گریه و شرح حال عجیب حضرت یحیی

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته یک دیدگاه »

یکی از عجیب‌ترین زندگی‌نامه‌هایی که خوانده‌ام و شنیده‌ام، زندگی‌نامه حضرت یحیی (علیه و علی نبینا و آله السلام) بوده است.

فکر می‌کنم سه سال پیش بود که استاد عابدی (که خداوند امثال ایشان را پر کند بر روی زمین) در بحث گریه از ایشان تعریف کرد. زندگی‌نامه عجیبی دارد! من ابتدا آنچه استاد عابدی گفته‌اند را نقل می‌کنم و سپس بخش‌هایی که در اینترنت نیز هست:

در روایات داریم که حضرت یحیی دائماً در حال گریه از خوف خدا بود! به حدی که زیر چشمانش همیشه زخم بود. با کوچک‌ترین اشاره به قیامت اشکانش جاری می‌شد. مادرش پارچه‌های مخصوصی بافته بود تا زیرچشمانش قرار گیرد و اشک‌ها را جمع کند (و احتمالاً با پارچه جدید جایگزین کند)

در سنین کودکی وقتی می‌گفتند: یحیی! چرا نمی‌روی با بچه‌ها بازی کنی، می‌فرمود: وَ ما خُلِقنا لِلَّعب. (این جمله را از آن زمان که استاد عابدی گفته‌اند، دوست داشته‌ام و سه سال است که تکرار می‌کنم)
ما برای بازی آفریده نشده‌ایم!

حضرت زکریا (پدر حضرت یحیی) هر گاه می‌خواست در معبد صحبت از خدا و قیامت کند، ابتدا بررسی می‌کرد که مبادا یحیی در معبد باشد! 🙁

نقل شده است که یک روز حضرت زکریا ندید که حضرت یحیی در معبد است (شاید پشت ستونی بوده است) و صحبت از چاهی در جهنم کرد به نام «چاه وَیل» (که نام چاهی ژرف و عمیق است که پلیدترین گناهکاران و تبهکاران را روز قیامت و رستاخیز در آن سرنگون می‌کنند.)
حضرت یحیی به محض اینکه این را شنید، گریه کنان و «وا ویلا» گویان از معبد خارج شد و به سمت بیابان رفت… وقتی او را یافتند، آنقدر گریه کرده بود تا از هوش رفته بود.

عجیب است…
فکر می‌کنم اگر خداوند شناختی که به آنان داد، به ما نیز می‌داد تاب نمی‌آوردیم! باید همه‌مان دق می‌کردیم از خوف خدا…
چنان گناه‌آلود و پوست کلفت شده‌ایم که دعاهایی مثل کمیل، مناجات شعبانیه، عهد و … را با آن مضامین عجیب، به آسانی می‌خوانیم و انگار نه انگار! (معتقدم اگر حضرت یحیی این دعاها را آن زمان می‌داشت کافی بود یک بار بخواند تا از خوف خدا دق‌مرگ شود)

و اما برخی مطالب دیگر در وصف حضرت یحیی:

یحیی بن زکریا از پیامبران الهی بود که میان بنی اسرائیل می زیست.[۳] و به هدایت آن ها می پرداخت. در قرآن موسی و هارون و زکریا و عیسی و الیاس و چند پیامبر دیگر، از صالحان و انبیا شمرده شده اند.[۴] در قرآن نیز از او سخن به میان آمده است.[۵]
حضرت یحیی به نقل ابن عباس در سه سالگی به مقام نبوت نایل گردید و در پنج سالگی در جمع بنی اسرائیل سخن گفت و آنان را موعظه نمود. مادر یحیی خواهر مریم بنت عمران و به نقلی خاله وی بوده و در زمان حضرت عیسی می زیسته است.[۶]
حضرت یحیی زیاد از ترس خدا گریه می کرد،[۷] چنان که از گریه کنندگان تاریخ به شمار آمده است.
امام کاظم (ع) فرمود:”یحیی پیوسته می گریست و هرگز نمی خندید، ولی عیسی هم می گریست و هم می خندید”.[۸]
در خصوص نحوه و علل شهادت حضرت یحیی در تفسیر نمونه آمده است:
یحیی قربانی روابط نامشروع یکی از طاغوت های زمان خود با یکی از محارم شد، به این ترتیب که “هرودیس” پادشان هوسباز فلسطین، عاشق “هیرودیا” دختر برادر خود شد، و زیبائی وی، دل او را در گرو عشقی آتشین قرار داده، تصمیم به ازدواج با او گرفت!.
این خبر به پیامبر بزرگ خدا(ع) یحیی رسید، او صریحاً اعلام کرد که این ازدواج نامشروع است و مخالف دستور تورات می باشد و من به مبارزه با چنین کاری قیام خواهم کرد.
سر و صدای این مسئله در تمام شهر پیچید و به گوش “هیرودیا” رسید، او که یحیی را بزرگ ترین مانع راه خویش می دید تصمیم گرفت در یک فرصت مناسب از وی انتقام گیرد و این مانع را از سر راه هوس های خویش بردارد.
ارتباط خود را با عمویش بیشتر کرد و زیبایی خود را دامی برای او قرار داد و آن چنان در وی نفوذ کرد که روزی “هیرودیس” به او گفت:هر آرزویی داری از من بخواه که انجام خواهد یافت.
“هیرودیا” گفت:من هیچ چیز جز سر یحیی را نمی خواهم!‌ زیرا او نام من و تو را بر سر زبان ها انداخته، همه‌ مردم به عیبجویی ما نشسته اند. اگر می خواهی دل من آرام شود و خاطرم شاد گردد باید این عمل را انجام دهی!
“هیرودیس” که دیوانه وار به آن زن عشق می ورزید، بی توجه به عاقبت این کار تسلیم شد و چیزی نگذشت که سر یحیی را نزد آن زن بدکار حاضر ساختند اما عواقب دردناک این عمل، سرانجام دامان او را گرفت.[۹]
هنگامی که سر یحیی را بریدند خون به زمین ریخت و جوشیدن گرفت و از جوشش نیفتاد تا پس از سالیانی بُخت نصر بر بنی اسرائیل چیره گشت و آنان را قتل عام کرد تا جوشش خون فرو نشست.[۱۰]
[۳] خرمشاهی، دانشنامه‌ قرآن، ج ۲، ص ۲۳۴۸؛ دایره المعارف فارسی؛ ج ۳،‌ص ۳۳۶۸٫
[۴] همان.
[۵] آل عمران (۳) آیه ۲۹؛ تفسیر نمونه،‌ج ۲، ص ۴۰۱٫
[۶] معارف و معاریف، ج ۱۰، ص ۵۷۹٫
[۷] عمادالدین اصفهانی، قصص قرآن، ص ۷۲۹٫
[۸] بحارالانوار، ج ۱۴، ص ۱۸۰ – ۱۸۸٫
[۹] تفسیر نمونه،‌ج ۱۳، ص ۲۹ – ۳۰، به نقل از انجیل متی، باب ۱۴ و انجیل مرقس، باب ۶٫
[۱۰] معارف و معاریف، ج ۱۰، ص ۵۸۰

مباد فرزندم که فخر بفروشی

خاطرات, داستان, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها هیچ دیدگاه »

شاید سنین ۱۵ سالگی بود که هر وقت بابای خدابیامرزمان می‌دید که علاقه شدیدی به مسجد و منبر پیدا کرده‌ایم، خودش برامان منبر می‌رفت و بین صحبت‌هایش هر بار این داستان را گوشزد می‌کرد. می‌گفت:

***

دو برادر بودند که در خانه‌ای زندگی می‌کردند.

اولی که در طبقه بالایی بود، صبح تا شب مشغول عبادت و راز و نیاز بود.

دومی که در طبقه پایینی بود، صبح تا شب مشغول عیاشی و معصیت بود.

سال‌ها به همین صورت گذشت و این دو همچنان به کار خود مشغول، تا اینکه یک روز پایینی با خود گفت: ما سال‌هاست که عیاشی و معصیت می‌کنیم و به جایی و چیزی نرسیدیم، بگذار سری به برادرمان بزنیم، شاید او وضع بهتری داشته باشد. برخاست و رفت به سمت طبقه بالا. از آن طرف، برادر عابد که از عبادت ظاهری و پوچ خسته شده بود، با خود گفت: سال‌هاست که عبادت می‌کنیم و به جایی نرسیده‌ایم، بگذاری سری به برادرمان بزنیم، شاید او وضع بهتری داشته باشد. برخاست و رفت به سمت طبقه پایین.

در بین پله‌ها، عزرائیل جان هر دو را گرفت در حالی که بالایی به دین پایینی از دنیا رفت و پایینی به دین بالایی!

***

می‌گفت: مراقب باش پسرم که مبادا به بنده‌ای هر چند گناهکار، فخر بفروشی که هم‌او ممکن است روزی به بهترین اعتقاد و همین تو به دین دیگر از دنیا بروی!

من امروز یک فحش دادم!

اتفاقات روزانه, کمی خنده, نکته ۲ دیدگاه »

خدا من را ببخشد، من امروز یک فحش دادم 🙁

آخر چه کار کنم، خونم به جوش آمده بود!

یکی از دانشجوهای دختر در روابطش با پسرها بیش از حد افراط می‌کرد طوری که می‌دیدم که حتی پسرهایی که این کاره نیستند را هم آزار می‌دهد.

کنار کشیدمش و آهسته گفتم:

دختر خوب!
خوب نیست یک دختر اینقدر سخاوتمند باشد!

هر گاه خسته بودی…

امید نامه یک دیدگاه »

امید من!

هر گاه خسته بودی، فکر نکن، تصمیم مگیر و حتی صحبت مکن… فقط بخواب، حتی برای چند دقیقه و بعد که برخواستی، هر کار که خواستی کن…

خواب‌های وحشتناک!

خاطرات ۳ دیدگاه »

– دوستانم می‌دانند که در عین حال که مجبورم همیشه از به‌روزترین تکنولوژی‌ها استفاده کنم، اما همیشه از تکنولوژی بیزار بوده‌ام! هیچ چیز مثل زندگی ساده و حتی غارنشینی(!) برایم لذت‌بخش نیست. دلم می‌خواهد مثل مش تقی (بابا بزرگ دوست داشتنی‌ام) صبح‌ها ساعت ۶ یک بقچه نان خشک و پنیر خیکی بزنم زیر بغلم و پیاده بروم باغ و بوق سگ(!) برگردم به این شهر غریب. بارها به حالش غبطه خورده‌ام.

– اواخر سال ۸۸ با مفهومی آشنا شدم به نام «غرقه سازی». روشی که روانشناس‌ها استفاده می‌کنند تا یک نفر را نسبت به یک چیز بیزار کنند.
در این روش آنقدر شخص را غرق در یک موضوع می‌کنند که حالش از آن موضوع به هم بخورد و بیزار شود.

– اوائل سال ۸۹ تصمیم گرفتم برای بیزار شدن از تکنولوژی و حتی تغییر فیلد کاری، از این روش استفاده کنم. به همین دلیل قریب به ده میلیون تومان صرف خرید تاپ‌ترین تکنولوژی‌ها کردم. بهترین گوشی دنیا، بهترین تبلت دنیا، بهترین لپ‌تاپ دنیا، بهترین تلویزیون دنیا، بهترین مانیتور و قطعات دنیا، بهترین مدیا سنتر دنیا و …
گاهی اوقات که افراد فامیل وارد خانه‌مان می‌شوند از دیدن برخی تکنولوژی‌های خانه تعجب می‌کنند. اینکه همه چیز وایرلس و متصل به هم است… با گوشی عکس می‌گیری، به صورت بی‌سیم، روی تلویزیون دیده می‌شود، فیلم روی آی.پد است، می‌فرستی روی تلویزیون، روی لپ‌تاپ میکس می‌کنی و خروجی‌اش را روی گوشی به یکی نشان می‌دهی، روی کامپیوتر چیزی می‌بینی و همان لحظه روی تلویزیون یا آی.پد برای دیگران هم نمایش می‌دهی که لذت ببرند و خلاصه خودمان را غرق در تکنولوژی کردیم.
زندگی‌ای شبیه به زندگی مادی‌گراهایی که دوست دارند از دنیا لذت ببرند. (هر چند هرگز اینطور نبوده و نیست، حداقل در مورد من)

برخلاف انتظاری که داشتم، نه تنها غرقه سازی باعث بیزاری نشد، بلکه به نظر می‌رسد کم کم علاقه‌ام را تشدید و تبدیل به «حب» کرد. طوری که خانواده، من را عیالوار می‌دانند! من چهار پنج زن و فرزند دوشت‌داشتنی دارم که باید صبح تا شب آن‌ها را تر و خشک کنم! هر لحظه یکی‌شان خودش را خراب می‌کند و من باید ردیفش کنم. هر لحظه صدای یکی بلند می‌شود و همه را عاصی می‌کند! اگر یک لحظه نباشم و صدای یکی‌شان بلند شود، تا خودم نباشم ساکت نمی‌شود! حتی اگر مادربزرگش بالای سرش باشد!! و خلاصه نشانه این حب، همین بس که بارها خدا را شکر کرده‌ام که بهترین فرزندان دنیا را دارم!!
و حب دنیا همان چیزی‌ست که از آن می‌ترسم. همه باید از آن بترسند…

– خواهرهایم از یک ساعت قبل از فوت بابای خدابیامرز تا لحظه چشم بستنش بالای سرش بودند.
تعریف می‌کنند که:
ظهر آن روز، بعد از سرفه‌های شدید، متوجه شدیم که وضع بابا وخیم است. با تاکسی تلفنی تماس گرفتیم که ببریمش اورژانس. وقتی به وسط حیاط رسیدیم، پاهای بابا از کار افتاد و روی زمین افتاد.
داخل ماشین مدام یا حسین و لا إله إلا الله می‌گفت تا اینکه به بیمارستان رسیدیم، در حالی که تقریباً کل بدن از کار افتاده بود.
می‌گفتند: وقتی دکتر بالای سرش تقلا می‌کرده، بابایمان گفته: دکتر! بیهوده تلاش نکنید، من دارم عزرائیل را می‌بینم…
و کمی بعد، چشم بسته است.

خوش به حالش، از دار دنیا یک موتور براوو و یک میلیون پس انداز داشت! مورچه چیست که کله پاچه‌اش چه باشد! حب به چه داشته باشد؟

– در مجالس وعظ بارها شنیده‌ام که می‌گویند: در لحظه مرگ، شیطان اشیائی که به آن‌ها حب و علاقه شدید داریم را جلو چشم انسان نمایان می‌کند. احتمالاً یک چوب به دست می‌گیرد و می‌گوید اگر بگویی لا إله إلا الله فلان شیئ را می‌شکنم. انسان می‌خواهد بگوید، اما حب به آن شیئ نمی‌گذارد. (و من در این شک ندارم که چیزی شبیه به این را خواهیم دید)

– حالا طی سال ۸۹ و ۹۰ بارها شده است که خواب‌های وحشتناکی دیده‌ام! بیش از ده بیست بار!
یک شب خواب می‌بینم که لپ‌تاپ را یکی بدون اجازه برداشته و درب آن را داغون کرده! سرم را به شدن تکان می‌دهم که از خواب بیدار شوم و این کابوس‌ها را نبینم. چه نفس راحتی می‌کشم وقتی می‌فهمم همه‌اش خواب بوده.
یک شب خواب می‌بینم آی.پد از دستم افتاده و شیشه‌اش شکسته.
یک شب خواب می‌بینم که آیفون افتاده در تشت آب و دودی که از آن بالا می‌رود! وحشت‌زده از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم ناقلا بالای سرم، سالم جا خوش کرده.
یک شب خواب می‌بینم سیم شارژر آی.پد و آی.فون را جابه‌جا زده‌ام و آتش گرفته.
یک شب خواب می‌بینم که خواهرزاده‌ام یک چاقو به سمت تلویزیون تیر کرده و واویلا! حتی در خواب دیدم که بیچاره را چه کتک‌هایی می‌زدم 🙁
شانس آورده‌ام که هر بار سرم را تکان داده‌ام و از خواب پریده‌ام وگرنه در خواب… (البته نمی‌دانم در واقعیت هم اینطور خواهد بود یا خیر، اما در کل، از نگاه خودم نگران این اتفاقات نبوده و نیستم و به نظر می‌رسد برایم اهمیتی نداشته باشند، نمی‌دانم… شاید اگر پایش بیافتد، خودم را ضایع کنم و حتی خواهرزاده‌ام را هم به خاطر این اتفاق کتک بزنم!!)

 

– ما انسان‌ها را می‌بینی ای خدا؟
به مشتی آهن‌آلات، به ماشین، به خانه، به فرزند، به زن، به مادر، به پدر دل بسته‌ایم و پایش بیافتد، آخرت را که چه، تو را هم فدای آن‌ها می‌کنیم!
غافلیم که بارها گفته‌ای:

اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاهُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَهٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ ۖ کَمَثَلِ غَیْثٍ أَعْجَبَ الْکُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ یَکُونُ حُطَامًا ۖ وَفِی الْآخِرَهِ عَذَابٌ شَدِیدٌ وَمَغْفِرَهٌ مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ ۚ وَمَا الْحَیَاهُ الدُّنْیَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ

[بدانید زندگی دنیا تنها بازی و سرگرمی و تجمّل پرستی و فخرفروشی در میان شما و افزون طلبی در اموال و فرزندان است، همانند بارانی که محصولش کشاورزان را در شگفتی فرو می‌برد، سپس خشک می‌شود بگونه‌ای که آن را زردرنگ می‌بینی؛ سپس تبدیل به کاه می‌شود! و در آخرت، عذاب شدید است یا مغفرت و رضای الهی؛ و (به هر حال) زندگی دنیا چیزی جز متاع فریب نیست!]
زندگی دنیا چیزی جز متاع فریب نیست!
زندگی دنیا چیزی جز متاع فریب نیست!
زندگی دنیا چیزی جز متاع فریب نیست!
زندگی دنیا چیزی جز متاع فریب نیست!

اسم این را چه می‌شود گذاشت؟

اتفاقات روزانه ۲ دیدگاه »

عجیب است!

قریب به چهار سال بود که آن صفحه آبی مرگ در ویندوز را ندیده بودم!

دیشب، دقیقاً یک روز بعد از اینکه مطلب «شیطنت اپل در نمایش آیکون کامپیوترهای پی.سی!» را نوشتم و در آن در مورد این صفحه توضیح دادم، رایتر در حین رایت با مشکل مواجه شد و ویندوز جوابی از آن سخت افزار دریافت نکرد و ناگهان آن صفحه آبی مشاهده شد!

شاخ در آورده بودم! فکرش را کنید، چهار سال آن صفحه را ندیده باشید، دقیقاً بعد از صحبت و فکر در مورد آن، دچارش شوید!

نمی‌دانم اسم را این را چه می‌گذارند. آیا این هم با ایده «هر طور فکر کنید، همانظور می‌شود» همخوانی دارد؟

این فقط یک نمونه است. همه‌مان بارها جمله «کاش چیز دیگری از خدا خواسته بودم» را شنیده‌ایم. آن جمله هم معمولاً زمانی گفته می‌شود که برای شما اتفاقی بیافتد که دقیقاً لحظاتی قبل به آن فکر می‌کردید.

خیلی دلم می‌خواهد رد پای این اتفاقات را بگیرم و به این نتیجه برسم که آیا این قضایا واقعاً به هم مربوطند یا فقط یک اتفاق هستند!؟

 

انسان یاد نمی‌گیرد مگر اینکه…

امید نامه, ترفندهای من یک دیدگاه »

امید من!

انسان چیزی را یاد نمی‌گیرد مگر اینکه نیاز داشته باشد که یاد بگیرد.

پس اگر خواستی که چیزی را یاد بگیری، ابتدا نیاز آن را در خود ایجاد کن…

لباس استقلالی و دل پرسپولیسی!

دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته ۴ دیدگاه »

چند روز پیش در یکی از برنامه‌های احکام که از تلویزیون پخش می‌شد، یک جوان نامه فرستاده بود و سؤال کرده بود که:

من نمازهایم سر وقت است، قرآن می‌خوانم، در مجالس روضه شرکت می‌کنم و حتی نماز شب می‌خوانم، اما حقیقتش را بخواهید، تیپی که می‌زنم با جوانان مذهبی هم‌خوان نیست، آیا مشکلی دارد؟

من تا به حال ندیده بودم کسی به این زیبایی جواب این سؤال را بدهد! سؤالی که بارها دیده‌ام در بین جوانان مذهبی مطرح شده است!
حاج آقایی که برای پاسخگویی آورده بودن، گفت:

من از این جوان یک سؤال می‌پرسم: فرض کنید مسابقه استقلال و پرسپولیس باشد. نیمی از ورزشگاه پر از طرفداران استقلال و نیمی پر از طرفداران پرسپولیس.
شما مثلاً طرفدار پرسپولیس باشید. حالا اگر لباس آبی بپوشید و بخواهید بروید بین پرسپولیسی‌ها بنشینید، چه اتفاقی می‌افتد؟
همه ناراحت می‌شوند و احتمالاً اعتراض می‌کنند! حالا شما هی بیایید داد بزنید که بابا! من دلم با پرسپولیس است! 🙂

جواب جالب و ارزشمندی بود. می‌دانید که هیچ چیز مثل مثال نمی‌تواند در پاسخگویی تأثیر داشته باشد. چیزی که ما دائماً در قرآن می‌بینیم:

مَثَل خوردن گوشت برادر مرده
تشبیه انفاق به دانه گندم
مَثَل چراغ و چراغدان
مَثَل تجارت مجاهدان
مَثَل زمین نرم و زمین شوره زار
مثل نور الهى
مَثَل کور و بینا، کر و شنوا
مَثَل سراب و ظلمات
علت مثال زدن قرآن
مَثَل یاران رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم
مَثَل مگس
مَثَل زنان بد و شوهران خوب
مَثَل باغ حاصلخیز
مَثَل بناى محکم و بناى سست
مَثَل سگ هار
و ده‌ها مثل دیگر که در این دانشنامه آمده است.

و خوشبختانه طلاب ما نیز از این شیوه به خوبی استفاده کرده‌اند.

گذشته ار این‌ها، یادم می‌آید که زمانی که نوجوان بودیم، تیم فوتسال پرسپولیس برای مسابقه با تیم شن سای ساوه به شهرمان آمده بود. ما هم که آن زمان پرسپولیسی محض(!) بودیم، بلند شدیم که برویم بازی را ببینیم.

دیدم هواداران پرسپولیس پشت دروازه پرسپولیس جمع شده‌اند. ما هم هیجان زده شدیم و گفتیم برویم آنجا، غافل از اینکه سوئیت‌شرتی که به تن داشتم، رنگ آبی داشت:

قبل از ورود به آن محوطه، یک ارتفاع بود که پله می‌خورد تا به آنجا وارد شوی، چند نفر را دم پله‌ها گذاشته بودند و من نمی‌دانستم این‌ها چه چیز را بررسی می‌کنند! جایتان خالی! چنان ما را هل دادند که از آن ارتفاع افتادیم و تمام استخوان‌های پایین تنه‌مان جیغ کشید! از آن موقع شد که از هر چه تیم و رنگ و طرفدار و طرفداری است بیزار شده‌ام!

 

الهی! تو بیا و رنگ ظاهرمان را مبین که سیاه است، قلبمان را ببین…

خدایا! غلط کردم!

خاطرات, نکته ۶ دیدگاه »

هر وقت تلویزیون را نگاه می‌کنم که گشته‌اند یک مشت دختر و پسر زیبا و مظلوم(!) را گیر آورده‌اند و دست به دست هم داده‌اند که بدبختشان کنند، یاد یک ماجرا می‌افتم.

زمانی که دانشجو بودیم، در گروه ما یک پسر بود که انصافاً برای خودش یوزارسیفی بود! همه مات و مبهوت زیبایی این پسر بودند.

هر چند من خیلی مواظبم که اعصاب خدا را با خواسته‌های مسخره و نابه‌جا خرد نکنم، اما یک روز که از جلو ما رد شد، فقط یک لحظه، باور کن فقط یک لحظه از ذهنم عبور کرد که: خدایا! چی می‌شد ما رو هم مثل این خوشگل می‌آفریدی!؟

چشمتان روز بد نبیند!

همان روز، امتحان داشتیم. خانم استاد همه را از جایشان بلند کرد و جا به جا کرد که دوستان کنار هم نباشند که تقلب کنند. کلاس شلوغ بود و ما صاف افتادیم تنگ دل این آقا.

به خدا قسم، وقتی نفس می‌کشید، تا شعاع یک متری دور او از بوی بسیار بسیار بدی که دهان او می‌داد کسی نمی‌توانست نفس بکشد!

بیشترین چیزی که من را آزاد می‌دهد، بوی بد دهان اطرافیانم است.

باور کن چنان بویی را هرگز استشمام نکرده بودم.

بدبختانه هر بار، یواش و با صدایی پر از نفس، یک سؤال هم می‌پرسید!

هرگز فراموش نمی‌کنم که از ابتدا تا انتهای آزمون در حالی که بغض کرده بودم و ممنون بودم از این تذکر خدا، با بندهای انگشتانم تسبیح می‌گفتم: خدایا! غلط کردم! خدایا! غلط کردم! خدایا! غلط کردم!…

 

گاهی اوقات از بیرون یک ساختمان به آن نگاه می‌کنیم و می‌گوییم عجب بنای زیبایی است. ای کاش می‌شد مال من می‌بود. اما وقتی داخل می‌شویم، می‌بینیم، بنا پر است از تارهای عنکبوت. سقف آن نم داده است و بسیار زشت می‌نماید. همه چیز خراب است و نه آنطور که از بیرون می‌نمود.

گاهی اوقات یکی را از دور می‌بینیم و احتمالاً با خود می‌گوییم: خوش به حالش. ای کاش من هم آنطور بودم. خوش به حال فلانی چقدر مایه‌دار است. خوش به حالش چقدر زیباست. خوش به حالش چقدر صدایش خوش است. خوش به حالش فلان جور است. ای کاش من هم جای او بودم.
اما نمی‌دانیم که او از درون چقدر نازیباست. چه زندگی ضایعی دارد. با چه مشکلات عدیده‌ای دست و پنجه نرم می‌کند!

اگر آن‌ها را نشانمان دهند، عقب عقب می‌رویم. فرار می‌کنیم و آرزویمان را پس می‌گیریم.

شخصاً به حال هیچ احدالناسی از هیچ لحاظ، غبطه نمی‌خورم (به خصوص بعد از آن مصیبت!)، مگر یک گروه از انسان‌ها: آن‌ها که متقی‌تر باشند. (أکرمکم عند الله أتقاکم)
در حقیقت همان «اسوه‌های حسنه». پیامبر و ائمه و اولیای خدا ارزش غبطه خوردن دارند نه یک انسان زیبا و خوش صدا و حتی بسیار دانشمند و فهیم و …
من معتقدم اگر معنویت را کنار بگذاریم، انسان‌ها از نظر مادیات در شرایط کاملاً یکسان قرار دارند به همین دلیل است که این چیزها در آخرت در نظر گرفته نمی‌شود.
اگر یکی زیبایی دارد، با بوی بد دهانش نمی‌داند چه کند. اگر یکی صدای زیبا دارد، صورت زیبا ندارد. اگر یکی مال بسیار دارد، فرزند فلج دارد. اگر یکی هر روز می‌رود خارج از کشور، می‌بینی سواد ندارد و لذت سواد داشتن را نمی‌چشد. اگر یکی مدرک بالا دارد، غرور دارد و بی‌ادب است. اگر یکی کار بسیار دارد، می‌بینی خودش حالش از زندگی پرمشغله‌اش به هم خورده است. اگر یکی پوست سفید دارد، می‌بینی دلش سیاه است. در عوض یکی پوستش سیاه است و دلش سفید. اگر مردی زن زیبا دارد، آن زن بهانه‌گیر است. اگر زنی مرد زیبا دارد آن مرد خسیس است و خلاصه اگر همه چیز را کنار هم بگذاریم، می‌بینیم انصافاً هیچ کس چیزی از دیگری بیشتر ندارد! همه در دنیا مساوی‌اند مگر آن‌ها که بر معنویت خود افزوده باشند.

آموزش رفع تشویش و اضطراب

دین من، اسلام یک دیدگاه »

روزهای جمعه، ساعت ۷، شبکه ۴، برنامه‌ای با حضور استاد ابراهیمی، فیلسوف ایرانی پخش می‌شود.

امروز حدیثی خواند که برایم جالب بود. مجبور شدم «المنجد» را نصب کنم تا حدیث را پیدا کنم. بعداً در اینترنت هم جستجو کردم و در نهایت پیدایش کردم (در این صفحه موجود است). البته متوجه شدم که ایشان حدیث را تا حدودی اشتباه خواندند، اما به هر حال، مضمون کلی، جالب بود. شما هم بخوانید:

قال النبى صلى الله علیه و آله و سلم : إنَّه لَیَغانُ عَلى قَلبى و إنّى لأستغفِرُ الله فى کُلِّ یومٍ سَبعینَ مَرّه .
پیامبر عظیم الشأن اسلام صلى الله علیه و آله و سلم مى‌فرماید:
بر قلب من اضطراب و شوریدگی حائل مى‌شود و من براى رفع آن روزى هفتاد مرتبه استغفار مى‌کنم.

کلمه یغان را هر چه در المنجد و … گشتم، نتوانستم به طور دقیق معنی کنم. یک جا گفته اضطراب، یک جا گفته حجاب و استاد ابراهیمی می‌گفتند وسوسه و فکرهای نامربوط.

می‌دانید که حرف «ل» در ابتدای «یغان» برای تأکید است. شاید به این معنی که شک نکنید که بر قلب منِ پیامبر نیز وسوسه و اضطراب حایل می‌شود و شاید به این معنی که «بسیار حائل می‌شود».

حدیث جالبی است. به خصوص اگر «وسوسه» را در نظر بگیریم، برای درمان بیماری وسواس فکری مناسب است.

هر کدام از معانی را که برایش بگیریم، مهم نیست، اهمیت هفتاد بار استغفار را می‌رساند.
حالا نمی‌دانم منظور پیامبر از این استغفار به جز آن استغفاری است که در نماز شب باید هفتاد بار گفته شود یا خیر، همان است. این را باید از یکی بپرسم.
به هر حال، باید برایش یک برنامه بچینیم.

آموزش تولید هورمون شادی!

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

امروز از نماز جماعت ظهر برمی‌گشتم که یکی از دوستان که ارادت خاصی به هم داریم را دیدم. این اتفاق هر دو سه ماه یک بار می‌افتد. او می‌آید خانه مادرش و ما سر راه همدیگر را می‌بینیم.

تقریباً همکار به حساب می‌آییم. یعنی او نیز مدرس است، اما با این تفاوت که ایشان مؤسسه خصوصی دارند. البته صبح‌ها تا ظهر در یک شرکت مشغول است و بعد از ظهر تا آخر شب در مؤسسه‌اش.
اینطور که با هم کار کرده‌ایم و در جریان کارهایش هستم، در مسائل دینی کمی کاهل است. نمی‌دانم شاید خدا دلیلش را بپذیرد که من صبح تا شب کلاس هستم و وقت نماز خواندن ندارم، نمی‌توانم به خاطر فشار کاری روزه بگیرم، وقت ندارم در مسجد و مجالس وعظ شرکت کنم و …

به هر حال، بعد از یک ماچ و بوسه غلیظ، شروع کرد احول‌پرسی.

طبق معمول گفتم: عالی‌ام، احوالاتم از این بهتر نمی‌شود. شما چطوری؟

گفت: والا حمید جان، یک افسردگی شدید گرفته‌ام. برایم دعا کن.

گفتم: نگو که به هر کسی افسردگی می‌آید به جز تو! (البته سال‌هاست که با نگاه به قیافه‌اش می‌توانم دردهایش را بشمارم، اما عادت ندارم به کسی جمله منفی بگویم، پس نگفتم که از قیافه‌ات پیداست)
گفتم: مگر در این تعطیلات عید، مسافرت نرفته‌ای؟

گفت: چرا، اتفاقاً جای شما خالی، در دیار ترکیه بودیم.

گفتم: خوب، پس باید احوالاتت از ما هم بهتر باشد.

گفت: نه حمید جان، فایده ندارد، دکتر می‌گوید هورمون‌های سروتونین مغزم که مسؤول ایجاد حس شادی است، به حداقل رسیده.
مجبورم قرص مصرف کنم.

گفتم: هم تو و هم من می‌دانیم که تدریس، شهوتی دارد که هیچ چیز دیگر ندارد. انسان دلش می‌خواهد دقیقه به دقیقه عمرش را با کلاس‌هایی که بر می‌دارد، پر کند!
باید بتوانی بر این شهوت غلبه کنی. به خودت فشار نیاور، خوشی لحظه‌ای که از تدریس کسب می‌کنی ارزش ندارد که یک عمر افسرده زندگی کنی.

خلاصه، پس از دقایقی صحبت خداحافظی کردیم و این خداحافظی در حالی بود که من خجالت کشیدم بگویم: فلانی! یک روز نماز جماعت با من به مسجد بیا تا آنقدر هورمون شادی در مغزت تولید شود که در برگشت از مسجد، انرژی در تنت و همینطور لبخند بر لبانت باشد طوری که مردم فکر کنند که دیوانه شده‌ای!! 🙂

اعتماد به نفس کاذب!

نکته ۴ دیدگاه »

امروز یک مستند می‌دیدم به نام Watching The World Without Eyes (تماشای دنیا بدون چشم). مستند در مورد پسری است که در سه سالگی چشم‌هایش را به خاطر سرطان از دست می‌دهد و از آن پس یاد می‌گیرد که با گوش‌هایش ببیند! او تنها کسی است که می‌تواند به سادگی حضور اجسام و حتی خصوصیات فیزیکی آن‌ها مثل اندازه آن‌ها را بدون لمس کردن و بدون چشم، تشخیص دهد. او می‌تواند بدون چشم، اسکیت بازی کند، فاصله بین دو اتومبیل را به خوبی تشخیص دهد و از بین آن‌ها رد شود و …
او فاصله و اندازه اجسام را با صداهای کلیک کلیک که با دهانش در می‌آورد و منتظر بازتابش می‌ماند، تشخیص می‌دهد.

او قدرت خارق العاده‌ای دارد به طوری که همه او را تحسین می‌کنند و بارها و بارها با او مصاحبه شده است و خلاصه همه تحویلش می‌گیرند.

اعتماد به نفس او با توجه به این تحسین‌ها، آنقدر بالا رفته است که هرگز نمی‌تواند باور کند که کاری را نمی‌تواند انجام دهد که بینایان می‌توانند انجام دهند!
او نمی‌خواهد باور کند که هر چند که همه بگویند تو عالی و یکی هستی، اما بالاخره هیچ وقت گوش‌ها جای چشم را نمی‌گیرند!
او آنقدر اعتماد به نقسش بالاست که نمی‌تواند به مدرسه استثنایی‌ها برود! می‌گوید آنجا برای معلولان است و من معلول نیستم!

از همه مهم‌تر اینکه او هرگز قبول نمی‌کند که عصای سفید به دست بگیرد تا چاله‌ها را که بارتاب صوتی ندارند، تشخیص دهد. یا اگر از خیابان خواست عبور کند، ماشین‌ها طبق قوانین بایستند تا او رد شود. اگر عصا به دست نگیرد و ماشین به او بزند، او مقصر خواهد بود!

کاری به این ندارم که مادرش نهایتاً او را پیش یک مربی می‌برد که مثل پسرش است با این تفاوت که او عصا نیز به دست می‌گیرد و با ترکیبی از صدا و عصا زندگی راحت‌تری دارد و نهایتاً آن شخص به پسر می‌فهماند که عصا، محدودیت و معلولیت نیست، بلکه آزادی و مصونیت است… با عصا می‌توان حتی به کوهنوردی هم رفت، که با صدا نمی‌توان…
مربی در بین فیلم جمله قشنگی می‌گوید. وقتی پسر نابینا که حالا مملو از اعتماد به نفس است، اصرار می‌کند که من خودم همه چیز را می‌دانم و لازم به آموزش تو ندارم، مربی می‌گوید: هر کس که بگوید من چیزی برای یادگیری لازم ندارم، در واقع خودش را شدیداً محدود کرده و مانع دستیابی به فرصت‌های بیشتر و بیشتر شده است.

من اسم این وضعیت را می‌گذارم: اعتماد به نفس کاذب! و خدا نکند که ما گرفتار این وضعیت شویم!

معمولاً این حالت زمانی پیش می‌آید که اطرافیان یک شخص مدام به او بگویند: تو بهترینی، تو عالی‌ای، تو یکی هستی و خلاصه هندوانه زیر بغل شخص بگذارند…

به مرور، شخص آنقدر خود را بالا می‌پندارد که دیگر نمی‌تواند توصیه و پیشنهاد کسی را گوش کند! اعتماد به دیگران از بین می‌رود و شخص تصور می‌کند کسی بیش از او نمی‌داند!

در این وضعیت باید کلی زمان گذاشت و خرج کرد که به شخص فهماند، خیر، اینطورها هم که فکر می‌کنی نیست!

حقیقتش را بخواهید، شخصاً این وضعیت را بارها در خودم احساس کرده‌ام! به طور مثال، از زمانی که زبان انگلیسی را با امانوئل (یکی از دوستان خارج از کشور) تمرین کردم و او و اطرافیان تأیید و تشویق کردند، چنان عتماد به نفس کاذبی وجودم را گرفته است که دیگر به هیچ مدرس و مکالمه‌کننده زبان انگلیسی در ایران اعتماد ندارم! و در مطالب قبلی گفته‌ام که اولین شرط یادگیری این است که به یاددهنده اعتماد داشته باشی. پس، همین باعث شده است که خیلی از اوقات نکاتی که از اشخاص می‌شنوم در ذهنم نماند! چون به آن‌ها اعتماد نداشته‌ام و برایم مهم نبوده است!
در بحث کامپیوتر نیز همینطور! آنقدر برخی افراد آفرین آفرین گفته‌اند، که گاهی اوقات تصور می‌کنم… بماند که چه تصور می‌کنم!

از این‌ها که بگذریم، در بحث دین نیز همینطور است!
گاهی اوقات برخی دانسته‌ها و به طبع آن برخی تشویق‌ها و تحویل گرفتن‌ها، باعث می‌شود انسان تصور کند به چه مقام والایی دست یافته است! غافل از اینکه بعدها می‌فهمد یک گوسفندچران امی جایگاه و قرابتش  به خدا بیشتر از او است!
در مورد خودم همیشه این اعتماد به نفس کاذب در دین دردسرساز بوده است! چرا که دائم باید مراقب باشم که نکند این اعتماد به نفس کاذب کار دستم دهد!
نکند خودم را با کناری‌ام در صف نماز مقایسه کنم: من فلان چیز را می‌دانم و او نمی‌داند. من فلان کار مستحبی را انجام می‌دهم و او نمی‌دهد، من فلان طور هستم و او نیست و خلاصه کم‌کم از خودم فرشته‌ای یسازم که خودم به حال خودم غبطه بخورم!!!
نکند این‌ اعتماد به نفس لعنتی باعث شود پای منبر هیچ کس ننشینم چون فکر می‌کنم این حاج آقایی که دارد خطبه می‌خواند، مخرج فلان حرف را بلد نیست! او فلان کلمه عربی را غلط ترجمه کرد، اما من می‌دانم!
نکند باعث شود با فلان پیرمرد بی‌سواد معاشرت نکنم، چون من کجا و او کجا!!!

که اگر اینطور باشد، آن‌وقت، من هم همچون آن نابینا، نیاز دارم که کسی یادم دهد که:
خیر، آن‌طورها که فکر می‌کنی نیست! باید یاد بگیری که یاد بگیری!
باید یاد بگیری که کنار آن پیرمرد نشستن هم می‌تواند تعلیم باشد. پای منبر آن حاج آقا نشستن هم بسی آموزنده خواهد بود. در فلان کلاس نشستن مفید خواهد بود. فلان مربی زبان شاید چیزهای خوبی بداند که تو هرگز نمی‌دانستی. فلان استاد رشته کامپیوتر هرچند که چیزهایی را نداند، اما خیلی از قضایا را می‌داند که به کار تو خواهند آمد…

گاهی اوقات فکر می‌کنم که انگار من نیز همچون آن نابینا نیاز دارم که این اعتماد به نفس کاذب را کسی از من بگیرد!

حالا شاید این جمله را بهتر درک می‌کنم:
بادبادک با باد مخالف اوج می‌گیرد…
کسی اینجا نیست با من مخالفت کند؟

ساحل دریا

نکته یک دیدگاه »

مادرم مى گفت: حمیدم به ساحل مرو که نخواهى یافت مگر شیطان را.
من رفتم و نیافتم مگر خدا را… فأینَما تُوَلّوا فَثَمَّ وجهُ الله.
(بین الطلوعین سوم فروردین ٩٠ – سارى – فرح آباد)

مسلمان بودن

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته یک دیدگاه »

امید من!
طورى رفتار مکن که خلق الله تصور کنند مسلمان بودن یعنى تو بودن! و آن گاه نخواهند که مسلمان باشند چون نخواهند که تو باشند!!

دریا

اتفاقات روزانه, خاطرات یک دیدگاه »

به خواب هم نمى دیدم که یک روز در حالى وبلاگ نویسى کنم که دو قدمى ام دریا نشسته باشد!
چقدر زیباست…
از خودش زیباتر، صدایش است!
باید باشید و ببینیدش…
بین الطلوعین دومین روز سال است و همه خوابند جز من و دریا و من شک ندارم که خدا هم اینجاست…
و عنده مفاتح الغیب لا یعلمها الا هو و یعلم ما فی البر و البحر…

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها