ها تو چادر حدس می‌زدیم چه بلایی سر من خواهد آورد و می‌خندیدیدم Laughing

خلاصه، فردا شد، گفتیم اون که جایی یادداشت نکرد که ما کی هستیم، ما هم که عمراً از جلوش رد بشیم که یادش بیفته، ولش کن بابا!! نرفتیم دفترش و الحمد لله ختم به خیر شد!! Very Happy

خلاصه، دوران شیرینی بود… Smiling Winking

وضعیت افغانستان

یکی از افاغنه که سال‌ها در ساوه زندگی می‌کرد و در کلاس‌های من هم شرکت کرده بود، چند ماه پیش به خاطر قوانین ایران، مجبور شد که به کشورش برگردد. در این مدت از او خبر نداشتم تا اینکه امروز ایمیلی از او دریافت کردم:

سلام اینجا هرروزجنگ هرروزانتحاری هرروز کشته اینجا وضعیت امنیتی خوبی ندارد سلاح مثل اب خوردن تو دست همه است..

نمی‌دانم افغانستان بالاخره کی روی خوش را خواهد دید؟

کی شاهد خواهیم بود که رهبری مثل امام خمینی و امام خامنه‌ای بیاید و بتواند سنی و شیعه را این چنین مهربان در کنار هم قرار دهد؟ کی مذهبی‌های دنیا (چه مسلمان،‌ چه یهودی، چه مسیحی، چه بودایی و …) دست از تعصب بی‌جا بر می‌دارند؟

دیشب که این ویدئو اعصابم را حسابی به هم ریخت:

مستندی در مورد مظلومیت مردم میانمار

و امروز هم که این ایمیل! 🙁