هر چه میگذرد، درک تو از مقاهیم اطرافت بالاتر میرود و از درک آنچه پیش از این نمیفهمیدی لذت خواهی برد… به امید آن روزها «زنده» بمان…
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
الحمد لله، عجب سالی بود این ۳۰ سالگی! لذتی بردیم از این عالم…
موفقیتهای فردیای که کسب شد، خیلی جالب و عجیب بود! هر چقدر نگاه میکنم، جز دستهای خدا چیزی نمیبینم. مثلاً اینکه شور حفظ قرآن در تو بیندازد بعد که آماده شدی تو را به رشته قرآن و حدیث راه دهد و حالا با توجه به آنچه حفظ کردهای به راحتی مفاهیم را درک کنی (اگر چند سال قبل به این رشته راه داده میشدم، هرگز چنین لذتی نمیبردم)… یا مثلاً زبان فرانسه را در بهترین موقع جلو تو قرار دهد و بعد ببینی این زبان را در دروسی مثل منطق و… درک میکنی و خلاصه، صدها لذت که امسال نصیب شد که واقعاً قابل وصف نیست.
خیلی چیزها نسبت به قبل فرق کرد و لذت بردم از مسنتر شدن…
امید من زندگی دست اندازهایی دارد که جز با دانش نتوان از آنها به سلامت عبور کرد… خود را به انواع دانش مجهز کن که هر یک در جایی دستت بگیرد…
____________
گاهی در فیلمها یا در زندگی دیگران مشکلاتی میبینم و خودم را جای آن شخص میگذارم، میبینم آیا من خودم را برای آن موقعیت آماده کردهام؟ مثلاً در فیلم ماه و پلنگ، دختر میآید پیش پدر و میپرسد چه کار کنم؟ از شوهرم طلاق بگیرم؟
خودم را جای آن پدر میگذارم… اگر (خدای ناکرده) یک روز دختر یا پسر من در چنین شرایطی قرار گرفت، آیا من میدانم چطور قضایا را از نظر روانی و علمی جمع و جور کنم که بهترین حالت رخ دهد؟
میبینم خیلی فرق خواهد بود بین آن شرایطی که قبلاً دربارهاش مطالعهی علمی داشتهام و شرایطی که آمادگی کسب نکردهام…
همین!
________
این روزها خیلی حرف برای نوشتن دارم اما واقعاً درگیر درسها شدهام و البته هرگز ناراحت و پشیمان نیستم. فوقالعادهترین روزهای عمرم را طی میکنم. روزهایی که الحمد لله هر لحظه بهتر و بهتر میشود…
فرصت برای پختهتر نوشتن، بسیار زیاد خواهد بود (اگر خدا بخواهد)
امید من، در زندگی تحت شرایطی، جملات خطرناکی به ذهنت میرسد، تو را التماس میکنم، التماس میکنم که آنها را در دل نگاه دار و به زبان نیاور، که آنچه به زبان آید عِقاب دارد…
ــــــــــــــــــ
چند سال بود یک چیز را در دنیا کشف کرده بودم و آن اینکه وقتی یک چیزهای خطرناک به ذهن انسان میرسد، خداوند فعلاً کاری با آنها ندارد (به نوعی، شاید آنها وسوسههای شیطان باشد) اما به محض اینکه «به زبان آمد» خداوند سریعاً روال عِقاب کردن را شروع میکند!
شاید بگویم صدها بار شده که این را تست کرده بودم اما چون اینها را یک نوع نظر شخصی میدانم جایی مطرح نمیکنم تا اینکه بفهمم نه، واقعاً همینطور است…
حرفش را به طور عجیب و مغرورانهای قطع کردم و گفتم: مگه ما کار بد هم میکنیم!؟
یک لحظه خودم چشمانم گرد شد! این چه حرفی بود!؟ چه شد که چنین فکری به ذهن آمد که بعد چنین جملهای به زبان آید!؟
یعنی مثلاً شما ممکن است در دل به خودتان کلی افتخار کنید و هزار فکر دیگر… اینها را خداوند عقاب نمیکند اما به محض اینکه میآیید یک جا و حتی فقط با خودتان صحبت میکنید و آن جمله را به زبان میآورید که مثلاً: ما هم کسی هستیم… میبینید پشت سر آن سریعاً عِقاب میشوید!
