متاسفیم، شما مجاز به مشاهده این نوشته نمی باشید!
امروز، دفاع پایاننامه ارشد آموزش زبان انگلیسی بود. به هر حال، دانشگاه علم و صنعت بود، با سختگیریهای خاص خودش و با یک استاد سختگیر، اما پیگیر و باصفا…
امروز مقابل یک استاد تمام از دانشگاه تهران (استاد داور خارج از دانشگاه)، دو استاد دانشیار از دانشگاه خودمان و یک استادیار که استاد راهنما بود ارائه داشتم؛ سخت بود اما خیلی خوب از پس کار برآمدم. (ویدئو بعداً منتشر خواهد شد)
به لطف اغتشاشات، در حالی که قرار بود دفاع حضوری باشد، اعلام کردند که غیرحضوری برگزار میشود و ما بدون دردسر تهران رفتن و پذیرایی و… دفاع کردیم 🙂 (هیچ کس به اندازه من از اغتشاشات نفع نبرد!!!)
جالب اینجاست که اواخر دفاع، استاد راهنمای دکترای کامپیوتر هم وارد شد! خیلی صحنه جالبی بود…
به هر حال، میرویم فعلاً برای ارشد علوم قرآن و حدیث دانشگاه تهران (برترین دانشگاه ایران) برنامهریزی کنیم. با اساتیدی درس داریم که در شبکه چهار تلویزیون صندلی ثابت دارند!!!
و میخوانیم برای دکترای زبان دانشگاه دولتی… دلم میخواهد همه دانشگاهها را دور بزنم… احتمالاً روی شهید بهشتی یا علامه طباطبایی برنامهریزی کنم. دانشگاه شریف را گذاشتهام، شاید دکترای هوش مصنوعی یا هر چه خدا صلاح دانست.
دانشگاه علوم پزشکی تهران را هم دوست دارم با رشته پزشکی عمومی بروم.
آرزو بر جوانان عیب نیست 😉
متاسفیم، شما مجاز به مشاهده این نوشته نمی باشید!
متاسفیم، شما مجاز به مشاهده این نوشته نمی باشید!
این یکی از عجیبترین اتفاقاتی است که دیدهام!
مقابلم پر است از برگههایی که با خط خودم نوشتهام… یکی از آنها را با آهنربا به میلههای قفسهای که دائم مقابل چشمم است چسباندهام که روی آن فرازهای اول دعای ابوهمزه ثمالی (که یکی دو شب در هفته سحرها در حین خطاطی میزنم که با صدای حاج مهدی سماواتی پخش شود) نوشته شده است:
الهی! لا تُؤَدِّبنی بِعقوبَتِک!
بالای این قفسهها نورگیر اتاق من قرار دارد. نورگیر فلزی است و وقتی باران ببارد، عرقی شبیه شبنم زیر آنرا میگیرد و از آن چکه چکه آب میچکد.
روی هیچ کاعذی از این همه کاغذ چیزی نچکیده. فقط همین کاغذ و فقط روی کلمه «عقوبت» که قرمز نوشتهام و عجیبتر از همه اینکه طی دو سه بار بارش هر بار چند چکه باران باریده و آنرا به این شکل عجیب و ترسناک در آورده:
و الحمد لله…
طی یکی دو سال گذشته، بزرگترین معضل خانوادهمان برخورد با پدربزرگ ۹۰ ساله و مادربزرگ ۸۰ ساله بوده است.
پدر بزرگ سوداوی و مادربزرگی که از خاندان سلطانها بوده و از جوانی هزار بار به ما گفته این بابابزرگت در شأن خانواده ما نبود، خدا فلانی را لعنت کند که باعث ازدواج ما شد!!!
پدربزرگ گهگاه به مادربزرگ حمله میکند و او هم سریعاً میآید خانه ما و خلاصه کلی دردسر…
داییمان هم مسؤول رسیدگی به پدربزرگ شده است: رساندن به و برگرداندن از باغ، فروختن محصولات باغ و کلی زحمت دیگر…)
به اینجای ماجرا کار دارم:
چند وقت پیش (ایام عید ۹۶) داییمان در یک مهمانی میگفت: میدانید از چه چیز در تعجبم؟ از اینکه این پدر و مادر نسبت به پدر و مادرهای دیگر نه تنها برای ما زحمت زیادی نکشیدهاند بلکه از کودکی از ما کار کشیدهاند و از همه مردم زودتر ما را فرستادهاند خانه بخت… حالا چقدر عجیب است که ما از همه بچههای دیگر بیشتر آنها را دوست داریم!! یعنی هر فرزند دیگری بود آنها را گذاشته بود خانه سالمندان. ببین خدا چه محبتی از اینها در دل ما انداخته که صبح تا شب کارمان را تعطیل کردهایم مراقب آنها هستیم و دوستشان هم داریم…
راست میگوید، خداوکیلی اگر حساب کنیم، بچههای مشتقی و عزیز، بیشتر برای آنها زحمت کشیدهاند تا آنها برای بچههایشان… (واقعاً باید در خانوادهمان باشید تا بفهمید و تأیید کنید)
دایی که این جمله را گفت، به فکر فرو رفتم! نکته جالبی بود؛ گوشی را درآوردم و در بخشی که عنوان مطالب را مینویسم که یادم باشد بعداً در موردش در سایت یا وبلاگ بنویسم، نوشتم: چقدر جالب است: خداوند همانطور که محبت فرزند را در نوزادی در دل پدر و مادر قرار میدهد، محبت پدر و مادر را نیز در پیری در دل فرزند قرار میدهد!!
***
چند سال است میخواهم در آفتابگردان در شبهای قدر یک مسابقه بگذارم و بگویم در حین خواندن دعای جوشن کبیر، کدام جمله به نظر شما زیباتر و جذابتر است؟
هر سال یادم میرود و دیر میشود…
امسال در حین خواندن آن دعا به جواب این سؤال فکر میکردم و جملات را با دقت بیشتر میخواندم که ببینم پاسخ خودم چه خواهد بود؟ بدون توجه و بهیاد داشتن داستان بالا، دیدم وقتی هر سال به عبارت «یا رازقَ الطِّفل الصّغیر، یا راحمَ الشیخ الکبیر» میرسم اشکم ناخواسته در میآید… گوشی را در آوردم و آن فراز را در لیست مطالبی که باید در موردش بنویسم نوشتم…
***
امروز که سرم خلوتتر شده آمدم مطالب مهمتر را بنویسم… جمله دایی را خواندم، داشتم به آن فکر میکردم و جملات را در ذهنم میساختم که ناگهان چشمم به چند خط پایینتر، آن فراز از جوشن کبیر افتاد!! چشمانم گرد شد! چقدر متناسب و جالب! من با گوشت و پوست، «یا راحم الشیخ الکبیر» را درک کردهام…
چند روز پیش بخشی از سقف خانهمان نم داده بود. یک پدر و پسر آمدند که آن بخش را ایزوگام کنند…
در حین کارشان به این فکر میکردم که این پسر از خدا چه خواهد خواست؟ احتمالاً یکی از دعاهایش این است که: خدایا! سقفهای مردم رو بیشتر سوراخ کن که پدر ما درآمدش بیشتر شود!
بعد، دیدم چقدر شغل در دنیا هست که انسان برای موفقیت در آن باید دعا کند که دیگران صدمهای ببینند! مثلاً یک پزشک باید ته دلش دعا کند مردم مریض شوند که روزیاش بیشتر شود! یک مکانیک باید دعا کند که ماشینهای مردم خراب شود تا روزیاش زیاد شود! و خیلی شغلها و دعاهای منفی دیگر …. (هر چند میتواند نوع دعا مثبت باشد اما به هر حال، انسان ته دلش یک قلقلکی هست که مثلاً: خدایا مردم مریض شوند که روزی ما زیاد شود)
بعد شغل خودم (یکی از شغلهای خودم!!!) به عنوان مدرس را بررسی کردم. دیدم انصافاً در شغل ما چیز منفی اصلاً نمیشود تصور کرد! فقط باید مثبت فکر کنی؛ یعنی باید بگویی: خدایا مردم را به علم علاقهمندتر کن که مثلاً کلاسهای ما بیشتر و شلوغتر شود! هر چه فکر کنید چیز منفی نمیشود گفت… شاید یکی از دلایل که این شغل بین همه شغلها از احترام خاصی بین مردم برخوردار است و حتی شغل انبیا بیان شده همین باشد که مردم میبینند یک معلم و یک مدرس اصلاً نمیتواند بدِ آنها را بخواهد!! خوب، همین، محبت میآورد…
به نظر من، این میتواند یک ملاک مهم در انتخاب شغل باشد…
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
گفتم «محبت» یاد این جریان افتادم که بد نیست یادگاری اینجا بگذارم: پنجشنبه رفته بودم یک مسجدی، دیدم صف اول، معلم عربی دوران دبیرستانمان نشسته. معلمی که من بسیار به او علاقه داشتم و او هم البته به من علاقه خاصی داشت چون هم حداقل در درس او شاگرد اول بودم و هم در بین همه دانشآموزان غیرانتفاعی که واقعاً او که مظلوم و بیآزار بود را اذیت میکردند، من همیشه دلم به حالش میسوخت و حتی برایش گریه میکردم… در نماز جمعهها هم آنزمان همیشه همدیگر را میدیدیم…
پشت ماشینم معمولاً چند بسته گنجینه و چند بسته پوستر و تکپوستر و… که در این مطلب اشاره کردم، هست که اگر موقعیتی پیش آمد سریع به شخص بدهم. مثلاً در همان مسجد یک بار دیدم یک نوجوان، قرآن شبانه را عالی خواند. سریع رفتم یک بسته از آن پوسترها آوردم دادم مسؤول فرهنگیشان گفتم از این بچه تقدیر کنید…
به هر حال، به خدا گفتم: خدایا! من مثل همیشه عادی از مسجد میروم بیرون. اگر ایشان را بیرون از مسجد در کنار ماشین ملاقات کردم، من یکی از این هدیهها به او میدهم. خودت قسمت کن که اگر صلاح است، این کار خوب انجام شود. (واقعاً هیچ چیز مثل تقدیر از معلم و کسی که چیزی به ما آموخته پسندیده نیست حتی شده با چند بار گفتن این جمله که: آقا، ما مدیون شما هستیم… / یعنی من کیف میکنم وقتی معلمهایمان را میبینم. حتماً باید زیرپایشان بلند شوم و این جمله را چند بار با تأکید خاصی بگویم که: «آقا، ما خیلی مدیون شما هستیم… امام علی (علیه السلام) فرمود: من علّمنی حرفاً فقد صیّرنی عبداُ [هر کس یک حرف به من بیاموزد مرا بنده خود کرده] آقا، ما عبد شما هستیم»… خیلی لحظات شیرینی است لحظه تقدیر از معلمی که بر گردن انسان حقی دارد.)
دیدم آقامان زودتر از من بلند شد و من کلی دعاهایم مانده! گفتم: باشد، اگر خدا بخواهد، او را آن بیرون معطل میکند تا من برسم و همدیگر را حتماً کنار ماشین ملاقات میکنیم و اگر نخواهد لابد قسمت نبوده…
دعاها و… را خواندم و رفتم بیرون، نزدیک ماشین شدم دیدم بهبه! رفته میوههایش را از آن دستفروش خریده و دارد از مسیر مخالف برمیگردد سمت مسجد! دقیقاً چند قدمی ماشین با هم برخورد کردیم! نزدیک رفتم و با همان شور و حال دانشآموزی سلام کردم (او هم گویا هنوز یک چیزهایی یادش بود؛ با همان شور و حال جواب داد. گفتم: آقا! من یک هدیه ناقابل برای شما دارم. لطفاً یک لحظه اینجا صبر کنید… سریع رفتم از پشت ماشین یک بسته از آن پوسترهای اسماء الحسنی آوردم (گنجینه ندادم چون حدس زدم همه را دارد) و گفتم: آقا، هر چند زحمات شما هرگز جبران نمیشود اما این یک هدیه ناقابل که بدانید که ما واقعاً قدردان و مدیون زحمات شما هستیم. خدا میداند من هر جمله عربی که میخوانم و متوجه میشوم، شما را و درسهایتان را یاد میکنم… با لهجه خاص خودش گفت: زحمت شد… حالا بگو ببینم چه کار میکنی؟ گفتم: اول بگویید من را یادتان هست؟ ۱۵ سال پیش دبیرستان ابوریحان شاگرد شما بودم. گفت: بله، یک چیزهایی یادم هست. یکی از دوستانت در آموزش و پرورش است باعث میشود هر بار آن مدرسه را یاد کنم… گفتم: با لطفهای شما دکترای کامپیوترمان در حال اتمام است، کارشناسی زبان هم خواندیم و اواخرش است و الان برگشتهایم به رشته شما: علوم قرآن و حدیث… گفت: الحمد لله… آفرین. خوب، کارَت چیست؟ گفتم: دانشگاهها تدریس میکنم و یک سری کارهای نرمافزاری و…
خلاصه، یک لذت عمیق بردم و خداحافظی کردیم…
دلم میخواهد خدا توفیق بدهد از تکتک معلمهایمان به یک نحوی تشکر کنم. در برنامه دارم که آن چند نفری که در مساجد میبینم را حداقل با یک بسته پوستر یا یک بسته گنجینه قدردانی کنم.
خیلی تأثیر دارد… به خصوص اگر کمی سن و سالشان بالا رفته باشد و بازنشسته شده باشند، همین که بدانند دانشآموزانشان به یادشان هستند، لذت میبرند و این رسم باید جا بیفتد…
خوب، این هم پایان یکی دیگر از ترمهای سنگین که همانطور که اینجا گفته بودم:
خیلی مشتاقم ببینم چطور خواهد گذشت ?
حدس میزنم إن شاء الله بهتر از همیشه باشد…
به طرز باورنکردنیای عالی و بهتر از همیشه گذشت! ۱۶ امتحان سخت و برخی بسیار سخت، تمام نمرات بین ۱۶ تا ۲۰ !! (حفظ جزء ۳۰ و ترجمه نوار و فیلم ۲۰ شدم!)
خیلی عجیب است! من واقعاً به این نتیجه رسیدم که هر چه انسان سرش شلوغتر باشد برنامهریزیاش دقیقتر است!
چیزی که خیلی برایم مهم بود، مقابله با استرس بود! من همانی هستم که سال قبل، از استرس همزمان شدن دکترا و زبان، رسماً داشتم میمُردم و وصیتنامه نوشتم اما بعد از آن جریانات شیرین، یاد گرفتم که چطور با استرس مبارزه کنم و این ترم با سه رشته همزمان و تدریس و کلی کار دیگر، میشود گفت یک لحظه هم استرس نداشتم و با خیال آسوده کار را پیش میبردم.
من فهمیدم هر چه که باشد، سختترین شرایط هم که باشد، «میگذرد» و اگر انسان برایش برنامهریزی کند، «آسان میگذرد»، پس دلیلی برای استرس نمیماند.
خلاصه، خیلی عالی بود و إن شاء الله هر روز عالیتر خواهد شد…
این جریان را اینجا مینویسم تا بعداً فکر کنم که رمزگشاییاش چه میشود!؟ هر چه فکر کردم به نتیجه نرسیدم!
امشب در مسجد، نماز عشا یکی دو دقیقه بود شروع شده بود اما همچنان صدای همهمه زنها به گوش میرسید (البته نه آنقدر که حواس من پرت شود) بعد، یک دفعه یک خانمی از داخل زنانه بلند گفت: خانمها ببندید، نماز شروع شده ها!
این را که شنیدم، حواسم پرت شد به این همهمه و بعد یاد همهمههای چند روز پیش یک سری دختر، بیرون از کلاس افتادم که به یکی از دانشجوهای کلاس گفتم برو بیرون به اینها بگو: صابون گم شده؟!!!! یکی از دانشجوها با یک قیافه عاقل اندر سفیه گفت: استاد! صابون یا سنگپا!؟ خودم خندهام گرفت که چه سوتیای دادهام!! خلاصه، از این ضربالمثل و جریان گم شدن سنگپا در حمام زنانه، ذهنم رفت سمت جریان نصوح و توبه نصوح… (که این جریان را بابای ما خیلی برایمان تکرار میکرد که نصوح مردی بود که خودش را جای زن جا زده و سالها در حمام زنانه کار میکرد… بعد پشیمان شد و توبه کرد… توبهای که این آیه ظاهراً به آن اشاره دارد…) بعد، تازه یادم افتاد که وسط مسجد و در حال نماز هستم!!! در دلم گفتم: خدایا! ببین، وسط مسجد و نماز به چه چیزهایی ما را هدایت میکنی!!؟ بعد حواسم را جمعِ نماز کردم و … نماز تمام شد…
قرآنها را پخش کردند و طبیعتاً من برنداشتم چون خودم روی گوشی روال خودم را طی میکنم و چون به مساجد مختلف میروم، روی گوشی، خودم بدون توجه به ترتیبِ آن مسجد، یک صفحه یک صفحه پیش میروم تا قرآن تمام شود… آیاتی که امروز باید تلاوت میکردم، آیه ۷ به بعد سوره زیبای تحریم بود (که من حتماً بعد از سورههای فعلی میروم سراغ حفظ این سوره که بسیار بسیار زیباست)… آیه ۷ را خواندم، رسیدم به آیه ۸:
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَهً نَصُوحًا عَسَى رَبُّکُمْ أَنْ یُکَفِّرَ عَنْکُمْ سَیِّئَاتِکُمْ وَیُدْخِلَکُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ یَوْمَ لَا یُخْزِی اللَّهُ النَّبِیَّ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ یَسْعَى بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَاغْفِرْ لَنَا إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ ﴿۸﴾
یعنی داشتم از تعجب غش میکردم!!
یعنی چه!؟
هر چقدر فکر کردم، فعلاً نتوانستم بفهمم جریان چه بود!؟
اما إن شاء الله یک روز خواهم فهمید…
ظاهراً خدا از مطلب اخیرم، گلایه دارد…
در مطلب اخیر در آفتابگردان، چیزهایی در مورد برادر بزرگتر گفته بودم که هر چند هدفم تحقیر او نبود و فقط بیان تجربه بود، اما ظاهراً اشتباه بوده است و خدا خوشش نیامده 🙁
امروز ۱۳۹۵/۸/۲۰ ساعت ۱۳ تا ۱۴ حاج خانم تلویزیون را روشن کرده بود که در حین آشپزی سخنرانی گوش کند و من هم در اتاقم کار میکردم. سخنرانی استاد رفیعی پخش میشد، داستان عجیب و بهتآوری بیان کرد که من تا به حال نشنیده بودم. در اینترنت جستجو کردم و کاملش را پیدا کردم:
امام حسین(ع) مدام به برادر بزرگ خویش، امام مجتبی(ع) احترام میگذاشت و آن حضرت را گرامی میداشت و کاری که موجب بیحرمتی و بی ادبی میشد، انجام نمیداد.
* علامه مجلسی مینویسد: روزی فقیری نزد امام حسن(ع)، امام حسین(ع) و عبدالله بن جعفر رسید و از این سه چهره نامدار هاشمی کمک خواست. امام حسن(ع) فرمود: «انّ المسأله لا تحلّ الاّ فی احدی ثلاث دم مفجّع او دین مقرّع او فقر مدقع، ففیایّها تسئل؟»
از دیگران کمک مالی خواستن تنها در سه مورد رواست: یکی این که خونبهایی به گردن کسی باشد و او از پرداخت آن به کلی عاجز باشد. دوم: بدهی کمرشکن داشته باشد. سوم: فقیر و درماندهای که دستش به جایی نرسد.
کدام یک از این سه چیز برای شما اتفاق افتاده است؟
فقیر گفت: اتفاقاً یکی از این سه مورد است.
امام حسن(ع) پنجاه دینار به آن فقیر کمک کرد. امام حسین(ع) به احترام برادر چهل و نه دینار کمک کرد. یک دینار کمتر و عبدالله بن جعفر به احترام این دو چهل و هشت دینار به فقیر کمک نمود.
چه ظرافتی و چه احترامی! باور کن وقتی شنیدم میخکوب زمین شدم!
استاد رفیعی ادامه داد: احترام برادر بزرگترت را حفظ کن، اگر برادر بزرگتر فقیرتر است و مثلاً ۱۰۰ هزار تومان به مادر کمک میکند، تو نیا جلو او یک میلیون تومان کمک نکن!! مشکلی نیست، یک میلیون کمک کن اما ۹۰ هزار تومانش را فعلاً که برادر بزرگ ایستاده بده و بقیه را در خفا به مادر بده که برادر بزرگتر احساس شرمندگی نکند…
من چه بگویم!؟ ? گاهی بعضی قضایا مثل یک سیلی به آدم مست است! یک دفعه به هوش میآیی و میگویی من کجا هستم!؟
واقعاً ما کجاییم و جایی که آنها بودند کجا…!؟
این ترم از آن ترمهای نفسگیر خواهد بود!
خیلی مشتاقم ببینم چطور خواهد گذشت ?
حدس میزنم إن شاء الله بهتر از همیشه باشد…
چند اتفاق که دوست دارم اینجا ثبت کنم:
۱- حکایت خوردن ماهی!
یک دانشجو دارم که این روزها در کلاسهای MCITP شرکت میکند. او حدود ۵ سال پیش در کلاسهای طراحی وب من شرکت کرده بود.
یک چیز عجیب در مورد او این است که وقتی به فراخور درس، از برخی مباحث که در کلاس طراحی وب گفتهام سؤال میکنم، او به طور عجیبی، دقیقاً و دقیقاً همان جملهای که من ۵ سال پیش گفتهام را بیان میکند!!! (جملات من مُهر دارد و هر کجا آن جمله گفته شود من میفهمم که او دانشجوی من بوده یا ویدئوهای من را دیده و…)
چند روز پیش به او گفتم: دختر! تو چرا اینقدر عجیبی!؟ جملات من را دقیقاً به همان صورت بعد از ۵ سال به یاد داری! قطعاً هر چه هست در چیزهایی هست که میخوری. بگو ببینم بیشتر چه میخوری؟ گفت: استاد، ما شمالی هستیم… غذایمان اکثر اوقات ماهی است!
گفتم: تمام شد! همین است!
شنیده بودم ماهی حافظه را زیاد میکند اما به چشم ندیده بودم! خیلی برایم جالب بود.
تصمیم گرفتم از فردای آن روز ماهی را بیشتر در سبد غذایی(!) قرار دهم تا شاید در حفظ قرآن موفقتر باشم…
فردای آن روز، ظهر رفتم مسجد… حاج آقا خطیبی بین نماز ظهر و عصر، یک حکم شرعی و یک حدیث میگوید. حدس بزن حدیث چه بود!؟ این حدیث:
امام على علیه السلام: «أقِلّوا مِن أکلِ الحیتانِ؛ فَإِنَّها تُذیبُ البَدَنَ، و تُکثِرُ البَلغَمَ، و تُغَلِّظُ النَّفسَ: کمتر ماهى بخورید؛ چرا که بدن را ذوب مى کند، بلغم را افزون مى سازد و نَفَس را سنگین مى نماید.» (+)
به آسمان نگاه کردم و گفتم: چشم، غلط کردم!
۲- حکایت فرسوده شدن پاها:
این دو سه روز که تاسوعا و عاشورا بود، خیلی به خودم فشار آوردم (به خصوص امسال، خیلی با سالهای قبلم فرق میکرد… بعداً خواهم گفت که دوران خوبی است). شب نه و شب ده و روز عاشورا (سه بار پشت سر هم) با هیأت بیرون رفتم و حداقل ۳ ساعت پیادهروی در شهر داشتم. بعد از آن، خودم را قبل از نیمه شب شرعی میرسانم خانه که نماز وتیره را بخوانم. (وتیرهای که این روزها سه سوره با آیات طولانی در آن تمرین میکنم و بیشتر از حد معمول طول میکشد: زخرف، انشقاق / دخان) و سحرها هم کم نگذاشتم… به هر حال، در شام عاشورا دیگر دیدم زانوهایم نمیکشد ایستاده نمازهای شب را بخوانم، گفتم ظاهراً روزگار میخواهد یادی از حضرت زینب کنیم که در شام عاشورا دیگر نتوانست نماز شب را ایستاده بخواند… به هر حال، در این شبها به این فکر بودم که نظر اسلام در مورد اینکه زانوهای من سائیده شود ولی به خاطر امام حسین پیادهروی انجام دهم و نمازها را هم کم نگذارم، چیست؟ آیا با این سائیده شدن زانوها و درد گرفتن پایی که جا انداخته بودم و دو سه ماهی بود که راحت بودم، موافق است؟
دیشب (یعنی دقیقاً یک روز بعد از این قضایا) در نامه ۵۳ نهجالبلاغه خواندم:
عبادتی که موجب نزدیکی تو به خداوند گردد به نحو کامل و بدون نقصان و کاستی بجای آور، «هرچند سبب فرسودن جسم تو شود»
به آسمان نگاه کردم و گفتم: چشم، غلط کردم!
۳- حکایت یک خرج:
امروز ۱۰ سری از مجموعه گنجبنه سفارش دادم که به افرادی که میدانم اهل مطالعه هستند هدیه بدهم. چون میبینم الان در سجادهام یک قرآن و مفاتیج و نهجالبلاغه از این مجموعه است که یکی از دوستان در همین سایت برایم هدیه فرستاده و طبیعتاً اگر خواندن من ثوابی داشته باشد، به او هم میرسد. به او حسودیام میشود! بنابراین تا بتوانم این مجموعه را به اهلش میدهم… به هر حال، این دفعه شوخی نبود، ۵۰۰ هزار تومان شد! باور نمیکنی شیطان چقدر تلاش کرد که من روی دکمه خرید نهایی کلیک نکنم اما گفتم من باید روی او را کم کنم… با شجاعت کلیک کردم… بعد از خرید هم شیطان دست از سرم برنمیداشت! وسوسه میکرد که: بیچاره، این پول را برای کارهای مهمتر میگذاشتی! آخر این روزها چه کسی کتاب مطالعه میکند!؟ هنوز دیر نشده، ایمیل بزن بگو سفارش را کنسل کنید! و از اینجور وسوسهها! چون دیدم زیادی دارد وسوسه میکند، یک «استغفر الله» گفتم و از جایم بلند شدم رفتم لباسم را اتو کنم.
در حین اتو گفتم در این یک ربع بزنم چند ویدئو از کانال vidoal.com که شبها میزنم دانلود بشود را ببینم. دقیقاً نوبت این ویدئو بود: +
به آسمان نگاه کردم و گفتم: چشم، غلط کردم!
و قص علی هذا…
آپدیت در ۱ آبان ۹۵
طی چند ساعت گذشته:
۳- نماز جمعه:
دیروز، جمعه برای آزمون زبان دکترا باید میرفتم تهران و طبیعتاً به نماز جمعه نمیرسیدم. (از حکمتهای خدا در جریان رسیدن به محل آزمون که بگذریم که لحظه به لحظهاش درس بود، اما) دیروز که امکان حضور در نماز جمعه که یکی از مهمترین کارهایی است که باید حتماً انجام دهم نبود، دائم به این فکر میکردم که طبق آن آیه در سوره جمعه که میگوید «وقتی ندای نماز جمعه را شنیدید به سوی ذکر خدا بشتابید و تجارت را رها کنید، این برای شما بهتر است اگر بدانید»، آیا من مجازم که مثلاً این آزمون را نروم و در نماز جمعه شرکت کنم؟ آیا نهایتاً خدا موضوع را به نفع من تمام خواهد کرد؟ نظر اسلام در مورد این شرایط چیست؟
امروز صبح در قرائت سحرانه نهج البلاغه: روز جمعه مسافرت مکن تا در نماز جمعه شرکت جویی، مگر آنکه سفرت در راه خدا باشد، یا برای کاری باشد که عذرت در سفر برای آن پذیرفته باشد. نامه۶۹
۴- منت مگذار:
مجید چند شب است که شبها معجون درست میکند و به همه یک لیوان میدهد. (یک مدت است میرود بدنسازی!)
معمولاً این برادرها هر کدام هر چه هوس کنند یاد اندوختههای من بیچاره میافتند… من به هیچ وجه به زبان نمیآورم که مثلاً فلان خوراکی من را برندارید. البته مخالف هستم و تا بتوانم از جلو دستشان دور میکنم چون حیای گربه وجود ندارد و میبینی مثلاً کل تخمههایی که من طی دو ماه میخورم را یکشبه پای تلویزیون میخورند!
امروز دیدم کاکائوی صبحانهام یکدفعه نصفش تمام شده! جلو حاج خانم به زبان آمدم: اسمش این است که شازده معجون درست میکند، اما رسماً کاکائو و مغز گردو و کنجد و عسل و… را از من بیچاره برمیدارد، شیر را هم که یکی در میان زنگ میزند من سر راه بگیرم…
خودم از گفتن این جملات احساس بدی پیدا کردم و متوجه شدم که اشتباه بود… به هر حال، بعد از صبحانه بلند شدم بروم کاکائو و عسل را در کابینت بگذارم، حواسم نبود که در کاکائو را محکم نکردهام، یک دفعه از دستم افتاد و در باز شد و مقداری به اطراف پاشید، رفتم آنرا بردارم، عسل (که آن هم دربش را فقط میگذارم رویش) کج شد و چون تازه باز کرده بودم و پر بود، و به اندازه سه چهار وعده ریخت روی فرش!!
واقعاً نمیدانستم چه بگویم! فقط بغض کرده بودم! و حاج خانم هم که جریان را گرفته بود، دائم تکرار میکرد که: ناشکری کردی، اینطور شد!
امید من، در کار خیر، هرگز ناامید مشو! خداوند میتواند در کوتاهترین زمان، چنان شرایط را تغییر دهد تا بهترین نتیجه برایت حاصل شود. به او توکل کن و امیدوار به لطف او باش…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز استاد کلاس فرانسه نیامد و ما را سر کار گذاشت! گفتم حالا که نیست این مَرکَبمان را ببریم کارواش که چند هفته است دست به رویش نکشیدهام… ۴۵ دقیقه تا اذان مغرب بود. گفتم به نماز میرسم، پس بردمش…
رفتم… کمی شلوغ بود. از طرفی روی یک تابلو تبلیغاتی را خواندم و هوس کردم روی صندلیها نایلون بکشم که کمی نوتر به نظر برسد. (میدانی؟ احساس میکنم باید به این ماشین هم به نوعی مانند یک اسب که مثلاً اولیا با آن خوشرفتاری میکردند، رفتار کرد. فراموش نکنیم که همه چیز جان دارد و خوشرفتاری با خودش را میفهمد… )
بعد از یک ربع نوبت من شد. رفتم رسید بگیرم، پرسیدم نایلون صندلیها چند؟ گفت: ۳۵ هزار تومان! گفتم: نمیارزد. فقط روشویی انجام دهید… گفت: اگر خواستی ۳۰ تومان هم میتوانم حساب کنم. گفتم: اگر ۲۵ میزنی، میارزد… گفت: نه، هیچی برای خودم ندارد، ۲۷ میزنم. گفتم: نه، ۲۵ بیشتر نمیتوانم بدهم! خلاصه بعد از کلی چانهزنی قبول کرد…
تا ماشین بخواهد شسته شود، شد ۵ دقیقه به نماز!
فکر نمیکردم نایلون انداختن اینقدر کار داشته باشد! تمام صندلیها باید باز بشود و …
تا بخواهند شروع کنند، اذان تمام شد! چند بار گفتم: آقا تو رو خدا سریعتر، من کار دارم…
دیدم نه، فایده ندارد، انقدر پیچ و میچ باز کردهاند که هر چقدر هم که بخواهند سریع کار کنند، بعید است به جماعت برسم! کمکم خودم را قانع کرده بودم که امشب بینصیب ماندیم و باید فرادی بخوانیم 🙁 قبلاً گفته بودم که وقتی در راه مسجد باشم و حدس بزنم به نماز نمیرسم، این ذکر را دائم تکرار میکنم: اللهم ارزُقنی تَوفیقَ الطاعه و بُعدَ المَعصِیه [خدایا! توفیق طاعت و دوری از معصیت عنایت کن]. هر چند داشتم ناامید میشدم اما آنقدر از این ذکر چیزها دیدهام که باز هم تکرار کردم. (بارها شده رفتهام دیدهام برای حاج آقا مشکل پیش آمده و دیرتر میآید تا من برسم!) داشت دیر میشد… یک بار دیگر به افرادی که روی ماشین کار میکردند تأکید کردم: آقا تو رو خدا سریعتر، من کار دارم…
تا این جمله را گفتم، یکی از جوانها که معصومتر بود، گفت: آقا! چقدر کار؟ دنیا ارزش نداره، اینقدر کار واسه چی!؟
مجبور شدم علیرغم مِیلم بگویم: حقیقتش میخوام برم مسجد، نگرانم به نماز نرسم.
برایش جالب بود! فکرش را نمیکرد یک نفر برای این «کار» اینقدر عجله داشته باشد!
یک دفعه گفت: آقا! خوب، ما یه مسجد ۵۰ متر بالاتر داریم، برید اینجا، تا نماز رو بخونید، کار تمام شده.
انگار که دنیا را به من داده باشند! گفتم: واقعاً؟ مشکلی نیست من برم؟ گفت: نه، ما با شما کاری نداریم! سریع برید به نماز میرسید… گفتم: خدا خیرت بده، پس این سوئیچ، کار تمام شد بزن یک کنار تا من بیام… و دویدم سمت مسجد… (قبلاً یک بار این مسجد را آمده بودم اما اصلاً فکرم به این مسجد به این نزدیکی نمیرسید! گفتم اگر ماشین را بگذارم، تا نزدیکترین مسجد کلی پیادهروی دارد و احتمال دارد تا برگردم اینها رفته باشند… از طرفی جالب نیست ماشین را در این کارواش به این شلوغی رها کنی و بروی…)
در راه دعا میکردم: خدایا! نماز جماعت برگزار باشه… وارد مسجد شدم، دیدم بهبه! حاج آقا، سوره قدر میخواند، تکبیر گفتم، صبر کردم ببینم به رکوع میروند و آیا رکعت اول است؟ خدای من! دقیقاً رکعت اول بود! با توجه به اینکه آسمان تاریک شده بود، تا رکعت سوم صبر کردم ببینم نماز دوم نباشد، دیدم آخ جان! نماز اول است! یعنی چنان نمازی شد که نگو و نپرس! یکی از بهترین نمازها! چقدر آن جوان را دعا کردم! با اینکه من هیچ وقت به شاگردهای کارواشها انعام ندادهام و این رسم را که بابای خدابیامرزم خیلی دوست داشت (چون خودش در نوجوانی در مکانیکی برادرش کار میکرد و میگفت: تمام خوشی ما این بود که رانندهها به ما انعام بدهند و خیلی توصیه میکرد که حتماً به شاگردها انعام بدهید) به جا نیاوردهام (چون میترسم بدعادت بشوند) اما نیت کردم که ۵ هزار تومان به این جوان بدهم نه به خاطر ماشینشوییاش بلکه به خاطر اینکه چیزی نصیبم کرد که اگر تمام درختان را قلم کنند و دریاها را مرکب، نمیتوانند ثواب آنرا بنویسند و به رکعت اول نماز هم رسیدم که پیامبر به آن مرد چوپان گفت: اگر تمام گوسفندانت را هم در راه خدا بدهی ثواب آن یک رکعت اول که از دست دادی نمیشود!
آمدم دیدم دمِ در کارواش با گوشیاش صحبت میکنم، سوئیچ را گرفت بالا که تحویل بدهد. با یک حالتی که انگار دنیا را به من داده، گفتم: پهلوون، امروز کمک بزرگی به من کردی. صبر کن میخوام یه هدیه ناقابل بدم و هر چند نمیخواست انعام به خاطر این موضوع را قبول کند اما ۵ هزار تومان با زور گذاشتم در جیبش… و از روی تعجب خندید…
آپدیت: امروز در کلیپهای رادیو جوان یک داستان شنیدم که بیربط به این موضوع نیست. اینجا باشد بد نیست (لینک):
خلاصه، باورم نمیشد این ذکر اینقدر جالب عمل کند و به آرزویم برساندم…
– ثبت احوال: روز خوبی بود. الحمد لله از معدود روزهایی بود که موفق شدم تمام ۵۱ رکعت نمازش را با دل خوش و کامل بخوانم. (معمولاً از ۸ رکعت نماز نافله قبل از نماز ظهر به ۴ رکعت بیشتر نمیرسیدم اما امروز به خاطر ثبتنام دانشگاه به مسجد یک حوزه علمیه نزدیک دانشگاه رفتم که صبورانه نماز ظهر و عصر را شروع میکردند و موفق شدم نافله ظهر و عصر را بخوانم… البته همیشه ۴ رکعت نافله عصر را در مسجد و بین دو نماز میخوانم و چهار رکعتش را میگذارم تا اذان مغرب که دو بار دستشویی میروم و به خاطر آن حدیث قدسی که
خداوند متعال میفرماید کسی که قضای حاجت کند ولی وضو نگیرد، به من ستم کرده! و کسی که قضای حاجت کند و وضو بگیرد، اما دو رکعت نماز نخواند، [باز هم] به من ستم کرده! و کسی که قضای حاجت کند و وضو بگیرد و دو رکعت نماز بخواند و [و از من چیزی نخواهد به من جفا کرده و اگر] مرا بخواند و دعا کند و من آنچه از امور دینی یا دنیاییاش که از من خواسته را اجابت نکنم، من به او ستم کردهام، و من پروردگار ستمکار نیستم!
دو بار وضو میگیرم و طبیعتاً دو بار نماز میخوانم که این نمازها را به نیت آن دو نافله عصر که مانده میخوانم و این روزها فقط یک خواسته از او دارم: اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد و ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک)
– این روزها آنقدر برایم نماز جماعت مهم شده که هر کلاسی که باشد، برای نماز ۲۰ دقیقه تعطیل میکنم و سریعاً خودم را به نزدیکترین مسجد میرسانم… شش ماه دوم سال چون اذان مغرب وسط کلاسهایم میافتد، معمولاً مجبور بودم سر کلاس بمانم یا نهایتاً سر وقت اما به فرادی در نمازخانه دانشگاهها بخوانم اما امسال طوری کلاسها را تنظیم کردهام که کلاس ۳ ساعتی و آنتراک آن بیفتد موقع نماز و خلاصه هر طور شده خودم را برسانم…
روزهای خوبیست… و الحمد لله.
این هفته استاد کلاس زبان فرانسوی (خانم رحیمی) خواستند خودمان و خانوادهمان را در قالب یک ایمیل به ایشان معرفی کنیم.
دلم میخواهد اولین ایمیل فرانسویام اینجا باشد:
Bonjour Professeur,
Je m’appelle Hamid Réza Niroomand et j’ai trente ans. J’habite à Saveh en Iran. Mon père est mort et ma mère est gouvernante.
J’ai deux frères et deux soeurs. Mon frère aîné s’appelle Ali, il a trente-trois ans et il est entrepôt de une usine. Mon jeune frère, Majid, a vingt-huit ans et il est un employé. Ma sœur aînée s’appelle Nayyereh a quarante-deux ans et Ma sœur cadette, Mansooreh a trente-huit ans. Mes soeurs sont des enseignants et je suis professeur de ordinateur, à Saveh.
J’aime beaucoup la calligraphie, la peinture, la lecture et étude.
Je parle persian, anglais et arabe.
À bientôt!
Niroomand
آپدیت: این هم صدای ضبطشدهام برای این متن:
میتوانید به Google Translate بدهید و ترجمهاش را ببینید…
سحر ۲۰ مرداد ۹۵ است. صدای یک بلدرچین را از اطراف شنیدم و هر وقت که صدای این حیوان عزیز را میشنوم یاد اولین روزی میافتم که با آن آشنا شدم و صحنههایش دقیقاً در ذهنم مانده. شاید کمتر از پنج سال داشتم که با بابای خدابیامرز در یک مهمانی بودیم… صاحب خانه یکی از این بلدرچینها داشت.
یک دفعه شروع کرد صدا کردن…
بابا که از هر فرصتی برای گوشزد کردن نکات اخلاقی استفاده میکرد، گفت: حمید، بابا، اگه گفتی این پرنده داره چی میگه؟ گفتم: چیزی نمیگه، داره چهچه میزنه! گفت: نه، دقت کن، داره یه چیزی میگه: بَد بَده، بَد بَده، بَد بَده…
– آره بابا! راست میگی ها…
– به همین خاطر اسم این پرنده رو گذاشتن بدبده…
از آن وقت این صدای اخلاقی انگار که دائم در گوش من زمزمه میشود: بَد بَده، بَد بَده، بَد بَده…
به حال این پرنده غبطه میخورم! تصور کن: خلاصه و مفید، کار ۱۲۴ هزار پیغمبر را به اطراف مخابره میکند! ای کاش ما هم اینطوری باشیم… گفتار و رفتارمان، بانگ «بَد بَده» را به اطرافیان مخابره کند.
دیدگاههای تازه