جنون اطلاعات

اتفاقات روزانه, کمی خنده هیچ دیدگاه »

به مناسبت عید، شاتل لطف کرده است و سرعت اینترنت مشترکین ADSLش را به یک مگابیت رسانده است! یعنی ۸ برابر سرعت عادی من!

حالا سیزده روز فرصت دارم برای دانلود 🙂

سایت‌های دانلود را مرور کردم و قریب به ۲۰۰ گیگابایت اطلاعات را زده‌ام که دانلود شود. که فکر می‌کنم در این سیزده روز نرسم که دانلود کنم. چون تقریباً روزی ۱۰ گیگ دانلود خواهم داشت.

طی این چند سال، شاید ده‌ها ترابایت داده دانلود کرده‌ام، اما جالب است که خیلی از اوقات فرصت نکرده‌ام بنشینم ببینم چه چیزهایی دانلود شده است! بارها شده، یک چیز را چند بار دانلود کرده‌ام!

وقتی سایت‌های دانلود را مرور می‌کنم و مجموعه‌های آموزشی و کتاب‌های الکترونیکی را می‌بینم، اشکم در می‌آید! دلم می‌خواهد سرعتی در حد ترابایت می‌داشتم که در چند ثانیه همه را دانلود می‌کردم و از آن آرزو عجیب‌تر اینکه دلم می‌خواهد یک معجزه‌ای، چیزی، می‌شد که یک دفعه همه آن مجموعه‌ها برود در مغزم! وااای خدای من! چه می‌شد اگر اینطور می‌شد!!

حدس می‌زنم اگر این مطالب برای نسل‌های آینده که احتمالاً مغزهای الکترونیکی با ده‌ها ترابایت داده خواهند داشت بماند و آن‌ها بخوانند، حسابی به آرزوهایم خواهند خندید 🙂 (تو را به خدا نخند! آره، با تو ام! تو که صدها سال بعد داری این مطلب را می‌خوانی! می‌دانم همه اینترنت را در مغز خود جا داده‌ای! نخند!)

خلاصه که این جنون اطلاعات و جنون دانلود، خره‌ای شده است که به جانم افتاده و نمی‌دانم چطور با آن کنار بیایم.

تأثیر

اتفاقات روزانه, الهی نامه من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

نمی‌دانم شما هم قبول دارید که ممکن است یک جمله تأثیری باور نکردنی بر روی انسان داشته باشد؟

یادم هست یک روز یکی از معلمان دبیرستانمان که بسیار دوستش دارم و هنوز هم در نماز جمعه می‌بینمش و از دیدنش روحم تازه می‌شود، وارد کلاس شد. در حالی وارد شد که بچه‌ها انصافاً حرمت کلاس را نگاه نداشته بودند. روی میز و صندلی راه می‌رفتند و جیغ و داد می‌کردند.
وقتی کلاس آرام شد، با آرامش خاصی گفت: وقتی همسن شما بودم، معلم خودم در حالی وارد شد که ما هم مثل شما حرمت کلاس را نگاه نداشته بودیم. وقتی کلاس آرام شد، با آرامش خاصی گفت: پسرها! خدا می‌داند که حتی یک بار بدون وضو وارد کلاستان نشده‌ام و اینجا برایم از مسجد نیز مقدس‌تر است! و حالا شما…
معلم ما می‌گفت: خدا می‌داند که همان یک جمله باعث شد که من هم تاکنون بدون وضو وارد هیچ کلاسی نشوم.
و از آن زمان که این جمله را از این معلم شنیده‌ام، خدا می‌داند که بدون وضو وارد هیچ کلاسی نشده‌ام.

به تأثیر جمله آن معلم دقت کنید! سه نسل را تحت تأثیر قرار داد و شاید آن معلمِ معلممان هم از نسل قبلی خود شنیده بود که: به آیه الله طباطبایی گفتند: بدترین لحظات عمر شما کی بوده؟ فرمودند: لحظه‌ای که دستشویی می‌روم تا لحظه‌ای که دوباره وضو بگیرم!! یعنی همین لحظاتی که وضو نداشته‌اند، سخت‌ترین لحظات عمر بوده است.

***

چه شد که یاد این ماجرا افتادم؟
اکثر اوقات وقتی ماشین همراهم نیست و کنار خیابان می‌ایستم که تاکسی سوار شوم، پیش می‌آید که یکی از شاگردانم می‌ایستد و لطف می‌کند و حتی تا مقابل خانه می‌رساندم.
چند روز پیش که از دانشگاه می‌آمدم، یک پژو ایستاد که وقتی دقت کردم، دیدم یکی از دانش آموزان هنرستانی است که من طی سال گذشته چند ماه به عنوان سرباز معلم و مسؤول کارگاه کامپیوتر، آنجا بودم و با آن‌ها که دانش آموز رشته کامپیوتر بودند، برخورد داشتم.
ارادت و لطف خاصی نسبت به بنده داشت و دارد.
سوار که شدم، در راه، دائماً می‌گفتم: عزیز جان، نکند کار داشته باشی و مزاحمت شوم.
می‌گفت: آقا! شما گردن ما خیلی حق دارید.
ماجرایی را گفت که ربط دارد به این تأثیر:
یک روز که معلم کامپیوترشان نیامده بود، مدیر هنرستان که حساب خاصی روی ما باز کرده بود، به بنده گفت: مهندس جان، می‌خواهم بروی سر کلاس این‌ها و برایشان از آینده بگویی. راه را نشانشان بده. این‌ها سال آخری هستند و از شرورترین دانش آموز‌ها! و نیاز دارند که کسی به سمت درس و زندگی ببردشان…
ما هم رفتیم و بعد از اینکه یک جو دوستانه بینمان برقرار شد، برایشان آینده را ترسیم کردیم، که اگر فلان جور باشید، فلان‌طور خواهید شد و اگر فلان جور باشید، فلان‌طور… توصیه کردم که هر طور شده بروید دانشگاه و درس بخوانید که هیچ چیز مثل درس به انسان زندگی نمی‌دهد. دانشگاه‌ها را براشان معرفی کردم و علاقه‌شان را تشدید کردم برای درس خواندن و ورود به دانشگاه.
به هر حال، جلسه تمام شد و من می‌دیدم که بعدها همین دانش آموزان که با کفتر بیشتر آشنا بودند تا با درس(!)، دائم از مدیر و معاون و … پرس و جو می‌کردند که دفترچه کی می‌آید و دانشگاه چطور بروند…
به هر حال، این دانش آموزی که ما را سوار کرده بود، می‌گفت: آقا! (دانش آموزها همه معلمان و مسؤولانشان را آقا صدا می‌کنند و ایشان همچنان ما را آقا خطاب می‌کرد) آقا! شما یک جلسه سر کلاس ما آمدی و مسیر زندگی ما را عوض کردی.
با دلی ساده و پاک می‌گفت: آقا! من با خودم می‌گفتم: من چه چیزم از آقا کمتر است که حالا با علمش این همه احترام دارد!
همان موقع درس را جدی گرفتم، خیلی سریع دانشگاه قبول شدم، با معدل ۱۷٫۵ ترم یک را گذراندم و حالا ترم دو هستم. داشتم از خانه پسردایی‌ام بر می‌گشتم که با هم برنامه‌نویسی پیشرفته را می‌خواندیم و کار می‌کردیم.
از آینده‌اش می‌گفت: می‌خواهم إن شاء الله بخوانم حتی ارشد بگیرم و حتی دکترا! هم کار می‌کنم و هم درس می‌خوانم و تازه از زندگی‌ام راضی شده‌ام.

او این را تعریف می‌کرد و من به «تأثیر» فکر می‌کردم. یاد تأثیر آن جمله در مورد وضو افتادم و یاد آن جمله که یک حاج آقا گفت و من را نجات داد. بد نیست آن را هم تعریف کنم:

یادم هست که اول دبیرستان که بودم، مادر بزرگمان یک لباس یقه‌گرد بسیار زیبا از مکه برایم آورد. می‌دانید که پیراهن یقه‌گرد در کل جوان‌ترها را زیباتر جلوه می‌دهد. دلیلش هم مشخص‌تر شدن سفیدی گردن است(!)
ما هم که مدرسه غیرانتفاعی و وضع آن دانش‌آموزانش رویمان کمی تأثیر گذاشته بود، چند روزی بود که با این لباس به مدرسه می‌رفتیم!
آن زمان چون کم سن بودیم و مسؤول واحد فرهنگی مسجد هم بودیم، تقریباً هر روز سر راهمان می‌رفتیم سازمان تبلیغات اسلامی که اگر احتمالاً کتابی برای کتابخانه آمده است و یا بودجه‌ای برای مسجد، بگیریم و بچه‌های مسجد را شاد کنیم.
یک روز با همین لباس رفتم به دفتر رئیس سازمان تبلیغات که حاج آقا خادمی بود. ما را که کم سن و سال و پرهیجان بودیم، خیلی خیلی دوست می‌داشت و همیشه هوایمان را داشت.
کمی با هم صحبت کردیم و گزارشی از وضعیت مسجد دادیم… زمان رفتن فرا رسید. با من تا در خروجی سازمان آمدند و دست دادند و قبل از جدایی، فقط یک جمله گفتند: فلانی! هوا این روزها سرده، این لباس رو پوشیدی مواظب باش سرما نخوری…

من که با تیکه‌های مذهبی‌ها حسابی آشنا بودم، سریعاً گفتم: نگران نباشید حاج آقا، بادمجان بم، آفت ندارد 🙂

هر چند این جواب را دادم، اما وقتی آمدم خانه، دو دل بودم که بالاخره دل از این لباس بکنم یا خیر! خدا شاهد است که همان روزها وقتی قرار شد که مادرمان لباس‌ها را بشوید، با حالت غمگینی لباس را در دست گرفته بود و وارد اتاق شد و گفت: حمید! ببین چه بلایی سر اون لباسی که دوست داشتی آوردم 🙁
وایتکس ریخته بود و رنگ قهوه‌ای لباس، کلاً زرد بدریختی شده بود!

او ناراحت بود و من خوشحال، از اینکه خدا تکلیفم را مشخص کرد!

به هر حال، تأثیر آن حرف و این اتفاق، باعث شد تا این لحظه حتی در خانه هم لباس یقه‌گرد نپوشم و تیپ رسمی‌ای که بعد از آن ماجرا به خود گرفتم، کلاس کاری‌ام را همیشه حفظ کرده است.

الهی! مباد که بخوانند جمله‌ای از تو و «تأثیر» مگیریم که نیست خفت از این بیش که جملات بندگانت بر ما «تأثیر» بگذارد و سخنان تو نه!

احکام ارث و ظرافت و دقت اسلام

دین من، اسلام, نکته ۲ دیدگاه »

چند شبی هست که امام جماعت مسجد محل، بین دو نماز، یک یا دو حکم از احکام ارث را برای مردم که اکثرشان پایشان لب گور است بیان می‌کند! شاید به همین دلیل است که در هیچ مبحثی این همه تکرار و دقت به خرج نمی‌داد، اما حالا که به ارث رسیده، حسابی توضیح می‌دهد و حواس همه را جمع می‌کند!!

برای ما جوان‌ترها اصل حکم شاید خیلی به کار نیاید! …حالا خیلی مانده تا ۱۲۰ سال!!!!! اما ظرافتی که اسلام در این احکام به کار برده برایم جالب است. این‌ها می‌تواند نشانه‌ای برای اثبات الهی بودن این دین باشد.

برخی از احکام زیبای ارث را مرور کنیم:
– قاتل از مقتول به ارث نمی‌برد!
چقدر زیباست! تصور کنید اگر خلاف این حکم می‌بود، هر کسی می‌توانست در مواردی که ارث عظیمی به او خواهد رسید، (نعوذ بالله) فکر کشتن پدر و اقوام نزدیک خود را به سر راه دهد! مثلاً تصور کنید خانواده من در فقر باشند. من تصمیم بگیرم پدرم را بکشم که ارثش به خانواده من برسد (حتی اگر خودم قصاص شوم و بمیرم،‌ همسر و فرزندانم خوشبخت زندگی می‌کنند! [چه فداکاری عاشقانه و احمقانه‌ای! 🙂 ]) اما همین حکم، باعث می‌شود حتی فکر آن هم به ذهن خطور نکند!

– از طرف دیگر، فرزندی که در شکم مادر باشد به ارث می‌برد!!
واقعاً زیباست! اینطور نیست؟
حمایت از زندگی و عدم حمایت از قتل و مرگ به زیبایی واضح است.

زن نصف مرد به ارث می‌برد. (طبق آیات ۱۱ و ۱۲ سوره نساء: خداوند به شما درباره فرزندانتان سفارش می‌کند که (از میراث) براى پسر به اندازه سهم دو دختر باشد)
شاید در نگاه اول، مثل بسیاری از سطحی‌نگر‌ها تصور شود که این حکم، ظلم است به زن‌ها، اما از قضا یک محبت است نسبت به زن‌ها.
در پاسخ به این شبهه آمده است که: دلیل این حکم، این است که بر زن، خرجی خانواده واجب نیست، اما بر مرد واجب است. یعنی اگر هم به زن چیزی برسد، برای خودش است. اما اگر به مرد برسد، مجبور است برای خانواده‌اش خرج کند و دلایل دیگری نیز هست که با جستجو می‌توان یافت (اینجا را ببینید) و دلیل اصلی نیز همین است. اما فکر می‌کنم پنج شنبه دو هفته پیش بود که استاد قرائتی به زیبایی این موضوع را توضیح داد و ثابت کرد که این موضوع حتی می‌تواند محبتی باشد به زن‌ها: یک زن و شوهر را در نظر بگیرید. فرض کنید پدر شوهر از دنیا برود و این شوهر، یک خواهر هم داشته باشد. وقتی به شوهر دو برابر ارث برسد در حقیقت به زن او دو برابر ارث رسیده است! قبول دارید؟
اما در کل، جواب صحیح همان است که جهاد و خرجی خانه بر مرد واجب است…

– طبق فقه اسلام، ارث یک حق طبیعی برای هر انسان است و هیچ کس حق ندارد این حق را تضییع کند. یعنی مثلاً هیچ پدری حق ندارد یکی از فرزندانش را از ارث محروم کند! ارث حق اوست. انسان فقط می‌تواند در مورد واجبات و دیونی که بر عهده دارد وصیت کند. آن هم فقط از ثلث مالش! (یعنی نمی‌تواند مثلاً وصیت کند که بعد از مرگم، همه اموالم را بدهید فلان شخص یا فلان سازمان!! خیر، اگر بخواهد بذل و بخشش کند باید در زمان حیاتش کند. اگر مُرد، دیگر حق او نیست، برای ورثه است)
حکم دقیق را بخوانید:
انسان حق ندارد از طریق وصیت یا اعتراف به بدهى که بر ذمه او نیست صحنه سازى بر ضد وارثان کند و حقوق آنها را تضییع نماید، او تنها موظف است دیون واقعى خود را در آخرین فرصت گوشزد نماید و حق دارد وصیتى عادلانه که در اخبار حد آن مقدار ثلث تعبیر شده بنماید.

جالب است نه؟

من نمی‌دانم، باید تحقیق کنم، اما انصافاً فکر نمی‌کنم هیچ دینی در دنیا داشته باشیم که به این ظرافت و دقت به مسائل نگاه کرده باشد. جای بسی شکر دارد که خداوند ما را (حداقل ظاهراً) از مسلمین قرار داده است. الحمد لله الذی جعلنا من المسلمین و المتمسکین بولایه امیر المؤمنین.

___________

بد نیست این مقاله را که در مورد ارث است، بخوانید:

احکام ارث در فقه اسلامی

انسان حق ندارد از طریق وصیت یا اعتراف به بدهى که بر ذمه او نیست صحنه سازى بر ضد وارثان کند و حقوق آنها را تضییع نماید، او تنها موظف است دیون واقعى خود را در آخرین فرصت گوشزد نماید و حق دارد وصیتى عادلانه که در اخبار حد آن مقدار ثلث تعبیر شده بنماید.

زندگی ماشینی یا زندگی ماشین‌ها!

اتفاقات روزانه ۲ دیدگاه »

دقت کرده‌اید که این روزها چقدر ماشین‌هایمان در شرایط سختی زندگی می‌کنند؟!؟

کوچه‌ای که خانه ما در آن قرار گرفته، بن بست است و تا سر کوچه صد متر فاصله است. نیمی از کوچه عقب‌نشینی شده و در نتیجه اگر یک ماشین در کنار دیوار پارک کند، جا برای عبور یک ماشین دیگر وجود دارد. اما نیمی از کوچه که اصل ماجراست(!) خیر، اگر یک ماشین پارک کند، دیگر هیچ کس نمی‌تواند پارک کند مگر اینکه پشت سر هم پارک کنند و در نتیجه یکی که خواست برود بیرون، همه بیاییند جا به جا کند تا او برود!

از قضا نیمه آخر کوچه که عقب نشینی نشده، خانواده ما و دو خانواده پرجمعیت و پر رفت و آمد دیگر هم وجود دارند! هر کدام چند دختر و پسر دارند که حالا به خانه بخت رفته‌اند و برای خودشان یک ماشین دارند. این می‌رود و آن یکی می‌آید و همه هم دوست دارند ماشینشان جلو در خانه خودشان باشد 🙁

تقریباً تمام خانواده‌های کوچه یک ماشین دارند، مگر یکی دو خانواده.

کم کم می‌شود تصور کرد که ما در این کوچه چه وضعیتی داریم!! همه با هم درگیر هستیم، چون این یکی زده است جای ماشین آن یکی و آن یکی زده است پشت ماشین این یکی و خلاصه چه بسیار کدورت‌هایی که سر این ماشین‌ها پیش آمده!

البته خانواده خودمان از همه بدتر است!!!
خواهر بزرگ بنده یک ماشین گرفته بود که تقریباً کار کل خانواده را راه می‌انداخت و هر کس که کار واجب‌تری داشت استفاده می‌کرد، اما بنده کم کم به این نتیجه رسیدم که من باید یک ماشین برای خودم داشته باشم، چون کار و زندگی دارم. بگذریم که مادر گرام قول داده است(!) که اگر کسی ماشین دوم را بخرد، خودش آتش بزند!! چون تاب حرف همسایه‌ها را ندارد.
هفته پیش، دقیقاً زمانی که با وجود مخالفت‌ها، نقشه یک ماشین را در سر می‌پروراندم، برادر بزرگ‌تر، با یک جعبه شیرینی از در آمد تو و رسماً اعلام که یک ماشین هم او خریده است! 🙁
دلم می‌خواست آن جعبه شیرینی را در سرش خرد کنم!
حالا ما احتمالاً باید منتظر بمانیم تا این دو شاهزاده ازدواج کنند و بروند تا هم جا برای ما باز شود و هم به گفته حاج خانم، همسایه‌ها چشم نزنند!!
هنوز هیچی نشده، یکی از همسایه‌ها به طعنه به مادر ما گفته: علی آقا هم که ماشین خریده، ترافیک کوچه حسابی زده بالا!!

راست می‌گوید، حالا دیگر واقعاً ترافیک کوچه بالا زده، همه به فکر جایی برای ماشین‌هایشان هستند تا ماشین‌ها شب‌ها تا صبح راحت بخوابند!
جالب است که به خاطر امنیت، برخی از همسایه‌های سر کوچه هم ترجیح می‌دهند ماشینشان را بیاورند در کوچه ما بخوابانند!

انصافاً عجب دنیایی شده!
فکر می‌کنم ما آنقدری که برای راحتی جای ماشین‌هایمان فکر و خیال می‌کنیم، برای خودمان به زحمت نمی‌افتیم!
خوش به حال ماشین‌ها! هر چند جایشان تنگ شده و شرایط برای زندگی‌شان سخت‌تر (و ما از این بابت شرمنده‌ایم!)، اما به هر حال یکی را دارند که برایشان دل بسوزاند! شب‌ها برایشان جای خوب و امن پیدا کند! تر و خشکشان کند، غذایشان را فراهم کند! و خلاصه، خوش به حالشان! یک لحظه دلم به حالشان غبطه خورد!

جدا از شوخی، امشب که ماشین را برداشتم تا گشتی در خیابان‌ها بزنم، با دیدن آن ترافیک عظیم و حرکت قدم‌مورچه‌ای(!) همه‌اش به این فکر می‌کردم که اگر اوضاع به همین صورت پیش برود، چند سال آینده ما شاهد چه چیزی خواهیم بود؟
دیگر جا برای انسان‌ها باقی می‌ماند؟
شک ندارم که روزی کارتون WALL-E به وقوع می‌پیوندد!
باید فکر سیاره دیگری باشیم… این سیاره بماند برای زندگی ماشین‌ها!

ماهواره!

خاطرات, نکته ۶ دیدگاه »

همیشه وقتی مسأله‌ای پیش آید که نیاز باشد نظر خدا را بدانم، صبر می‌کنم ببینم طبیعت چه رفتاری دارد و از اتفاقاتی که می‌افتد منظور خدا را می‌فهمم.

البته این موضوع برای خیلی‌های دیگر هم صادق است، من از خیلی‌ها شنیده‌ام که به همین صورت استخاره می‌کنند! یعنی نظر خدا را از روی اتفاقات طبیعت می‌فهمند.

مثلاً نمونه بارز آن همان عطسه زدن است که اگر بعد از یک جمله اتفاق بیفتد، می‌گویند این هم شاهد خدا!

اما به هر حال، اگر کمی اعتقاد و ایمان را با این مسائل مخلوط کنیم، می‌بینیم انگار واقعاً یک اتفاق می‌تواند شاهد خدا باشد.

***

در یکی دو تاپیک در انجمن‌های سایت، بحث سر ماهواره شد و من یاد خاطره خرید ماهواره افتادم!

حدوداً سال ۸۷ بود که وقتی با همکارهای مخابرات سوار یک ماشین بودیم و می‌آمدیم سمت خانه که من را برسانند، در ماشین صحبت از ماهواره شد…

در کل، ماهواره با شأن و روحیات خانواده ما جور در نمی‌آید. اصلاً وجود آن، یک بدنامی برای خانواده خواهد بود. حداقل فعلاً که در عرف اینطور است، نمی‌توانیم داشته باشیم. دقیقاً مثل زمانی که ویدئوهای خانگی یک جرم به حساب می‌آمد و بعدها عادی شد.

همان زمان، من از مشکلات آنتن و کمبود برنامه‌های آموزشی تلویزیون می‌نالیدم.
یکی دو تا از دوستان مدتی بود که ماهواره خریده بودند و شروع کردند از مزایای آن گفتن. من می‌گفتم: برنامه‌هایش فلان جور است، می‌گفتند می‌توانی آن شبکه‌ها را ببندی. می‌گفتم با روحیات مذهبی خانواده ما جور در نمی‌آید، می‌گفتند پر است از شبکه‌های مذهبی، آن‌ها را ببینید! و خلاصه، همینطور ما را وسوسه می‌کردند در حدی که باور بفرمایید من تصمیم گرفته بودم به محض اینکه رسیدم خانه بروم و سفارش بدهم.

رسیدیم به سر کوچه و لحظه خداحافظی من از بچه‌ها بود، قبل از اینکه از ماشین خارج شوم، به بچه‌ها قول دادم که همین امروز خواهم خرید، حتی با وجود مخالفت‌های مادر و خانواده!
در را باز کردم…
به محض اینکه از ماشین خارج شدم و آمدم که در را ببندم، یک ماشین پلیس از آن طرف خیابان رد شد، در حالی که دقیقاً چراغ قرمز آن روی چشم‌های من افتاد!
همان شد که شد!
دیگر تا این لحظه هر وقت می‌گویند ماهواره، انگار آن چراغ قرمز دارد مستقیم می‌تابد به چشم من.

کفتری که جانم را نجات داد!

خاطرات, کمی خنده ۴ دیدگاه »

هر وقت که یک کفتر (همان کبوتر آدم باکلاس‌ها!) را می‌بینم، یاد این ماجرا می‌افتم!
امروز هم که مجید عکس‌های یادواره شهدا (که دو روز پیش با نام بوی وصال ۳ برگزار کردند و از قضا در ۱۷ سالگی استارت کارش را من و بچه‌های مسجد زدیم و حالا مجید بوی وصال ۲ و ۳ را جای برادرش برگزار می‌کند) را آورده بود، یک کفتر بیچاره را دیدم که کَتش را بسته بودند که نتواند بپرد و روی سن مجلس بنشیند و مجلس آرایی کند، بنابراین باز هم یاد این ماجرا افتادم.

ماجرای چه؟ صبر کنید تا بگویم!

محله‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم، دو قدمی‌اش یک پارک است که به خاطر عدم نظارت و اینکه ته پارک، بن‌بست است، محل بسیاری از جرم‌ها و جنایت‌ها شده!

باور کنید، هر ماه ما یک جریان داریم! گروگان‌گیری، چاقو کشی، بریدن سر همدیگر! تیر اندازی، قتل، مردن بر اثر اعتیاد، دختربازی و خلاصه هر جرمی که تصور کنید، در این پارک و طبیعتاً در این محله اتفاق می‌افتد. (من اخبار آن را در ساوه‌سرا گزارش کرده‌ام، می‌توانید استعلام کنید!)
بچه‌های محله هم چشم که باز می‌کنند، در پارک هستند تا زمانی که یا بمیرند و یا از این محله بروند!

هر وقت رد می‌شوم، می‌بینم یک مشت جوان مظلوم از روی بیکاری و گمراهی، دور یک حلبی که آتشش آخر خودشان را می‌سوزاند جمع شده‌اند و … و من فقط افسوس می‌خورم به خاطر این وضعیت و شکر می‌کنم به خاطر آن ماجرا!

ما هم بچه که بودیم (قبل از دوازده سالگی) هر روز سر کوچه بودیم و یا در این پارک. (باور کنید صحنه‌هایی از این محله و پارک در ذهن دارم که هر بار که یادم می‌آید، می‌گویم ای کاش نمی‌بودم که آن صحنه را ببینم)

خدا می‌داند که من فقط یک صحنه از شلاق خوردن از بابای خدا بیامرزم را به یاد دارم و آن زمانی بود که بابا گفته بود سر ظهر به پارک نروید و ما رفته بودیم. آمد و من و برادر بزرگ‌تر را که فکر می‌کنم به هوای تیله‌بازی به پارک رفته بودیم، برد خانه و تا می‌خوردیم شلاق زد! هیچ وقت باور نمی‌کردیم بابای ما با آن روحیات لطیفش ما را شلاق بزند. مادرمان می‌گفت: همان روز وقتی آمدم که جلوش را بگیرم، یک چشمک به من زد و فهماند که من حواسم هست… و خدا رحمتش کند که اگر نمی‌زد معلوم نبود چه می‌شدیم…

اما من فکر می‌کنم آن شلاق‌ها هم آن زمان، در ما اثر نکرد! بلکه آن ماجرا بود که باعث شد ما کلاً از محله و پارک جدا شویم.

وقتی می‌گویم «ما» منظورم من و برادر بزرگ‌ترم و برادر کوچک‌تر است. (معمولاً هر دوی آن‌ها روحیات و کارهایشان را با من هماهنگ می‌کنند. یعنی چون من از محله بریدم، دیگر هر سه‌مان بریدیم)

و اما ماجرا چه بود؟

در سن ۱۱ و ۱۲ سالگی من و بچه‌های محله، روی کفتر سرمایه‌گذاری کرده بودیم! پول‌هایمان را می‌گذاشتیم روی هم و کفتر می‌خریدیم و خانه یکی از رفقا که پدر و مادرش گیر نمی‌دادند، نگه می‌داشتیم و پرورش می‌دادیم! (بابای ما کلاً با کفتر مخالف بود! هر چند که دوستانش تعریف می‌کردند که پدرتان وقتی جوان‌تر بود، کفترهایی داشت که وقتی خودش با موتور در خیابان حرکت می‌کرد، کفترهایش بالای سرش او را همراهی می‌کردند! اما یکدفعه همه را فروخت و کلاً مخالف کفتر شد! حتی در این ماجرا، ما نمی‌گفتیم که سهمی در این کفتربازی‌ها داریم، وگرنه…)

بعد از ظهرها که بیکار می‌شدیم، می‌رفتیم، کفترها را آزاد می‌کردیم و دانه می‌دادیم و خلاصه لذتی می‌بردیم. هر روز یک جریان داشتیم… یک روز مریضی می‌افتاد به جانشان، یک روز تخم می‌گذاشتند، یک روز جوجه داشتند و خلاصه تفریح جالبی بود.

یک روز همه پولمان را روی هم گذاشتیم و رفتیم یک کفتر زاغ بسیار زیبا و گران قیمت خریدیم. انصافاً وقتی راه می‌رفت ما به خودمان افتخار می‌کردیم که صاحب این کفتر هستیم! 🙂

یک مدتی که گذشت، گفتیم لابد دیگر جلّ خانه شده است و می‌شود کم‌کم به آسمان سپردش. این شد که در قفس را باز کردیم و کمی دانه ریختیم در حیاط که بیاید بخورد و یواش یواش آماده شویم برای پر دادنش.

به محض اینکه در را باز کردیم، نامرد پرید و رفت روی دیوار نشست!

کم‌کم ترسیدیم که نکند جل نباشد و فکر فرار به سرش زده! نکند بپرد و برود که برود! فکرهامان را روی هم گذاشتیم که چطور بیاوریمش پایین و بگیریمش. گفتیم آب بگذاریم در یک کاسه که بیاید بخورد، بعد بگیریمش. گذاشتیم، نیامد. گفتیم دانه بریزیم شاید گرسنه باشد و بیاید. ریختیم، نیامد! گفتیم کفترهای دیگر را در حیاط آزاد کنیم، شاید بیاید کنار آن‌ها بنشیند. آزاد کردیم، نیامد! نهایتاً گفتیم از لوله گاز بگیریم برویم بالا و روی دیوار بگیریمش. دقیقاً یادم هست که مهدی (پسر صاحب خانه) گفت: مادرم گفته اگر ببینم از لوله گاز گرفتی رفتی بالای دیوار، انگشت‌هات رو می‌ذارم زیر سورکو!! (سورکو تلفظ محلی هاون است).

گفتیم، صبر کنیم شاید از خر شیطان آمد پایین و رفت در حیاط نشست… هر چه صبر کردیم، نیامد که نیامد.

خلاصه، کم‌کم یکی بی‌یوه بی‌یوه کرد، یکی دست‌هایش را به سمت او تکان داد که بپرد و… بدبخت، من! من از خدا بی‌خبر(!) یک تکه چوب برداشتم و تیر کردم سمت کفتر! خورد به دیوار و کفتر (که شاید اصلاً کلاً خسته شده بود و می‌خواست بپرد و منتظر بهانه بود) پرید و رفت که برود 🙁
تا چند کوچه همه‌مان دنبالش می‌دویدیم که احتمالاً اگر نشست روی بام یک خانه برویم بگیریمش، اما انگار در زندان فرعون را باز کرده باشند، رفت که برود…

وقتی کفتر دور شد، من دیدم نگاه همه بچه‌ها برگشت سمت من! چنان که انگار پدرشان را کشته‌ام!

فردای آن روز در مدرسه، در حالی که هیچ کس محلم نگذاشته بود و بنابراین یک گوشه نشسته بودم و درس می‌خواندم، ابراهیم نزدیک شد و خیلی عبوس، ۵۰۰ تومان به من داد و گفت: این سهمت از کفترهاست. مهدی گفته دیگه عضو گروه ما نیستی!
من هم پول را از دستش کشیدم و گفتم: به جهنم! خداحافظ تا ابد!

و همان شد که شد! یکدفعه همه بچه‌های محل با ما قهر کردند و ما هم با همه آن‌ها قهز.
دیگر هیچ رفیقی نداشتم…

تا چند روز در خانه بودم، تا اینکه دهه دوم محرم آمد و مراسم هیأت شروع شد.
مادرمان هر شب می‌بردمان هیأت که نماز بخوانیم و بعد، سخنرانی‌ها را گوش کنیم، تا شب که برگردیم.
کم‌کم جو هیأت برایم جالب شد. قبل از اذان مغرب می‌رفتم آنجا، می‌نشستم تا نماز و روضه شروع شود. به مرور، اوست‌حاجی (که ۷۰ سال است مسؤول تهیه چای هیأت است) برای اینکه در و دیوار را نگاه نکنم، می‌گفت: پسر جان، بیا کمک که الان اذان می‌گویند…
کمک چه بود؟ زمین زینبیه را تی می‌کشیدم.
اوست‌حاجی شلنگ آب را می‌گرفت و می‌شست و من پشت سرش تند تند زمین‌ها را تی می‌کشیدم… از اینکه احساس می‌کردم دارم کمک می‌کنم، چقدر لذت می‌بردم. (همیشه احساس مفید بودن به انسان و به ویژه بچه‌ها روحیه می‌دهد حتی اگر دست یک نفر را بگیری و در حد دو قدم از خیابان ردش کنی)
تا دو ماه تی می‌کشیدم و استکان‌ها را می‌شستم و گاهی قند پخش می‌کردم و کم‌کم چای می‌ریختم تا اینکه هیأت تمام شد و نماز برگشت به مسجد. (دو ماه محرم و صفر، مسجد محله، کلاً نماز و … را در زینبیه برگزار می‌کرد و تا حالا هم همینطور است)

ما هم که به غروب‌ها و کمک و این تفریح دوست‌داشتنی عادت کرده بودیم، شب‌ها رفتیم مسجد. تا اینکه حاج آقا خدام که همه خوبی‌های عمرم را مدیون او هستم، کارهای آن‌جا را سپرد به ما. مثلاً قبل از اذان باید می‌آمدم رادیو و بلندگوها را روشن می‌کردم که قرآن پشت بلندگوها پخش شود.
کم‌کم کلید کمدی که رادیو در آن بود را به من سپردند و من چقدر خوشحال شدم از اینکه یک کلید دارم که با آن یک کار مفید انجام می‌دهم.
بعد از مدتی، چون زودتر می‌آمدم، کلید را می‌دادند من در مسجد را باز کنم و قرآن را پشت بلندگو بگذارم.
بعدها کلیددار مسجد شدم.
بعد از آن با اصرار تمام و التماس، توانستم از عباس آقا کلید کتابخانه را بگیرم و قول دادم که تمام بچه‌های مسجد را کتاب‌خوان کنم 🙂
بعد از آن، مسؤولیت برگزاری جشن‌ها و عزاداری‌ها و شیرینی خریدن و آماده کردن چای و … با من بود.
در همان دوازده سالگی، من شده بودم مسؤول واحد فرهنگی مسجد. مسؤولی که دوازده سیزده سال بیشتر نداشت.
بسیج مسجد همان زمان بعد از چند سال در کما بودن، فعال شد و من عضو شدم و گذشت و گذشت تا جایی که هزاران هزار اتفاق زیبا افتاد که هیچ وقت فراموششان نمی‌کنم و با آن‌ها زندگی می‌کنم… کانون فرهنگی افتتاح کردیم و من مسؤول آن شدم تا فرماندهی پایگاه بسیج و بسیجی نمونه شدن و خلاصه زیباترین و هیجان انگیزترین دوران عمرم رقم خورد تا سن ۱۸ سالگی که من برای همیشه با آن مسجد خداحافی کردم و بعد از آن به دور از «در چشم بودن» و هیاهو، همان مسیر را در جای دیگری ادامه می‌دهم.

به هر حال، وقتی بررسی می‌کنم که از کجا مسیر زندگی‌مان عوض شد، می‌رسم به آن کفتر!
وقتی احوالات آن دوستان را بررسی می‌کنم که یکی شده است راننده کامیون و خدا عالم است که معتاد می‌شود یا نه و یکی شده است خواننده مراسم عروسی(!) و یکی بیکار می‌گردد و … می‌بنیم اگر آن کفتر نبود، چقدر برایم این دنیا سیاه می‌شد. او هر چند سیاه بود، اما سیاهی را از زندگی‌ام برد… و خدا را شکر بر این اتفاق.
امیدوارم خدا همچنان عاقبت کارهامان را خوب قرار دهد.

الهی! کفتر سیاه عمر هر انسان را پر بده تا بپرد و ببرد با خود سیاهی را.

ساعت ۳ نیمه شب ۹ / اسفند / ۱۳۸۹

یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست، کر است!

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۵۱ دیدگاه »

عجیب‌ترین چیزی که تا به حال از برخی افراد، از برادر خودم گرفته و دوستانم تا برخی شاگردانم، شنیده‌ام اظهار نظر در مورد بندگی خود و رفتار خداست. این اظهار نظرها معمولاً در زمانی است که افراد در فشار مالی یا روحی شدید قرار می‌گیرند.

به طور مثال بعد از اینکه چند بار از خدایش می‌خواهد که روزی‌اش را بسط دهد یا یک کار برایش پیدا کند یا کارهایش را ساده کند و به نتیجه نمی‌رسد، فکر می‌کند خدا حرفش را نمی‌شنود یا با او قهر کرده.

مثلاً یکی می‌گفت: خدایا! من که مسلمانم، من که مؤمنم، من دیگر چرا؟ من چرا باید اینقدر سختی بکشم؟

یا عجیب‌ترین چیزی که شنیدم این بود که یکی گفت: من دیگر به این نتیجه رسیده‌ام که یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست، کر است!! (نعوذ بالله)

این نوع تفکرات باید خیلی سریع اصلاح شود. باور کردنش سخت است، اما اگر همین روال پیش برود ممکن است شخص به خاطر این تصورات اشتباه، از راه راست نومید شود و حتی به سیاهچال گمراهی بیافتد. مثلاً تصور کند که چون خدا جوابش را نمی‌دهد، پس لابد دوستش ندارد و کم‌کم او هم با خدا قهر کند و …

یکی از دوستان را که وضعیتی بحرانی در این زمینه داشت ، مدتی پیش دیدم. در حالی که چند وقتی بود که بچه مثبت و مسجدی و نماز اول وقت خوان شده بود، اما بعد از مدتی که فشارهای روحی و مالی به او وارد شد، آن‌روز که دیدمش متوجه شدم، برگشته به همان حالت قبل!! و شدیداً به نظر می‌رسید که امیدی به خدا ندارد.

در این زمینه بد نیست نکاتی را مرور کنیم:

– اولاً تعجب من این است که این افراد، چطور مطمئن هستند که مسلمان و مؤمن هستند؟ اکثر اوقات ما فکر می‌کنیم مسلمان و مؤمن بودن به همین راحتی‌هاست! اگر احوالات بزرگان را بخوانیم، می‌بینیم که در کوچک‌ترین مسائل آنقدر حساس بودند که ما گاهی آن‌ها را دیوانه تصور می‌کنیم! مثلاً می‌خوانیم که یکی از کوه برگشت و متوجه شد که یک مورچه روی لباسش است. فهمید که آن مورچه برای آن کوه است. مسیر را برگشت و گفت من باید این مورچه را به جای اولش برگردانم!! یا مثلاْ یکی از بزرگان یک روز سیبی را که از نهر آب می‌آمد، برداشت و بخشی از آن را خورد. ناگهان به خود آمد و از خود پرسید چه می‌دانی که صاحب این سیب راضی بود یا خیر؟ بلند شد و نهر را پی گرفت تا به صاحب باغ سیب رسید و حلالیت طلبید و حتی حاضر شد با دختر کر و کور و لال آن مرد ازدواج کند که آن مرد راضی شود!! (بگذریم که بعداً معلوم شد که کر و کور و لال یعنی دختری که صدای نامحرم نشنیده بود و نامحرم را ندیده بود و با نامحرم سخن نگفته بود)

این نوع افراد با این روحیات باز هم خودشان را مؤمن نمی‌دانستند و زار زار گریه می‌کردند که خدا از سر تقصیراتشان بگذرد. دیگر ما از امام علی (علیه السلام) که بالاتر نیستیم، هان؟ دعای کمیل امام چقدر سرشار از طلب بخشش است؟ ما چطور با این گناهان آشکار، خود را مسلمان و مؤمن می‌دانیم؟ من خودم که یک روزم را بررسی می‌کنم می‌بینم خدا خیلی صبر داشته که بر من عذاب نازل نکرده!! ما فقط نحوه‌ی صحبتمان با پدر و مادر را با آنچه اسلام می‌گوید مقایسه کنیم، کافی‌ست!! غیبت‌ها، دروغ‌ها، نگاه‌هایمان به نامحرم، همه و همه خلاف قرآن و اسلام و ایمان است، حالا ما چقدر مسائل را ساده انگاشته‌ایم که فکر می‌کنیم حالا دیگر شده‌ایم بهشتی و خدا باید بخواهد یا نخواهد به حرف ما گوش کند!!

– ثانیاً برفرض هم که ما یک مسلمان بهشتی و حتی بسیار پاک باشیم. حالا مگر هر کس اینطور بود، خدا باید هر چه او می‌خواهد را برآورده کند؟

– ثالثاً بر فرض هم که بله، ما مسلمان بهشتی‌ایم و خدا باید هوای مسلمان بهشتی را داشته باشد! حالا از کجا معلوم که آنچه می‌خواهیم، به صلاح ما باشد؟ مگر ما چیزی از این مسائل می‌فهمیم؟ از کجا معلوم که اگر زندگی من غرق در پول شود، من همینطور سالم باقی بمانم؟ (قسم می‌خورم که من وقتی وضعم بدتر از حالت فعلی بود، خیلی بیشتر دست خیر داشتم!!)

– رابعاً این آیه را با هم بخوانیم:

یَمُنُّونَ عَلَیْکَ أَنْ أَسْلَمُوا ۖ قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَیَّ إِسْلَامَکُم ۖ بَلِ اللَّهُ یَمُنُّ عَلَیْکُمْ أَنْ هَدَاکُمْ لِلْإِیمَانِ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ [حجرات – ۱۷]
[ای پیامبر!] اسلام آوردنشان را بر تو منت می‌گذارند! بگو اسلام آوردنتان را بر من منت مگذارید! بلکه این خداست که بر شما به خاطر هدایتتان به سمت ایمان منت می‌گذارد! اگر واقع‌بین و راستگو باشید.

عجیب است که ما به جای صرف تمام وقتمان برای تشکر از خدا به خاطر هدایت کردنمان، گلایه هم می‌کنیم و حتی بر خدا منت هم می‌گذاریم!! به پیامبر گفتند: شما که اهل بهشت هستید و بهشت برای شما تضمین شده، شما دیگر چرا عبادت و گریه و زاری می‌کنید؟ فرمود: برای این نعمت بزرگ، شکرگزار نباشم؟
نقل به مضمون: به حضرت نوح گفتند: زمانی می‌رسد که مردم ۵۰ سال بیشتر عمر نمی‌کنند! گفت: اگر من آن زمان می‌بودم از ابتدا تا انتهای عمر، سر بر خاک می‌نهادم و استغفار می‌کردم.

– خامساً به نظر می‌رسد این نوع سختی‌ها جنبه آزمایش دارد و انسان طبق آنچه خداوند گفته است، عجول است و خیلی زود ناامید می‌شود و از طرفی یک روز که نعمت‌ها فراوان می‌شود، فکر می‌کند خدا دوباره به او رو کرده!! یعنی ما خدا را به آسانی‌ها و وفور نعمت می‌شناسیم! همانطور که خود خدا فرموده است:

فَأَمَّا الْإِنسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَنِ [فجر:١۵]

وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهَانَنِ [فجر:١۶]
و اما انسان، زمانی که او را آزمایش می‌کنیم و کرامت می‌بخشیم و او را نعمت می‌دهیم، [خوشحال می‌شود و] می‌گوید: پروردگارم مرا گرامی داشته.
و اما زمانی که او را آزمایش می‌کنیم و روزی‌اش را تنگ می‌کنیم، [نا امید می‌شود و] می‌گوید: پروردگارم مرا خوار و زبون کرده!

– وقتی از آن دوست شنیدم که گفت: من به این نتیجه رسیده‌ام که یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست، کر است، به او گفتم: اگر من جای تو بودم، به این نتیجه می‌رسیدم که یا خدایی وجود ندارد و یا چیزی که من می‌پرستم، خدا نیست!!

گناهان نامرئی!

دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

نمی‌دانم صحبت‌های استاد قرائتی (ساعت ۷:۳۰ بعد از ظهر پنج شنبه از شبکه یک) را گوش می‌کنید یا نه؟ من که روی گوشی تنظیم کرده‌ام که حتی اگر گرم کار شدم و یادم رفت، مثل امروز الارم (Alarm) بزند که فراموش نکنم.

سخنرانی ایشان را بسیار بسیار می‌پسندم و سعی کرده‌ام هیچ وقت از دست ندهم. برای جوان‌هایی مثل من که دوست دارند در مدتی کوتاه، اطلاعات کامل و دقیق دریافت کنند، بسیار مناسب است.

امشب دعای جالبی کرد: خدایا! گناهان نامرئی ما را ببخش و بیامرز.

عجب اصطلاح جالبی بود.

من شخصاً همیشه بیش از همه چیز از این می‌ترسم.

ایشان یک مثال جالب زد:

تصور کنید ما یک توپ را شوت می‌کنیم و می‌افتد داخل خانه یک نفر.

فکر می‌کنیم تنها مزاحمتی که داریم این است که توپ افتاد در خانه آن‌ها.

اما قیامت می‌شود و پدر آن خانواده جلو ما را می‌گیرد و می‌گوید:

تو فقط یک توپ انداختی به خانه ما، اما ما را بدبخت کردی.

توپ تو خورد به شیشه خانه ما. آن شیشه شکست و ریخت روی دختر من که زیر آن پنجره خواب بود، صورت دختر من پاره شد. دختر را بردیم و صورت را بخیه زدیم. جای بخیه روی صورت دخترم ماند و صورتش را از زیبایی انداخت… تو ازدواج دختر من را با آن توپ به خطر انداختی!

واقعاً خیلی خطرناک است.

من گاهی اوقات تصور می‌کنم حتی یک خنده نا به جا، می‌شود گناهی که انسان را نزد خدا شرمسار می‌کند.

مثلاً تصور کنید یک نفر برای من یک جوک در مورد یک قوم خاص تعریف کند و من کلی ذوق کنم و بخندم. این شخص هم تصور کند که اگر برای کس دیگری تعریف کند، او را خوشحال کرده. حالا این روال ادامه پیدا می‌کند و تعریف کردن این جوک عمومی می‌شود. به مرور هر جوانی که در آن قوم است وقتی می‌فهمد که دیگران چنین احساسی نسبت به او دارند، خجالت می‌کشد و حتی ممکن است سرشکسته شود و این روال ممکن است تا دنیا دنیاست ادامه پیدا کند و بانی اصلی آن من بودم که به آن جوک خندیدم و در مقابلش جبهه نگرفتم که آن شخص دیگر تعریف نکند 🙁 حالا بگذریم که من آن جوک را جایی یاداشت می‌کنم که یادم نرود و برای بقیه هم تعریف کنم! وای بر من…

تأثیر عیادت روی بیمار و دلیل تأکید اسلام به عیادت از بیمار

اتفاقات روزانه, دین من، اسلام ۴ دیدگاه »

در روایتی از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل شده که حضرت فرمودند: «اذا عاد الرجل اخاه المسلم مشی فی خرافه الجنه حتی یجلس فاذا جلس غمرته الرحمه فان کان غدوه صلی علیه سبعون الف ملک حتی یصبح»

«هنگامی که انسان به عیادت برادر مسلمان خود می‌رود، در میان میوه‌های چیده نشده بهشتی راه می‌رود تا آن گاه که [نزد بیمار] بنشیند، و هنگامی که نشست، رحمت [خدا] او را فرا می‌گیرد. اگر صبح باشد تا صبح دیگر هفتاد هزار فرشته بر او درود می‌فرستند» (منبع: سایت حوزه)

***

این چند روز که طبق معمول هر سال، یک سرماخوردگی شدید به سراغ ما آمد، طبق معمول گشتم که از آن استفاده‌های مفید ببرم و نتایجی را برداشت کنم.
وقتی روحیات خودم را تا دیشب بررسی کردم، دیدم انصافاً تا به حال سابقه نداشت این همه از همه چیز بیزار شوم! یاد هر چیزی می‌افتادم حالت تهوع پیدا می‌کردم! با اینکه هیچ کس من را ناامید و منفی‌نگر و نالان ندیده است، اما خدا وکیلی این بار من این روحیات ضایع را تجربه کردم!! 🙁
حتی جالب است که مریضی تقریباً خوب شده است، اما آن روحیات مانده بود.

تا اینکه دیشب و امروز، جریانات عوض شد.

دیشب، پسرخاله‌ام به دیدنم آمده بود و امروز، عمه عزیزم.

البته دلیل اصلی، بیماری من نبود (یعنی سرماخوردگی این روزها بیماری‌ای نیست که نیاز به عیادت داشته باشد!!)، پسر خاله‌ام برای جبران برخی کارهای کامپیوتری، آمده بود هم سری به من بزند و هم شش تخم بلدرچین از بلدرچین‌هایش برایمان هدیه بیاورد و هم دو سی.دی در مورد فراماسونری بدهد.

همین‌که او آمد و با هم گپ زدیم، کلی تغییر روحیه احساس کردم.

و حالا امروز، عمه‌مان (یعنی همان مادر شهید که در مورد فرزندانش در اینجا صحبت کرده بودم) بعد از نماز جمعه با دستی پر از میوه آمد و ناهار مهمان ما بود و تا غروب هم هست.

صحبت با او در مورد گذشته که محبت‌ها بیشتر بود و در کل، در مورد مسائل مختلف، آن هم در حالی که در سال دو سه بار بیشتر همدیگر را نمی‌بینیم، واقعاً روحیه‌ام را عوض کرد.

حالا احساس می‌کنم حالت نرمال دارم.

***

گذشته از همه این‌ها، ذهنم سمت بحث «عیادت از بیمار» رفت و اینکه ما چقدر در اسلام تأکید شده‌ایم به عیادت.
به نظر می‌رسد، مریضی دو جنبه دارد یکی جسمی و دیگری روحی. انگار اسلام تشخیص می‌دهد که جنبه مهم‌تر از آن، جنبه روحی است. ممکن است که مریض با قرص و دارو از لحاظ جسمی بهبود یابد، اما مهم‌تر از آن، بهبود روحی اوست.
احتمالاً او چندین روز و شاید چندین هفته و ماه است که مجبور است از خانه بیرون نرود و این طبیعی‌ست که به مرور احساس دلتنگی و افسردگی کند. اما به محض اینکه یک مؤمن به عیادتش رود و او بداند که کسی هست که دوستش داشته باشد و به فکرش باشد، حالا سراسر وجودش را وجد می‌گیرد و این یعنی بهبودی روحی که من معتقدم این بهبودی بسیار بسیار تسریع می‌کند بهبودی جسمی را.

اگر «عیادت» را درمان درد روحی بدانیم، شاید بتوان «صله رحم» را «پیشگیری از ابتلا به درد روحی» دانست.

اى خدا باز دیگه صبح شد!

خاطرات ۳ دیدگاه »

اعتراف مى کنم که خاطرات خودم از جبهه تقریباً تمام شده است!
بنابراین چند شب است که نشسته ام پاى خاطرات یکى از دوستان که آخر آذر ٨٩ از جبهه برگشته!
تعریف مى کرد که:
از بس روال براى بچه ها سخت و تکرارى بود، صبح که از خواب بیدار مى شدند، اولین جمله شان این بود:
خیلی عاجزانه و ملتمسانه به سقف خوابگاه نگاه مى کردند و مى گفتند:
ای خدا باز دیگه صبح شد! 🙁
خودت به خیر بگذرون!!

و یا، شب ها که مى خواستند بخوابند مى گفتند: اى خدا مى شه صبح که بیدار مى شیم تو خونه خودمون باشیم!؟ Shocked

پینوشت:
این مطلب نگارش شد به تاریخ ٢٩ ماه دى سال یک هزار و سیصد و هشتاد و نه، در بستر بیمارى و با آیفون!!
_____
جبهه: دوره آموزشى سربازى

اولین باری که روضه خواندم!

اتفاقات روزانه, خاطرات, عادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

از بس مداح دیده‌ام که با آبروی امام حسین (علیه السلام) بازی کرده‌اند، در کل دل خوشی از مداح‌ها ندارم. حتی در «امید نامه‌ام» نوشته‌ام که:

امید من!
مداحی کن، اما مداح مشو!

حتی یک بار مجید (برادر کوچک‌تر) سؤال کرد که حمید! حالا که من شب‌ها قرآن شبانه را در مسجد می‌خوانم و با میکروفون مشکلی ندارم، به نظر تو گهگاه که شب شهادت و ولادت و … است، مداحی هم کنم؟

به او هم گفتم: مجید من! مداحی کن، اما مداح مشو.

****

چند شب پیش که اولین برف در ساوه باریدن گرفت، مهدی‌رضا (خواهر زاده دوست داشتنی من که حالا دارد پنج ساله می‌شود) هم منزل ما بود. معمولاً روزهایی که اینجا باشد، وقتی ببیند عزم مسجد کرده‌ام، سریع‌تر از من کتش را می‌پوشد و جلو در می‌ایستد که با من بیاید مسجد. معمولاً از هر چهار پنج بار، فقط یک بار درخواستش را قبول می‌کنم و می‌برمش. چون اولاً دردسر دارد. هر لحظه ممکن است دستشویی‌اش بگیرد و نمی‌دانم خسته بشود و … (البته انصافاً تا به حال فقط یک بار از این مشکلات داشته) اما دلیل دوم شاید مهم‌تر باشد و آن اینکه می‌خواهم برای مسجد رفتن التماس کند. نه اینکه من به زور ببرمش.

بچه‌تر که بود، پشت شیشه در می‌ایستاد و زار زار گریه می‌کرد. اما من مجبور بودم بروم و به گریه‌اش توجه نکنم. اما خدا می‌داند که تا مسجد بغض می‌کردم و می‌گفتم: مهدی جان، ببخش مرا، اما باید گریه کنی. باید التماس کنی… باید هر لحظه شور و شوقت برای مسجد رفتن بیشتر شود. نمی‌خواهم هر نعمتی که خواستی سریعاً برایت فراهم شود و آن‌وقت قدر نعمت را ندانی…

البته هر بار فکر می‌کند به خاطر دستشویی‌اش است، به همین خاطر، به مامانش رو می‌کند و می‌گوید: مامان! مگه من دستشویی نرفته‌م؟ مامانش هم از قول او قول می‌دهد که اذیت نکند. می‌گوید: دایی! بچه‌مون دیگه بزرگ شده. شما فقط دستشویی رو بهش نشون بده، اگه احساس کرد که دستشویی داره، خودش می‌ره دستشویی و برمی‌گرده. به مهدی رو می‌کنم و می‌پرسم: مامانت راست می‌گه؟ می‌گه: آره دایی، دیگه بزرگ شدم.

وقتی دلم راضی می‌شود که ببرمش، خیلی آهسته و بازی‌کنان می‌رویم. البته گاهی هم برای اینکه به نماز برسیم، مجبورم مسابقه بگذارم که کمی بدود!!
به هیچ وجه در این مواقع برایش بستنی و شکلات و غیره نمی‌خرم. فقط مسیر را کمی طولانی می‌کنیم و می‌گردیم و با هم صحبت می‌کنیم. دوست ندارم فکر کند اگر بیاید مسجد، بستنی گیرش می‌آید. حتی به همه سپرده‌ام که وقتی مسجد بردیدش، چیزی برایش نخرید… اگر بازار و تفریح رفتید، هر چه خواستید بخرید، اما مسجد نه.

****

خلاصه، آن شب که اینجا بود، گفتم ببرمش که هم از چتری که تازه خریده، زیر برف استفاده برده باشد و هم اینکه کمی یخ بزند و با سرد و گرم روزگار آشنا شود و هم اینکه کم کم آماده شود برای دنیایی که بدون خدا نمی‌توان زندگی کرد. هر دو چتر برداشتیم و با کلی هیجان به مسجد رفتیم.

نماز اول را که خواندیم، بین دو نماز، سرش را دور تا دور مسجد گرداند و شروع کرد صحبت کردن: دایی! اون ساعته رو ببین! مثل سپر مختاره! (از این ساعت‌های دایره‌ای قوص‌دار روی دیوار را می‌گفت)

چشمش به آن صحنه ظهر عاشورا افتاد که استاد فرشچیان طراحی کرده است و اسب امام حسین و زنان و کودکان بنی‌هاشم در دور آن را نشان می‌دهد.

http://www.aftabir.com/lifestyle/images/a435071ce4bd910b0abd470f51ea9c7d.jpg

پرسید: دایی! اون اسبه چرا گردنش خونیه؟

گفتم: دایی! تیر خورده بهش.

گفت: مگه امام حسین تیر نخورده بود؟

گفتم: خوب، این اسب، اسب امام حسینه. خیلی تیر به طرف امام حسبن پرتاب کردن. چند تاش خورد به امام، چند تاش هم خورد به اسب امام.

دوباره به تابلو نگاه کرد و پرسید: دایی! اون بچه‌ها دارن گریه می‌کنن؟

گفتم: آره دایی.

گفت: چرا؟

گفتم: خوب اون اسبه اومده که بگه دیگه باباتون برنمی‌گرده…

این جمله را که گفتم، خدا شاهد است که اشک در چشمانم جمع شده بود و دلم می‌خواست بلند بلند گریه کنم.

عجب روضه‌ای بود… کوتاه و جانسوز.
بغلش کردم و گفتم: دایی! تا به حال، روضه نخوانده بودیم که به لطف تو، روضه‌خوان هم شدیم!

مشاعره؛ آنچه که زمانه آن را بلعید

خاطرات یک دیدگاه »

شبکه آموزش امشب برنامه مشاعره دارد. بعد از مدت‌ها که شبکه‌های سراسری این برنامه جالب را حذف کرده‌اند، دیدن این برنامه، زنده کننده خاطرات دورانی است که نه کامپیوتری بود و نه موبایلی و نه مشغله‌های روزمره. بابای خدا بیامرز بچه‌هایش را دور هم جمع می‌کرد و یکه و تنها با پنج فرزندش مسابقه می‌داد. هر کداممان که یک بیت شعر یادمان می‌آمد می‌پریدیم وسط و می‌خواندیم…

به یاد دارم که در مهمانی‌ها هم همین اوضاع بود. یعنی به جای تلویزیون و …، مشاعره پر طرفدارترین گزینه بود! یادش بخیر آن دوران…

گذر از روی برف‌های یخ زده

اعتقادات خاص مذهبی من, نکته ۸ دیدگاه »

http://img.aftab.cc/news/89/savehsara_saveh_snow_1389.jpg

امروز در طی مسیرم به سمت مسجد، مجبور بودم از روی برف‌های یخ زده‌ای بگذرم که از برف دیشب به جا مانده بودند.

واقعاً خطرناک و گاهی وحشتناک بود.

خیلی آرام و آهسته و با احتیاط گام بر می‌داشتم و تمام حواسم به پاهایم بود. اگر یک لحظه غفلت می‌کردم و پایم را کج می‌ذاشتم، مشخص نبود چه بلایی سرم می‌آمد.

این آهسته گام برداشتن، فرصت خوبی بود برای فکر کردن. به این فکر فرو رفتم که گذر از دنیا چقدر شبیه به گذر از روی برف‌های یخ زده است!

لحظه‌ای غفلت، انسان را زمین می‌زند. باید شش دنگ حواست به پاهایت باشد! کافی‌ست کمی پایت را کج بگذاری و آن‌وقت طعم زمین خوردن را بچشی. لباست کثیف شود و انگشت‌نما شوی!

افرادی بودند که از مقابلم می‌آمدند و می‌رفتند، اما نمی‌توانستم خیلی به آن‌ها توجه کنم، چون حواسم پرت می‌شد و شاید زمین می‌خوردم.

دختر بچه‌ای را دیدم که هر دو قدمی که بر می‌داشت یک بار سر می‌خورد. البته دستش را در دست‌های پدرش گذاشته بود که هر بار که سر می‌خورد، کسی باشد که نگذارد زمین بخورد… و من تازه می‌فهمیدم که چرا بارها سر خوردیم در این دنیا و زمین نخوردیم و إلیکَ یا ربِّ مددتُ یَدی…

عامل فعالیت آن‌ها چیست؟

نکته ۲ دیدگاه »

می‌دانید چند روز است که به چه چیز فکر می‌کنم؟

چند روز پیش رفته بودم تهران، دفتر مؤسسه پارسه.
یک ساختمان به چه عظمت با ده‌ها کارمند و بخش و غیره.

به آن دم و دستگاه که نگاه می‌کردم، ذهنم رفت پیش مدیر یا مدیران آن.

به این فکر می‌کردم که چه عاملی باعث می‌شود یک نفر دائماً به فکر توسعه کار خود باشد؟ توسعه کار، شوخی نیست. می‌دانید چقدر اضطراب و فکر و خیال به همراه دارد؟ در همین آفتابگردان ما چند بخش مختلف مثل هاستینگ و بخش طراحی و فروشگاه و سایت و … را ایجاد کرده‌ایم، من گاهی اوقات تا صبح فکر و خیال می‌کنم!! حالا کارهای وسیع‌تر، فکر و خیالش بیشتر!

مثلاً فرض کنید من یک مؤسسه آموزشی داشته باشم که در حالت عادی، به اندازه روزی‌ام از آنجا درآمد دارم. حالا چه عاملی باعث می‌شود که من به فکر گرفتن دانشجوی بیشتر بیفتم و طبیعتاً مدرسینم را افزایش دهم و کارمندان را هم همینطور و دائماً به این فکر باشم که آیا سر ماه پول این همه مدرس و کارمند را کسب خواهم کرد یا خیر؟

مدیر پارسه می‌توانست با داشتن یک مؤسسه کوچک و یا حتی کار در یک شغل ساده، روزی‌اش را کسب کند، اما چه شد که کارش را اینقدر توسعه داده است؟

آیا واقعاً پول عامل این همه فعالیت بوده است؟
آیا اگر عامل این فعالیت، پول بوده است، این کار پول‌پرستی به حساب می‌آید؟
اگر بگوییم بله، عاملش پول بوده و این کار پول‌پرستی است، با توجه به اینکه نان ده‌ها کارمند و کار ده‌ها دانشجو برآورده می‌شود، آیا این کار پسندیده است یا خیر؟
اگر بگوییم، خیر، عاملش پول نبوده، بلکه همان روزی رساندن به کارمندان و راه انداختن کار دانشجویان و در کل، خدمت به خلق بوده، آیا واقعاً خدمت به خلق چنین نیروی محرکه‌ای ایجاد می‌کند؟
بر فرض هم که نیت، خدمت به خلق بوده. آیا خداوند راضی است که یک انسان در رأس کار، اینقدر خودش را به آب و آتش بزند و اضطراب و برنامه‌ریزی و … داشته باشد که به دیگران خدمت کند؟
اگر خداوند راضی است، آیا مزد بیشتری برای این کار سخت‌تر خواهد داد؟
اگر راضی نیست، پس در یک جامعه هیچ کس هیچ فعالیت بیش از حدی انجام نمی‌دهد. در حالی که برخی کارها فعالیت بیشتری می‌طلبد.

خلاصه که فکرم مشغول شده است که این چه عاملی است؟ مریضی است؟ خدمت به خلق است؟ پول‌پرستی است؟ یک نوع شهوت است؟ اعتیاد است؟ چیست؟

مثال دیگر، می‌تواند کسی باشد که از مسؤولیتی در یک شهر، کم کم کار خود را (و طبیعتاً دردسرهای خود را) توسعه دهد تا برسد به مثلاً رئیس جمهوری یک مملکت.
چه عاملی او را از آن پایین به آن بالا می‌کشاند؟

یا مثلاً مدیر یکی از مؤسسات طرف همکاری ما، آنقدر به خود سختی می‌دهد که تمام شب و روزش یکی شده است! حقیقتاً اگر او اینقدر جان‌فشانی نمی‌کرد، اعضای زیرمجموعه هیچ دلسوزی‌ای نمی‌داشتند و طبیعتاً درِ مؤسسه تخته می‌شد و همه از نان خوردن می‌افتادند.
چیزی که برایم واضح است این است که او برای پول جانفشانی نمی‌کند. اما تصورم این است که او به طور کامل برای خدمت به خلق و خدا هم این کار را نمی‌کند! پس چه عاملی است که باعث می‌شود هر روز کار خود را توسعه دهد و دردسرش را بیشتر کند؟ هر بار که پای درد و دل‌هایش می‌نشینم، می‌بینم پر است از درد! می‌گردد پی یکی مثل من بدبخت که خودش را تخلیه کند! او صحبت می‌کند و من دائم به این فکر می‌کنم که این عامل چیست که چنین نیروی عظیمی دارد؟
اصلاً این کار صحیح است یا خیر؟

عباس وصیت کرده است که نگذارم تفنگش زمین بماند

اتفاقات روزانه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها ۲ دیدگاه »

مجید و بچه‌های مسجد مدتی است که طرح جالبی را پیاده کرده‌اند: هر بار به صورت گروهی در خانه خانواده یکی از شهدای محله حاضر می‌شوند و ضمن اهدای یک تابلو که بخشی از وصیت‌نامه شهید آن خانواده بر روی آن نوشته شده است، پای صحبت‌های خانواده شهید می‌نشینند.

این شده است که ما هم هر چند شب یک بار شاهد هستیم که مجید با شور خاصی وارد می‌شود و می‌گوید: بچه‌ها بیایید چیزهایی از فلان شهید بگویم که تا به حال نشنیده‌اید! و خلاصه صحبت از شهدا شروع می‌شود.

هر شب به این نتیجه می‌رسیم که شهدا انسان‌های برگزیده و لایقی بودند که کمتر می‌توان مانندشان را یافت.

مادرمان امشب از عباس، یعنی پسر عمه شهیدمان و علی یعنی برادر عباس تعریف می‌کرد.

عباس با گریه و التماس بسیار، مادر را راضی می‌کند که اجازه دهد دست در شناسنامه‌اش ببرد و سنش را بالا ببرد تا اجازه حضور در جبهه را بیابد.

می‌رود و در سن ۱۶ سالگی شهید می‌شود.

http://img.aftab.cc/news/89/abbas_hasani_fard.jpg

حاج خانم می‌گفت: همان روزی که خبر شهادت عباس را آوردند، هیچ کس نمی‌توانست علی را که ۳ سال از عباس کوچک‌تر بود، نگاه دارد!

بی‌تابی می‌کرده و می‌گفته: من هم باید بروم…

حاج خانم می‌گفت: من دلداری‌اش می‌دادم و می‌گفتم: علی جان! پدرتان که فوت شده، عباس هم که تازه شهید شده. اگر بروی، مادرتان تنها می‌ماند. بگذار کمی بزرگ‌تر شوی، می‌روی إن شاء الله. خدا شاهد است که بچه ۱۳ ساله گریه می‌کرد و داد می‌زد که: عباس به من وصیت کرده که نگذارم تفنگش زمین بماند. داد می‌زد: صدام! به خدا می‌کشمت…

هر چند علی از قافله شهدا جا ماند و البته مقصر او نیست، اما حالا چیزی از رفتار و مردانگی شهدا کم ندارد.

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها