یاد آن‌ها که ماندند…

هیچ چیز مثل تصاویر شهدا، سخنان عرفانی آن‌ها و یا خواندن یک کتاب در مورد آن‌ها اشک مرا درنمی‌آورد. سال گذشته وقتی کتاب «دا» را دست گرفتم، طی چند روز، تقریباً تا صفحه ۱۰۰ خواندمش، اما احساس کردم اگر بیشتر از این جلو بروم ممکن است از غصه دق کنم! هر صفحه را که می‌خواندم، آنقدر گریه می‌کردم که احساس می‌کردم همین حالاست که از حال بروم. (خوب چه کار کنم! دست خودم نبود!)
یک کلیپ ویدئویی دو ساعته از جبهه‌ها دارم که گهگاه که چهار رکعت نماز و دو روز روزه باعث می‌شود خیال برم دارد که آدمی شده‌ام، می‌روم سراغش.
آن جوانان پاک و معصوم را که می‌بینم، آن صحبت‌ها که از دهان هر کسی بیرون نمی‌آید را که می‌شنوم، از خودم خجالت می‌کشم. چه ایمانی داشتند… خوش به حالشان.

http://shiraz.mahdi313.org/shiraz/images/gallery/82353_0imgsh-zeinoddin-1.jpg
شهید زین الدین

فکر می‌کنم این «یاد شهدا» و «یاد جبهه و جنگ» یک مانع است. یک مانع برای هوایی شدن! برای غرق شدن در دنیا. مانع برای گناه کردن. مانع برای افتادن به پرتگاه.
یاد برخی حادثه‌هایش برای انسان لازم است.
یکی را که خیلی دوست دارم این است:
محمد، آن زمان که از مادر خداحافظی کرد، کارشناس ممتاز فیزیک بود… در حین جنگ ترکشی به سر وی برخورد می‌کند. ترکش را از سرش خارج می‌کنند.
حالا محمد هفته‌ای دو بار روانشناسی و گفتار درمانی می‌رود که بتواند از یک تا پنج به درستی بشمارد…
همین!

یه نگاه به حیاط، یه نگاه به خودم!

یه رفیق داشتم، از بس بچه​ها می​گفتن “چاق شدی، چاق شدی” خیلی بهش برخورده بود! از اون بچه​های حساس روزگار بود.
یه شب بچه​ها بهش پیشنهاد دادن که: فلانی! خوب روزا برو یه کم بدو، آب کن!
اعصابش از دست خودش ریخت به هم و گفت:
برو بابا! امروز خیر سرم ساعت کوک کردم ساعت شش بلند شم، برم دور حیاط بدوم… بلند شدم، آمدم بیرون، یه نگاه به حیاط کردم، یه نگاه به خودم، دوباره رفتم افتادم خوابیدم!! Mr. Green
حالا شده جریان ما!
از بس این مادر گرام غذای دیشب و پس​پری​شب و غذای سردخانه​ای به ما داده، اعصابم خرد شد! در اوج عصبانیت تصمیم گرفتم از این به بعد خودم آشپزی کنم!
آمدم اینترنت، یه سرچ کردم دنبال سایت آشپزی.
یه سایت توپ پیدا کردم، رفتم چند تا غذای ساده​ش رو باز کردم، یه نگاه به لیست «مواد لازم» کردم، یه نگاه به خودم، رفتم همون غذای دیشب رو خوردم!! Crying or Very sad خنده به تمام معنا

این خاطره در تاریخ ۵ خرداد ۸۷ در توئیتربلاگم ثبت شده. داشتم مرور می‌کردم، گفتم اینجا هم باشه بد نیست…

ما نفهمیدیم بالاخره خدا سرنوشت را تعیین می‌کند یا خودمان؟

http://aftab.ir/articles/religion/religion/images/99606ed26c4255d4f5bfc1c6d9ecbe8f.jpg

این شب‌ها (شب‌های قدر) از بس می‌گویند امشب سرنوشتتان را تعیین می‌کنید، آدم گیج می‌شود! پس آن آیه‌ها که سرنوشت انسان را به دست خدا می‌داند چه می‌شود؟

بالاخره نفهمیدیم خدا سرنوشت را رقم می‌زند یا ما؟

این سؤال، سؤالی بود که مدت‌ها در ذهن بنده بود تا چند شب پیش که آیه الله مکارم شیرازی (که خدا سایه‌اش را حالا حالاها بر سر این ملت مستدام بدارد) با یک مثال جالب موضوع را مشخص کرد:

تصور کنید یک رئیس بخواهد برای افرادی که قرار است در سازمانش کار کنند، مسؤولیت تعیین کند.

اگر آن رئیس عادل باشد، تمام افراد سازمان را بر اساس سطح لیاقت و شایستگی آن‌ها در مناصبِ مناسب خواهد چید.

آیا قبول دارید که آن رئیس کاری که باید یک لیسانس کامپیوتر انجام دهد را به کسی که دیپلم کامپیوتر دارد، نمی‌سپارد؟

اگر قبول دارید، پس شما قادرید به خوبی مفهوم قضا و قدر را درک کنید:

شما طی یک سال لیاقت و شایستگی کسب می‌کنید (چیزی شبیه به مدرک یا سطح دانش در مثال بالا) و با این کار در حقیقت سرنوشت خود را رقم می‌زنید… درست است که خداوند به طور مثال در شب قدر تصمیم می‌گیرد که سرنوشت شما در آینده چطور باشد، اما مثل همان مثال بالا، این تصمیم بر اساس لیاقت‌های شما اتخاذ شده است.

فکر می‌کنم از این بهتر نمی‌شد این موضوع را تشریح کرد.

خواهش می‌کنم صحبت‌های ایشان بعد از افطار را با دقت گوش کنید. مباحثی که مطرح می‌کنند، تماماً شبهه‌هایی است که در ذهن همه ما وجود دارد و باید برطرف شود.

استاد! یعنی این همه نوشتیم، هیچی نمره نداشت؟

معمولاً وقتی برگه‌های تصحیح شده‌ی یک آزمون را بین دانشجوها پخش می‌کنم، بعد از آن جلسه، یکی یکی می‌آیند و یک سؤال را با انگشت نشان می‌دهند و می‌گویند: استاد! این سؤال را ببینید! یعنی این همه نوشتیم، هیچی نمره نداشت؟

یک بار دیگر جواب را می‌خوانم و می‌بینم ربطی به سؤال ندارد. می‌گویم: آخر پدر آمرزیده! جوابی که نوشته‌ای شاید زیاد و جالب، اما این جواب برای این سؤال نیست…

قانع می‌شود و افسوس می‌خورد. یعنی این همه جواب، برای گرفتن ۲۵ صدم هم کارایی ندارد؟

این شب‌ها (شب‌های قدر) نمی‌دانم چرا مدام یاد آن صحنه‌ها می‌افتم. شاید از بس می‌گویند پرونده‌هاتان امروز برای تعیین نمره نزد خدا می‌رود.

می‌ترسم… می‌ترسم خدا یکی یکی کارها را ببیند و شاید به جز اندکی، همه را رد کند. آن‌همه نماز، آن‌همه روزه، آن‌همه خیرات، آن‌همه کار…

می‌دانم اگر اعتراض کنم، حتماً خواهد گفت: آخر پدر آمرزیده! این کارها که کرده‌ای شاید زیاد و جالب، اما برای من نبود. 🙁

راست می‌گوید، نمی‌خواهم بیشتر توضیح دهد، خودم خوب می‌دانم که راست می‌گوید.

نماز خواندم که بگویند نمازخوان است. روزه گرفتم که بگویند روزه‌خور نیست. خیرات کردم که بگویند خیّر است. دعا خواندم، آن هم با صدای بلند که بگویند بلد است تند تند دعا بخواند. مستحبات ادا کردم و خوب می‌دانم که در هر لحظه نگاهم به دهان مردمان بود.

حقم است که بگوید: برو مزد این کارها را از همان‌ها بگیر که براشان کردی.

باور نکردنی‌ست این همه کار برای توفیق یک گام نزدیکی به او نیز کارایی ندارد؟

الهی، کارهامان خالص برای خود کن…

تعریف ما از «گرسنگی»

آیا تا به حال دقت کرده‌اید که تعریف «گرسنگی» چیست؟

یعنی منظورم این است که ما چه وقت می‌گوییم «گرسنه»ایم؟

باور کنید سؤال مهمی‌ست، چرا اینطوری نگاه می‌کنید؟ Surprised

تعریف گرسنگی می‌تواند نقش حیاتی در مقدار غذایی که ما انسان‌ها (به ویژه در سحرهای ماه رمضان) می‌خوریم ایفا کند.

شاید بتوان برای گرسنگی دو تعریف قائل شد:

۱- می‌توان گرسنگی را وجود (و افزایش) فضای خالی در سیستم گوارشی دانست. مثل اینکه یک لیوان پر از آب باشد، هر چقدر که از آب آن کم کنیم و سطح آن پایین‌تر برود، گرسنگی بیشتر می‌شود…

۲- می‌توان گرسنگی را نبودن مواد غذایی برای گوارش در سیستم گوارشی دانست.

خوب، حالا اگر تعریف اول را در نظر بگیریم، شما هر چقدر بیشتر بخورید، معده و کل سیستم گوارش، جای بیشتری باز می‌کند و در نتیجه همینطور که سطح غذا پایین می‌رود، بیشتر احساس گرسنگی می‌کنید. اگر فردا غذای کمتری گیرتان بیاید که بخورید، یعنی سطح فضای خالی شکم بیشتر شود، بیشتر احساس گرسنگی می‌کنید. یعنی در حقیقت شما از همان آغاز روز، گرسنه هستید چون بالاخره مقداری فضای خالی در شکم به وجود خواهد آمد و تا آخر روز همینطور گرسنگی‌تان بیشتر می‌شود.

اما اگر تعریف دوم را بگیرید، شما احتمالاً خیلی دیر احساس گرسنگی می‌کنید و شاید هم احساس گرسنگی نکنید، چون بالاخره تا آخر روز، چیزی برای گوارش در شکم شما هست…

در حقیقت سؤال این است که: ما زیاد بودن فضای خالی شکم را «گرسنگی» می‌دانیم یا کم بودن (یا صفر بودن) فضای پر را؟

بازهم اگر اولی را بگیرید، برای فرار از گرسنگی باید همیشه شکم را پر نگه دارید، اما اگر دومی را بگیرید، همین که مقداری بخورید، از گرسنگی گریخته‌اید.

احساس می‌کنم گروه کثیری از ما انسان‌ها تعریف دوم را برای گرسنگی نمی‌دانیم. یعنی همیشه فکر کرده‌ایم که به فضای خالی شکم می‌گوییم گرسنگی. به همین دلیل است که برای رفع گرسنگی همیشه تا خرخره خورده‌ایم و حواسمان نیست که وقتی این شکم جا باز کند، احساس گرسنگی و طبیعتاً خوردن‌هایمان افزایش می‌یابد.

اما گروهی نیز هستند که به درستی تعریف دوم را شناخته‌اند. با اندکی غذا از صف گرسنگان خارج می‌شوند.

موافقید به جای «غذا» در متن بالا، مفهوم «پول» را و به جای «گرسنگی» مفهوم «فقر» را جایگزین کنیم؟

در حقیقت سؤال این است که: ما به افزایش فضای خالی شکم، گرسنگی می‌گوییم یا به کاهش فضای پر؟

اندر حکایت پول! (ویژه جوانان سنین ۱۸ تا ۲۵ سال)

امروز داشتم یک فیلم‌نامه را می‌خواندم!
فیلم‌نامه‌ای که خودم چهار سال پیش (سال ۸۵) نوشته بودم.
خوب چه کار کنم؟! خودم عاشق نوشته‌های خودم هستم، با خواندن آن‌ها آرام می‌شوم…

فیلم‌نامه‌ای به نام: الهی، الپــــــول!
فیلم، ماجرای جوانی است که که مثل همه جوان‌هاست!!
موافقید شما هم این فیلم را بخوانید؟
روی لینک زیر کلیک کنید:

الهی، الپــــــول! [اندر حکایت “پول بهتر است یا ثروت”!]

الهی! زمین جاذبه می‌خواست چه کار؟…

در ادامه «الهی نامه‌هایم» یکی دیگر از آن‌ها که به دیوار اتاقم نصب است را ارسال می‌کنم.

برای مشاهده عکس کامل، روی عکس زیر کلیک کنید:

http://hamid.aftab.cc/elaahi/soghoot_web_follower.jpg

دین برای خروج از سردرگمی

مطمئنم که با من موافقید که دانشجوها معمولاً در درس‌هایی نمره بالاتر می‌گیرند که استاد قبل از آزمون به طور مثال ۱۱۴ سؤال را داده باشد و از بین همان ۱۱۴ سؤال ،چند سؤال را به عنوان سؤالات آزمون پایان ترم انتخاب کند و امتحان بگیرد. درست است؟

درست است که برخی افراد، این شیوه آزمون را قبول ندارند، اما اگر استاد تمام مباحثی که درس داده را به صورت سؤال درآورد و هیچ بخشی را در سؤالات از قلم نیاندازد، دیگر جای بهانه برای این افراد وجود ندارد. هدف اصلی درس یادگیری بوده و با این شیوه دانشجو تمام مباحث را به خوبی یاد گرفته است. (البته برخی اساتید در بین سؤالات، چند سؤال را طوری طراحی می‌کنند که متوجه شوند که آیا دانشجو درس را فهمیده  یا اینکه همه آن ۱۱۴ سؤال را حفظ کرده و سر جلسه حاضر شده است!؟)

به هر حال، بحث اصلی من این است که آیا تا به حال فکر کرده‌اید که چرا دانشجو در این نوع آزمون‌ها نسبت به آزمون‌هایی که مشخص نیست چه نوع سؤالی با چه شیوه‌ای داده خواهد شد، نمره بیشتری می‌گیرد؟

یا چرا دانشجوها دنبال نمونه سؤال هستند؟

(بنده خودم در دانشگاه درس‌هایی که نمونه سؤال از استاد آن‌ها داشتم را بسیار بالاتر می‌گرفتم نسبت به درس‌هایی که مشخص نبود امتحان در چه سطحی، با چه نوع سؤالاتی خواهد بود)

مشخص است که دلیل این موضوع این است که با طرح کردن آن ۱۱۴ سؤال، ذهن دانشجو به خوبی چیدمان پیدا می‌کند. از طرفی، دانشجو از سردرگمی خارج می‌شود. او می‌داند چه بخش‌هایی مهم هستند، چه بخش‌هایی کم اهمیت‌اند، سؤال از یک بخش چگونه خواهد بود، تأکید استاد بر روی چه مفاهیم و تعاریفی است و خلاصه با برنامه‌ریزی درست، با خیالی آسوده و بدون اضطراب و ناراحتی در جلسه آماده می‌شود.

احساس می‌کنم استادِ این عالم، نمونه سؤالاتی را در قالب دین به دانشجویانش ارائه کرده است. سؤال و جواب‌هایی را در جزوه‌ای (به نام تورات، …، انجیل، … و قرآن) از طریق انتشاراتی (به نام آدم، …، ابراهیم، …، محمد، علی، فاطمه و …) به دست ما دانشجوها رسانده است.

حالا همه چیز مشخص است. چه سؤالاتی از اخلاق خواهد آمد، چه سؤالاتی از رفتار خواهد آمد، چه سؤالاتی از اعتقادات، چه سؤالاتی از احکام و خلاصه انسان‌ها از سردرگمی درآمده‌اند.
مشخص است که حداقلی‌هایی که خدا انتظار دارد چیستند.
تأکید او بر چه چیزهایی‌ست.
رعایت چه نکاتی باعث می‌شود که « ولا خوفٌ علیهم و لا هم یحزنون » در جلسه امتحان حاضر شویم. (نه اضطراب و ترسی دارند و نه ناراحت می‌شوند)

کسی هست که بگوید من نمی‌دانم رعایت چه نکاتی رضایت خودمان و خدامان را در پی دارد؟ مطمئناً خیر، و این عدم سردرگمی را مدیون یک چیز هستیم و آن دین است.

دین به زندگی برنامه می‌دهد، معیار می‌دهد…

فقط لحظه‌ای تصور کنید که نمی‌دانستید چه چیز خدای این عالم را راضی می‌کند، انتظارات او از ما چیست، چه چیز خشم او را بر می‌انگیزد، چه مسائلی را بیشتر دوست دارد و چه مسائلی را کمی ناپسند می‌داند (شاید دارم در مورد حلال و حرام و واجب و مستحب و مکروه صحبت می‌کنم)
می‌توان انتظار داشت که از یک انسان بی‌دین هر چیزی سر بزند. اما می‌توان با یک انسان دین‌دار طبق ضوابط دینش به راحتی معاشرت کرد…

آری، خدایی که به پیروانش دین را هدیه کند، مطمئناً پیروانی با نمرات بالا خواهد داشت. هم پیروان از او راضی‌اند و هم او از پیروان.

شاید برای کسب همین احساس رضایت و خروج از سردرگمی است که در طی حیات بشر، آدمی همیشه به دنبال دین بوده است.

الهی! انسان‌ها همچون ماه اند…

در ادامه الهی‌نامه‌هایم بد ندیدم یکی را که قریب به دو سال است بر روی دیوار، دقیقاً بالای مانیتورم است، اینجا درج کنم.

اگر یادتان باشد، ۲۷ / ۵ / ۱۳۸۷ یک ماه گرفتگی رخ داد که از قضا مصادف بود با میلاد امام زمان. (که خیلی‌ها مثل ما گمان می‌کردند که امشب دیگر امام می‌آید…)

آن شب که خسوف هولناکی هم بود، چنین جملاتی به ذهنم تداعی شد:

http://saveh.persiangig.com/image/mine/oh_my_god.jpg

مطمئنم لازم به توضیح نیست که: انسان، همچون ماه که نوری از خود ندارد و نور خورشید را باز می‌تاباند، تجلی‌گاه نور الهی است. اما چه می‌شود کرد که گاهی دلبستگی به دنیا (زمین) همین انسان را به خسوف می‌کشاند. احساس می‌کنم نماز آیات (که نام دیگرش نماز وحشت است) باید برای چنین خسوفی خوانده شود نه آن خسوف که در آسمان رخ می‌دهد.

بد نیست دوباره بخوانیم:

الهی! انسان‌ها همچون ماه‌اند…

بسیاری اما،

زمینی بینشان و تو،

به خسوف کشانده‌شان.

حالا دیگر این خسوف،

نماز آیاتی وحشتناک دارد!

۲۷ / ۵ / ۱۳۸۷
شب میلاد امام عصر
مصادف با خسوف ماه

(برگه را با استفاده از این آموزش ساخته‌ام:
ساخت کاغذ قدیمی با استفاده از باقیمانده چای خونه!
و با نرم افزار کلک جملات را به نستعلیق نوشته‌ام و روی برگه پرینت گرفته‌ام)

بریم مسجد

به تازگی مسجدی در محله‌مان بنا شده است.

در مسجد، پارک کوچکی تعبیه شده است.

خواهرزاده‌مان هر وقت که می‌آید خانه‌مان، به مادرجانش می‌گوید:

مامان جون! بریم مسجد…

الهی دست از سر کچل ما بر مدار! ( الهی! نامه ۱ )

نوشته‌ها و سررسیدهایی که پر شده است از نوشته‌های روزانه‌ام را مدیون سه نفر از عزیزترین دوستانم هست. هر سه در سنین نوجوانی تأکید کردند که هر چه به ذهنت می‌رسد جایی یادداشت کن. بعدها که بخوانی لذت می‌بری.

حالا اگر حرف ما تأثیر حرف آن سه دوست را دارد، به شما همان جمله را خواهم گفت: هر چه به ذهنتان می‌رسد، جایی یادداشت کنید. بعدها که بخوانید، لذت می‌برید…

یکی از سررسیدهایم را خیلی دوست دارم. روی آن نوشته‌ام «الهی نامه». گهگاه هر چه را که خیلی اتفاقی به خدا می‌گویم، در آن یادداشت می‌کنم.

در نوجوانی، (شاید سن ۱۴ سالگی) و بعد از خواندن «الهی نامه» استاد حسن زاده آملی و «الهی نامه» خواجه عبد الله انصاری نوشتن الهی‌نامه‌ام را شروع کردم. (بد نیست شما هم این دو کتاب زیبا را تهیه کنید و بخوانید و یک الهی‌نامه برای خودتان داشته باشید)

شاید بد نباشد به مرور آن‌ها را هم آنلاین کنم… در هر پست تعدادی را خواهم آورد.

الهی! دست از سر کچل ما بر مدار!

الهی! راستش را بگو! چه می‌خواهی در ازای این همه لطف!؟

کار خیر

چند شب پیش، متصدی مسجد، بین دو نماز بلند شد و اعلام کرده که: مردم! قصد داریم یک «آب شیرین‌کن» برای مسجد بخریم. کمک کنید که خیر امواتتان یکی تهیه شود.

جالب است که دیدم یک پیر مرد دو تا پنجاه تومانی در آورد و به عنوان اولین نفر خیرات کرد. (محله، محله فقیرنشینی است)

یکی از نمازگزاران که من تا به حال در این مسجد ندیده بودمش و به نظر می‌رسید که مهمان باشد، با دیدن این پنجاه تومانی‌ها و صد تومانی‌ها، به متصدی اشاره کرد که: «من می‌خرم، لازم نیست پول جمع کنید»

متصدی اعلام کرد که: مردم، یک خیّر تقبل کرد که یکی بخرد، شادی روح امواتش فاتحه بخوانید…

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

چند وقت پیش در همین مسجد، یک پسربچه کوچک بعد از دعا، کتاب دعا بین نمازگزارها پخش می‌کرد. به یکی از پیرمردهای مسجد که رسید، پیرمرد خیرخواه، دست در جیبش کرد و یک شکلات به پسربچه هدیه داد و پسربچه لبخند شیرینی زد و تشکر کرد.

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

خواهرزاده ما، “دایی علی”‌اش را بیشتر از ما دوست دارد! چون هر بار که با علی بیرون می‌رود، علی خیرش به او می‌رسد و یک پفک برایش می‌خرد.

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

مشهد که بودیم، طی مسیر، هر گدایی که دستش را جلو علی (داداش بزرگ ما) دراز می‌کرد، خیرخواهی علی اجازه نمی‌داد که او بی‌نصیب بر گردد.

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

اتفاقات بالا که ممکن است هر روز برای هر کسی اتفاق بیفتد، در نگاه عموم، نمونه‌هایی از «خیر» و «خیرخواهی» معرفی شده است.

بعد از اینکه آن مردِ در اصطلاح «خیّر» اعلام کرد که «آب شیرین کن» را می‌خرد، به یکی از دوستان که در کنارم نشسته بود، گفتم: این شیرین کردن آب گفته می‌شود ضررهای جبران ناپذیری به بدن انسان می‌زند، درست است؟ گفت: من هم شنیده‌ام. گفتم اگر اینطور باشد، به نظر تو این آقا کار «خیر» انجام داده است؟ گفت: این آقا کار را به نیت خیر انجام داده. گفتم مگر هر کاری که نیتش خیر بود، خوب است؟ پس «عقل» و «منطق» و «جستجو» و «تحقیق» چه می‌شود؟

یا اینکه اگر مشخص شود که آن شکلاتی که آن پیرمرد هدیه کرد، چه بلایی سر دندان‌ها و معده و روده آن بچه آورده است، آیا باز هم آن پیرمرد کار خیر انجام داده است؟

یا اینکه: شکی نیست که پفک مضرترین چیز برای بچه است، با این تفاسیر آیا می‌توان علی را در این مورد، «خیرخواه» دانست؟

یا اینکه: گداپروری بزرگ‌ترین درد این روزهاست. خیلی‌ها دیده‌اند امثال علی زیادند و با وجود آن‌ها می‌توان حداقل روزی ۵۰ هزار تومان کاسبی کرد. پس چرا کار؟ چرا گدایی نه؟ و حالا خیلی‌ها شغل شریف گدایی را پیشه کرده‌اند. در این حالت کمک به آن گدا کار «خیر» به حساب می‌آید؟

واقعاً اگر از شما بخواهند «خیر» را تعریف کنید، چه تعریفی ارائه خواهید داد؟

احساس می‌کنم چقدر تشخیص «کار خیر» سخت است. چرا که «خیر» و «شر» و «خوب» و «بد»، تا حدودی تعاریفی نسبی هستند. شاید نتوان به طور مطلق گفت فلان چیز خوب است یا فلان چیز بد. به طور مثال نمی‌توان گفت «کشتن انسان» خوب است یا بد. چون اگر آن انسان بی‌گناه باشد، می‌شود «بد» و اگر مجرم باشد می‌شود «خوب». یا اینکه «بارش باران» خوب است یا بد؟ طبق آن داستان مشهور، اگر شما کوزه‌گر باشید، می‌شود بد و اگر کشاورز باشید، می‌شود «خوب».

از این‌ها گذشته، از کجا معلوم، کاری که ما مطمئنیم که «خیر» است، در آینده تبدیل به «شر» نشود!؟ فرض کنید شما از روی خیرخواهی، یک میلیون تومان به دوستتان غرض دادید. او هم یک ماشین خرید و فردا زد و خودش را یا یک انسان را کشت. آیا شما باز هم کار خیر انجام داده‌اید؟

اگر بخواهم بحث را باز هم پیچیده‌تر کنم، بیایید تصور کنیم پفک بد است. می‌دانید که پفک چون شور است، باعث سیری می‌شود. اگر یکی پفک بخورد و سیر بشود و بعد از آن یک غذای حرام به او تعارف کنند، اما چون به وسیله پفک سیر شده است، نخورد، آیا کسی که پفک را خریده است، کار خیر کرده است یا شر؟

یا اینکه اگر دوست شما یک نفر را کشت و آن یک نفر کسی بود که داشت می‌رفت ده نفر را بکشد، حالا شما کار خیر کرده‌اید یا شر؟

یا اینکه اگر از شما بپرسند «مریضی» خیر است یا شر، چه می‌گویید؟ فرض کنید بگوییم «شر» است. اگر تصور کنیم که یک نفر که از یاد خدا غافل شده است، خدا او را «مریض» می‌کند که غافل نشود، آنگاه مریضی خیر است یا شر؟

دقت کنید: من فقط دارم سؤالاتی را مطرح می‌کنم. جواب هیچ کدام را خودم هم نمی‌دانم. تصور نکنید دارم جواب می‌دهم… باید تحقیق کنم و تحقیق کنیم.

اما به نظر می‌رسد این نیز از مباحثی است که یک «انسان» نمی‌تواند به آن‌ها پاسخ دهد. چون علم انسان محدود به زمان حال است. تصور می‌کنم تنها «معصوم» است که می‌تواند پاسخ «خدا» را در مورد این سؤالات به انسان منتقل کند.

توجه کنید که طرح کردن این سؤالات نباید شما را از انجام یک کار ناامید کند. بلکه باید این روحیه را در شما ایجاد کند که بیشتر تحقیق کنید. دنیا یعنی همین. سؤالاتی مطرح می‌شود و باید به دنبال پاسخ آن‌ها بود…

—————–

پی نوشت پس از نوشتن مطلب بالا: من کمی تحقیق کردم. تاکنون نتایج خوبی گرفتم. به نظر می‌رسد بحث، پیچیده‌تر و فلسفی‌تر از این چیزها باشد. این دو مطلب را بخوانید:

مراد از خیر و شر چیست؟ آیا شر وجود دارد اگر دارد زاییده کیست درحالی که خدا خالق تمام هستی مباشد؟

شر چیست؟

دنبال کتابی در این زمینه خواهم بود. شاید نمایشگاه کتاب جای خوبی برای تهیه کردنش باشد… اگر یافتم، معرفی خواهم کرد.

ما گم شده‌ایم…!

عید امسال (۸۹) امام رضا ما را به حضور طلبید و ما هم برای اخذ انرژی سالانه به پابوس رفتیم.

چند باری که در محیط حرم بودم، هر بار پسربچه‌هایی را می‌دیدم که با صدایی بلند گریه می‌کنند. آنقدر اشک می‌ریختند که لباسشان خیس شده بود.

خادم‌ها معمولاً متوجه می‌شدند جریان چیست و سراغش می‌آمدند، می‌پرسیدند: چه شده پسرم؟

با همان حالت گریه می‌گفتند: گم شدم… بابام رو گم کردم…

خادم‌ها دستش را می‌گرفتند، دلداری‌اش می‌دادند و قدم می‌زدند و هر کاری از دستشان بر می‌آمد انجام می‌دادند تا بالاخره پدرش که در همان نزدیکی بود پیدایش می‌کرد. چقدر آرام می‌شد وقتی پدرش را می‌دید.

هر بار که این صحنه‌ها را می‌دیدم، دلم می‌خواست شروع کنم بلند بلند گریه کردن و اشک ریختن! آنقدر اشک بریزم تا یکی، شاید امام، بیاید و بگوید: چه شده پسرم؟ بگویم: گم شده‌ام آقا! خودم را گم کرده‌ام و پدرم را که در این نزدیکی‌ست

احساس می‌کنم کسی باید باشد که دستمان بگیرد. شاید هنوز باور نکرده‌ایم که گم شده‌ایم، گریه‌هامان مصنوعی‌ست. گریه‌هامان از زاری‌های آن کودک هم کمتر است!

باید داد بزنیم، شیون کنیم: آقا! ما انسان‌ها همه‌مان گم شده‌ایم، خدامان را گم کرده‌ایم، خودمان را گم کرده‌ایم، دستمان بگیر، تو بهتر می‌دانی چطور باید برسیم به آن پدر که آرامشی‌ست در وصالش…
ما گم شده‌ایم آقا…

شفاعت، چیزی که از شاگردانم آموختم

آخر این ترم (یعنی ترم اول سال ۸۸) یک موضوع جالب در مورد دانشجویان، نظرم را به خود جلب کرد.

چندین دانشجو که نمره‌ی قبولی نگرفته بودند، دانشجوهایی را که به دلیل فعالیت بیشتر به من نزدیک‌تر بودند، واسطه قرار داده بودند و خواسته بودند که آن‌ها بیایند پیش بنده و در اصطلاح، «شفاعت» کنند.

به محض اینکه یکیشان می‌گفت: “استاد! نمی‌شه به فلانی نمره قبولی بدید؟” نمی‌دانم چرا یاد بحث «شفاعت» در دینمان می‌افتادم.

در کمال ناباوری، هر چه تلاش می‌کردم جدی باشم و جواب رد بدهم، به خاطر آن دانشجوی برتر نمی‌توانستم! دنبال راهی (مثل آزمون مجدد و …) می‌گشتم تا شاید بتوانم کمکی کنم!

احساس می‌کنم روزی خواهد رسید که ما متوسل به خوبان شویم و التماسشان کنیم که: حالا که شما وضعتان در پیش خدا بهتر است، ما را شفاعت کنید 🙁

شک ندارم که خدا به حرمت خوبان درگاهش هرگز روی او و روی ما را زمین نخواهد انداخت.

این روزها چقدر دعای توسل برایم زیبا شده است…