نمونه دیگر: مورد ۴ از مطلب «چند نمونه رمزگشایی» که به زبان آوردم که «اسمش این است که شازده معجون درست میکند، اما رسماً کاکائو و مغز گردو و کنجد و عسل و… را از من بیچاره برمیدارد، شیر را هم که یکی در میان زنگ میزند من سر راه بگیرم…»
یا مثلاً با خودتان فکر میکنید که: من بهتر از فلانی هستم… بعد یک جا به زبان میآورید که: فلانی؟ او باید بیاید پای درس ما… / یا به خاطر فشار زندگی مثلاً در ذهنتان به عدالت خدا شک میکنید، مشکلی نیست اما به محض اینکه در یک جمع بیان میکنید که: آره بابا، خدا اگر عدالت داشت که… / یا مثلاً در ذهنتان فکر میکنید که: این روزها پول حرف اول را میزند، مشکلی نیست، اما خدا نیاورد آن روز را که به زبان بیاورید که «آره بابا، این روزها پول حرف اول را میزند» خدا میداند خداوند آنقدر زندگی را بر شما سخت میگیرد تا به التماس از او بیفتید و بفهمید که نه، پول حرف اول را نمیزند، این خداوند است که حرف اول را میزند… (همین روزها دارد یک اتفاقاتی برای یکی از آشنایان میافتد که زمانی یکی از پولدارها به حساب میآمد اما من دیدم که جملات خطرناکی گفت و خدا میداند چند روز پیش با حالت گریه میگفت: پول نیاز دارم، پول! بدهکارم… چند جمله وحشتناکش اینها بود: با حالت مغرورانهای میگفت: روزی فلانقدر پول زیر دست من جا به جا میشه… میدونی فلانی چقدر از طرف ما پول بهش میرسه؟ من کلی بودجه برای مؤسسهاش جور کردهام! یا دائم میگفت: پولش رو میدم! و چند جمله دیگر که من وقتی میشنیدم، میلرزیدم که او چه فکر کرده!؟ یعنی فکر کرده پول همان کاری را میکند که خدا میکند؟ یعنی فکر کرده روزی دیگران دست اوست؟ و… حیف که نمیتوانم بیشتر باز کنم که شناخته شود)
یا مثلاً در ذهن فکر میکنید که فلان منبع درآمد قطعاً دیگر روزی من را تأمین میکند… بعد یک جا به زبان هم میآورید… حالا خدا آن منبع را آنقدر تنگ میکند که به التماس بیفتید…
یا مثلاً فکر میکنید عزت شما در ظاهر شما یا به دست دیگران است، تا اینجا مشکلی نیست اما اگر به زبان آوردید (یا عمل شما بیانگر این فکر بود) یک دفعه میبینید مثلاً مهمترین شخصی که برایش اهمیت قائل هستید را زمانی که شما در بدترین لباسها و ظاهر هستید، جلو شما قرار میدهد!
و صدها فکر و بیان دیگر که به طور لحظهای پیش میآید…
به هر حال، من این رابطه را کشف کرده بودم و حتی جالب است که این را تست هم میکردم. مثلاً یک فکر خطرناک را در ذهن ادامه میدادم و صبر میکردم که ببینم چوب میزند یا خیر. میدیدم، نه، انگار چوب نمیزند اما به محض اینکه حتی به شوخی به زبان میآوردم میدیدم محکم چوب زد… (البته این به این معنی نیست که هر نوع فکری مجاز است. گاهی برخی افکار هم گناه است)
حالا، دیروز (۶ آذر ۹۵) در برنامه سمت خدا استاد عابدینی جملهای گفت که مشخص کرد که این موضوع، دقیقاً یک روایت است. بشنوید:
خوب زندگی کردن، خیلی سخت است… خیلی باید مراقب بود. کلمه به کلمه حساب میشود…
خیلی درد و دلها دارم که دلم میخواهد بنویسم اما میترسم سوء تفاهم شود یا یکی به گوش سوژه مورد نظرم برساند و کدورتهایی پیش بیاید! مثلاً: یکی از خواهرهای من متأسفانه در بیان، ادب را نسبت به خدا رعایت نمیکرد. من مطلب «امید من! دل خدا را نشکن!» را با توجه به او نوشتم… وقتی ازدواج نکرده بود و خانهمان بود، روزی چند بار حرفهای خطرناک به زبان میآورد و من روزی چند بار به او میگفتم: منصوره! دل خدا را نشکن! اینها را به زبان نیاور! و او گوش نکرد که نکرد! 🙁 او به مرور زندگی عجیب و پرمصیبتی پیدا کرد که فقط یک نمونهی کوچکش همان بود که خداوند دختری را به او داد و بعد از چهار ماه با فجیعترین حالتِ ممکن، از او گرفت! (که در مطلب «نرگس از دنیا رفت» بدان اشاره کردم) دخترش به بیماریای دچار شد که از هر صدهزار کودک ۲۰ کودک به آن دچار میشوند! و از آن بدتر اینکه دیگر (تا این لحظه) به خاطر مشکلات نادر و عجیب، نتوانسته بچهدار شود و مصیبتهای دیگری که نمیتوانم و نباید بگویم… الان هم دارم این کلیپ را در تلگرام برایش میفرستم شاید مؤثر افتد (إن شاء الله)
آپدیت ۱ (۱۵ آذر ۹۵) :
در کتاب مبادی فقه و اصول، حدیثی دیدم به نام «حدیث رفع» که انتهای حدیث جمله جالبی دارد:
وُضِعَ عن امّتی تِسعُ خِصالٍ: الخَطاءُ، و النِّسیانُ، و ما لا یَعلَمونَ، و ما لا یُطیقُونَ، و ما اضطُرُّوا إلَیهِ، و ما استُکرِهُوا علَیهِ، و الطِّیَرَهُ، و الوَسوَسَهُ فی التَّفَکُّرِ فی الخَلقِ، و الحَسَدُ ما لم یَظهَرْ بلِسانٍ أو یَدٍ. (کافی، ج ۲، ص ۴۶۳، ح ۲)
[تکلیف و مسؤولیت نسبت به] نُه خصلت، از امّت من برداشته شده است: خطا، فراموشى، آنچه نمىدانند، آنچه توانش را ندارند، آنچه بدان ناچارند، آنچه به زور بدان وادار مىشوند، فال بد زدن، وسوسه تفکّر در آفرینش و حسادت تا زمانى که به زبان یا دست، آشکار نشود.
این جمله دقیقاً اشاره به همین موضوع دارد که برخی وسوسههای درونی طبیعی است اما اگر به زبان آورده شود، جریمه دارد!
آپدیت ۲: دیشب خواهر کوچکتر اینجا بود. گفت: حمید، خدا بگم با اون پیغامی که فرستادی چی کارت کنه!
پیغام آن روزِ من به او:
گفتم: چطور؟ گفت: آخه من صبح همون روز، کلی به خدا گلایه کردم و فحش دادم و از اینجور حرفها، بعد یک دفعه این پیغام که برام آمد اون شب انقدر گریه کردم که نگو! … فهمیدم این پیغام به خاطر اون حرفهام بوده…
در دلم گفتم: تو یک چشمه از رمزگشایی دیدهای، اینقدر گریه کردهای، اگر تو مخاطب وبلاگ من بودی و رمزگشایی را یاد میگرفتی چقدر از دنیا لذت میبردی و بابت این قضایا گریه میکردی!؟
امید من، اگر آنقدر خسته نیستی که برای شنیدن قرآن، به سختی جلو خوابت را بگیری، بکوش که با صدای قرآن بخوابی.
سوره الرحمن، بهترین پیشنهاد است. هم آنجا که میگوید «یُعرَفُ المُجرمون بسیماهُم، فیُأخذُ بالنّواصی و الأقدام…» اشکی میریزی و هم آنجا که میگوید: «و لمن خافَ مقامَ ربّه جنّتان…» امیدوار میشوی و آرامش مییابی و چه خوابی شود این خواب…
امید من، بکوش که هر چه زودتر (چه بسا ساعت ۲۲) به خواب بروی و کارها را به سحر منتقل کنی…
آن شب که خوابآلوده هستی، در ذکر، زیادهروی نکن و سریعتر به خواب برو.
این جریان را اینجا مینویسم تا بعداً فکر کنم که رمزگشاییاش چه میشود!؟ هر چه فکر کردم به نتیجه نرسیدم!
امشب در مسجد، نماز عشا یکی دو دقیقه بود شروع شده بود اما همچنان صدای همهمه زنها به گوش میرسید (البته نه آنقدر که حواس من پرت شود) بعد، یک دفعه یک خانمی از داخل زنانه بلند گفت: خانمها ببندید، نماز شروع شده ها!
این را که شنیدم، حواسم پرت شد به این همهمه و بعد یاد همهمههای چند روز پیش یک سری دختر، بیرون از کلاس افتادم که به یکی از دانشجوهای کلاس گفتم برو بیرون به اینها بگو: صابون گم شده؟!!!! یکی از دانشجوها با یک قیافه عاقل اندر سفیه گفت: استاد! صابون یا سنگپا!؟ خودم خندهام گرفت که چه سوتیای دادهام!! خلاصه، از این ضربالمثل و جریان گم شدن سنگپا در حمام زنانه، ذهنم رفت سمت جریان نصوح و توبه نصوح… (که این جریان را بابای ما خیلی برایمان تکرار میکرد که نصوح مردی بود که خودش را جای زن جا زده و سالها در حمام زنانه کار میکرد… بعد پشیمان شد و توبه کرد… توبهای که این آیه ظاهراً به آن اشاره دارد…) بعد، تازه یادم افتاد که وسط مسجد و در حال نماز هستم!!! در دلم گفتم: خدایا! ببین، وسط مسجد و نماز به چه چیزهایی ما را هدایت میکنی!!؟ بعد حواسم را جمعِ نماز کردم و … نماز تمام شد…
قرآنها را پخش کردند و طبیعتاً من برنداشتم چون خودم روی گوشی روال خودم را طی میکنم و چون به مساجد مختلف میروم، روی گوشی، خودم بدون توجه به ترتیبِ آن مسجد، یک صفحه یک صفحه پیش میروم تا قرآن تمام شود… آیاتی که امروز باید تلاوت میکردم، آیه ۷ به بعد سوره زیبای تحریم بود (که من حتماً بعد از سورههای فعلی میروم سراغ حفظ این سوره که بسیار بسیار زیباست)… آیه ۷ را خواندم، رسیدم به آیه ۸:
در مطلب اخیر در آفتابگردان، چیزهایی در مورد برادر بزرگتر گفته بودم که هر چند هدفم تحقیر او نبود و فقط بیان تجربه بود، اما ظاهراً اشتباه بوده است و خدا خوشش نیامده 🙁
امروز ۱۳۹۵/۸/۲۰ ساعت ۱۳ تا ۱۴ حاج خانم تلویزیون را روشن کرده بود که در حین آشپزی سخنرانی گوش کند و من هم در اتاقم کار میکردم. سخنرانی استاد رفیعی پخش میشد، داستان عجیب و بهتآوری بیان کرد که من تا به حال نشنیده بودم. در اینترنت جستجو کردم و کاملش را پیدا کردم:
امام حسین(ع) مدام به برادر بزرگ خویش، امام مجتبی(ع) احترام میگذاشت و آن حضرت را گرامی میداشت و کاری که موجب بیحرمتی و بی ادبی میشد، انجام نمیداد.
* علامه مجلسی مینویسد: روزی فقیری نزد امام حسن(ع)، امام حسین(ع) و عبدالله بن جعفر رسید و از این سه چهره نامدار هاشمی کمک خواست. امام حسن(ع) فرمود: «انّ المسأله لا تحلّ الاّ فی احدی ثلاث دم مفجّع او دین مقرّع او فقر مدقع، ففیایّها تسئل؟»
از دیگران کمک مالی خواستن تنها در سه مورد رواست: یکی این که خونبهایی به گردن کسی باشد و او از پرداخت آن به کلی عاجز باشد. دوم: بدهی کمرشکن داشته باشد. سوم: فقیر و درماندهای که دستش به جایی نرسد.
کدام یک از این سه چیز برای شما اتفاق افتاده است؟
فقیر گفت: اتفاقاً یکی از این سه مورد است.
امام حسن(ع) پنجاه دینار به آن فقیر کمک کرد. امام حسین(ع) به احترام برادر چهل و نه دینار کمک کرد. یک دینار کمتر و عبدالله بن جعفر به احترام این دو چهل و هشت دینار به فقیر کمک نمود.
چه ظرافتی و چه احترامی! باور کن وقتی شنیدم میخکوب زمین شدم!
استاد رفیعی ادامه داد: احترام برادر بزرگترت را حفظ کن، اگر برادر بزرگتر فقیرتر است و مثلاً ۱۰۰ هزار تومان به مادر کمک میکند، تو نیا جلو او یک میلیون تومان کمک نکن!! مشکلی نیست، یک میلیون کمک کن اما ۹۰ هزار تومانش را فعلاً که برادر بزرگ ایستاده بده و بقیه را در خفا به مادر بده که برادر بزرگتر احساس شرمندگی نکند…
من چه بگویم!؟ ? گاهی بعضی قضایا مثل یک سیلی به آدم مست است! یک دفعه به هوش میآیی و میگویی من کجا هستم!؟
این هم از آن سرمشقها بود که دویست سیصد بار نوشتم تا یکی از آنها تقریباً آن چیزی بشود که انتظار دارم:
ثلث آن را هم با قلم ریز نوشتم:
ظاهراً وقتی از یک نوشته با قلم ریز عکس میگیری و بزرگش را میبینی، لرزشهای دست را زیادی نشان میدهد! روی کاغذ چندان تابلو نیست!
کمبود یک استاد را خیلی احساس میکنم! استادی که حداقل چند قلم متناسب با دست و نوع خط برایم بتراشد!
در مورد سند شعر «نادِ عَلیاً مَظهَرِ العجائبِ / تَجِدهُ عَوْناً لَکَ فِی النَّوائِب» (علی را بخوان که مظهر صفات عجیبه است / تا یاریکننده تو باشد در سختیها) این مطلب موجود است.
یک دانشجو دارم که این روزها در کلاسهای MCITP شرکت میکند. او حدود ۵ سال پیش در کلاسهای طراحی وب من شرکت کرده بود.
یک چیز عجیب در مورد او این است که وقتی به فراخور درس، از برخی مباحث که در کلاس طراحی وب گفتهام سؤال میکنم، او به طور عجیبی، دقیقاً و دقیقاً همان جملهای که من ۵ سال پیش گفتهام را بیان میکند!!! (جملات من مُهر دارد و هر کجا آن جمله گفته شود من میفهمم که او دانشجوی من بوده یا ویدئوهای من را دیده و…)
چند روز پیش به او گفتم: دختر! تو چرا اینقدر عجیبی!؟ جملات من را دقیقاً به همان صورت بعد از ۵ سال به یاد داری! قطعاً هر چه هست در چیزهایی هست که میخوری. بگو ببینم بیشتر چه میخوری؟ گفت: استاد، ما شمالی هستیم… غذایمان اکثر اوقات ماهی است!
گفتم: تمام شد! همین است!
شنیده بودم ماهی حافظه را زیاد میکند اما به چشم ندیده بودم! خیلی برایم جالب بود.
تصمیم گرفتم از فردای آن روز ماهی را بیشتر در سبد غذایی(!) قرار دهم تا شاید در حفظ قرآن موفقتر باشم…
فردای آن روز، ظهر رفتم مسجد… حاج آقا خطیبی بین نماز ظهر و عصر، یک حکم شرعی و یک حدیث میگوید. حدس بزن حدیث چه بود!؟ این حدیث:
امام على علیه السلام: «أقِلّوا مِن أکلِ الحیتانِ؛ فَإِنَّها تُذیبُ البَدَنَ، و تُکثِرُ البَلغَمَ، و تُغَلِّظُ النَّفسَ: کمتر ماهى بخورید؛ چرا که بدن را ذوب مى کند، بلغم را افزون مى سازد و نَفَس را سنگین مى نماید.» (+)
به آسمان نگاه کردم و گفتم: چشم، غلط کردم!
۲- حکایت فرسوده شدن پاها:
این دو سه روز که تاسوعا و عاشورا بود، خیلی به خودم فشار آوردم (به خصوص امسال، خیلی با سالهای قبلم فرق میکرد… بعداً خواهم گفت که دوران خوبی است). شب نه و شب ده و روز عاشورا (سه بار پشت سر هم) با هیأت بیرون رفتم و حداقل ۳ ساعت پیادهروی در شهر داشتم. بعد از آن، خودم را قبل از نیمه شب شرعی میرسانم خانه که نماز وتیره را بخوانم. (وتیرهای که این روزها سه سوره با آیات طولانی در آن تمرین میکنم و بیشتر از حد معمول طول میکشد: زخرف، انشقاق / دخان) و سحرها هم کم نگذاشتم… به هر حال، در شام عاشورا دیگر دیدم زانوهایم نمیکشد ایستاده نمازهای شب را بخوانم، گفتم ظاهراً روزگار میخواهد یادی از حضرت زینب کنیم که در شام عاشورا دیگر نتوانست نماز شب را ایستاده بخواند… به هر حال، در این شبها به این فکر بودم که نظر اسلام در مورد اینکه زانوهای من سائیده شود ولی به خاطر امام حسین پیادهروی انجام دهم و نمازها را هم کم نگذارم، چیست؟ آیا با این سائیده شدن زانوها و درد گرفتن پایی که جا انداخته بودم و دو سه ماهی بود که راحت بودم، موافق است؟
دیشب (یعنی دقیقاً یک روز بعد از این قضایا) در نامه ۵۳ نهجالبلاغه خواندم:
عبادتی که موجب نزدیکی تو به خداوند گردد به نحو کامل و بدون نقصان و کاستی بجای آور، «هرچند سبب فرسودن جسم تو شود»
به آسمان نگاه کردم و گفتم: چشم، غلط کردم!
۳- حکایت یک خرج:
امروز ۱۰ سری از مجموعه گنجبنه سفارش دادم که به افرادی که میدانم اهل مطالعه هستند هدیه بدهم. چون میبینم الان در سجادهام یک قرآن و مفاتیج و نهجالبلاغه از این مجموعه است که یکی از دوستان در همین سایت برایم هدیه فرستاده و طبیعتاً اگر خواندن من ثوابی داشته باشد، به او هم میرسد. به او حسودیام میشود! بنابراین تا بتوانم این مجموعه را به اهلش میدهم… به هر حال، این دفعه شوخی نبود، ۵۰۰ هزار تومان شد! باور نمیکنی شیطان چقدر تلاش کرد که من روی دکمه خرید نهایی کلیک نکنم اما گفتم من باید روی او را کم کنم… با شجاعت کلیک کردم… بعد از خرید هم شیطان دست از سرم برنمیداشت! وسوسه میکرد که: بیچاره، این پول را برای کارهای مهمتر میگذاشتی! آخر این روزها چه کسی کتاب مطالعه میکند!؟ هنوز دیر نشده، ایمیل بزن بگو سفارش را کنسل کنید! و از اینجور وسوسهها! چون دیدم زیادی دارد وسوسه میکند، یک «استغفر الله» گفتم و از جایم بلند شدم رفتم لباسم را اتو کنم.
در حین اتو گفتم در این یک ربع بزنم چند ویدئو از کانال vidoal.com که شبها میزنم دانلود بشود را ببینم. دقیقاً نوبت این ویدئو بود: +
به آسمان نگاه کردم و گفتم: چشم، غلط کردم!
و قص علی هذا…
آپدیت در ۱ آبان ۹۵
طی چند ساعت گذشته:
۳- نماز جمعه:
دیروز، جمعه برای آزمون زبان دکترا باید میرفتم تهران و طبیعتاً به نماز جمعه نمیرسیدم. (از حکمتهای خدا در جریان رسیدن به محل آزمون که بگذریم که لحظه به لحظهاش درس بود، اما) دیروز که امکان حضور در نماز جمعه که یکی از مهمترین کارهایی است که باید حتماً انجام دهم نبود، دائم به این فکر میکردم که طبق آن آیه در سوره جمعه که میگوید «وقتی ندای نماز جمعه را شنیدید به سوی ذکر خدا بشتابید و تجارت را رها کنید، این برای شما بهتر است اگر بدانید»، آیا من مجازم که مثلاً این آزمون را نروم و در نماز جمعه شرکت کنم؟ آیا نهایتاً خدا موضوع را به نفع من تمام خواهد کرد؟ نظر اسلام در مورد این شرایط چیست؟
امروز صبح در قرائت سحرانه نهج البلاغه: روز جمعه مسافرت مکن تا در نماز جمعه شرکت جویی، مگر آنکه سفرت در راه خدا باشد، یا برای کاری باشد که عذرت در سفر برای آن پذیرفته باشد. نامه۶۹
۴- منت مگذار:
مجید چند شب است که شبها معجون درست میکند و به همه یک لیوان میدهد. (یک مدت است میرود بدنسازی!)
معمولاً این برادرها هر کدام هر چه هوس کنند یاد اندوختههای من بیچاره میافتند… من به هیچ وجه به زبان نمیآورم که مثلاً فلان خوراکی من را برندارید. البته مخالف هستم و تا بتوانم از جلو دستشان دور میکنم چون حیای گربه وجود ندارد و میبینی مثلاً کل تخمههایی که من طی دو ماه میخورم را یکشبه پای تلویزیون میخورند!
امروز دیدم کاکائوی صبحانهام یکدفعه نصفش تمام شده! جلو حاج خانم به زبان آمدم: اسمش این است که شازده معجون درست میکند، اما رسماً کاکائو و مغز گردو و کنجد و عسل و… را از من بیچاره برمیدارد، شیر را هم که یکی در میان زنگ میزند من سر راه بگیرم…
خودم از گفتن این جملات احساس بدی پیدا کردم و متوجه شدم که اشتباه بود… به هر حال، بعد از صبحانه بلند شدم بروم کاکائو و عسل را در کابینت بگذارم، حواسم نبود که در کاکائو را محکم نکردهام، یک دفعه از دستم افتاد و در باز شد و مقداری به اطراف پاشید، رفتم آنرا بردارم، عسل (که آن هم دربش را فقط میگذارم رویش) کج شد و چون تازه باز کرده بودم و پر بود، و به اندازه سه چهار وعده ریخت روی فرش!!
واقعاً نمیدانستم چه بگویم! فقط بغض کرده بودم! و حاج خانم هم که جریان را گرفته بود، دائم تکرار میکرد که: ناشکری کردی، اینطور شد!
جمله جالبی دیروز در ضبط ماشین که این روزها سخنرانیهای استاد عالی را روی آن ریختهام شنیدم که خیلی خوشم آمد:
آرزو آری، توقع خیر…
اینکه انسان مثلاً آرزو داشته باشد که امام زمان علیه السلام را ببیند یا مثلاً آرزو داشته باشد که به بهشت برود خوب است اما اینکه به خاطر یک سری کارها و عبادات توقع پیدا کند که این قضایا اتفاق بیفتد، میشود شیطان و کار شیطانی…
امید من، در کار خیر، هرگز ناامید مشو! خداوند میتواند در کوتاهترین زمان، چنان شرایط را تغییر دهد تا بهترین نتیجه برایت حاصل شود. به او توکل کن و امیدوار به لطف او باش…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز استاد کلاس فرانسه نیامد و ما را سر کار گذاشت! گفتم حالا که نیست این مَرکَبمان را ببریم کارواش که چند هفته است دست به رویش نکشیدهام… ۴۵ دقیقه تا اذان مغرب بود. گفتم به نماز میرسم، پس بردمش…
رفتم… کمی شلوغ بود. از طرفی روی یک تابلو تبلیغاتی را خواندم و هوس کردم روی صندلیها نایلون بکشم که کمی نوتر به نظر برسد. (میدانی؟ احساس میکنم باید به این ماشین هم به نوعی مانند یک اسب که مثلاً اولیا با آن خوشرفتاری میکردند، رفتار کرد. فراموش نکنیم که همه چیز جان دارد و خوشرفتاری با خودش را میفهمد… )
بعد از یک ربع نوبت من شد. رفتم رسید بگیرم، پرسیدم نایلون صندلیها چند؟ گفت: ۳۵ هزار تومان! گفتم: نمیارزد. فقط روشویی انجام دهید… گفت: اگر خواستی ۳۰ تومان هم میتوانم حساب کنم. گفتم: اگر ۲۵ میزنی، میارزد… گفت: نه، هیچی برای خودم ندارد، ۲۷ میزنم. گفتم: نه، ۲۵ بیشتر نمیتوانم بدهم! خلاصه بعد از کلی چانهزنی قبول کرد…
تا ماشین بخواهد شسته شود، شد ۵ دقیقه به نماز!
فکر نمیکردم نایلون انداختن اینقدر کار داشته باشد! تمام صندلیها باید باز بشود و …
تا بخواهند شروع کنند، اذان تمام شد! چند بار گفتم: آقا تو رو خدا سریعتر، من کار دارم…
دیدم نه، فایده ندارد، انقدر پیچ و میچ باز کردهاند که هر چقدر هم که بخواهند سریع کار کنند، بعید است به جماعت برسم! کمکم خودم را قانع کرده بودم که امشب بینصیب ماندیم و باید فرادی بخوانیم 🙁 قبلاً گفته بودم که وقتی در راه مسجد باشم و حدس بزنم به نماز نمیرسم، این ذکر را دائم تکرار میکنم: اللهم ارزُقنی تَوفیقَ الطاعه و بُعدَ المَعصِیه [خدایا! توفیق طاعت و دوری از معصیت عنایت کن]. هر چند داشتم ناامید میشدم اما آنقدر از این ذکر چیزها دیدهام که باز هم تکرار کردم. (بارها شده رفتهام دیدهام برای حاج آقا مشکل پیش آمده و دیرتر میآید تا من برسم!) داشت دیر میشد… یک بار دیگر به افرادی که روی ماشین کار میکردند تأکید کردم: آقا تو رو خدا سریعتر، من کار دارم…
تا این جمله را گفتم، یکی از جوانها که معصومتر بود، گفت: آقا! چقدر کار؟ دنیا ارزش نداره، اینقدر کار واسه چی!؟
برایش جالب بود! فکرش را نمیکرد یک نفر برای این «کار» اینقدر عجله داشته باشد!
یک دفعه گفت: آقا! خوب، ما یه مسجد ۵۰ متر بالاتر داریم، برید اینجا، تا نماز رو بخونید، کار تمام شده.
انگار که دنیا را به من داده باشند! گفتم: واقعاً؟ مشکلی نیست من برم؟ گفت: نه، ما با شما کاری نداریم! سریع برید به نماز میرسید… گفتم: خدا خیرت بده، پس این سوئیچ، کار تمام شد بزن یک کنار تا من بیام… و دویدم سمت مسجد… (قبلاً یک بار این مسجد را آمده بودم اما اصلاً فکرم به این مسجد به این نزدیکی نمیرسید! گفتم اگر ماشین را بگذارم، تا نزدیکترین مسجد کلی پیادهروی دارد و احتمال دارد تا برگردم اینها رفته باشند… از طرفی جالب نیست ماشین را در این کارواش به این شلوغی رها کنی و بروی…)
در راه دعا میکردم: خدایا! نماز جماعت برگزار باشه… وارد مسجد شدم، دیدم بهبه! حاج آقا، سوره قدر میخواند، تکبیر گفتم، صبر کردم ببینم به رکوع میروند و آیا رکعت اول است؟ خدای من! دقیقاً رکعت اول بود! با توجه به اینکه آسمان تاریک شده بود، تا رکعت سوم صبر کردم ببینم نماز دوم نباشد، دیدم آخ جان! نماز اول است! یعنی چنان نمازی شد که نگو و نپرس! یکی از بهترین نمازها! چقدر آن جوان را دعا کردم! با اینکه من هیچ وقت به شاگردهای کارواشها انعام ندادهام و این رسم را که بابای خدابیامرزم خیلی دوست داشت (چون خودش در نوجوانی در مکانیکی برادرش کار میکرد و میگفت: تمام خوشی ما این بود که رانندهها به ما انعام بدهند و خیلی توصیه میکرد که حتماً به شاگردها انعام بدهید) به جا نیاوردهام (چون میترسم بدعادت بشوند) اما نیت کردم که ۵ هزار تومان به این جوان بدهم نه به خاطر ماشینشوییاش بلکه به خاطر اینکه چیزی نصیبم کرد که اگر تمام درختان را قلم کنند و دریاها را مرکب، نمیتوانند ثواب آنرا بنویسند و به رکعت اول نماز هم رسیدم که پیامبر به آن مرد چوپان گفت: اگر تمام گوسفندانت را هم در راه خدا بدهی ثواب آن یک رکعت اول که از دست دادی نمیشود!
آمدم دیدم دمِ در کارواش با گوشیاش صحبت میکنم، سوئیچ را گرفت بالا که تحویل بدهد. با یک حالتی که انگار دنیا را به من داده، گفتم: پهلوون، امروز کمک بزرگی به من کردی. صبر کن میخوام یه هدیه ناقابل بدم و هر چند نمیخواست انعام به خاطر این موضوع را قبول کند اما ۵ هزار تومان با زور گذاشتم در جیبش… و از روی تعجب خندید…
آپدیت: امروز در کلیپهای رادیو جوان یک داستان شنیدم که بیربط به این موضوع نیست. اینجا باشد بد نیست (لینک):
خلاصه، باورم نمیشد این ذکر اینقدر جالب عمل کند و به آرزویم برساندم…
– ثبت احوال: روز خوبی بود. الحمد لله از معدود روزهایی بود که موفق شدم تمام ۵۱ رکعت نمازش را با دل خوش و کامل بخوانم. (معمولاً از ۸ رکعت نماز نافله قبل از نماز ظهر به ۴ رکعت بیشتر نمیرسیدم اما امروز به خاطر ثبتنام دانشگاه به مسجد یک حوزه علمیه نزدیک دانشگاه رفتم که صبورانه نماز ظهر و عصر را شروع میکردند و موفق شدم نافله ظهر و عصر را بخوانم… البته همیشه ۴ رکعت نافله عصر را در مسجد و بین دو نماز میخوانم و چهار رکعتش را میگذارم تا اذان مغرب که دو بار دستشویی میروم و به خاطر آن حدیث قدسی که
خداوند متعال میفرماید کسی که قضای حاجت کند ولی وضو نگیرد، به من ستم کرده! و کسی که قضای حاجت کند و وضو بگیرد، اما دو رکعت نماز نخواند، [باز هم] به من ستم کرده! و کسی که قضای حاجت کند و وضو بگیرد و دو رکعت نماز بخواند و [و از من چیزی نخواهد به من جفا کرده و اگر] مرا بخواند و دعا کند و من آنچه از امور دینی یا دنیاییاش که از من خواسته را اجابت نکنم، من به او ستم کردهام، و من پروردگار ستمکار نیستم!
دو بار وضو میگیرم و طبیعتاً دو بار نماز میخوانم که این نمازها را به نیت آن دو نافله عصر که مانده میخوانم و این روزها فقط یک خواسته از او دارم: اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد و ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک)
– این روزها آنقدر برایم نماز جماعت مهم شده که هر کلاسی که باشد، برای نماز ۲۰ دقیقه تعطیل میکنم و سریعاً خودم را به نزدیکترین مسجد میرسانم… شش ماه دوم سال چون اذان مغرب وسط کلاسهایم میافتد، معمولاً مجبور بودم سر کلاس بمانم یا نهایتاً سر وقت اما به فرادی در نمازخانه دانشگاهها بخوانم اما امسال طوری کلاسها را تنظیم کردهام که کلاس ۳ ساعتی و آنتراک آن بیفتد موقع نماز و خلاصه هر طور شده خودم را برسانم…
دیدگاههای تازه