کارهایمان از خودمان اهمیت بیشتری پیدا کرده‌اند

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) هیچ دیدگاه »

ما آنقدر درگیر کارهای مختلف می‌شویم که گاهی می‌بینید چند کار را به طور همزمان انجام می‌دهیم و بعد آگاهانه یا ناآگاهانه می‌بینیم که همه کارهایمان از خودمان اهمیت بیشتری پیدا کرده‌اند.

این، جمله جالبی بود که در این مطلب خواندم:

http://www.mardoman.net//life/spritualexcer/

تأخیر در اجابت

اتفاقات روزانه, الهی نامه من, نکته ۲ دیدگاه »

معمولاً روزانه ایمیل‌های زیادی به دستم می‌رسد که در آن‌ها درخواست کمک در زمینه‌های مختلف شده است.

مثلاً یکی با تستا به مشکل برخورده و از من می‌خواهد که نصب کنم، یا یک دانشجو در فلان مبحث درسی کمک می‌خواهد و یا فلان یوزر فلان نرم افزار یا مقاله را درخواست کرده و خلاصه هر کس درخواستی دارد.

معمولاً درخواست‌ها را طبقه‌بندی می‌کنم.

– آن‌ها که باید سریع‌تر جواب دهم و می‌دانم فقط از عهده من بر می‌آید، همان لحظه که بخوانم جواب می‌دهم.

– اگر بدانم جواب سؤال آن‌ها در سایت یا کتاب خاصی موجود است، راه را به درخواست‌کننده نشان می‌دهم تا به هدفش برسد.

– اگر بدانم درخواست پرتی داشته است (مثل افزایش نمره و …)، کلاً جواب نمی‌دهم.

– اما دسته‌ای هم هستند که می‌دانم عجول بوده‌اند و به محض برخورد با مشکل مرورگر را باز کرده‌اند و ایمیل زده‌اند. جواب این دسته از ایمیل‌ها را معمولاً همان لحظه نمی‌دهم. می‌گذارم حداقل یک روز از درخواستشان بگذرد. در این مدت احتمالاً از من ناامید می‌شود و خودش شروع به حل مشکلش می‌کند. اگر به نتیجه رسید، ایمیل می‌زند و مثلاً می‌گوید: ممنون، مشکلم رفع شد. اگر دست و پا زد و باز هم نتوانست، ایمیلش را دوباره فروارد می‌کند (دوباره برایم ارسال می‌کند). روحیاتش را به ذهن می‌آورم. اگر بدانم زودرنج است و ممکن است ناراحت شود، جوابش را می‌دهم. اما اگر بدانم جنبه دارد، باز هم جواب نمی‌دهم تا کاملاً نا امید شود و خودش راهش را بیابد.

جالب است که هیچ وقت ندیده‌ام کسی دلخور شده باشد. معمولاً از اینکه خودشان توانسته‌اند جوابشان را بیابند راضی‌ترند و هیچ دلگیری‌ای وجود ندارد. حتی یک نسخه از جوابشان را برایم می‌فرستند و یا یک سی.دی از تحقیقشان را به من هم می‌دهند که مثلاً روی سایت منتشر کنم که بقیه استفاده کنند.

این‌ها را که بررسی می‌کنم، و حاجت‌هایم را که از خدا خواسته‌ام و جواب دادن‌ها و ندادن‌های او را…، می‌گویم خدایا! تو دیگر که هستی!
چقدر زیبا حاجات بندگانت را طبقه‌بندی کرده‌ای.
– برخی را چقدر سریع جواب می‌دهی.
– برخی را چه زیبا رهنمون می‌شوی به سمت هدف.
– برخی را به صلاح برخی، پاسخ نمی‌دهی.
– برخی را چه زیبا به تأخیر می‌اندازی تا ناامید گردد و راه‌های جدید را کشف کند و بعد از کشف، باز برگردد به سویت و بگوید «خدا را شکر»

چقدر احمق است بنده‌ای که تصور کند تو جوابش را نمی‌دهی تا او را بیازاری که «أنتَ غنیٌ عَن عَذابی»

مَن مَدَحَکَ فَقَد ذَبَحَکَ

دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته ۲ دیدگاه »

بارها شده که شنیده‌ام یکی پشت سرم شروع کرده است به تعریف و تمجید از من.

به خصوص در مورد شیوه تدریس و یا میزان اطلاعات.

حتی یادم هست یک بار اوائل تدریس، دو دانشجو که خواهر دو قلو هم بودند، آنقدر در خانواده‌شان از ما تعریف کرده بودند که مادر و خاله آن‌ها بلند شده بودند آمده بودند دانشگاه که ببینند ما چه موجودی هستیم!؟ می‌گفتند این دخترهای ما آنقدر تعریف شما را کرده‌اند که ما گفتیم برویم ایشان را از نزدیک ببینیم!!!!

هیچ چیز به اندازه این تعریف و تمجیدها برایم گران تمام نشده و نمی‌شود.

همیشه اگر از شما یک غول بسازند، دیگر انتظار هیچ خطا یا اشتباهی از شما نمی‌رود. آن‌ها که تحت تأثیر قرار گرفته‌اند، فکر می‌کنند شما اعجوبه‌ای هستید که خطا در شما راه ندارد. بنابراین یک خطای کوچک شما چنان به چشمشان می‌آید که هیچ کدام از خوبی‌های شما جلوه نمی‌کند. اما اگر برداشت خاص و والایی از شما نداشته باشند، حالا خوبی‌های شما جلوه می‌کند و خطاهای شما قابل چشم‌پوشی به نظر می‌رسد.

همین الان، زن‌دایی گرامم تماس گرفته بود. برای شرکتی که در آن مسؤول آموزش است، دنبال شخصی می‌گشت که بتواند به مهندسان شرکت به صورت حرفه‌ای فلان نرم افزار را تدریس کند. (پیش از این هم تماس گرفته بود، اما گفته بودم که حوصله آمدن به شهر صنعتی را ندارم، اگر قبول می‌کنند که فلان مقدار به حق التدریس اضافه کنند، می‌آیم وگرنه یک نفر دیگر را پیدا کنید)
به هر حال، با توجه به اینکه خودش پیش از این، همین برنامه را پیش خودم یاد گرفته، می‌گفت خیلی تعریفت را پیش مدیر کارخانه کرده‌ام. می‌خواستند زنگ بزنند از تهران مدرس بیاید، گفته‌ام مدرس می‌آورم بهتر از مدرسین تهران و خلاصه معلوم بود حسابی مدح ما را گفته است. چندی پیش دایی‌مان هم آنقدر پیش یک رئیس شرکت تعریف و تمجید ما را کرده بود که وقتی برای ملاقات آن مدیر رفتم، دیدم فکر کرده من یک پا بیل‌گیتس هستم، چقدر ما را تحویل گرفت!

امروز دیگر ترسیدم این تعریف‌ها کار دستم دهد. به زن‌دایی تذکر دادم که: خواهش می‌کنم طوری تعریف نکنید که اگر خدای ناکرده یک سوتی کوچک دیدند، همه چیز را سر شما و ما خراب کنند که: این بود آن مهندسی که می‌گفتید؟!

 

دوستی دارم که حافظ نیمی از قرآن و بخشی از نهج البلاغه است.

یک روز گفتم: فلانی! تو حافظ کل قرآن و کل نهج البلاغه هستی و ما نمی‌دانستیم؟ گفت: نه، من ۱۵ جزء قرآن و بخشی از نهج البلاغه را حفظم.
گفتم: فلان مجری را بارها در جلسات مختلف دیده‌ام که بعد از اینکه قرآن می‌خوانی و بیرون می‌روی، با آب و تاب زیادی می‌گوید: حافظ کل قرآن مجید و کل نهج البلاغه… به نظرم به ایشان اخطار بده که این مدح‌ها به نفع من نیست، حقیقت را بگویید. ممکن است دیگران فکر کنند من خواسته‌ام یا طوری وانمود کرده‌ام که حافظ کل قرآن به نظر برسم.
کمی جوش آورد و یکی از آن احادیثی که از نهج البلاغه حفظ بود را برایم خواند. چقدر از آن حدیث لذت بردم:

مَن مَدَحَکَ فَقَد ذَبَحَکَ بِغَیرِ سَکین

هر کس تو را مدح کرد، بدون چاقو سرت را برید!

 

همین را در برابر معصومین هم داریم. احادیثی داریم که به جایگاه بد مداحان در قیامت اشاره دارد.
حتی برای معصومین نیز حق نداریم چنان مداحی کنیم که نعوذ بالله یک گروه بشوند علی اللهی!! و یک گروه چنان که به حضرت عباس(ع) اعتقاد دارند به خدا اعتقاد نداشته باشند و در حقیقت با تعریف و مدح بی‌جای یک مداح از آن‌ها، ظلمی شود به جایگاه آن‌ها.

خداوند حفظمان کند از بریدن سر دیگران بدون چاقو.

دردسرهای برنامه نویسی به چند زبان!

اتفاقات روزانه, کمی خنده هیچ دیدگاه »

در طی روز ممکن است با چندین زبان مختلف برنامه‌نویسی کنم.

مثلاً PHP، C#‎ ، C++‎ و یا زبان‌های جانبی مثل Action Script در فلش، Pascal در MMB و ساده‌ترها مثل HTML، CSS، جاوااسکریپت و …

دیروز، صبح تا ظهر روی پروژه‌ای بر اساس C#‎ کار می‌کردم. این در حالی بود که دیشبش با PHP یک کار آماده کرده بودم و بعد از ظهر یک کلاس خصوصی با یکی از دوستان داشتم به زبان C++‎

سر کلاس C++‎ چنان زبان‌های مختلف را قاطی کرده بودم که به خودم می‌خندیدم! مثلاً برای تعریف آرایه به دوستمان گفتم اینطوری بنویسد:

int[5] x;

نوشت و دیدیم کامپایلر ایراد می‌گیرد! بعد از کلی کلنجار رفتن، یکدفعه متوجه شدم تعریف آرایه در زبان C#‎ را با C++‎ قاطی کرده‌ام! باید می‌گفتم:

int x[5];

آخر شب دوباره با PHP و رشته‌ها یک کار داشتم. دائم دلم می‌خواست بنویسم: str.substring در حالی که این نوع تعریف برای C#‎ است و در PHP باید می‌نوشتم: str_substring

 

زمانی که کلاس زبان می‌رفتیم، متوجه شدیم که پدر و مادر یک دحتر بچه از سنین کودکی آنقدر به بچه فشار آورده بودند که زبان انگلیسی یاد بگیرد که زبان فارسی و انگلیسی را قاطی کرده بود و کلاً چرت و پرت می‌گفت! دختر بیچاره را برده بودند گفتار درمانی!!

حالا خدا عاقبت ما را ختم به خیر کند! 🙁

سلام گرگ

اتفاقات روزانه, کمی خنده یک دیدگاه »

در محله دو همسایه داریم که دفتر ازدواج دارند و خطبه عقد مى خوانند. نمى دانم چرا با من اینقدر با محبت و غلیظ سلام و علیک مى کنند!؟

عیب دگران بین و یاد خود کن

اعتقادات خاص مذهبی من, نکته هیچ دیدگاه »

امید من!
به محض آنکه چشمت به عیب دگری افتاد، عیوب خود را یاد کن.

آیا ما واقعاً از مرگ نمی‌ترسیم؟

خاطرات, نکته ۲ دیدگاه »

اگر از شما بپرسند: آیا از مرگ می‌ترسید؟ خدا وکیلی نمی‌گویید: نه، مرگ که ترس ندارد!؟

اگر این سؤال را از همه انسان‌ها بپرسی، شاید اکثرشان بگویند نمی‌ترسیم!

دلیل آن هم واضح است: نه به بار است نه به دار! از چه بترسیم؟

دایی بزرگ‌ترم سال‌ها پیش وقتی من کمتر از ۱۰ سال داشتم عمرش را به شما داد.

جوان رعنا و قوی هیکلی بود. چند ماه بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود.

یک روز تصمیم می‌گیرند که با دوستانش، با موتور به کوه بروند.

از آزاد راه تهران ساوه می‌روند که آن زمان تازه کار احداث آن شروع شده بوده است. غافل از اینکه هنوز پل‌های روی گودال‌ها و پرتگاه‌ها را نزده‌اند.

البته فقط همین دایی ما بی‌احتیاطی می‌کند و از روی جاده می‌رود. بقیه از پایین جاده می‌روند.

وسط راه با سرعت تمام می‌رفته‌اند که متوجه می‌شوند به یک پرتگاه نزدیک می‌شوند. شخصی که پشت موتور نشسته است، خودش را از موتور به پایین پرت می‌کند. تعادل موتور از دست دایی خارج می‌شود و …

دایی ما می‌افتد و پایش طوری می‌شکند که اینطور که دکترها گفته‌اند، چربی بدنش وارد خون می‌شود.

دکترها با دیدن وضعیت می‌گویند اگر بتوانید سریعاً به تهران برسانید (قبل از اینکه چربی به قلب برسد)، شاید امیدی باشد که زنده بماند. گویا با سر و صدایی که خواهرهایش انجام می‌دهند، دایی که فعلاً حالش خوب بوده، متوجه می‌شود که امیدی به زنده ماندنش نیست.

مادرم می‌گوید من وحشت را کمی در چهره‌اش دیدم. به دایی کوچک‌ترم التماس می‌کند که سریعاً آمبولانس بگیر و من را به تهران منتقل کن.

