الهی ما را الگو قرار بده و نه عبرت!
__________
ظاهراً پایانی جز این دو برای آدمی قابل تصور نیست: یا الگو میشویم یا عبرت!
یکی از چیزهایی که دائم از خدا میخواهم همین است که خدایا نکند ما را عبرت دیگران قرار دهی!؟
الهی ما را الگو قرار بده و نه عبرت!
__________
ظاهراً پایانی جز این دو برای آدمی قابل تصور نیست: یا الگو میشویم یا عبرت!
یکی از چیزهایی که دائم از خدا میخواهم همین است که خدایا نکند ما را عبرت دیگران قرار دهی!؟
امید من،
من رمزی که پس از ۳۰ سال زندگی، درباره رفتار با دنیا کشف کردم را به تو میگویم. آن رمز این است:
هر چه از خوشیهایت میزنی، خوشتر میشوی!
هر چه خود را بیشتر به سختی میاندازی آسایش بیشتری به دست میآوری!
آزمایش کن! تا میتوانی خوشیها را رد کن و صبر کن و ببین که آینده چه شیرینتر خواهد بود…
امید من،
برایت از مسیری که در پیش داری بگویم: در سنین ۱۵ تا ۲۵ سالگی فکر میکنی تمام نگاه و حواس مردم به تو جلب است، بنابراین جرأت انجام بسیاری کارها در جمع را نداری. حاضری دستشوییات را نگه داری اما در یک جلسه بلند نشوی و بیرون نروی. اگر در مسجد یادت بیفتد که وضو نگرفتهای، حاضری بدون وضو نماز بخوانی اما از جلو جمعیت بلند نشوی بروی بیرون! چون فکر میکنی همه تو را میبینند…
در سنین ۲۵ تا ۳۰ سالگی، این حالت تا حدودی در تو فروکش خواهد کرد و جرأت انجام کارهایی که قبلاً نداشتی در جمع را پیدا خواهی کرد اما همچنان در جمع اضطراب داری و حواست به نگاه مردم است.
به سی سال که رسیدی، آنقدر مردم اطرافت را بررسی کردهای که میدانی هر کدامشان آنقدر درگیری دارند و آنقدر به دلایل مختلف هوشمندیشان از بین رفته که خودشان را هم نمیبینند چه برسد به تو!! بنابراین اضطرابهایت از بین میرود و دیگر با خیال راحت در میان جمع هر کاری که لازم باشد را انجام میدهی.
از طرفی به مرحلهای رسیدیای که میدانی نه روزی تو به دست مردم است و نه عزت تو. مردم خیلی هنر کنند، مراقب خودشان باشند، توجه به تو پیشکششان! و از طرف دیگر اعتماد به نفس کافی به دست آوردهای و همه اینها باعث میشود از سنین ۳۰ به بعد بدون توجه به نگاههای دیگران و با خیال راحت زندگی کنی و البته که حواست به اصل «یا ایها الذین آمنوا لا تقولوا راعنا» هست…
________
تا سال گذشته، خیلی نگاه و حرف دیگران برایم مهم بود و همین من را همیشه مضطرب و ترسان از جمعها نگاه میداشت. یک سالی میشود که آرام شدهام. تقریباً یک ذره هم برایم مهم نیست که فلانی چه نظری نسبت به فلان کارم دارد! میگویم کار خلافی که انجام ندادهام!؟ روزی و عزتم هم که به دست او نیست!؟ اگر او بخواهد محبت من را در دل هر کس که لازم باشد میاندازد، از همه مهمتر، گذشت زمان چه چیز در یاد مردم نگاه داشته!؟ مثلاً یادشان هست من ده سال پیش فلان سوتی را دادم!؟ پس چرا باید ذهنم را درگیر فکر به نگاه و فکر مردم کنم!؟ به هر حال، ترفند خوبی است. ؛)
این هفته استاد کلاس زبان فرانسوی (خانم رحیمی) خواستند خودمان و خانوادهمان را در قالب یک ایمیل به ایشان معرفی کنیم.
دلم میخواهد اولین ایمیل فرانسویام اینجا باشد:
Bonjour Professeur,
Je m’appelle Hamid Réza Niroomand et j’ai trente ans. J’habite à Saveh en Iran. Mon père est mort et ma mère est gouvernante.
J’ai deux frères et deux soeurs. Mon frère aîné s’appelle Ali, il a trente-trois ans et il est entrepôt de une usine. Mon jeune frère, Majid, a vingt-huit ans et il est un employé. Ma sœur aînée s’appelle Nayyereh a quarante-deux ans et Ma sœur cadette, Mansooreh a trente-huit ans. Mes soeurs sont des enseignants et je suis professeur de ordinateur, à Saveh.
J’aime beaucoup la calligraphie, la peinture, la lecture et étude.
Je parle persian, anglais et arabe.
À bientôt!
Niroomand
آپدیت: این هم صدای ضبطشدهام برای این متن:
میتوانید به Google Translate بدهید و ترجمهاش را ببینید…
امید من،
بزرگتر که میشوی میفهمی که تا سن بلوغ هیچ چیز از زندگی نمیفهمیدهای… از خود میپرسی چرا باید تا آن سن نادان باشم!؟ من پاسخش را به تو میگویم، پاسخ این است: تو تا آن سن، خودت نیستی بلکه آزمونی برای پدر و مادر هستی.
تو بذر گلی هستی که پدر و مادر تا سن بلوغ فرصت دارند تو را بکارند و باغبانیات کنند. هر چه در آن سنین کاشتند، بعد از بلوغِ تو برداشت میکنند.
پس عزیزم، در این دوران مطیع باش و بگذار من باغبان گلی چون تو باشم…
__________
گاهی به این فکر میکنم که ما که تا ۱۵ سالگی و چه بسا ۲۰ سالگی، واقعاً نمیفهمیدیم اصلاً دنیا چیست، هدف از خلقت چیست و…
بعد به خدا گلایه میکنم که خوب ما اگر میفهمیدیم، خیلی بیشتر مراقب میبودیم و خیلی بیشتر در مسیر انسانیت پیشرفت میکردیم…
به این نتیجه میرسم که این سنین، جزئی از عمر ما نبوده است بلکه جزئی از عمر والدین بوده. آنها باید در این سنین مانند جسم و روح خودشان حواسشان به جسم و روح ما میبود… احساس میکنم پدر و مادر ما کمی کمکاری کردهاند…(هر چند که همینقدرش هم کلی جای شکر دارد، اما ما به کم قانع نیستیم)
چند وقت دیگر تمرین کنم، تازه دستم میآید که حروف را چطور بنویسم… احساس میکنم یک مدت هست که خطم خیلی بهتر از قبل شده. درک بهتری از خطاطی پیدا کردهام.
این هم که در این مطلب گذاشتهام:
امید من،
آدمی فکر میکند چون خدایش بزرگ است، باید فقط چیزهای بزرگ را از او بخواهد! بیماریهای لاعلاج، گرههای ناگشودنی، سنگهای بزرگ…
اما من به تو پیشنهاد میکنم، کوچکترین چیزهایت را نیز از خداوند بخواهی. یک خطا در کدهای برنامهنویسیات هست که پیدا نمیکنی؟ از او بخواه که به تو نشان دهد. یک سفارش سخت است، از او بخواه که سهلش کند. سیستم عاملت هنگ میکند؟ از او بخواه که کمک کند که مشکل رفع شود…
در همه کارها از او بخواه و بدو توکل کن که خودش مثال زد: برگی از درخت نمیافتد مگر اینکه از آن آگاه است. (و ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَهٍ إِلاَّ یَعْلَمُها)
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
یاد گرفتهام کههر چیزی را از خودش بخواهم که درست کند. هر چند انسان خجالت میکشد اما ظاهراً خداوند بدش نمیآید و از قضا مؤمن را کسی میداند که در کوچکترین مسائل زندگی هم به او توکل کند و از او بخواهد…
مثلاً یک سفارش ثبت شده بود که هزینه سنگینی گرفته بودیم اما به خاطر ابهاماتش واقعاً نمیدانستم چهکار کنم! وقت هم داشت تمام میشد و فکری به ذهنم نمیرسید. گفتم: خدایا! خودت کمک کن این سفارش آسان بشه… الحمد لله دو سه ساعت نشد که دیدم صاحب سفارش ایمیل زد و خودش گفت: اگر پیادهسازی آن مورد هم نشد، به جای آن فلان کار را انجام دهید که این کار جدید خیلی راحتتر پیادهسازی میشد.
و خیلی نمونههای دیگر…
امید من،
۲۰ سال اول زندگی، مهلتیست به تو برای جمعآوری ابزار… ابزارهای رسیدن به انسانیت؛ ابزارهایی همچون سواد، شناخت، نیروی جسمانی، …
۲۰ سال دوم زندگی، فرصتیست برای آزمون و خطای ابزارها. اینکه کدام را به چه طریقی به کار گیری که هم ابزار صدمه نبیند و هم سریعتر به مقصود برسی.
و ۲۰ سال سوم و سالهای بعد زندگی، فرصتیست که با ابزارها و تجربههایی که جمع کردهای حالا دیگر به مقصود برسی.
امید من، در هر مرحلهای که کوتاهی کنی، در مرحله بعد نقصان آن احساس میشود.
بکوش که از ابتدا محکم گام برداری…
چقدر این کلیپ را دوست دارم:
حنانه جان،
گذر زمان، فرزند را از مادر خسته میکند، چه رسد به شوهر را از همسر!
تنها چیزی که این پیوند را محکم میکند، عشق است و عشق، کمال محبت است.
حنانه جان،
بزرگترین محبت یک زن در قبال همسرش، وابسته نشان دادن خود به اوست و بزرگترین اشتباه یک زن در زندگی مشترک، نشان دادن استقلال است!
دخترم، تا آنجا که در توان داری، خود را وابسته به همسرت کن و اگر نمیشود، خود را وابسته به او نشان بده. بگذار شیطان و شیطانصفتان هر چه خواستند بیندیشند، تو به آزمونی که برای آن خلق شدهای بیندیش: آزمون محبت!
حنانه جان، حتی اگر حقوق ماهانه داری، اختیار آنرا به همسرت بده و برای خرید وسایل مورد نیازت از او خواهش کن که هزینهاش را بپردازد.
حنانه جان، نکند زمانی به هر دلیلی (حتی اگر کدورتی با همسرت پیدا کردی، که کدورت اگر نباشد آزمونی هم در کار نیست!)، حتی لحظهای طوری رفتار کنی که به او بفهمانی که بدون او نیز میتوانی کاری انجام دهی! که این، کبریتی است بر فرش زندگی مشترکتان.
حنانه جان، آغازگر هر منت و التماسی نسبت به همسر، باید تو باشی، که در این صورت دروکننده محبت همسر ابتدا تو خواهی بود.
حنانه جان، هدیهی پاک هیچ انسان پاکی را رد مکن (همسر که جای خود دارد) هر چند کم و هر چند بیارزش، که قبول هدیه نوعی وابسته نشان دادن خود به دیگران است و فراموش نکن که انسانها (از جمله کسی که به تو هدیه میدهد) از وابسته بودن افراد به خودشان لذت میبرند. ممکن است شیطان در آنها وسوسه کند و چیزهایی بگویند و فکرهایی کنند، اما مهم این است که تو قربهً الی الله هدیه را پذیرفتی. و البته که «و لن یجعل الله للکافرین علی المؤمنین سبیلاً»…
___________
یکی از چیزهایی که در خانواده برای تکثیر محبت انجام میدهم، وابسته نشان دادن خودم به دیگر اعضاست.
مثلاً با اینکه ماشین دارم، از برادر بزرگتر میخواهم من را سر راهش تا فلان مسجد برساند… هیچ هدیهای (حتی اگر بدانم بدترین چیزی که میتوانست هدیه کند را هدیه کرد) را از هیچ کس رد نمیکنم و آنقدر با اشتیاق قبول میکنم که شخص فکر کند تمام موفقیتهای زندگیام وابسته به هدیه اوست.
همین حالا مجید گفت: حمید، شربت آلبالو میخوای درست کنم؟ (تازه شربت خریده و شوق داشت که به همه بدهد) با اینکه چند ثانیه قبل خودم شربت پرتقال درست کرده بودم و خورده بودم، گفتم: آره، دستت درد نکنه، میچسبه! اما اگر من به او میگفتم میخوای؟ احتمالاً میگفت: نه، تازه شربت خوردم! و حواسش به این نکات ریز در زندگی نمیبود…
سحر ۲۰ مرداد ۹۵ است. صدای یک بلدرچین را از اطراف شنیدم و هر وقت که صدای این حیوان عزیز را میشنوم یاد اولین روزی میافتم که با آن آشنا شدم و صحنههایش دقیقاً در ذهنم مانده. شاید کمتر از پنج سال داشتم که با بابای خدابیامرز در یک مهمانی بودیم… صاحب خانه یکی از این بلدرچینها داشت.
یک دفعه شروع کرد صدا کردن…
بابا که از هر فرصتی برای گوشزد کردن نکات اخلاقی استفاده میکرد، گفت: حمید، بابا، اگه گفتی این پرنده داره چی میگه؟ گفتم: چیزی نمیگه، داره چهچه میزنه! گفت: نه، دقت کن، داره یه چیزی میگه: بَد بَده، بَد بَده، بَد بَده…
– آره بابا! راست میگی ها…
– به همین خاطر اسم این پرنده رو گذاشتن بدبده…
از آن وقت این صدای اخلاقی انگار که دائم در گوش من زمزمه میشود: بَد بَده، بَد بَده، بَد بَده…
به حال این پرنده غبطه میخورم! تصور کن: خلاصه و مفید، کار ۱۲۴ هزار پیغمبر را به اطراف مخابره میکند! ای کاش ما هم اینطوری باشیم… گفتار و رفتارمان، بانگ «بَد بَده» را به اطرافیان مخابره کند.
یک مدت بود که بچه خوبتری شده بودم! دیروز خواهر کوچکتر زنگ زد، گفت: مامان رفت مشهد؟ گفتم: آره… گفت: شام دارید؟ گفتم: شام من که هر شب حاضرییه! نون و پنیر! خندید و گفت: باور کن کار خوبی میکنی… حرفش را به طور عجیب و مغرورانهای قطع کردم و گفتم: مگه ما کار بد هم میکنیم!؟
یک لحظه خودم چشمانم گرد شد! این چه حرفی بود!؟ چه شد که چنین فکری به ذهن آمد که بعد چنین جملهای به زبان آید!؟
چوب داشت! تجربهام این را میگوید! تا به چهار تا نماز و… دلت خوش میشود و از این فکرها میکنی، سر دماغت را به زمین میمالد و چنان خوار میشوی که… و همینطور هم شد و شیطان دیروز خوب بر ما سوار شد و با یک جمله ضایعمان کرد!
و امروز، در ادامه کلیپهای رادیو جوان:
http://download.aftab.cc/audio/religious/tell-me-about-that-sin.mp3
خدا میداند با اینکه من این روایت را نشنیده بودم اما تا گفت «مرا خبر بده از گناهی که اگر فرزند آدم آن گناه را مرتکب گردد، تو بر وی مسلط میگردی»… گفتم: صد در صد خواهد گفت: غرور ناشی از عبادت… و گفت…
یعنی در عمر خطاطیام هیچ سرمشقی را به اندازه این سرمشق تکرار نکردم!!! قریب به دویست سیصد بار آنرا نوشتهام تا شده است این:
خیلی ترکیب خاصی بود! هر بار یکی از حروف مشکل ایجاد میکرد.
تصور کن: جای «تو» چقدر مهم است! نوشتن «کل» بسیار سخت است. چسبیدن آن به «ت»… خود «ت» بزرگترین مشکل بود! متناسب بودن «ت» با «ی» علی… دائم در «ت» و «ی» مرکب کم میآمد و کار زشت میشد.. فقط بارها «ع» را نوشتهام تا درست شود! باز هم «ل» علی بزرگ درآمده! «ل» الله باید بهتر میشد…
حقیقتش را بخواهی باید خیلی بهتر میشد اما مجبورم بروم سراغ یک سرمشق جدیدتر و راحتتر. پس همین فعلاً خوب است 🙂
دیدگاههای تازه