مجید (برادر کوچکتر) که میداند من همیشه در کمدم تخمه دارم (که طبق گفته اسلام که خوردن کمی نمک قبل و بعد از غذا سفارش شده، بعد از غذا کمی بخورم که شوریاش جای نمک بعد از غذا را بگیرد) مهدی رضا (خواهرزاده فسقلیام) را فرستاده که از من برای خودش تخمه بگیرد.
مهدی رضا آمده و میگوید: دایی! دایی مجید میگه یه کم تخمه بده هوس کردیم… من هم دستانش را پر کردم و رفت.
چند لحظه بعد مجید از داخل حال داد زد که: واقعاً همین ده تا دونه تخمه حق من بود؟ حالا خوبه خودم اینا رو برات میخرم میارم!!
گفتم: میخواستی ظرف بزرگتری بفرستی که من بتونم بیشتر از اون بهت بدم. توی مشت این فسقلی ۱۰ تا دونه تخمه بیشتر جا نمیشد!!
اما جداً چه صحنه جالبی بود! از آن صحنهها بود که هیچ وقت فراموشش نمیکنم. مثل آن صحنه که وقتی دنبال مهدی میکردم، پشت بابایش قایم میشد و داستانش را اینجا نوشتم: اللهم إنی اعوذ بک
تصور کنید! چه چیزهایی از خدا خواستیم، اما ظرف وجودمان به اندازه ده تا تخمه بیشتر جا نداشت!
چه گناهی دارد آن مظلوم؟
لابد هر بار که میگوییم: اللهم انی اسئلک الفوزَ بِالجنه… داد میزند که: ظرف وجود خود را بزرگتر کن تا آنچه میخواهی در آن جا بگیرد.
برخلاف خیلیها که (حداقل در حرف) روزی ده بار میگویند: چه گناهی کرده بودیم که در ایران به دنیا آمدیم؟ من روزی ده بار میگویم: چه کار نیکی کرده بودیم که پاداشش به دنیا آمدن و زندگی در ایران بود؟
یکی از دوستان از هند آمده است و از اوضاع آنجا میگوید که فساد بیداد میکند! کافیست حدود ۹ هزار تومان بدهی تا زیباترین دخترانشان شب را با تو باشند!! میگفت متأسفانه خیلیها (حتی خیلی از ایرانیها) وقتی وارد آن کشور میشوند، وارد این حیطهها میشوند!
خودم در مستندهایی در مورد کشورهای دیگر مثل انگلیس و آمریکا و … دیدهام که خودشان از زبان خودشان کشورشان را به تصویر کشیدهاند.
در یکی از مستندها در مورد آمریکا، یکی از معضلات کشورشان را یک اصطلاح انگلیسی بیان کرد که من نمیتوانم اینجا بنویسم، چون ممکن است فیلتر شویم، اما معنی فارسیاش «بیش از حد شراب خوری» میشود. میگفت البته این روزها سازمانهایی ناظر بر میزان الکل و شرابی که افراد میخورند تأسیس شده است که در خیابانها گشت میزنند و اگر ببینند کسی بیش از حد مستی کرده و ممکن است نتواند روی پای خود بایستد و یا یاغیگری کند، مدتی پیش خود نگهش دارند یا جریمه کنند تا تکرار نشود!!
تصور کنید! تفاوت دو کشور از کجا تا کجاست؟ در کشور ما گشت ارشاد باشد که به آن دختر و پسری که فعلاً داغ هستند و نمیدانند چه بلایی سر خود میآورند، هشدار دهند که پاک باشید و آنجا سازمانی باشد که نظارت کند بدمستیها!!
هر بار که این مستندها را نگاه میکنم فکر میکنم چقدر به خدا مدیون خواهیم بود از اینکه در چنین کشوری زندگی میکنیم.
یکی از بزرگترین اضطرابهایم این است که نکند خدا بگوید از بین میلیاردها انسان، تو را در بهترین و پاکترین کشور دنیا آفریدم، حالا این بود رسم تشکر؟
و یا صدا و سیمای کشورها را مقایسه کنیم:
بخشی از صحبتهای خصوصی یکی از همشهریهای ما در کشوری اروپایی:
یکی از اعتراضات بالشخصه من اینه که از ساعت یازده به بعد وسط یک فیلم سینمایی خوب و عالی که ادم میخواد نگاه کنه ده بار تبلیغات جنسی فاح_شه خونه ها رو لخ_ت و عور نشون میده. که هم لج من هم لج همسرم رو در میاره. ما همش مجبوریم دگمه رو عوض کنیم و منتظر بمانیم تا این تبلیغات مزخرف تموم بشه تا بتونیم دوباره فیلم رو تا ده دقیقه دیگه ببینیم. این تکرارها و تجاوز ها ما رو کفری میکنه . این در واقع نوعی تجاوز به حقوق بیننده ای است که مجانی تلویزیون تماشا نمیکنه بخصوص اینکه تو کشورهای اروپایی هر ماه باید یک مبلغ به سازمان مخصوص تلویزیون و رادیو و یا شبکه خصوص پرداخت بشه تا اصلا کسی مجاز باشه تلویزیون و یا رادیو استفاده تماشا کنه مثل ایران نیست. حتی اگر تلویزیون و رادیو هم کسی داشته باشه باید اونو به ثبت این سازمان کنترل تلویزیون و رادیو برسونه و به اشون خبر بده که تلویزیون و رادیو داره وگرنه هر چند وقت با ماشین مخصوص از خیابان با دستگاههای عبور میکنند و فرستنده رو پیدا میکنند و ممکنه غافلگیرانه زنگ بزنند و بخوان بیان تو خونه. اونوقت فرد باید جریمه سنگینی بپردازه. خوب با توجه به اینکه اکثر افراد این هزینه رو هر ماه پرداخت میکنند. از طریق شبکه های تلویزیونی اینجور مورد بی حرمتی هم واقع میشن.
تصور کنید! با خواهر، مادر یا حتی همسر خود نشستهاید و تلویزیون میبینید. باور کنید از گفتن اینکه چه خواهید دید خجالت میکشم چه برسد به اینکه بخواهیم با هم چنین صحنههایی را ببینیم.
گاهی فکر میکنم مرد میخواهد کسی در چنین کشورهایی زندگی کند و پاک بماند. حقیقتاً سخت است. نمیدانم خدا با این بندههای خدایی که در خارج هستند و نمیخواهند اما خواه ناخواه به فساد کشیده میشوند، چطور حساب و کتاب خواهد کرد.
اما صدا و سیمای خودمان را در نظر بگیرید: خدا شاهد است، وقتی خبرنگاران و مجریانمان را میبینم، اشک میریزم که چقدر این افراد پاک و نورانی هستند. انگار به اندازه یک طفل هم گناه مرتکب نشدهاند. تمامشان از برترینهای علمی کشور و با ایمانترینها هستند.
نهایت گناهی که ممکن است در تلویزیون ما دیده شود، خندیدن یک زن و مرد با همدیگر است!!
نمیدانم کجا خواندم که: گروهی از خارجیها وقتی برای مدتی در ایران زندگی کرده بودند و صدا و سیمای پاک ما را دیده بودند، گفته بودند: صدا و سیمای شما خودش یک حوزه علمیه است!
حقیقتاً راست میگوید. کافیست از صبح تا شب شبکه یک را ببینی تا مثل یک طلبه با کلی مطلب و حدیث و امثالهم آشنا شوی. تفریحت هم سر جای خود خواهد بود. فرزندت هم تحت بهترین تعالیم قرار خواهد گرفت. حتی اگر قرار است یک فیلم خارجی نشانت دهند، زشتترین بخشهایش را برایت حذف کردهاند تا تحریک جنسی نشوی و اعصابت راحت باشد و در عوض مفهوم زیبای فیلم را بگیری نه هدف شوم آن را.
نمیدانم ما میتوانیم جواب خدا را بدهیم که چنین حوزه علمیهای داریم یا خیر؟
البته نمیخواهم بگویم در آن گناه نیست، طبیعی است که بدی در همه جا رخنه کند. من در مسجد هم گاهی افراد بدی میبینم که شاید در خیابان نمیبینم. این طبیعیست.
اما در کل، صدا و سیمایمان بلاشک سازندهترین رسانه دنیاست.
هیچ چیز مثل گناه به خصوص گناهان جنسی اعصاب مردم یک جامعه را به هم نمیریزد. تصور کنید شما در خیابانهای یک شهر مثل نیویورک حرکت کنید و هر کجا که نگاه میکنید، تحریک جنسی شوید! از تبلیغات روی اجناس بگیرید تا پوسترهای کنار خیابان تا خانمهایی که دم در کاوارهها ایستادهاند و دعوتت میکنند بروی داخل تا خانمهایی که از کنارت عبور میکنند که از خانمهای کاواره بدترند و خلاصه همه چیز و همه جا. سردردهای شدید، عدم تمرکز روی کار، انواع اعتیاد و خلاصه همه بدیها، چیزهایی است که در چنین جوامعی باید منتظرش بود.
حالا تصور کنید اسلام به درستی بین همه ما حاکم میبود و مدینه فاضله میداشتیم! خیلی حیف است که ما هرگز چنین جامعه و شهری را تجربه نمیکنیم، نه؟ آیا نصیبمان خواهد شد که حتی فقط یک روز چنین جامعهای را درک کنیم؟ جامعهای که همه چیزش از روی عقل و دین اداره میشود. اگر قرار است مفهوم اتومبیل در چنین جامعهای باشد، طوری استفاده شود که هیچ کس ناراضی نباشد. اگر قرار است جدیدترین تکنولوژیها مثل اینترنت در آن باشد، به بهترین نحو از آن استفاده شود. همه با هم دلسوزانه رفتار کنند و خلاصه همه چیز پر از رحمت باشد.
امیدوارم خدا ما را مدیون این کشور و این نظام قرار ندهد که خارج شدن از دینش بسیار سخت باشد.
از آن آدمهایی هستم که به شدت اتفاقات اطرافم که به من ربط داشته باشد را زیر نظر دارم. شاید بسیاری از خستگیهای ذهنیام به خاطر همین است!
کوچکترین رفتار دیگران در قبالم بسیار مرا به فکر فرو میبرد.
– نکند به او برخورده!
– نکند بد صحبت کردم!
– نکند خوب تدریس نکردم!
– نکند اینطور فکر کند! نکند آنطور فکر کند…
– فلانی فلانجور نگاه کرد، فکر میکنم به خاطر فلان رفتارم بود!؟ یا شاید نه، به خاطر آن یکی رفتار!؟
– مطمئنم به خاطر فلان رفتارم فلان فکر را خواهد کرد و احتمالاً فردا فلانطور خواهد شد!
و خلاصه هزار فکر و خیال دیگر!
جالب است که اکثر اوقات به این نتیجه میرسم که اصلاً قضیه آنطور که فکر میکردم نبوده و چه بسا صد و هشتاد درجه معکوس بوده است!
مثلاً در یکی از مؤسسات قرار بود یک درس خاص به من سپرده شود. یک روز خیلی اتفاقی از زبان یکی از دانشجوها شنیدم که درس ایکس قرار است با فلان مربی تشکیل شود. از همان لحظه اول که در کلاس بودم شروع کردم به فکر و خیال تا حدود یک هفته!! باور کنید هزار دلیل و منطق برای خودم ساختم که به خاطر آنها آن درس را به من ندادهاند و به فلانی سپردهاند.
بعد از یک هفته فکر و خیال و خودخوری، کاشف به عمل آوردم که اصلاً آن دوره ربطی به دوره مورد نظر من نداشته و به خاطر یک تشابه اسمی این سوء تفاهم رخ داده و دوره مربوط به من همچنان پا برجا خواهد بود.
یا مثلاً امروز که دلیل اصلی نوشتن این مطلب بود:
مطالبی که در صفحه اول سایت مینویسم معمولاً توسط سایتهای مختلف که از طریق RSS سایت در خبرخوانهای خود مطلب را میخوانند، بین کاربرانشان لینک داده میشود و معمولاً تعداد کلیکهایش زیاد است.
حدود دو هفته بود که میدیدم این اتفاق نمیافتد و آنطور که باید نیست!
دو هفته است که فکر و خیال میکنم!!!
نکند فلان مطلب باعث شده به مدیر فلان سایت بربخورد چون در بخش نظرات یک جمله نوشته بود که نشان از عصبانی بودنش داشت!! (حالا جالب است که بنده خدا شاید هیچ قصدی نداشت، فقط خیلی مؤدبانه سلام کرده بود و گفته بود فلانی! ممنون که به سایت ما لینک دادهای این لینک از سایت ما هم جالب است که بد نیست به کاربرانت معرفی کنی. من این جمله را نماد این گرفته بودم که دارد طعنه میزند که چرا بدون اجازه به فایل روی سایت ما لینک دادی!)
یا فکر و خیال میکردم که لابد کلاً فید سایت ما را از سایتهای مورد علاقهشان به خاطر فلان مطلب پاک کردهاند.
خلاصه کلی فکر و خیال تا اینکه امروز یکی از کاربران ایمیل زد که: فید سایت شما چند روز است که آپدیت نمیشود و اخبار جدیدتان در آن نمایش داده نمیشود در حالی که من میبینم روی صفحه اول سایت موجود است!!
تا این را خواندم برق از چشمانم پرید!!
یک وااااااااااااااااااااااای کشیدم و محکم کوبیدم به پیشانیام!
RSS را چک کردم دیدم اصلاً از یک خط از کدها، خطای برنامهنویسی میگیرد! و این یعنی اینکه بخش اطلاعرسانی اخبار خراب بوده و هر مطلبی که مینوشتم به دست مشترکین فید نمیرسیده!!
تازه یادم افتاد دو هفته پیش یک تغییر در لینکهای مقالات در کل سایت داده بودم که انگار در این فایل سهواً یک پرانتز را از جا انداخته بودم 🙁
تمام آن فکر و خیالها یادم میآمد و به خودم میخندیدم!!
دیگر تصمیم گرفتهام که در مورد هیچ اتفاقی تا زمانی که مطمئن نشدهام، به هیچ وجه فکر و خیال نکنم!! آنقدر صبر میکنم تا دلیلش مشخص شود و بعد در موردش فکر خواهم کرد. دنیا ارزش این همه فکر و خیال و نگرانی الکی را ندارد!
حدود یک هفته هست که هر روز چندشم میشود! بگویید چرا!
خبر دار شدیم که یکی از بچههای محل که البته چند سالی از من کوچکتر است اما زمانی که نوجوان بودیم، با هم سلام و علیک داشتیم، دور میدان شهرداری با موتور زمین خورده و رفته زیر این ماشینهای بزرگی که سیمان میسازد!!
تا دو سه روز خبر دقیقی نبود تا اینکه مادرمان برای اینکه خیال کل خانواده راحت شود و هر روز هی نگویند از آن بنده خدا چه خبر؟ مجید (داداشم که با او بیشتر رفت و آمد دارد) را مجبور کرد که با آن بنده خدا که در تهران بستری است تماس بگیرد و ببیند چه شده؟ هر چند رویش نشده بود بگوید که پایم را قطع کردهاند، اما مجید بعداً از پدرش پرسیده بود و فهمیده بود… خلاصه، بالاخره مشخص شد که یکی از پاهایش را از ران قطع کردهاند و پای دیگرش هم انگار امیدی نیست و باید کلی عمل بشود. کلیه و همه اعضا و جوارحش انگار جا به جا شده بوده است.
یکی از همسایهها که موقع تصادف او را دیده بوده، گفته بود امیدی نیست زنده بماند!
بگذریم، فعلاً که همه هیأت و مسجد و هممحلیها دست به دعا شدهاند که حالش بهتر شود.
از اینها که بگذریم، از همان روزهای اول که گفته شد هر دو پایش را قطع کردهاند، تمام فکرها به یک سمت رفت!
این بنده خدا، زمانی که نوجوان بود، به خاطر ارث پدری، قد کوتاهی داشت. من یادم هست که در دوران راهنمایی، خیلیها متأسفانه او را مسخره میکردند. (البته آنقدرها هم کوتاه نبود، اما به هر حال، غرورش شکسته شد)
آنقدر آن رفقای نامرد (که خدا میداند در قیامت ما بابت این مسخره کردنهایمان چقدر و چطور مؤاخذه شویم) او را مسخره کردند تا اینکه تا دو سال مدرسه نمیرفت! به مادر و پدرش اعتراض میکرد که چرا قد من کوتاه است!؟ تقصیر شماست!!
پدر و مادرش آنقدر این دکتر و آن دکتر رفتند و هورمونهای خاص زدند تا اینکه انصافاً قدش بلند شد.
فهمیدید ذهن همه کجا رفت؟
(هر چند که درست نیست که هر قضیهای را به قضیه دیگر ربط بدهیم)
خیلیها را دیدهام که دست در خلقت خود بردهاند و من به این نتیجه رسیدهام که خدا این را هرگز دوست ندارد.
یکی از دختران همسایه، بینی و چشم و غیرهاش را عمل کرد که لابد خوشگلتر شود و لابد شوهر خوشگلتری گیرش آید! یا از دست حرفهای دوستان در امان باشد.
باور نمیکنید اگر بگویم سن او دارد به ۴۰ سال نزدیک میشود و هنوز… 🙁
نمیدانم چه رازی است! هر چه هست، فکر میکنم خدا دوست ندارد کسی در خلقتش دستکاری کند.
شاید هیچ کدام از مطالبم را به اندازه این مطلبم دوست ندارم:
امروز یکی از دوستان سی چهل سالهام را بعد از مدتها دیدم. بعد از کمی صحبت گفت: اقدام نکردی؟ گفتم برا چی؟ گفت: معمولاً در این سنین برای چی اقدام میکنن؟
بالاخره دوزاریام افتاد که منظورش ازدواج است!
گفتم: حالا تا ۳۵ سال وقت هست 😉
گفت: مرد حسابی! تا اون موقع که عقلت کامل میشه و دیگه ازدواج نمیکنی که!!!
اول فکر کردم شوخی میکند، اما کمی که توضیح داد، دیدم واقعاً جدی میگوید!
میگفت: خدا وکیلی! من اگر الان و در این سن میخواستم ازدواج کنم، بلا نسبت غلط میکردم!!
میگفت: ازدواج با هیچ عقل سالمی جور در نمیآید!!
گفتم: والا به قول شما، من همین الان هم هر چی فکر میکنم میبینم ازدواج کنم که چی بشه!؟ مگه بیکارم!؟
گفت: راست میگی! حواسم نبود که شما همین الان هم عقلتون کامله! 🙂
اما جدا از تمام این شوخیها، به صحبتهای رد و بدل شده بین ما دقت و فکر کنید! حقیقتاً یکی از نکات فراموش شده در مورد ازدواج در سنین بالا همین است! حقیقتاً ازدواج، عشق میخواهد. هر کجا هم که عقل وارد شود، عشق خارج میشود. انسان هم که هر چه بزرگتر میشود، عاقلتر میشود و میتوان گفت از عشقش کمتر میشود.
من افرادی را میشناسم که وقتی از سن ۳۰ سال گذشتهاند، دیگر هیچ رغبتی برای ازدواج نداشتهاند… یعنی انسان اگر تا ۳۰ سال دوام بیاورد، دیگر خیلی سخت است که عقل اجازه دهد که برود به سمت ازدواج!
نکته جالبی بود که باعث شد نظرم در مورد ازدواج تا حدودی عوض شود! به نظرم باید هر چه سریعتر تا فعلاً عقل کاملتر از این نشده ازدواج کنیم!!!
چند روز بود که سِرور سایت با مشکل مواجه شده بود (انگار رم سیستم از کار افتاده بود). با یکی از دوستان که روی این سرور با هم همکاری میکنیم، آنقدر تماس و پیگیری داشتیم که هر دو از اضطراب اینکه اطلاعات و کاربران و مشتریها و… چه خواهند شد؟ داشتیم دیوانه میشدیم! تا بخواهیم اطلاعات را از آمریکا به آلمان منتقل کنیم، کلی وزن کم کردیم.
معمولاً سالی یک بار سایت با این نوع مشکلات مواجه میشود و اضطرابهایش من را تا مرز سکته میبرد!
پریروز تقریباً اوج اضطرابها بود و تا شب، کار تقریباً تمام شد.
جالب است که همان شب، شبکه «نمایش» فیلم «گاو» را گذاشته بود!
انگار که روی صحبتش با من بود!
فیلم «گاو» که یادتان هست؟
مشتحسن آنقدر به گاوش (دنیا) وابسته شده بود که باورش نمیشد گاوش مرده است! وقتی فهمید که واقعاً گاوش مرده، دیوانه شد و به نوعی خودش گاو شد. آخر، همان گاو بازیهایش (وابستگیهایش به دنیا) باعث شد که از پرتگاه بیفتد و بمیرد!
بلانسبت(!) شده است حکایت ما:
مشتحمید آنقدر به سایتش (دنیایش) وابسته شده بود که باورش نمیشد سایتش داون شده است! وقتی فهمید که واقعاً سایتش داون شده، دیوانه شد و… (فعلاً پایان داستان «سایت» پخش نشده!!)
اما از شوخی گذشته، انسانها عجب وابستگیای به گاوهایشان دارند! اینطور نیست؟
(یک شوخی: به جای جمله آخر، میخواستم بنویسم: انسانها عجب گاوهایی هستند! گفتم نکند به گاوها بربخورد! 🙂 )
پینوشت: دیشب خواب میدیدم که لپتاپم از روی میز با صورت(!) به زمین خورده و تمام اغنام و احشامش بیرون ریخته! (تصور کنید! سه میلیون تومان…پَر!) هر چه کلهام را تکان دادم که از خواب بپرم فایده نداشت که نداشت! کم کم داشت باورم میشد که خواب نیستم که الحمد لله گوشی زنگ خورد و از خواب پریدم! اگر بدانید چقدر خوشحال بودم از اینکه فقط یک خواب بود!! 🙂 کلاً عادت کردهام! از این مسائل که پیش میآید، خودم میدانم که خواب هستم!! آنقدر سرم را تکان میدهم تا از خواب بیدار شوم! البته هفته پیش متوجه شدم که یکی از فلشهایم که حاوی اطلاعات خیلی مهمی است، گم شده. هر چقدر سرم را تکان دادم فایده نداشت!! 🙂 تا اینکه امشب در یکی از مؤسسات یکی از مسؤولین مؤسسه سر کلاس آوردش و گفت که روی یکی از سیستمها در سایت طبقه پایین پیدا کرده! گل از گلم شکفته بود! به همه بچههای آن کلاس ۵ نمره هدیه دادم!!!
امروز جایی بودم که بحث سر این بود که این طوقها و قمه زدنها و گلمالی کردنها و قربانی کردنها و غیره همه باعث میشود خارجیها سوء استفاده کنند و به ضرر دین تمام میشود. همه اینها را فیلمبرداری میکنند و در کشورشان پخش میکنند و میخندند!
البته تا حدودی با برخی کارها که بدعت به حساب بیاید مخالفم، اما وقتی صحبت از اینها بود، من به این آیه فکر میکردم:
وَ نُنَزَّلُ مِنَ القُرانِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحمهٌ للمُؤمِنینَ وَ لا یَزیدُ الظّالِمینَ الاّ خَساراً
[از قرآن چیزی نازل میکنیم که برای مؤمنین، شفا و رحمت است و برای ظالمین چیزی جز خسران نیست]
دقت کنید: از قرآن یک چیز واحد بیرون بیاید (برداشت شود) در حالی که برای دو دسته انسان دو تأثیر مختلف داشته باشد: برای یکی شفا و رحمت و برای دیگری خسران!
فکر میکنم حکم عزاداریهای ما هم همین است. در بین خودمان، اینها به معنی ارادت مردم به اباعبدالله (علیه السلام) است و باعث تحکیم عشقمان به ایشان، اما همین موضوع، برای ظالمین عالم، خسران است.
چه خسرانی؟
خسران از این بیشتر که به جای نمایش عشق و ارادت مردم به امامشان و تفسیر اینکه امام حسین که بود و چرا آن واقعه را آفرید، بیایند از همین واقعه زیبا، برخی وفایع را نشان دهند و خود و مردمشان را بیش از گذشته از راه حق دور کنند؟ چه خسرانی بیشتر از اینکه انسان دنبال دلیلی بگردد که به خودش ثابت کند که حالا که به راه حق نمیرود، خوب کاری میکند!! به خودش ثابت کند که حق دارد که گمراه است!!
خوب، نتیجهاش میشود همین که هر روز مردم دنیا پستتر و گمراهتر از دیروز میشوند.
اصلاً فکر میکنم خاصیت حق همین است.
یعنی هر حقی در هر نقطهای از جهان، برای اهل ایمان، موجب تحکیم ایمان و برای اهل کفر و ظلم، باعث کفران و گمراهی بیشتر میشود.
و یا در مسائل سیاسی در کشور خودمان، بارها یاد این آیه افتادهام! بارها دیدهام که یک گروه که بر همه واضح است که گمراه هستند، از رفتار حق سوء استفاده میکنند تا خودشان را گمراهتر کنند! عجیب است! مثلاً زمانی بود که در بحث تقلید، این قضیه اتفاق افتاد. گروه حق «تقلید» را نماد روشنی از عقلانیت و هدایت میداند. گروه حق معتقد است که همانطور که در مسائل پزشکی و در هر مسأله فنی از دکتر و صاحب فن تقلید میکنیم باید در مسائل دینی نیز برای گمراه نشدن از یک مرجع، تقلید کنیم. اما گروه فاسد، همین موضوع را دستآویز قرار داده بود و برای گمراهتر کردن خودش میگفت: تقلید یعنی استفاده نکردن از عقل!!! «تقلید» برای مؤمنین هدایت بوده و هست و برای کافران، گمراهی و خسران.
حتی در روایات داریم که «بیماری» برای اهل ایمان، نوعی غفران و بخشش است و برای اهل کفر، نوعی عذاب. حالا چه برسد به قرآن و عزاداری.
((ابن عباس)) مفسر معروف نقل مى کند: مسلمانان صدر اسلام هنگامى که پیامبر (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) مشغول سخن گفتن بود و بیان آیات و احکام الهى مى کرد گاهى از او مى خواستند کمى با تانى سخن بگوید تا بتوانند مطالب را خوب درک کنند، و سؤالات و خواسته هاى خود را نیز مطرح نمایند، براى این درخواست ((راعنا)) که از ماده ((الرعى )) به معنى مهلت دادن است به کار مى بردند: یا رسول الله! راعِنا!
ولى یهود همین کلمه راعنا را از ماده ((الرعونه )) که به معنى کودنى و حماقت است استعمال مى کردند (در صورت اول مفهومش این است به ما مهلت بده ولى در صورت دوم این است که ما را احمق کن!).
گفتهاند که یهودیان آن زمان، در جمع خودشان که بودند، این موضوع را نقل میکردند که: «مردم دور محمد جمع میشوند و میگویند: ما را احمق کن!!»
به خاطر همین یک کلمه، آیه نازل شد که البته امروزه بخشی از سیاست کلی یک نظام اسلامی را مشخص میکند:
ای کسانی که ایمان آوردهاید، دیگر نگویید «راعِنا». در عوض بگویید «اُنظُرنا» (به ما نگاه کن) و آنچه دستور دادهایم، گوش فرا دهید و بدانید که برای کافرین عذابی دردناک خواهد بود.
شاید به همین دلیل باشد که خیلی از علما با اصل این نوع عزاداریها مخالفت نکردهاند بلکه جایی که سوء استفاده بشود، آنجا این کار را ممنوع کردهاند که فکر میکنم ترکیب این دو آیه که عرض کردم همین میشود. یعنی اصل موضوع (اگر بدعت نباشد) مشکلی ندارد اما اگر سوء استفادهای در کار باشد باید در آن شرایط به نوع دیگری آنرا انجام داد که مورد سوء استفاده نباشد: بگویید «اُنظُرنا».
امشب فرصتی دست داد که به هیأت خودمان بروم و همراه با زنجیرزنان هیأت، گشتی در شهر و تکایای دیگر بزنم.
حقیقتش تا اواسط راه که رفتم، پشیمان شدم و برگشتم خانه.
از بس اوضاع، وحشتناک بود!
– خیلیها که حتی کمتر از ۲۰ سال داشتند تا سنین بالاتر در کمال تعجب آنقدر سیگار میکشیدند که خیلی از تکایا از بوی بد سیگار قابل تحمل نبود. تا چند دقیقه جایی میایستادی میدیدی بوی سیگار امانت نمیدهد!
– فقط جلو هیأت ما بیش از ۱۰۰ گوسفند را جلو چشمان آن همه جوان و کودک که آماده تماشا و الگوگیری هستند قربانی کردند! به خصوص گاوها که تماشاچی بیشتری داشتند و بسیار هولناکتر کشته میشدند. تصور کنید، با آن چاقوی تیز چنان زیر گلوی گاو کشید که با یک ضربه، سر، تقریباً به طور کامل جدا شد! پیش از این گفتهام که در همین محله سر چندین انسان بیگناه توسط همین افرادی که سالهای قبل، اینطور گوسفند و گاو را میکشتند و با همین نوع چاقوها، بریده شده است!
وقتی ترس از چاقو و بریدن سر، ریخت، طبیعیست که فردا آن چاقو را زیر گردن یک انسان هم میگذارند. بیخود نیست که میگویند: زن به قصاب ندهید. قصاب، بیرحم است.
– خون این گوسفندها همه جا را گرفته بود و کسی نبود که زمین را بشوید که این همه انسان با پای خونی وارد مسجد و حسینیه نشوند.
– شوخیها و حرفهای زشت و موبایلها و غیره بماند.
>> من انسان خوشبینی هستم. بنابراین، خیلی گشتم که اشکی یا نشانهای از تغییر یا بهبودی ببینم، نشد که نشد.
به این فکر میکردم که هیئاتی مثل برخی هیأتهای شهر ما شاید اگر نباشد امام حسین راضیتر باشد!
تصور کنید دو جوان در دو جمع قرار بگیرند: یکی در جمع افرادی که همه معتاد و خلافکار باشند و حالا به نام امام حسین و به کام خودشان دور هم جمع شدهاند. او با آنها نشست و برخواست میکند و اوضاع وحشتناک آنها را میبیند. فکر میکنید نهایت آرزوی او چه خواهد بود؟ شاید این: خدایا مراقبم باش که گمراه نشوم! (مثل برخی جوانان غربی که شاید بزرگترین آرزویشان این باشد که الکلی و اهل زنا نشوند! چون همه افراد اطرافشان هستند…)
یکی دیگر در جمع انسانهایی است که نور از زندگیشان میبارد. آرزوهای بسیار دست بالایی دارند: دیدار با امام زمان، حفظ قرآن، رسیدن به مقامات عالی علمی و عملی… حالا حداقل آرزوی آن جوان که در این جمع است، چه خواهد بود؟
شاید حالا بتوان درک کرد که چرا امام علی (علیه السلام) یکی از بدترین عذابها را در دعای کمیل اینچنین بیان میکند:
هیأتی که از کودکی محرمهایم را آنجا بودهام، رئیسی داشت که از آنجا که مؤسس هیأت بود، ریاست هیأت امنا را نیز به عهده داشت. هیچ کس در ابهت و مدیریتش شک نداشت. بسیار قاطعانه و با درایت هیأت به آن عظمت را مدیریت میکرد و هیچ مشکلی از نظر اختلافاتی مدیریتی و… وجود نداشت.
تا اینکه متأسفانه ماه گذشته، او مرحوم شد.
بعد از فوت او، تازه اختلافات شروع شد. هر کدام از اعضای هیأت امنا، ساز خود را زدند. یکی قهر کرد و یکی به آن یکی تهمت زد و خلاصه همچنان خبرهایی میرسد که این اختلافات دارد به جاهای باریک میکشد!
از این نوع اختلافات زیاد دیدهام. هر بار که میبینم یاد این آیه زیبا میافتم:
[اگر در آنها (آسمان و زمین) خدایی به جز الله میبود، مطمئناً هر دو به فساد کشیده میشدند]
____
اگر فرصت کنم، باید یک تحقیق اساسی انجام دهم که چرا اسلام به «یگانه بودن خدا» اینقدر تأکید دارد. مثلاً «لا إله إلا الله» بسیار تأکید شده. خواندن سوره «قل هو الله» بسیار تأکید شده. آیه الکرسی و بسیاری دیگر از سورهها و آیاتی که شامل لا إله إلا الله هستند بسیار تأکید شدهاند.
آیا رد دین مسیحیت که احتمال میرفت بزرگترین دین دنیا شود، هدف اصلی بوده است؟ یا اینکه تأکیدی بوده است بر «توحید» که مهمترین اصل دین اسلام است؟
حدود یک ماه و اندی است که نتوانستهام چیزی به وبلاگ و حتی سایت اضافه کنم.
حقیقت این است که آنقدر درگیر کار و درس بودهام که اگر بعد از ۱۰ شب که از کلاسها میآمدهام، حتی نیم ساعت وقت اضافه پیدا میکردم و میکنم باید حواسم به درسهای ارشد باشد و بنشینم مقالات و تمرینات اساتید را تکمیل کنم و یا صداهایشان را که دوستانم ضبط کردهاند و ارسال کردهاند، گوش کنم. الان هم که عصر جمعه است، بعد از یک کلاس ۵ ساعته و نفسگیر در صبح و اینکه دوره عصر جمعهام تمام شده، چون تعدادی از دوستان ایمیل زدند و گفتند کمپیدا شدهاید؟ آمدم بنویسم که زندهام! نگران نباشید 🙂
هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم (و دوست هم نداشتهام) که آنقدر درگیر دنیا شوم که فرصت نداشته باشم بروم نماز جماعت و جمعه، چه برسد به اینکه مثل قبلترها، نیم ساعت زودتر بروم مسجد و در سکوتش بنشینم، فقط فکر کنم.
حالا میفهمم چه انرژی وصفناپذیری به انسان میدهد مسجد و نماز جماعت.
عجیب است که تازگیها حرفهای منفی بیشتر میزنم!! «خستهام»، «حوصله ندارم»، «دل و دماغ ندارم». سابقه نداشت کسی از این حرفها از من بشنود! هر وقت میگفتند: چطوری؟ اگر حتی در بدترین شرایط بودم، میگفتم: عالیام، عالی! بهتر از این نمیشوم 🙂 اما مدتیست که کار زیاد و توفیق کمتر در مورد شرکت در مساجد و مجالس مذهبی، روحیهام را ضعیف کرده است.
دعا کنید هیچ انسانی به شهوت گرفتار نشود. یکی از بدترینهایش شهوت کار و مادیات است. آنقدر تو را میکشد به سمت خود که دیر بجنبی میبینی از پا افتادی و هر چه درآوردی باید بدهی خودت را مداوا کنی!! دوباره سالم میشوی، باز هم میروی به آن سمت… گاهی فکر میکنم یک معتاد به مواد مخدر با من فرقی ندارد! او دچار شهوت مواد مخدر است و من دچار شهوت کار. او میبیند که دارد بیچاره میشود و نمیتواند دل بکند، من هم میبینم که سلامتی، توانایی و راندمان کاریام دارد با کار زیاد، کاهش مییابد، اما نمیتوانم دل بکنم!!!
اما مشکلی نیست، حدس میزنم به زودی به روحیات قبل برگردم 😉
به خودم قول دادهام که کارها و کلاسهایم را کمتر کنم و اولویت اولم انجام کارهایی که دوست دارم باشد 😉
هوا این روزها حسابی سرد است! چند روز است که پشت سر هم باران میآید و تا حدودی دردسر ساز شده است.
امروز از صبح تا غروب در یک نمایشگاه سرد، نشسته بودیم.
در تلویزیون، اخبار را نگاه میکردیم که رسید به بخش پیشبینی وضع هوا. هواشناس پیشبینی کرد که طی چند روز آینده نیز هوا همینطور سرد و بارانی است!
یکی از دوستان، خیلی جدی گفت: اااه! این یارو دیگه شورش رو در آورده! خوب بسه دیگه! تا همهمون رو سیل نبره، دست برنمیداره!
آنقدر این شوخی را جدی گفت که ما هم باورمان شده بود که همه چیز تقصیر آن بنده خداست! 🙂 حواسمان نبود که بابا! آن بنده خدا فقط با توجه به شواهد و طبیعت، پیشبینی کرده است که حالا که ابرها اینطور هستند، احتمالاً هوا آنطور است.
***
جدا از شوخی، خیلی از اوقات ما مسائل و مقصرها را اشتباه میگیریم.
مثلاً خیلی وقتها وقتی باران بلا، زیاد میبارد، فکر میکنیم حالا که خدا، آن پیشبینی کننده وضع هوی، مثلاً گفته است «فمن أعرض عن ذکری، فأنّ له معیشهً ضنکاً»، لابد تقصیر اوست!!
صبرمان که تمام میشود، شروع میکنیم آن هویشناس مظلوم را به باد ناسزا گرفتن: اااه! خدا دیگر شورش را در آورده! خوب بس است دیگر! چقدر سختی؟ چقدر مشکلات؟ چقدر بلا؟
حواسمان نیست که بابا! مقصر اصلی، آن هویشناس نیست! چه بسا مقصر اصلی، خودمان باشیم. او فقط پیشبینی کرده است که اگر اینطور رفتار کنید، نتیجهاش طبیعتاً اینطور میشود…
تقریباً در هر کلاسی که داشتهام، برخی افراد بودهاند که به هر دلیلی (مثلاً مشغله کاری یا خراب بودن کامپیوتر و …) نتوانستهاند مباحث جلسات قبل را تمرین کنند. معمولاً این افراد را بیشتر زیر نظر دارم تا ببینم چه رفتاری دارند. اکثراً در جلسات بعد، اعتماد به نفس خود را به طور کامل از دست میدهند.
به خصوص دورههایی مثل فتوشاپ و طراحی وب که پیوستگی کامل بین مباحث وجود دارد، این موضوع بیشتر احساس میشود.
میبینند وقتی مدرس درس میدهد، همه به راحتی و به سرعت انجام میدهند، اما او به پای آنها نمیرسد.
متوجه میشود که این، به خاطر کمکاریهایش است.
بنابراین، در حالی که اعتماد به نفس و شهامتش کاملاً از بین رفته، خجالت میکشد یا میترسد که سؤال کند. خود را حسابی از استاد دور تصور میکند و جرأت سؤال کردن را ندارد. میترسد اگر سؤال کند، استاد بگوید: فلانی! تا کی باید به عقب برگردیم و تکرار کنیم تا شما به بقیه برسید؟
معمولاً چند بار مانیتور آنها را با نرمافزار NetSupport School زیر نظر میگیرم و اگر احساس کنم در جایی گیر کردهاند و دور خودشان میچرخند، بدون اینکه به خودش مستقیماً بگویم که بقیه متوجه شوند که او عقب است و خجالت بکشد، بلند بلند مراحل را گام به گام، دقیقاً از جایی که او گیر کرده است، تکرار میکنم:
پس، ابتدا، کلیدهای Ctrl+A را بزنید، بعد از محوطه انتخاب شده از منوی Edit کپی بگیرید. بعد یک پروژه جدید بسازید و Paste کنید…
اگر راه بیفتد که هیچ، اما هستند افرادی که کمکاریشان بیش از حد است و حتی مباحث جلسه اول را هم به یاد نمیآورند، کمکم آنها را به حال خودشان رها میکنم تا آن جلسه بهشان بد بگذرد تا شاید تنبیهی باشد که دیگر کمکاری نکنند. (خوب چه کار کنم؟ اگر بیش از حد به او توجه کنم، بقیه افراد کلاس هر بار نوچ نوچ میکنند که چرا وقت کلاس را برای کسی تلف میکنی که عقب مانده است؟ نمیتوانم بیش از حد روی او متمرکز شوم)
البته خیلی عجیب است که گروهی هستند که به محض اینکه گیرشان را رفع میکنم میبینم حتی از بقیه جلوتر زدند و زودتر از همه، با اعتماد به نفس بیشتر میگویند: استاد! ما انجام دادیم 🙂 (احساس میکنم چقدر شاد هستند که اعتماد به نفسشان را دوباره باز یافتهاند)
و البته هستند افرادی که به مرور که کمکاریهاشان باعث میشود حسابی عقب بیفتند، میبینند دیگر فایده ندارد و از دوره چیزی گیرشان نمیآید و میبینی که دیگر کلاس نمیآیند یا در دانشگاه، آن درس را حذف میکنند.
***
همیشه وقتی از بین رفتن اعتماد به نفس این افراد را میبینم، یاد گناهانی که کردهایم میافتم. چقدر اعتماد به نفسمان را کم کرده است. احساس میکنیم به یک باره چقدر از دیگران عقب افتادهایم. احساس میکنیم چقدر از استادمان، خدا، دور شدهایم. به مرور میترسیم از او چیزی بخواهیم. نکند بگوید: خجالت بکش، تا کی؟
البته او کریمتر از این حرفهاست، گهگاه راهی را نشانمان میدهد و گیرمان را رفع میکند. میبینی یک دفعه با اعتماد به نفس بیشتر از بقیه جلوتر زدیم 🙂 (چقدر شاد هستیم وقتی میبینیم دوباره اعتماد به نفسمان را کسب کردهایم و جلو زدهایم)
اما خدا نکند گناهان یکی آنقدر زیاد باشد که حسابی عقب افتاده باشد. به مرور او را به حال خودش وامیگذارد… شاید تنبیه شود و برگردد. (خوب حق دارد خدا! اگر بخواهد همه گناهان را نادیده بگیرد و همان طور باشد که قبلاً بوده، بقیه بندگان نمیگویند: چرا نعمات دنیا را به کسی میدهی که گناهکار است؟)
اگر باز هم در گناهانش اصرار کرد، دیگر آنقدر عقب میافتد که از او میشنوی: ما به آخر خط رسیدهایم، دیگر فایده ندارد و احتمالاً میشنوی که به هر نحوی خودکشی کرده است 🙁
***
چقدر حماقت است اگر کسی بگوید «گناه» به این دلیل ممنوع است که ضرری به خدا و یا حتی به دیگران میرساند!!
اسلام میخواهد مؤمنین با اعتماد به نفس کامل زندگی کنند. هرگز احساس نکنند از کسی عقب هستند. هرگز احساس نکنند که از خدایشان دورند و دیگر فایده ندارد…
چقدر حماقت است اگر کسی در برابر گناهانش نگوید: ظَلَمتُ نَفسی (من به خودم ظلم کردم)*
______
بخشی از یکی زیباترین دعاهای اسلام: دعای کمیل
در هر دینی مفاهیم و قضایایی وجود دارد که از نگاه عقل، کمی غیرقابل باور است.
یکی از خطرات علم نیز همین است که شما به مرور عادت میکنید به دنیا به دیدهی علمی و منطقی نگاه کنید.
به ویژه امثال بنده (تحصیلکردههای رشته کامپیوتر) که فقط با منطق قاطع ۰ و ۱ (صفر و یک) سر و کار دارند، باور کردن چیزی خارج از این منطق (اجازه دهید بگوییم منطق اعشاری!) سخت است.
ما عادت کردهایم که اتفاقات باید در چارچوب منطق و علم تعریف شوند و بشود آنها را نمایش داد!
بنابراین، باور کردن مفاهیمی مثل امام مهدی با سالها عمر، مفاهیمی مثل به آسمان رفتن حضرت عیسی، حضور و ظهور حضرت خضر، معجزاتی مثل پیشبینی آینده توسط ائمه، حتی قیامت، اتفاقاتی مثل عاشورا با آن همه رخدادهای جورواجور که بسیاری از آنها از زبان امامانی بیان شده است که در آن زمان متولد نشده بودند و غیره، سخت است و این دلیلی ندارد مگر بیش از حد منطقی شدن و نگاه به همه اتفاقات به دید علم و علت و معلول.
اما این یکی از آفات علم است. باید مواظب بود.
نباید علم آنقدر در انسان نفوذ کند که برای همه چیز یک دلیل علمی بیابد.
اگر اینطور باشد، سنگ روی سنگ بند نمیشود.
تصور کنید، یکی بگوید: عقل حکم میکند که انسان دلش به حال خودش بیشتر بسوزد تا دیگری. درست نمیگویم؟ هیچ عقل سلیمی پیدا میشود که بگوید شما جانتان را فدای همسر یا فرزندان خود کنید؟
این فقط کار عشق است که باعث میشود یک مادر تمام هست و نیست خود، راحتی خود، سلامتی خود، تفریح خود و همه چیز خود را پای فرزندان خود بگذارد و حتی اگر پسر، قلب او را از سینه در آورد و همان حال، زمین بخورد، خواهد گفت: وای پای پسرم خورد به سنگ!
در بحث دین نیز باید مراقب بود. نکند عقل باعث شود عشق را فراموش کنیم. گاهی باید به دیده عشق به دنیا نگاه کرد. حالا اگر بشنوی عباس، به آب رسید و هر چند عقل حکم میکرد که بخورد، اما نخورد، عاشقانه میگویی: لا رَیبَ فیه. [شکی در آن نیست]
حالا اگر بشنوی خدا میگوید اگر حسین نبود، دنیا را خلق نمیکردم، با نگاه عاشقانه مینگری و میبینی عشق بیشتر از اینها جا دارد…
اگر بشنوی زمین خون گریه کرد برای ابا عبد الله، عاشقانه قبول میکنی، عشق بیشتر از اینها جا دارد…
اگر بشنوی خدا علم زمین و زمان و تسلط بر آنها را به معصوم میدهد، میگویی رابطه عاشقانه بیشتر از اینها جا دارد…
خیلی از بزرگان ما یکی از الهی! هایشان این بوده است که: الهی! ما را به مرگ عوام بمیران. و این یعنی الهی! نکند علم چنان در ما نفوذ کند که همه چیز را از آن نگاه ببینیم.
***
خودم به عنوان کسی که زندگیاش غرق در منطق و محاسبات و علم است، باید بسیار مراقب باشم. بنابراین، سالی یک دهه که حجه الاسلام هاشمی نژاد به شهرمان میآید، با کله به مسجد میروم و پای صحبتها و به خصوص، روضههایش مینشینم. سعی میکنم در مسجد، تمام منطق و علم را کنار بگذارم و مثل کسی که سواد ندارد، عاشقانه به صحبتهایش گوش دهم.
صحبتهای او را تمرین نگاه عاشقانه و نه عاقلانه به مسائل دینی میدانم هر چند که سالی یکی دو دهه نیز پای سخنرانیهای عاقلانه (مثل سخنرانیهای استاد عابدی، استاد پناهایان و امثالهم) مینشینم.
وقتی نگاه عاقلانه را کنار میگذارم، میبینم چقدر روضههایش جانسوز است، اما برادرم را میبینم که همیشه بعد از روضه میگوید من که گریهام نمیگیرد.
راست میگوید، اوائل خودم هم همینطور بودم. حتی معتقد بودم اگر گریهام هم بیاید نباید گریه کنم. چون این باعث میشود به هر مسألهای که جانسوز بود بدون توجه به منطقی و علمی بودن آن بگریم. (البته این دیدگاه نیز تا حدودی باید رعایت شود. شما نباید برای هر چیزی گریه کنید. حتی روضهای که مشخص نیست صحیح باشد) اما به هر حال، گاهی که مادرمان به محض شنیدن نام حسین یا دیدن حرم او گریه میکرد، میگفتم: مادرم! داستان برادرت، یعنی دایی جواد قابل باورتر و اشکآورتر از رویداد مربوط به امام حسین است. (داستان دایی جواد را در مطلب آیا ما واقعاً از مرگ نمیترسیم؟ گفتهام. او جوان رعنایی بود که به تازگی ازدواج کرده بود با کلی آرزو. تازه خودش آجر به آجر خانهاش را روی هم گذاشته بود و یک خانه شیک برای خودش و زنش که به تازگی حامله شده بود، ساخته بود. یک روز با دوستانش با موتور به کوه میروند و در راه، در یک پرتگاه سقوط میکنند و ادامه ماجرای جانسوز که در آن مطلب گفتهام…)
اما وقتی با نگاه عاشقانه نگاه میکنم، هیچ چیز جانسوزتر از عشق امام و خدا نیست و باید حقیقتاً برایش خون گریه کرد.
به هر حال، بهانه این نوشته، یکی از روضههای جانسوز حجه الاسلام هاشمینژاد بود که انصافاً تا به حال اینگونه رویم تأثیر نگذاشته بود.
دلم میخواهد این روضه اینجا باشد و حداقل خودم هر بار بیایم گوش دهم.
برای شنیدن جانسوزترین بخش روضه، برسید به دقیقه ۵، جایی که میگوید: من برخی عبارات را در طول عمرم کمتر میگویم، چون میترسم مردم حق مصیبت را ادا نکنند…
وقتی گفت: مُنّوا عَلَی الحسین.،انگار خواستم آب شوم و در زمین بروم. انسانیت را چه شده بود که امام زمانش بگوید: مردم! بر من منت بگذارید و به علی اصغرم آب دهید.
_____
کیفیت صوت ممکن است کمی بد باشد، چون با ساعتم ضبط کردهام و فاصله با بلندگوها زیاد بود. از این بابت عذرخواهم. صدای بلندگو را باید زیاد کنید تا بهتر بشنوید.
شک ندارم که برای شما هم اتفاق افتاده که احساس کنید خدا صدایتان را میشنود.
***
در مسجدی که اکثر اوقات آنجا میروم، امام جماعت مثل برق نماز را شروع میکند و میخواند و تمام میکند! نمیدانم استدلالش چیست، اما به هر حال، فکر میکنم نیتش خیر است…
گاهی اتفاق میافتد که از خانه دیر راه میافتم و مجبورم در کوچهها بدوم تا حتماً به رکعت اول و تکبیر امام برسم. (برای درک تکبیر و رکعت اول، برکات بسیاری روایت کردهاند)
در راه، دائماً ابتدای دعای امام زمان را زمزمه میکنم: «اللّهمَّ ارزُقنی تَوفیقَ الطّاعَه…» [خدایا توفیق طاعت نصیبم کن]
باور نمیکنید که تقریباً در تمام موارد، اتفاقی افتاده که به نماز رسیدهام. مثلاً امام جماعتی که مثل برق شروع میکند، آن روز کاری برایش پیش آمده و با تأخیر آمده است 🙂
و یا مثلاً امروز که بهانه نوشتن این مطلب بود:
به مغازه یکی از دوستان رفته بودم و تا بخواهم پیاده خودم را به مسجد برسانم، اواسط راه اذان تمام شد و مطمئن شدم که دیگر به ابتدای نماز نمیرسم. شروع کردم آن دعا را خواندن…
بدون توجه به اینکه همیشه این اتفاق میافتد، دیدم یک نفر با موتور بوق میزند. دوستداشتنیترین مؤمنی که در مسجد هر روز میبینمش بود، گفت: اگر میروی نماز بیا بالا 🙂 من هم خدا خواسته پریدم روی موتور.
در راه گفت: دیدم یک نفر کنار خیابان آنقدر تند میرود، گفتم: حتماً گمشدهای دارد… نزدیک شدم دیدم تو هستی.
گفتم برو که بد کسی را گم کردهام 🙂
رسیدیم… دیدم امام جماعت تازه رسیده است به قد قامت الصلاه.
نمیدانید چقدر خوشحال شدم.
یک دفعه یاد این افتادم که ای بابا! این بنده خدا دقیقاً زمانی که من آن دعا را میخواندم از راه رسید! چه جالب!
خدایا! انگار جدی جدی صدایمان را میشنوی 🙂
باور نمیکنید چقدر حال عجیبی داشتم، انگار در اوج لذت بودم از اینکه مطمئن شده بودم که خدا صدای بندگانش را میشنود. طوری که احساس میکردم از این لذت، لذتی بالاتر در دنیا نیست.
میدانید بعد از آن یاد چه افتادم؟
اینکه گفتهاند آخرین مرحله توفیق و نعمت برای یک مؤمن که کارش حسابی درست باشد، این است که در قیامت، لقاء الله نصیبش میشود. دیدار با خدا… تصور کنید چه لذتی دارد این دیدار…
الهی! حیفت نمیآید ما را از لذت دیدارت بینصیب گردانی؟