با کلی دردسر آمبولانس جور می‌شود و در این بین شاید دایی ما به دخترش که قرار است به دنیا بیاید فکر می‌کند. به خانه‌اش که خدا شاهد است من در جریانش بودم، خودش از صفر به عنوان کارگر زحمت کشید و فقط نمای ساختمان باقی مانده بود که تمام شود. به آرزوهایش… احتمالاً دلش نمی‌خواست که بنویسند “جوان ناکام”.

به هر حال، به سمت تهران حرکت می‌کنند.

از شانس بد او، آمبولانس در وسط راه پنچر می‌کند!

تصور کنید! خود را در این موقعیت بگذارید…

مادرم می‌گفت که: در این مواقع التماس جواد به اوج رسیده بوده است. دائم به محمد (دایی دوم ما) می‌گفته: محمد! من می‌خوام زنده بمونم… 🙁

به تهران و به بیمارستان می‌رسند، اما بیمارستان اعلام می‌کند که اینجا مربوط به قلب و عروق نیست، باید به فلان بیمارستان ببریدش.

در این مواقع چربی به قلب دایی رسیده بوده است و امانش را بریده بوده.

به خاطر گرفتن رگ‌ها و فشاری که به او می‌آمده، بی‌تاب شده بوده است. بلند بلند گریه می‌کرده، داد می‌زده است و هر چه به دستش می‌آمده می‌کشیده است. طوری که حتی لباس دایی محمد را هم چنان کشیده که لباس و کمربند و … پاره شده بوده. بلند می‌شده است و خودش را محکم روی تخت می‌زده است و در یک لحظه آرام می‌شود. 🙁

 

حالا چه فکر می‌کنید؟

اگر در چنین موقعیتی می‌بودید آیا باز هم از مرگ نمی‌ترسیدید؟ تصور اینکه چند ماه بعد قرار است پدر یا مادر شوید. خانه‌ای ساخته‌اید و چند روز دیگر قرار است اساس‌کشی داشته باشید. برای دخترتان کلی برنامه دارید… کلی آرزو.
در یک لحظه موقعیتی پیش آید که بدانید اگر سریع‌تر به دکتر برسید، زنده می‌مانید وگرنه نهایتاً ۲ ساعت دیگر زنده‌اید.
حالا مشخص می‌شود که آیا واقعاً از مرگ نمی‌ترسید؟

 

با دانستن این قضایا، وقتی قصه‌های جنگ را می‌شنوم، می‌فهمم که اکثر شهدا واقعاً از مرگ نمی‌ترسیدند. واقعاً زندگی دنیا در برابر زندگی عقبا برایشان ارزشی نداشت.

تصور کنید، شما می‌دانید که اگر بروید به این عملیات، بلاشک شهید خواهید شد.
خانمتان باردار است و قرار است چند ماه دیگر پدر شوید.
کلی آرمان و آرزو داشته‌اید که دارد به مرور به واقعیت می‌پیوندد.
جبهه رفتن یعنی چند ماه زندگی در سخت‌ترین شرایط ممکن.
چه چیز باعث می‌شد که این شهدا و به خصوص فرماندهان جنگ، با این همه مانع، باز هم وقتی در خانه‌اند، بی‌تاب جبهه شوند؟

الهی! ما از مرگ می‌ترسیم، پس، مرگ را هم از ما بترسان!

امید من! بنویس تا ذهنت از تشویش خارج شود…

امید نامه, نکته یک دیدگاه »

امید من!

هر گاه تصور کردی کارهای بسیار بر سرت ریخته و ذهنت مشوش است، کاغذی بردار و بر روی آن کارهایت را بنویس.

تمام که شد خواهی دید که آنطورها هم که فکر می‌کردی کارها زیاد و درهم و برهم نیست. خیالت آسوده خواهد شد و حالا راحت به انجام تک تک آن‌ها خواهی پرداخت…

همچون کسانی نباشید که می‌گفتند شنیدیم در حال که نمی‌شنیدند!

دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته یک دیدگاه »

انفال یکی از آن سوره‌های زیباست که مملو از جملاتی است که انسان را به فکر فرو می‌برد. اکثر آیات مشهوری که می‌شنویم از این سوره است.

حتی ماهر المعیقلی یکی از قاریان که خیلی صدایش را دوست دارم، در خواندن بخش‌های مختلف این سوره (از جمله آیه ۴۱) گریه‌اش می‌گیرد. (البته در برخی تلاوت‌ها گریه‌هاش را حذف کرده‌اند، اما من سری بدون سانسور(!) را دارم)

یکی از آیاتی که برایم جالب است این است:
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّـهَ وَرَسُولَهُ وَلَا تَوَلَّوْا عَنْهُ وَأَنتُمْ تَسْمَعُونَ وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ قَالُوا سَمِعْنَا وَهُمْ لَا یَسْمَعُونَ

[ای کسانی که ایمان آوردید، از خدا و رسولش اطاعت کنید و از او روی نگردانید در حالی که می‌شنوید. مانند کسانی نباشید که می‌گفتند «می‌شنویم» ولی در حقیقت نمی‌شنیدند]

بشنوید:

آیه زیبایی‌ست. فکر می‌کنم نیاز داریم که زیاد آن را بخوانیم.

می‌توانید در سایت تنزیل این سوره را با صدای او بخوانید و بشنوید:
http://tanzil.net/#8:21
(قاری را Maher Al-Moaiqly انتخاب کنید)

مستحب و مستحب‌تر!

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها ۲ دیدگاه »

یکی از بزرگ‌ترین مشکلاتی که جوانان مذهبی به خصوص آن‌ها که تازه به دریای اسلام زده‌اند، معمولاً با آن مواجه می‌شوند این است که گاهی اوقات با خواندن یک حدیث یا یک آیه و فتوا و … همان را دوربینی می‌کنند و از دریچه آن به دنیا نگاه می‌کنند. در حالی که چیزی که ما در اسلام بیش از همه داریم “توجه به شرایط” است. ممکن است یک چیز، حرام مطلق باشد، اما همان چیز در شرایط دیگر، واجب می‌شود!
مثال واضح آن که همیشه زده می‌شود، خوردن گوشت مردار است. که در حالت عادی حرام است، اما اگر شرایطی پیش آید که شما از گرسنگی دارید هلاک می‌شوید و تنها چیزی که دارید، گوشت مردار است، اگر نخورید و بمیرید، جهنمی هستید. آنجا خوردن آن گوشت واجب است.

شاید فکر کنید: ای بابا! حالا چند درصد احتمال دارد یک انسان در شرایطی گیر کند که هیچ چیز نباشد، تنها چیزی که باشد، گوشت مردار باشد که حالا بخورد یا نخورد!
نه، اینطور به مسائل نگاه نکنید! این‌ها یک دنیا مسأله در پشت خود دارند.
منظور از این مثال دقیقاً گوشت مردار و گرسنگی نیست. این‌ها بیشتر تشبیه است.

***

دوستی دارم که جزء نفرات برتر قرائت و حفظ قرآن در شهر و استانمان است.
تقریباً هر شب در مسجد همدیگر را می‌بینیم.
مدتی پیش گویا این حدیث را خوانده‌اند:

امام صادق (علیه السلام) فرمود: من سبح تسبیح فاطمه الزهرا قبل ان یثنی رجلیه من صلاه الفریضه، غفر الله له
هر کس بعد از نماز واجب تسبیح فاطمه زهرا(س) را به جا آورد، قبل از اینکه پای راست را از بالای پای چپ بردارد، جمیع گناهانش آمرزیده می‏شود.

او از وقتی این حدیث را خوانده است، بعد از اینکه نماز تمام می‌شود، با هیچ کس دست نمی‌دهد، حالت نماز را حفظ می‌کند تا دیگران فکر کنند که در حال نماز است و شروع به تسبیحات می‌کند.
هر کجا می‌نشیند، همه به این امید که باید به هم دست بدهند، برای او دست دراز می‌کنند، اما معمولاً دست نمی‌دهد و یا اینکه بدون اینکه رویش را از قبله برگرداند، دستش را خیلی با اکراه دراز می‌کند و خیلی شل دست می‌دهد.

یک بار خودش به من دلیلش را گفت و گفت که: تصور کن! این کار، مثل این است که دوباره متولد شوی! همه گناهانت آمرزیده می‌شود!

از آن طرف، مؤمنینی در مسجد داریم که به محض اینکه نماز جماعت تمام می‌شود، سجده شکر را کمی به تعویق می‌اندازند یا کوتاه می‌کنند تا نظم دست دادن در صف به هم نریزد، خیلی به گرمی رو به مؤمن دیگر می‌کنند و دو دستی و محکم دست می‌دهند، من صدای گرمشان را همیشه می‌شنوم: قبول باشه إن شاء الله. حتی اگر مؤمن کناری آشنا باشد (مثل من) مثلاً می‌گوید: خدا پدرت رو بیامرزه.

آنقدر محبت‌هایی که بعد از نماز جماعت با این دست دادن بین مردم دیده می‌شود را دوست دارم که حد و حساب ندارد. همیشه در ذهن، تصور می‌کنم خدا احتمالاً این بنده‌ها را به فرشتگانش نشان می‌دهد و می‌گوید: ببینید چقدر بندگان مؤمنم زیبا با هم رفتار می‌کنند. حالا آن وسط، یکی هست که خود را از جمع جدا کرده. مؤمنان دست دراز می‌کنند و او دستشان را با سردی پس می‌زند!

شکی نیست که نه دست دادن واجب است و نه تسبیحات، هر دو مستحب‌اند، اما فکر می‌کنید کدام مستحب است و کدام مستحب‌تر؟ کدام نزد خدا مجبوب است و کدام اَحَب؟

شاید این تفکر درست نباشد، اما من فکر می‌کنم یکی از چیزهایی که در قیامت این دوست ما بابت آن باید جواب پس بدهد همین است: چرا به بندگان من اهانت کردی؟ چرا در حالی که او مملو از انرژی آمد که شادی‌اش از با خدا بودن و مکالمه با او را با تو تقسیم کند، تحویلش نگرفتی؟

یعنی گاهی اوقات انجام یک کار مستحب در شرایطی که مناسب نیست، حرام می‌شود.

نمونه بارز آن این است که: ما در احکام اسلامی داریم که انسان نباید خود را در مظان قرار دهد. مظان، اعلال شده، بر وزن مَفعَل و اسم مکان است (مثل مکتب). یعنی مکانی که به انسان ظن بد می‌رود. یعنی اگر می‌دانید عبور از یک پارک باعث بدنامی می‌شود، نباید از آنجا عبور کنید. هر چند که هیچ کس شک ندارد که فی نفسه عبور از پارک مشکلی ندارد.

در مورد مستحبات چیزی که خیلی‌ها دقت نمی‌کنند این است که با توجه به اینکه مستحبات بسیاری می‌توان تصور کرد، ممکن است چندین مستحب همزمان شوند. در این حالت مؤمن باید شرایط را بسنجد و افضل (برتر) را تشخیص دهد.
مثلاً ممکن است خواب و نماز شب همزمان شوند. فردا کار مهمی در پیش است و می‌دانید که اگر برای نماز شب بیدار بمانید، صبح از کار واجب و مهم‌تری باز می‌مانید. کدام افضل است؟ نماز شب یا خوابیدن و رسیدن به آن کار واجب؟ یک مؤمن متعصب، می‌گوید: من هیچ وقت نماز شبم ترک نشده پس حالا هم نباید بشود. اما یک مؤمن واقعی بصیرت دارد و بصیرت یعنی نگاهی فراتر از حد معمول. او فردا و فرداها را می‌بیند و به طور مثال نماز شب را به نافله وتر قناعت می‌کند…

من مطمئنم این دوست ما یکی از اضطراب‌هایش همیشه این است که نکند کسی دست دراز کند و این رفتار من به او اهانت باشد! آیا خداوند می‌پذیرد که انسان به خاطر یک کار مستحب که می‌شود حتی با کمی تأخیر انجام داد، علاوه بر رفتاری که به نوعی شکستن وحدت و جدا شدن از جمع و اهانت به مؤمنین تلقی می‌شود، انسان برای هر نماز، اینقدر اضطراب به خود راه بدهد و فکر و خیال کند؟ و نتیجه‌اش این شود که به مرور از هر چه نماز و جماعت و وحدت و دین است خسته شود؟ (هر چند که عادت و ترس نگذارد این خستگی را به زبان و عمل بیاورد و همچنان مؤمن باشد، اما خستگی از دین و لذت نبردن از آن در ظاهر و باطنش دیده شود)

 

البته:

دقت کنید که این نظرات، نیاز به تحلیل‌های بسیار دارد. چشم‌بسته قبول نکنید.
خود من می‌توانم برای نظراتم نقیض‌هایی بیان کنم:
به طور مثال شاید این دوست ما در مقام دفاع، بگوید: ایمان یعنی اعتقاد کامل به آن حدیث امام صادق. پس، من باید به آن حدیث عمل کنم یعنی بعد از نماز، سریعاً تسبیحات را شروع کنم و با کسی دست ندهم حتی اگر کسی خوشش نیاید. چون در دین اسلام «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو» (تقریباً) قابل قبول نیست! ما نباید همرنگ هر جماعتی شویم. (یعنی در حقیقت این در ذهن دوست ما باشد که من این جماعت را به مرور متقاعد می‌کنم که مثل من، ابتدا تسبیحات بگویند و بعد از تسبیحات دست بدهند)
در نهایت، چون دل‌ها به دست خداست، خدا خودش می‌داند چطور رفتار به ظاهر بدِ من را در دل مؤمنین خنثی کند و حتی باعث ایجاد محبوبیت شود. یعنی درست است که دست ندادن من ممکن است باعث شود به دیگران اهانت شود، اما چون من به دستور الهی گوش کرده‌ام، خدا اگر بخواهد، حب این کار و این رفتار را در دل مؤمنین می‌اندازد و کدورت را به دل‌هاشان راه نمی‌دهد. من با کمی تأخیر با آن‌ها دست می‌دهم، خدا خودش کار را درست می‌کند…
این هم دیدگاهی است که باعث می‌شود این موضوع هم مثل بسیاری از موضوعات (مثل مسأله خیر و شر که قبلاً در موردش صحبت کردم) کمی پیچیده شود، اما چیزی که من به عنوان یک انسان و یک دوست از این رفتار برداشت می‌کنم، کم محلی و دوری از جمع مؤمنین و کمی تفکر برتراندیشی است.

نکته آخر اینکه: مسأله دست دادن و جماعت یک مثال بود، شما آن‌را به تمام رفتارهای دینی گسترش دهید.
فکر می‌کنم لباس را روی شلوار گذاشتن، یک مستحب باشد (شاید هم نباشد، اما این روزها بیشتر نماد یک انسان کاملاً مذهبی است) اما شما اگر می‌دانید با این ظاهر، در محیط کار طوری به شما نگاه می‌کنند که انگار منکراتی هستید و نفوذ و اهمیت شما کم شود، شاید بشود لباس را اینطور نپوشید.
البته عرض کردم که این‌ها نیاز به تحلیل‌های بیشتر و بررسی شرایط دارد، وگرنه شاید شرایط کار باعث شود شما کم کم ریش‌هایتان را هفت تیغه کنید، با خانم‌ها راحت باشید، کرابات بزنید و خلاصه به مرور هر چه دارید از شما بگیرد! گفتم که همرنگ جماعت شدن چندان معنی ندارد. (یا اگر خانم هستید، شاید اگر محتاط نباشید به مرور شرایط باعث شود شما چادر را کنار بگذارید، بعد، کمی هم آرایش کنید، بعد کمی هم با نامحرم شوخی کنید که خشک نباشید و خلاصه به مرور از آن طرف بیافتید!)
اما اگر می‌دانید با چشم‌پوشی از برخی مسائل، زندگیِ آرام‌تر و لذت‌بخش‌تر و نفوذ معنوی بیشتری دارید، با احتیاط برخی مسائل مستحب را با مستحب‌تر جایگزین کنید. (دفت کنید که در مورد مستحبات صحبت می‌کنیم و نه واجب)
مثال می‌زنم: ممکن است من در جایگاه وو شرایط مدرس دانشگاه، بتوانم با کمی ظاهر عمومی‌تر، بهتر معارف دین را منتشر کنم. در حالی که اگر قرار بود ظاهری بسیار مذهبی داشته باشم (مثل لباس سفید با یقه چسبان، انگشتر عقیق، ریش بلند و قرنطینه کردن خودم نسبت به جنس مؤنث که البته بیشتر به رفتارهای متعصبانه شبیه است و نه اسلامی)، بعید بود با توجه به شرایط جامعه، حرفم شنیده شود چه برسد به اینکه در دل‌ها اثر کند.

به هر حال، به نظر می‌رسد باید کمی در برخی رفتارهای دینی تجدید نظر کنیم. عواقب کار را بررسی کنیم و بهتر را نسبت به خوب انتخاب کنیم.

دانشجو خواب است وقتی فارغ التحصیل می‌شود بیدار می‌شود!

اتفاقات روزانه, کمی خنده ۲ دیدگاه »

یادتان هست که در مطلب خواب‌های شیرین! در مورد این صحبت کرده بودم که «مردم خوابند، وقتی بمیرند، بیدار می‌شوند!» ؟

هر وقت دانشجویی را می‌بینم که فارغ التحصیل شده و حالا به خاطر مقتضیات شغلی به طور مثال آمده که درس شبکه را به صورت آزاد بگذراند در حالی که در دانشگاه نیز آن درس را داشته، یاد این حدیث می‌افتم!

فکر می‌کنم در مورد دانشجو باید گفته شود: دانشجو خواب است وقتی فارغ التحصیل می‌شود، بیدار می‌شود!!

طی دوران تحصیل بارها تأکید و التماس می‌کنی که: این درس مهم است، خوب یاد بگیرید، در آینده نیازتان می‌شود… هیچ کدام جدی نمی‌گیرند! انگار که خوابند! کلاس‌ها را یکی در میان می‌آیند، سر کلاس‌ها خوابند و یا حرف می‌زنند. اما فارغ التحصیل که می‌شوند، تازه می‌فهمند چه اشتباه بزرگی کرده‌اند!

دقیقاً مثل قیامت(!) دلشان می‌خواهد برگردند به آن روزها که درس می‌خواندند و دوباره اما این بار جدی‌تر درس‌ها را بخوانند، اما در ذهنشان خطاب می‌آید که: کلا!!

یکی از ترسناک ترین احادیثی که شنیده ام

اتفاقات روزانه, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) ۸ دیدگاه »

نمی‌دانم این حدیث را از زبان که شنیدم، اما به هر حال، فکر می‌کنم از آن احادیثی است که باید از آن خیلی ترسید! (در اینترنت نیز گشتم، اما هنوز به نتیجه نرسیده‌ام که منبع حدیث کجاست)

نقل به مضمون: خداوند هفتاد پرده در مقابل آبروی هر انسان قرار داده است که با هر گناه که توبه نکند و برنگردد، یک پرده برداشته می‌شود تا در نهایت آن شخص پیش خلق، رسوا می‌شود!

نمی‌دانم انسان‌هایی که یک گناه خاص، از چهره‌شان پیداست را دیده‌اید و این رسوایی را درک کرده‌اید یا خیر؟

وقتی در نمایشگاه کتاب امسال به صورت افراد نگاه می‌کردم، برخی جوانان را می‌دیدم که سیاهی گناه چقدر زشتشان کرده است. نه تنها من، همه آن‌ها را از دور می‌شناسند! دیگر گناهشان حتی برای امثال من گناه آلود هم در چهره‌شان پیداست و این یعنی همان رسوایی که در این حدیث داریم.

گناهان کبیره‌ای مثل روابط نامشروع، خوراکی‌ها و نوشیدنی‌های حرام، استعامل سیگار و انواع مواد حرام، از جمله مواردی است که معمولاً این پرده‌ها را می‌درد و به مرور سیاهی گناه در چهره انسان ظاهر می‌شود.

فکر می‌کنم استعمال سیگار یکی از بزرگ‌ترین گناهان کبیره است. تصور کنید، مسیری که یک فرد سیگاری حرکت می‌کند، پشت سر او ده‌ها انسان باید نفس خود را حبس کنند! گناه کبیره‌ای مثل مردم آزاری و خوردن حق الناس چیزی نیست که بشود راحت از کنارش عبور کرد.
همیشه وقتی یک نفر سیگاری، حتی در صد متری‌ام حرکت می‌کند، مجبورم نفسم را حبس کنم و در دل او را نفرین کنم تا چند متر از او عبور کنم و بتوانم نفس بکشم!
دو طرف و پشت منزلمان سه همسایه داریم که متأسفانه هر سه از آن پیرمردهای سیگاری پرمصرف هستند!
هر بار یکی‌شان ما را به فیض اکمل می‌رساند!
آیا خداوند از این خواهد گذشت که من در اتاق آخر منزل، لباسم را برای مدتی جلو بینی بگیرم که از شر این همسایه در امان باشم؟
صبح زود بیرون می‌روی که از هوای پاک صبح استفاده کنی، می‌بینی، یکی‌شان از تو هم سحرخیزتر بوده و سمپاشی کرده است! ساعت ۲ شب می‌روی که از سکوت شب استفاده کنی، می‌بینی دیگری در حیاطشان مشغول است! سر ظهر می‌روی، سومی… 🙁
واقعاً وقتی فکر می‌کنم می‌بینم یک انسان سیگاری چقدر راحت دارد آخرتش را به باد می‌دهد! (دنیا را که هیچ!)

 

به هر حال، وقتی انسان حدیث و اعمال خودش را بررسی می‌کند، می‌بیند چقدر باید بترسد! ترس از اینکه نکند گناهانش پرده‌ها را دریده باشند و کم کم رسوا شود 🙁
گناهان نامرئی که پیش از این در موردش صحبت کرده‌ام…
اگر یک صبح تا شب را بررسی کنیم (یا به قول عرفا، کمی قبل از خواب، یک محاسبه و مراقبه کنیم)، می‌بینیم چه گناهان بزرگی مرتکب شده‌ایم که هر یک بسی توبه نیاز دارد. من گاهی که صبح زود، ماشین را روشن می‌کنم، احساس می‌کنم همین که شیشه‌های خانه همسایه به خاطر لرزش ماشین ممکن است بلرزد و احتمال دارد از خواب ناز بیدار شود، از خودم خجالت می‌کشم. این‌ها همه جواب دادن دارد و ما گاهی فکر می‌کنیم هیچ گناه بزرگی مرتکب نشده‌ایم!
همین گناهان به مرور خودش را به حالات مختلف نشان می‌دهد و انسان را رسوا می‌کند!
یادم هست، یکی از همسایه‌ها که بعدها بعد از اینکه از زنش طلاق گرفت گفته شد صبح تا شب مقابل ماهواره انواع فیلم فاسد را می‌دیده، این اواخر، آنقدر عصبی شده بود که یک بار با یک همسایه (زن) به خاطر یک مسأله کوچک دعوایش شد، باور کنید به آن زن، چنان فحش‌هایی می‌داد که ما که در حیاطمان می‌شنیدیم، از خجالت آب شدیم…! و همین یعنی رسوایی!

خداوند نجاتمان دهد از رسوایی… إن شاء الله

إن مع العسر یسرا

دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته ۲ دیدگاه »

مطمئنم قبول دارید که یک جمله را می‌توان با لحن‌های مختلف خواند. مثلاً عبارت «أعوذ بالله من الشیطان الرجیم» را می‌شود با حالات مختلف خواند:
– در حالتی که همه می‌خوانند، یعنی بدون stress (فشار) روی کلمات، معنی به این صورت خواهد بود: پناه می‌برم به خدا از شر شیطان رانده شده.
– اگر استرس را بر روی «الله» بیاوریم، یعنی أعوذ بالله من الشیطان الرجیم، معنی جمله به این صورت خواهد بود: پناه می‌برم به خدا (و نه به کس دیگری) از شر شیطان رانده شده. که در این نوع خواندن من فکر می‌کنم “کمال الانقطاع الیک” بهتر نمود پیدا می‌کند.
– اگر استرس را بر روی «رجیم» بیاوریم. یعنی أعوذ بالله من الشیطان الرجیم. در این حالت معنی جمله بدین صورت خواهد بود: پناه می‌برم به خدا از شر شیطانی که صفت زشتی به نام رجیم دارد. (یعنی رجیم بودن شیطان را بیشتر از همه مورد نظر داشته‌ایم)
– اگر استرس را روی «أعوذ» بیاوریم. معنی جمله بدین صورت خواهد بود: پناه می‌برم (و نه کار دیگری) به خدا از شر شیطان رانده شده.
– من معتقدم بهترین حالت این است که بر روی تک‌تک کلمات این جمله استرس و تأکید داشته باشیم: أعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بیایید این معانی را در این مطلب، «معنی لحنی جمله» بنامیم.

معتقدم اگر آیات قرآن را با لحن‌های مختلف بخوانیم، ممکن است کلاً تفسیر و معنی آیه فرق کند!

 

یکی از آن‌ها که می‌شود به هر دو صورت خواند، آیه إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرَاً است.

اکثر افراد در هنگام خواندن این آیه، استرس را بر روی «یسرا» قرار می‌دهند. یعنی: إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرَاً

در این حالت معنی آیه بدین صورت خواهد بود: همانا با هر سختی، آسانی است. یعنی اگر سختی دیدید، منتظر باشید، مطمئناً (مطمئناً را از روی إنّ می‌گویم) بعد از آن، آسانی است.*
طبیعتاً در این حالت، این آیه زمانی کاربرد خواهد داشت که بخواهیم به یکی که در سختی است، دلداری بدهیم و بگوییم: نگران نباش، الان که سختی می‌کشی، بعد از آن آسانی خواهی دید.
با این لحن خواندن، ضرب المثل «پایان شب سیه سپید است» بهتر جور در می‌آید.

 

اما من اکثر اوقات، استرس را در هنگام خواندن، روی «عسر» می‌آورم. یعنی: إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرَاً

در این حالت، به نظر من مفهوم و کاربرد آیه، کلاً عوض می‌شود. معنی آیه در این حالت خواهد شد: اگر آسانی می‌خواهی مطمئناً باید ابتدا سختی بکشی! (مطمئناً با هر سختی است که آسانی حاصل می‌شود)
طبیعتاً کاربرد آن نیز زمانی خواهد بود که به کسی که دنبال آسانی است، بگویی باید ابتدا سختی‌هایی را تحمل کنی! (اگر کار خوب می‌خواهی باید سختی درس خواندن را تحمل کنی، اگر زندگی رو به راه می‌خواهی باید سختی کار کردن را تحمل کنی، اگر لذت بردن از محصولت را می‌خواهی باید برایش زحمت بکشی و در نهایت، اگر آخرت خوب می‌خواهی، باید سختی مبارزه با نفس را طی یک عمر زندگی تحمل کنی…)
با این لحن خواندن، ضرب المثل «نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود» بهتر جور در می‌آید.
با این نگاه، هرگز نباید منتظر آسانی‌ای بود که قبل از آن (یا همراه با آن) سختی نباشد.

اگر بعد از دانستن معنی لحنی جمله، آیات و حتی جملات مختلف را دوباره و با الحان مختلف بخوانید، خواهید دید که چقدر نکات مخفی در یک آیه و جمله وجود دارد!

سعی کنید این آیه را با الحان مختلف بخوانید و معانی مختلف آن‌را با هم مقایسه کنید:
الحمد لله رب العالمین.
و یا آیه:
إن الله مع الصابرین.

________________
توضیح مربوط به ستاره(*) : مع یعنی همراه، بهتر است بگوییم: همراه با سختی، یعنی در کنار هم سختی و آسانی هست.
البته در حین نوشتن مطلب به این نتیجه رسیدم که هنوز به معنی دقیق این آیه واقف نیستم. کلمه «مع» اینجا خیلی جالب است. تحقیق می‌کنم… اگر تأکید را روی «مع» بیاوریم، خودش یک باب می‌شود!

خواب‌های شیرین!

دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته هیچ دیدگاه »

شاید تا به حال بارها این حدیث را شنیده بودم:

النّاسُ، نیام، إذا ماتُوا إنتَبَهُوا

مردم، خوابند! وقتی بمیرند، بیدار می‌شوند!

به نظر تأثیر زیادی روی انسان ندارد، اما با مثالی که در فصل «دنیای پسندیده و دنیای مذموم» کتاب «معراج السعاده» آمده است، خیلی جالب‌تر نمود می‌کند.

مثال را به زبان خودم می‌گویم:

تا به حال بارها خواب‌های شیرینی دیده‌ایم! از جمله اینکه فلان وسیله ارزشمند را در اختیار داریم یا فلان موقعیت ارزشمند را کسب کرده‌ایم! مثلاً فرض کنید یک روز در خواب ببینید که بهترین و راحت‌ترین ماشین دنیا را خریده‌اید و در خوش آب و هواترین نقطه دنیا در حال حرکت هستید… باد خنکی می‌زد و لذتی می‌بردید! 🙂 یک دفعه از خواب بیدار می‌شوید و می‌بینید هیچی به هیچی! 🙁 من که در این مواقع، اگر فرصتی باشد، دلم می‌خواهد دوباره بخوابم که از آن خواب‌های شیرین ببینم.
انصافاً دردناک است نه؟ در یک لحظه با آن ماشین و آن فضای زیبا خداحافظی می‌کنید و وقتی بیدار می‌شوید، هیچ چیز در دست ندارید! چه افسوسی می‌خورد انسان!

با این مثال شاید دردناک بودن دنیا در لحظه مرگ مشخص‌تر باشد!
تصور کنید!
با هر چه در این دنیا (در حقیقت در این خواب) به آن‌ها دل بسته‌اید و دارید از آن‌ها لذت می‌برید، در یک لحظه خداحافظی می‌کنید، بیدار می‌شوید و می‌بینید همه آن‌ها خواب و رؤیا بود! همه‌مان به خواب دل بسته بودیم!
حالا بهتر می‌شود حدیث را خواند:
مردم، خوابند! وقتی بمیرند، بیدار می‌شوند!

________________

پی‌نوشت: فصل مربوط به دنیای کتاب معراج السعاده (مثل همه جملات آن) بی‌نظیر است، حتماً بخوانید…

دردناک‌ترین صحنه عمرم

خاطرات, کمی خنده ۱۲ دیدگاه »

ممکن است من و شما وضع مالی یک نفر را ببینیم و تصور کنیم که او از ابتدا که به دنیا آمد، همینطور وضعش خوب بود و می‌توانست تنهایی ارتزاق کند.
گاهی اوقات برخی دوستانم و یا دانشجوها و حتی برادر کوچک‌تر من وقتی می‌بینند که مثلاً الان دستم به دهانم می‌رسد، فکر می‌کنند من در سنین آن‌ها هم که بودم وضعم اینطور بوده. خود من هم وقتی مثلاً وضع مالی یک ثروتمند را می‌بینم، فکر می‌کنم او سختی‌های من را نکشیده! اما زندگی‌نامه‌اش را که مرور می‌کنم می‌بینم از شستن دستشویی‌ها به اینجا رسیده! (این جریان در یک سری مستند ایرانی‌های موفق خارج از کشور بود که اگر دیده باشید، اکثرشان وقتی رفته بودند خارج مجبور بودند در خیابان بخوابند یا دستشویی‌ها را بشویند…)

در مورد خودم کمی توضیح می‌دهم و قبل از آن می‌گویم که بنده منظورم این نیست که بگویم وضع فعلی‌ام خوب است! خیر، بنده از نظر وضع مالی در سطح عموم جامعه هستم و همینقدر برایم کافی‌ست. قصدم فقط این است که بگویم در سنین دانشجویی چطور بودم. مثل خیلی از دانشجوهایی که در این دوران به خاطر حس استقلال‌طلبی و غرور نمی‌توانند از پدر درخواست پول کنند و احتمالاً مجبورند خیلی از توقعات را پایین بیاورند. اما به مرور همه چیز درست می‌شود، پس هدف این است که بگویم شما اگر دانشجو و یا در سنین و شرایط این داستان هستید، نباید عجله کنید. (این‌ها واقعیات زندگی من است و مجبورم برای همدردی با برخی دانشجویانی که هر روز با چشمم می‌بینم که از نظر مالی و غیره مشکلات عدیده‌ای دارند، اما می‌سوزند و می‌سازند، بیان کنم)

اگر پدرتان در قید حیات است، برایتان حفظش کند و اگر نیست، خداوند رحمتش کند.

سال ۸۲، یعنی زمانی که من ۱۷ سال داشتم بابای ما عمرش را به شما داد.

این در حالی بود که من تقریباً به طور کامل وابسته به جیب پدر بودم. (به جز اندکی درآمد که از طریق کانون تبلیغاتی داخل مسجد به دست می‌آمد که قابل بحث نبود، بیشتر برای تجربه آن را راه انداخته بودیم تا درآمد.)

بابای ما وقتی رفت، یک مغازه خواروبار داشت که خود مغازه کرایه‌ای بود، اما اجناس طبیعتاً از خودش، به انضمام یک موتور براوو و یک میلیون پول در حساب. (که فکر می‌کنم خرج کفن و دفنش شد)

برادر بزرگ‌تر ما مغازه را به دست گرفت و به خاطر خساست شدیدی که داشت و دارد*، همان روزهای اول قرار کرد که: من به جز اجناس خانه که از مغازه می‌آورم، یک ریال پول به کسی نمی‌دهم، هر کس خواست، خودش بیاید مغازه و کار کند و پول دربیاورد.
من در شأن خودم نمی‌دیدم در مغازه خواروبار کار کنم و البته دوست داشتم درس بخوانم نسبت به اینکه بخواهم درگیر آن شغل پردردسر شوم، بنابراین، درآمد هم نداشتم… تا یک سال زندگی‌ای به شدت سخت را گذراندم، تا اینکه در دانشگاه آزاد قبول شدم.
برادر بزرگ‌تر قرار کرد که من به هیچ وجه شهریه دانشگاه را نخواهم داد، بهانه این بود که: درس بخوان، برو دولتی! یادم نمی‌رود که در ترم‌های اول بارها گریه کردم تا فقط پول قرض بدهد که ثبت نام کنم و بعداً به او برگردانم.
بنابراین، همان اول من قید دانشگاه آزاد را زدم و گفتم یک سال درس می‌خوانم که بروم دولتی (غافل از اینکه بر فرض دولتی هم که قبول شوی چقدر خرج دارد).

اما آن زمان، وقتی عباس آقا و حاج حسن (دوستان ۶۵ ساله من که از ۱۲ سالگیِ من، با هم در مسجد بودیم و هر سه‌مان در سال ۸۳ از آن مسجد گذاشتیم و رفتیم و حالا هم هر هفته و هر روز همدیگر را می‌بینیم) داستان را شنیدند، دنبال یک کار پاره‌وقت گشتند.
پسر حاج حسن پیغام داد که من یک شاگرد برای مغازه فتوکپی نیاز دارم. پس من قبول کردم که آنجا کار کنم به ازای ماهی ۵۰ هزار تومان!
خوشبختانه با تخفیف بزرگی که به خاطر آشنایی حاج حسن با رئیس دانشگاه می‌گرفتیم و این حقوق، می‌شد خرج دانشگاه را به زور درآورد.
البته به محض ورود به آن مغازه، آنجا محل درآمد من هم شد، چون طراحی کارت ویزیت و پوستر و بنر و … و کلی کار کامپیوتری دیگر مثل ساخت کلیپ تبلیغاتی و طراحی وب و … هم انجام می‌دادم و درآمد داشتم. خدا خیرش دهد پسر حاج حسن را خیلی دوستانه کار می‌کردیم، گاهی من می‌نشستم کار طراحی انجام می‌دادم و او، بنده خدا، فتوکپی می‌گرفت!!
اما به هر حال، با توجه به اینکه مخارج دانشگاه سنگین بود و من همیشه مجبور بودم خرج کنم تا به‌روز باشم (از جمله داشتن خط اینترنت پرسرعت در همان زمان و خرید کتاب‌ها و سی.دی‌های آموزشی و …) این حقوق و درآمد، بسیار ناچیز بود!
در دانشگاه من مجبور بودم ساده‌ترین لباس‌ها را به تن کنم، کیف و لوازم را مواظب باشم که پاره نشود که اگر می‌شد، پولی برای خرید نداشتم.
مجبور بودم ارزان‌ترین لباس‌ها و لوازم را بخرم، اما کتاب‌ها و سی.دی‌های آموزشی خوب بخرم.

و اما دردناک‌ترین صحنه عمرم:

زمانی بود که قسم می‌خورم، قسم می‌خورم که پول خرید کفش نداشتم!
یک کفش از مغازه‌های ارزان‌فروشی خریده بودم به قیمت ۶ هزار تومان!
آنقدر پوشیده بودم که زوارش در رفته بود و به پایم گشاد شده بود، باور کنید وقتی از پله‌های دانشگاه بالا می‌رفتم کفش از پایم جدا می‌شد و در پله بعد می‌خورد به کف پایم و انگار دمپایی به پا کرده‌ام.

دردناک‌ترین صحنه زمانی بود که یک روز با این کفش‌ها داشتم می‌رفتم که تاکسی سوار شوم و بروم دانشگاه، تاکسی مقابل پایم ایستاد، پای چپم را آهسته بلند کردم که کفش نیفتد و داخل تاکسی گذاشتم، اما به محض اینکه خواستم آهسته پای راستم را بالا بیاورم، تاکسی حرکت کرد و کشف از پایم افتاد!! عرق کل هیکلم را گرفت! چطور بگویم که آقا کفشم افتاد!؟ نمی‌خندند؟
مجبور بودم، پس داد زدم: آقا صبر کن، کفشم افتاد. کفش را با دست بلند کردم و داخل آوردم و پوشیدم!

تا آنجا عرق می‌ریختم و سرم را بالا نمی‌آوردم که نکند چشمم به چشم مسافران دیگر بیفتد.

هیچ وقت این صحنه را فراموش نمی‌کنم… هر بار که کفش می‌پوشم انگار دارم خم می‌شوم که آن کشف را بردارم…

در دانشگاه، همیشه باید کفش‌ها را زیر صندلی قایم می‌کردم که نکند آن باکلاس‌ها ببینند و انگشت‌نما شوم!

در همان شرایط به خاطر جوش خوردن‌های بسیار معده درد شدیدی می‌گرفتم که مجبور بودم با شربت و قرص ساکتش کنم. شاید از بیرون همه و حتی خانواده، من را شادترین فرد می‌دیدند، اما در درون خبرهای دیگری بود.

اما به هر حال، بعید می‌دانم حتی در این شرایط کسی از من شنیده باشد که ناشکری کنم. همیشه این‌ها را صلاح می‌دیدم و می‌گفتم:
=- وَ مَن یّتّقِی اللهَ یَجعَل لهُ مَخرجاً و یَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِب وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ. إنَّ اللهَ بالغُ اَمرِه. قَد جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شیئٍ قدراَ
[و هر کس تقوا پیشه کند، خداوند راه بیرون رفتن (از مشکلات) برایش قرار می‌دهد و از جایی که فکرش را نمی‌کند، روزی‌اش را می‌دهد و هر کس بر خدا اعتماد کند او براى وى بس است. خدا فرمانش را به انجام رسانده است. به راستى خدا براى هر چیزى اندازه‌اى مقرر کرده است.]

خلاصه اینکه ممکن است خیلی از دانشجوها در شرایطی حتی سخت‌تر از من زندگی کنند! (به قول یکی‌شان: ای کاش فقط مشکل ما مشکل مالی بود!!) این‌ها تجربه‌ها و شیرینی‌های زندگی است. بسازید و صبور باشید که آینده روشن است، إن شاء الله 😉

_______________
پی‌نوشت: حالا که می‌بینم، خساست برادر را اولاً حق او می‌دانم و ثانیاً یک موتور محرکه برای تلاش بیشترم.

پی‌نوشت۲: مطلب را برای برانگیختن حس ترحم شما نسبت به خود ننوشتم! نمی‌دانم چرا یکی از دانشجوها اینطور برداشت کرده است! خیالتان راحت، وضع فعلی من ارزش آن همه عذاب را داشته!! هدف از نوشتن مطلب، ترسیم آینده‌ای روشن برای کسانی است که سختی‌هایی را متحمل می‌شوند. به قول یکی از دوستانی که نظر خصوصی فرستاد:
هر که در این دهر مقرب تر است

جام بلا بیشترش می دهند

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها