ما گم شده‌ایم…!

اتفاقات روزانه, اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام هیچ دیدگاه »

عید امسال (۸۹) امام رضا ما را به حضور طلبید و ما هم برای اخذ انرژی سالانه به پابوس رفتیم.

چند باری که در محیط حرم بودم، هر بار پسربچه‌هایی را می‌دیدم که با صدایی بلند گریه می‌کنند. آنقدر اشک می‌ریختند که لباسشان خیس شده بود.

خادم‌ها معمولاً متوجه می‌شدند جریان چیست و سراغش می‌آمدند، می‌پرسیدند: چه شده پسرم؟

با همان حالت گریه می‌گفتند: گم شدم… بابام رو گم کردم…

خادم‌ها دستش را می‌گرفتند، دلداری‌اش می‌دادند و قدم می‌زدند و هر کاری از دستشان بر می‌آمد انجام می‌دادند تا بالاخره پدرش که در همان نزدیکی بود پیدایش می‌کرد. چقدر آرام می‌شد وقتی پدرش را می‌دید.

هر بار که این صحنه‌ها را می‌دیدم، دلم می‌خواست شروع کنم بلند بلند گریه کردن و اشک ریختن! آنقدر اشک بریزم تا یکی، شاید امام، بیاید و بگوید: چه شده پسرم؟ بگویم: گم شده‌ام آقا! خودم را گم کرده‌ام و پدرم را که در این نزدیکی‌ست

احساس می‌کنم کسی باید باشد که دستمان بگیرد. شاید هنوز باور نکرده‌ایم که گم شده‌ایم، گریه‌هامان مصنوعی‌ست. گریه‌هامان از زاری‌های آن کودک هم کمتر است!

باید داد بزنیم، شیون کنیم: آقا! ما انسان‌ها همه‌مان گم شده‌ایم، خدامان را گم کرده‌ایم، خودمان را گم کرده‌ایم، دستمان بگیر، تو بهتر می‌دانی چطور باید برسیم به آن پدر که آرامشی‌ست در وصالش…
ما گم شده‌ایم آقا…

شفاعت، چیزی که از شاگردانم آموختم

اتفاقات روزانه, دین من، اسلام ۳ دیدگاه »

آخر این ترم (یعنی ترم اول سال ۸۸) یک موضوع جالب در مورد دانشجویان، نظرم را به خود جلب کرد.

چندین دانشجو که نمره‌ی قبولی نگرفته بودند، دانشجوهایی را که به دلیل فعالیت بیشتر به من نزدیک‌تر بودند، واسطه قرار داده بودند و خواسته بودند که آن‌ها بیایند پیش بنده و در اصطلاح، «شفاعت» کنند.

به محض اینکه یکیشان می‌گفت: “استاد! نمی‌شه به فلانی نمره قبولی بدید؟” نمی‌دانم چرا یاد بحث «شفاعت» در دینمان می‌افتادم.

در کمال ناباوری، هر چه تلاش می‌کردم جدی باشم و جواب رد بدهم، به خاطر آن دانشجوی برتر نمی‌توانستم! دنبال راهی (مثل آزمون مجدد و …) می‌گشتم تا شاید بتوانم کمکی کنم!

احساس می‌کنم روزی خواهد رسید که ما متوسل به خوبان شویم و التماسشان کنیم که: حالا که شما وضعتان در پیش خدا بهتر است، ما را شفاعت کنید 🙁

شک ندارم که خدا به حرمت خوبان درگاهش هرگز روی او و روی ما را زمین نخواهد انداخت.

این روزها چقدر دعای توسل برایم زیبا شده است…

حکایت ما و معلم ریاضی شدن!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

عجب روزهایی‌ست این روزها!

یک خواب درست و حسابی و یک مطالعه آزاد و یک وبگردی با دل سیر، برایم شده آرزو 🙁

هر روز صبح ساعت ۷ از خواب بلند می‌شوم و راهی محل خدمت می‌شوم! (ناسلامتی ما سربازیم!) تا دیروز قرار بر این بود که ما مسؤول سایت هنرستان شهید ناصری باشیم. عجب مسؤولیت شیرینی! صبح تا ساعت ۱ بعد از ظهر در یک سایت، تنها نشسته‌ای و فرصتی بسیار مناسب داری برای انجام کارهای مورد علاقه.

اما چه کنم که باید این زمان‌ها را صرف کارهای دیگری کنم!
ساعت ۱ و گاهی اوقات ۲ که از کار می‌آیم، باید یک لقمه نان بخورم و راهی دانشگاه شوم.
این ترم، درس‌هایی مثل «سیستم عامل» و آزمایشگاه آن، برنامه‌نویسی شیئ گرا، طراحی وب، کارگاه لینوکس، زبان تخصصی۲ و … بر دوشم نهاده شده است که اگر پرفسور تنن‌باوم (Tanenbaum) هم که باشم باید قبل از حضور در کلاس در جایی مثل سایت هنرستان یا شب‌ها قبل از خواب، کتاب‌های مختلف و منابع مختلف را بررسی کنم و مطالبی که قرار است بگویم را بر روی کاغذ بیاورم که کلاس آن طوری پیش رود که دوست دارم (و مدیون دانشجو و خدا و خودم نمی‌شوم) نه آن طوری که در دانشگاه، خودم تجربه کردم!!

برعکس، تمام روزها از ساعت ۲ یا ۳ تا ۸ شب برایم کلاس گذاشته‌اند و دو روز در هفته هم که کلاس‌ها ساعت ۶ تمام می‌‌شود، باید به عنوان استاد مشاور گروه‌های کامپیوتر آنجا بمانم. (جالب است که لذت خواب روز جمعه را هم با کلاس‌های ۸ تا ۱۲ صبح از ما گرفته‌اند!)

همه این‌ها و اضطراب‌هایش یک طرف، از هشتم مهر یک موضوع عجیب پیش آمد و آن اینکه به خاطر کمبود معلم ریاضی و فیزیک، در هنرستان از ما خواسته شد ریاضی ۱ و ۲ و فیزیک ۱ و ۲ تدریس کنیم ۸|

نمی‌دانم چرا شیطان گولم زد و کمی شل گرفتم و مدیر هنرستان تصور کرد که قبول کرده‌ام! شاید به خاطر اینکه یک لحظه از ذهنم عبور کرد که: بد نیست برای تجربه هم شده این کار را قبول کنیم!!!! 🙁

البته همان روز اعتراض کردم و کلی التماس و التجا که من به عنوان مسؤول سایت اینجا فرستاده شده‌ام و قرار نیست تدریس کنم و از این جور حرف‌ها… اما شنبه که رفتم هنرستان، دیدم آقای مدیر بالاخره کار خودش را کرده و با اینکه کلی تخفیف به ما داده، اما باز هم ۱۲ ساعت تدریس ریاضی ۱ را در پاچه ما کرده!!

اولین کلاسی که داشتم امروز (یکشنبه ۱۲ مهر) بود…
واااااای! باور کردنش سخت است! مگر می‌شود بچه‌های کارودانش را کنترل کرد؟
به محض ورود، دیدم شروع کردند صلوات فرستادن 🙂
از همینجا متوجه شدم که با چه آتش‌پاره‌هایی سر و کار خواهم داشت!
تا آخر کلاس، از هر نوع ترفندی که بلد بودم، استفاده کردم، با اینکه کمی آرام شده بودند و به حرف‌ها گوش می‌کردند، اما متوجه شدم که این لحن صحبت، مخصوص کلاس‌های دانشگاه است! اینجا «خفه شو»، «گمشو بیرون» و از این جور لحن‌ها بیشتر جواب می‌دهد! و طبیعتاً ما هم که هیچ چیزمان به این حرف‌ها نمی‌خورد!
بنابراین، بعد از اولین کلاس، رفتم پیش مدیر و گفتم: آقای مدیر لطفاً بنده را از این کار معذور بدارید که با هیچ یک از روحیات ما سازگار نیست! 🙁

از طرفی من رشته‌ام ریاضی نیست، در جریان آنچه خوانده‌ام و آنچه باید بخوانند، نیستم و خلاصه کلی مشکل. اما چه کنم که برنامه انصافاً دیگر قابل تغییر نبود و از زیر کار در رفتن، موجبات خشم مدیر را فراهم می‌کرد!

حالا فردا، دومین کلاس را خواهم رفت، اما این بار با ظاهر و لحنی دیگر!!
نمی‌دانم آیا تا آخر سال مثل هزاران معلم و مدیر دوران راهنمایی و دبیرستان، که اعصابشان را برای کنترل هیجانات نوجوانان صرف می‌کنند، عصبی خواهم شد یا اینکه دوام می‌آورم و این ۹ ماه را با موفقیت به پایان می‌رسانم!؟

خلاصه، شب‌ها چند ساعتی وقت دارم که خودم را برای درس‌های سنگین فردایش آماده کنم، اگر نخواهم به سایت و ایمیل‌ها و کارهای شخصی و فروشگاه و … برسم!!
بروم بخوابم که ساعت ۱۲:۱۰ شب است! دیگر مثل قدیم نیست که بشود تا ساعت ۴ صبح نشست و برنامه‌نویسی و طراحی کرد و مطلب نوشت و لذت برد! 🙁
شب بخیر…

با روانشناسی، پای دررفته جا نمی‌افته!

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

عجب حکایتی‌ست این بچه‌داری!

سه روز پیش بود که مهدی رضای ما (خواهرزاده گرام که سه سال سن دارد) گریه‌کنان وارد خانه می‌شود. مادرش از بچه‌هایی که با او بازی می‌کرده‌اند، می‌شنود که داشته می‌دویده، پایش به چهارچوب درب حیاط گیر می‌کند و زمین می‌خورد.

بعد از اینکه گریه مهدی تمام می‌شود، می‌گوید پایش درد می‌کند. خواهر ما هم احتمال می‌دهد که ضرب دیده باشد و این چیزها طبیعی است.

تا شب، مهدی هرگز راه نمی‌رود و مدام بیان می‌کند که پایش درد می‌کند، اما هیچ اثری از گریه یا ناراحتی در چهره‌اش نیست.

شب که آمدند خانه ما، مهدی رضا از راه رفتن خودداری می‌کرد و برای جا به جایی ما را صدا می‌زد.
قضیه کمی حساس شد. بنابراین، رو آوردند به دکتر. از پای بچه عکس گرفتند، هیچ علامتی که مشخص کند مثلاً پا مو یا ترک برداشته، نمی‌بینند.

کم‌کم با توجه به اینکه احساس درد در چهره بچه نبود و دکتر هم تأیید کرد که اتفاقی نیفتاده، ذهن‌های روانشناس ما ایرانی‌ها فعال شد و ذهن به این سمت رفت که: نکند مهدی از این وضع خوشش آمده! یعنی اینکه ما او را حمل می‌کنیم و او سوار بر ما می‌شود. یا اینکه نکند مهدی ترسیده!

طی این سه روز کم کم به صورت پلنگی همه جا می‌رفت، اما پایش را زمین نمی‌گذاشت.
البته پایش را تکان می‌داد و گاهی هم زمین می‌گذاشت، اما حاضر به راه رفتن دائمی نبود.

موضوع کمی جالب شد! ما همه فکر می‌کردیم که مهدی حاضر نیست دیگر راه برود! (از این اتفاقات در بچگی رخ می‌دهد. مثلاً یک بچه از ترس دیگر حاضر نمی‌شود صحبت کند که باید کم کم دوباره به زبان آوردش)

ما هم خانوادگی شروع کردیم به روانشناسی کردن!!

باور نمی‌کنید چه کارهایی انجام دادیم! برخی از کارها:
– یک کتاب داستان گران قیمت و زیبا برایش خریدیم و وارد اتاق شدیم. مهدی از خوشحالی پرواز می‌کرد (اما راه نمی‌رفت! 🙂 ) کتاب را روی تاقچه گذاشتیم و نسشتیم. بچه ابتدا درخواست کرد که کتاب را برایش بیاوریم، اما گفتیم باید خودت راه بروی و تا آنجا بروی و کتاب را برداری. اما هرگز حاضر به این کار نشد! کم کم گریه افتاد به طوریکه انصافاً دل انسان کباب می‌شد، اما ما مصر بودیم که باید راه بروی و خودت برداری!

آنقدر گریه کرد و جیغ کشید تا بالاخره کتاب را به او دادیم، اما در کمال تعجب، کتاب را چهل تکه کرد!

– من یک فیلم با عنوان «علم بچه‌ها یا Science of Babies» دارم که مهدی خیلی آن را دوست دارد. فرصت را غنیمت شماردم و به جای تماشای کارتون که هر روز یک ساعت پیش من جیره دارد، آن را گذاشتم. فیلم را به جاهایی منتقل کردم که بچه‌ها با گرفتن از دیوار و صندلی، کم‌کم شروع به راه رفتن می‌کنند و در این مدت من هرگز صحبت نمی‌کردم. مشاهده می‌کردم که مهدی چند بار به پاهایش نگاه کرد. شاید در این فکر بود که ای کاش می‌توانستم راه بروم…

– خواهرم دستش را می‌گرفت و یادش می‌داد که چطور کم کم راه برود در حالی که روی پای چپش خیلی فشار نیاورد.

– مادر ما که هنوز خرافات عهد جاهلیت از سرش بیرون نرفته، بردش و برایش تخم مرغ شکاندند!!!

و خلاصه، طی این دو-سه روز هر راهی که به ذهنمان می‌رسید، طی کردیم که شاید مهدی حاضر شود راه برود، اما بنده خدا هرگز راه نرفت.

تا اینکه امشب بالاخره ذهن‌ها طرف حاج آقایی که پای در رفته را جا می‌اندازد چرخید.

همین الان از آنجا می‌آیند. خواهرم می‌گفت به محض اینکه پای بچه را لمس کرد، گفت: بله، در رفته است!

حواس مهدی را پرت کرده بودند و در یک حرکت تاکتیکی پایش را جا انداخته بودند. بچه هم از درد ضعف کرده بوده، داغ شده بوده و جیغ می‌زده است. فعلاً پایش را با تخم مرغ بسته‌اند و انگار خطر رفع شده است. (حالا که خون جریان پیدا کرده، بچه احساس خارش در پایش می‌کند!) به نظر می‌رسد کمی آرام‌تر شده. إن شاء الله فردا پس فردا نتیجه‌اش مشخص می‌شود.

اما انصافاً در بسیاری از امور زندگی، ما درد را نشناخته‌ایم و برایش نسخه پیچیده‌ایم. هر چه هم نسخه را اعمال می‌کنیم، جواب نمی‌گیریم!!
مگر می‌شود با روانشناسی پای دررفته را جا انداخت؟!

آقای موسوی! چند می‌گیری گریه کنی؟

اتفاقات روزانه, کمی خنده, کمی سیاست ۱۳ دیدگاه »

با حضور محسنی اژه‌ای در اخبار ده و نیم شبکه دو (یکشنبه ۲۲ شهریور ۸۸) و لو رفتن جریان آن دختر شهید ساختگی که گفته می‌شد دستگیر شده، مورد آزار و اذیت واقع شده، پایین تنه‌اش با اسید  سوزانده شده (و از قضا انگار فقط آقای کروبی و آقای موسوی پایین‌تنه این دختر مظلوم را دیده‌اند) و در نهایت مخفیانه(!) دفن شده و از طرف آقای موسوی برای این دختر (که البته بعداً مشخص شد دختر شهید نبوده، زنده هم پیدا شده و تماس هم با خانواده داشته،) مجلس ختمی گرفته شده و آقای موسوی در این مجلس حاضر شده و دلش برای آن مرحومه سوخته و اشک هم ریخته، نمی‌دانم چرا با شنیدن این قضایا، یاد فیلم «چند می‌گیری گریه کنی» افتادم!

http://www.cinemaema.com/parameters/cinemaema/images/news/chandmigiri1137827741big.jpg

تصور کنید! برای یک مشت دلار، سید و دار و دسته‌اش حاضرند برای قبری که مرده در آن نیست گریه کنند! حالا احتمالاً اگر واقعاً کسی مرده باشد، فکر می‌کنم حاضر باشند مفتی بیایند و خودکشی کنند!

خلاصه، این دار و دسته، کیس (case) مناسبی هستند برای مواقعی که یک بی‌کس و کار می‌میرد و هیچ کس نیست مراسم کفن و دفن و ختم و هفت را با شکوه برگزار کند و گریه هم کند! آن هم به رایگان! 🙂

از شوخی گذشته، از دیشب تا به حال دارم در ذهن مملکتی را تصویر می‌کنم که امثال کروبی و موسوی رئیس‌جمهور آن شده باشند!!!

تأثیر تکنولوژی بر مدت زمان سخنرانی‌ها!

اتفاقات روزانه, کمی خنده هیچ دیدگاه »

امروز از طریق یکی از دوستان دعوت شده بودیم به یک جلسه به صرف یک سخنرانی!

اطراف سخنران محترم پر بود از MP3 Playerها و گوشی‌هایی که در حال ضبط افاضات ایشان بودند.

سخنران هم که دیده بود خیلی خاطرخواه دارد، احتمالاً حسابی جوگیر شده بود و فراموش کرده بود که افرادی مثل من بدبخت برای اینکه رفیقشان نگوید که از جلسه خوشش نیامد، مجبور است تا آخر جلسه بنشیند 🙁

از یک ساعت و نیم که گذشت، در دل شروع کردم فحش دادن به آن MP3 Playerها و گوشی‌ها و آن تکنولوژی که این‌ها را بنیان نهاد!!

قدیم‌ها یک نوار کاست بود که خیلی زور می‌زد، یک ساعت روی خودش تحمل حرف‌ها را داشت! سخنران هم طوری تنظیم می‌کرد که نیم ساعتش در یک طرف نوار باشد و احتمالاً تا بخواهند نوار را برگردانند، کمی صحبت‌های نه چندان مهم می‌داشت و اگر مجلس، مذهبی می‌بود، مردم چند باری صلوات می‌فرستادند و دیگر مردم مطمئن بودند که در دقیقه ۵۹، مطمئناً فقط یک دقیقه تا پایان سخنرانی مانده است!

اما حالا چه؟ کافی است سخنران بداند که دستگاه مربوطه، با فرمت MP3 صدا را ضبط می‌کند!! 🙂

اینطور که من محاسبه کردم، یک ساعت سخنرانی با بهترین کیفیت و با فرمت MP3 می‌شود ۳۰ مگابایت. حالا تصور کنید یک حافظه یک گیگابایتی، می‌تواند ۳۴ ساعت سخنرانی روی خودش تحمل کند! یعنی اگر یک سخنران پیدا شود که بگوید من بیست شبانه روز پشت سر هم بدون آب و غذا سخنرانی خواهم کرد، شما تمام صحبت‌هایش را بر روی یک DVD (دو لایه دو رو) رایت خواهید کرد و به خورد ملت خواهید داد!!!

بارها شده است که گفته‌ام: خدایا! تو را بر نعمت «خستگی» شکر! که اگر نبود، این انسان چنان می‌تاخت تا نماند از او مگر پوستی و استخوانی! 🙂

مردم آزاری که قصدش خیر است، إن شاء الله!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

مدتی هست که در حال بررسی مشکلات و رفع خطاها و باگ‌های سیستم yourl.ir هستم.

هنوز مطمئن نیستم که اگر این سایت را علناً تبلیغ کنم، آیا خواهد توانست در برابر مشکلات مربوط به امنیت و برنامه‌نویسی سر پا بماند یا خیر!

چند موضوع باعث شده است که برنامه‌نویس‌ها و اسپمرهای زیادی با این سایت زورآزمایی کنند!

مهم‌ترین آن‌ها این است که سایت را به زبان انگلیسی راه‌اندازی کرده‌ام و برای خیلی‌ها در سراسر دنیا قابل فهم است. اگر فارسی می‌بود، یک نفر هم از خارج از کشور نمی‌توانست بفهمد این سایت برای چه کاری راه‌اندازی شده است!

IPهایی که ثبت کرده‌ام، نشان می‌دهد از کشورهای زیادی مثل ایتالیا، فرانسه، کانادا، آمریکا و … مزاحم داریم.

طی یک هفته گذشته، چندین بار الگوریتم مربوط به CAPTCHA (کپچا چیست؟) را تغییر دادم، اما باز هم به نظر می‌رسید که روبات‌هایی به جان سایت افتاده‌اند و ارسال‌های اضافه دارند.

هر بار با عملی که هر کدامشان انجام می‌دادند، عکس العملی مطابق با آن داشتم. کم کم متوجه شدم که این‌ها روبات نیستند، بلکه چند نفر مزاحم هستند که با هدف تبلیغی قصد دارند آی.دی‌های مفید را در سایت ثبت کنند یا تعدادی از آن‌ها قصد دارند لودهای سربار یا Overloading داشته باشند تا سایت از پا در آید.

از دوستان برنامه نویس سؤال کردم، اما کسی نتوانست کمک کند. به طراح سایت tinyurl.com ایمیل زدم و کمک خواستم (نتیجه) راهنمایی خوبی انجام داد. تقریباً تا حدودی توانسته‌ام مزاحم‌ها را مهار کنم، اما هنوز کار دارد.

جالب است که الان که بررسی می‌کنم، فکر می‌کنم عجب انسان‌های خیّری بودند! چون هیچی نباشد، باعث شدند کلی از باگ‌های سایت را بگیرم.

یکی از این افراد، آقایی به نام فرناندو است. بعد از اینکه فهمیده است که من در مقابل تک‌هایش، پاتک می‌آیم، یک ایمیل برایم فرستاده است:

> hello iam fernando hernandez i hope you belivme now idont wana play you realy like me lets go 4the last step…
Name: fernando hernandez

ترجمه: سلام؛ من فرناندو هرناندز هستم. امیدوارم باورم کنی که قصد بازی باهات رو ندارم. (این بخش را متوجه نشدم، احتمالاً می‌خواسته بگوید:) من واقعاً دوستت دارم. و در نهایت نوشته است: حالا وقت آخرین گام است!

که البته آخرین گامش قبلاً در برنامه نویسی مهار شده بود 🙂

از انگلیسی ضایعی که دارد، می‌توان فهمید که انگلیسی زبان نیست، اما آی.پی‌اش نشان می‌دهد که در واشینگتون ساکن است.

مثلاً یکی از زیباترین حرکاتی که انجام دادند و خدا را شکر که خیلی سریع متوجه شدم، این بود که مثلاً آدرس زیر:

http://yourl.ir/xp_password

را در کادر اول می‌نوشتند و در کادر مربوط به کلمه اختصاری، xp_password را می‌نوشتند.

این یعنی اینکه اگر یک نفر به آدرس http://yourl.ir/xp_password برود، به آدرس http://yourl.ir/xp_password منتقل می‌شود و دوباره همان لود می‌شود و دوباره و دوباره و دائماً همین آدرس لود می‌شود!! یعنی یک آدرس، خودش را فراخوانی می‌کند!! این یعنی یک افتضاح! یعنی Overloadingی که باعث درهم شکستن سایت می‌شد!

خیلی سریع این باگ را متوجه شدم و حالا اگر یک آدرس داخلی از yourl.ir را در کادر بالا قرار دهید، اجازه فراخوانی نمی‌دهد.

خلاصه، می‌خواهم بگویم همیشه هم “مردم آزارها” بد نیستند. همیشه گفته‌ام که من ممنون هکرها و مزاحم‌های اینترنتی هستم، چه آن‌ها که قصدشان ضربه زدن است و چه کسانی که قصدشان خیر است.

بسیاری از باگ‌ها را همین‌ها به انسان گوشزد می‌کنند.

پی‌نوشت: آخرین اضافات، یک روز  بعد از ارسال مطلب

آیا خداوند انسان‌ها را عذاب خواهد کرد؟

اتفاقات روزانه, اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها ۱۳ دیدگاه »

بخش اول:

اواخر ترم است و دوباره زمان رد کردن نمره دانشجوها فرا رسیده! هیچ چیز برایم رنج آورتر از این موضوع نیست! ترسم از این است که نکند به یک دانشجو نمره‌ای بدهم که تأثیری مادام العمر در روحیه او داشته باشد، همانطور که خودم هنوز از برخی معلمان خودم که به ناحق نمره‌ام را کمتر از دیگری داده‌اند ناراضی هستم!

از این‌ها گذشته، نمی‌دانم با افرادی که درس نخوانده‌اند و نمره‌ای کمتر از ۱۰ می‌گیرند چه کار کنم؟! اگر نمره ۱۰ بدهم دانشجوهای ترم‌های بعد از هم سؤال می‌کنند و احتمالاً خواهند شنید که: “فلانی هیچ کس را نمی‌اندازد، نگران نباشید!” و طبیعی است که دانشجوها درس نخواهند خواند.
اگر نمره ۹ بدهم، مدام به این فکر می‌کنم که چه زجری خواهد کشید اگر بخواهد دوباره سر این کلاس بنشیند! اصلاً شاید مشکلی داشته و نتوانسته درس بخواند یا شاید بقیه درس‌هایش خوب است و فقط با همین درس مشکل دارد و ده‌ها فکر دیگر در ذهنم عبور می‌کند و این می‌شود که دستم برای نوشتن نمره زیر ۱۰ حرکت نمی‌کند! همین دیروز باید چهار نفر را می‌انداختم، اما چه کار می‌شود کرد وقتی یکیشان می‌گوید: استاد! ما کامپیوتر نداریم. یکی می‌گوید: ما مجبوریم مدام کار کنیم که خرج زندگی و دانشگاه را در بیاوریم و وقت درس خواندن نداشتیم و خلاصه هر کدام دلیلی می‌آورند که اگر هم دروغ باشد، انسان به خودش اجازه نمی‌دهد آن‌ها را نادیده بگیرد. آن چهار نفر را ۱۰ دادم.

بخش دوم:
طبق گفته صریح خداوند، روح انسان برگرفته از روح خداوند است: وَ نَفَختُ فیه مِن روحی (و در انسان از روح خودم دمیدم)
یعنی انسان می‌تواند با بررسی صفات مثبت خود تا حدودی صفات خداوند را درک کند. یعنی اگر شما صفت رحم دارید، خداوند رحیم است (یعنی نهایت رحم). اگر شما صفت زیبایی دارید، خداوند جمیل است (نهایت زیبایی) و …

بخش سوم:

اگر دعای زیبای کمیل را خوانده باشید، می‌دانید که در جای جای این دعا، جملات زیادی داریم که به نوعی عذاب کردن بندگان توسط خدا را بعید می‌داند:

فکیف یبقی فی العذاب و هو یرجو ما سلف من حلمک؟ (خداوندا! چطور ممکن است بنده‌ات در عذاب باقی بماند، در حالی که او به سابقه حلم نامنتهای تو چشم دارد؟)
ام کیف تؤمله النار و هو یأمل فضلک و رحمتک؟ (چطور ممکن است آتش او را بسوزاند در حالی که او امید به فضل و رحمت تو دارد؟)
أم کیف یشتمل علیه زفیرها و أنت تعلم ضعفه؟ (چطور ممکن است شعله‌های آتش او را در بر گیرد در حالی که تو از ضعف و ناتوانی او آگاهی؟)
و از همه زیباتر، این جمله:
ام کیف تزجره زبانیتها و هو ینادیک یا ربّه؟ (چطور ممکن است زبانه‌های آتش او را عذاب دهد در حالی تو صدای «یا رب، یا رب» او را می‌شنوی؟)
هیهات! ما ذلک الظن بک و لاالمعروف من فضلک! (هیهات! چنین ظنی بر تو بردن روا نیست و از فضل تو، اینچنین تعریف نکرده‌اند…)

هر چند بعد از این جملات، داریم:

فبالیقین، أقطع لولا ما حکمت به من تعذیب جاحدیک و قضیت به من اخلاد معاندیک، لجعلت النار کلها برداً و سلاماً… (یقین دارم که اگر تو بر منکران خداییت حکم به آتش قهر خود نکرده و فرمان همیشگى عذاب دوزخ را به معاندان نداده بودى، تمام آتش دوزخ را سرد و سالم مى‏کردی و هیچکس را در آتش جاى و منزل نمى‏دادى و لیکن تو اى خدا که نامهاى مبارکت مقدس است، قسم یاد کرده‏اى که دوزخ را از جمیع کافران جن و انس پر گردانى…)

اما باز هم تأثیر جملات اول از بین نمی‌رود. یعنی مگر می‌شود خداوند صدای «یا رب» بنده‌ای را در میان آتش بشنود، اما او را اجابت نکند؟ مگر می‌شود خداوند بداند بنده‌ای به او امید دارد و بی‌تفاوت باشد؟ هر چند خداوند قسم خورده باشد که بندگان بد را تعذیب کند! هر چند خداوند قسم خورده باشد که جهنم را از کافران پر کند…

به نظرم هیچ کدام از این‌ها قانع کننده نیست! این را از مقایسه صفت «رحم» در خودم به عنوان یک انسان و در خدا می‌گویم. من که بنده‌ی خدا هستم و اندکی صفت «رحم» در من وجود دارد، نمی‌توانم به دانشجویی که نسبت به من امید دارد، بی‌تفاوت باشم، حالا او که دیگر خدای رحم است.

بخش چهارم: با این اوصاف، آیا خداوند بندگان را عذاب خواهد کرد؟

شکی نیست که صفت رحم در تمام انسان‌ها وجود دارد. یعنی مثلاً هیچ استادی دلش نمی‌آید به دانشجو نمره کمی بدهد اما چه چیز باعث می‌شود که علی رغم خواسته‌اش، این کار را کند؟

تنها دلیلی که می‌توان برای کمتر نمره دادن به یک دانشجو و بیشتر دادن به دانشجوی دیگر دانست، این است که: یک استاد به دانشجویان برتر خود نگاه می‌کند که بسیار زحمت کشیده‌اند، ناخوابی کشیده‌اند، رنج برده‌اند…
و این موضوع است که استاد را آرام می‌کند و اجازه می‌دهد که دانشجوی تنبل‌تر را عذاب کند، چرا که نمره بالا به هر دو دادن، یک ظلم است در حق دانشجوی برتر!

اگر با خدا مقایسه کنیم، عذاب نکردن بنده بد، ظلمی است به بنده‌ی خوب و “ظلم” در خداوند راه ندارد.

و جالب است که این جمله، که یک آیه است و در دعای کمیل آمده است، جوابی قطعی به تمام این پرسش‌هاست: أفمن کان مؤمن کمن کان فاسقاً لایستوون. (آیه ۱۸ سوره سجده)
آیا کسی که مؤمن بوده است مانند کسی است که فاسق بوده است؟ هرگز مساوی نیستند!

بخش آخر:

پس، در این شکی نیست که خداوند بندگان بد را عذاب خواهد کرد، اما عذاب خداوند چطور خواهد بود؟

در حقیقت سؤال اینجاست که چطور می‌توان بین صفت «رحیم بودن» و «ظالم نبودن» خداوند تجمیع قائل شد؟ یعنی اگر خداوند بخواهد عذاب نکند که ظلم کرده است و اگر بخواهد عذاب کند، که صفت رحمان بودن او چه کارایی‌ای خواهد داشت؟

این را نیز می‌توان در مقایسه بین استاد و خدا برداشت کرد: یک استاد شاید هیچ دانشجویی را نیندازد، اما همین که نمره یکی پایین‌تر از دیگری است، برای دانشجویی که نمره پایینی گرفته است، یک عذاب به حساب می‌آید به خصوص وقتی دانشجوی تنبل‌تر بداند که با کمی تلاش می‌توانسته نمره خوبی بگیرد، برایش یک عذاب دردناک خواهد بود، چرا که به جایگاه خود نرسیده است.
عذاب کردن خداوند نیز «پایین‌تر قرار دادن بنده بد نسبت به بنده خوب است» یعنی او در حقیقت آنچه حق بنده است به بنده می‌دهد، اما از نگاه بنده، همین که پایین‌تر از بنده دیگری قرار گیرد، عذاب است. به خصوص زمانی که خداوند به بنده نشان دهد که می‌توانسته با کمی تقوا به چه جایگاهی برسد.

پس نوع عذاب هم مشخص شد، اما هنوز مشکل «رحیم» بودن رفع نشده است. خداوند چطور به بندگانش رحم خواهد کرد؟
جواب: خداوند در عین حال که حق بنده را می‌دهد، آنقدر تفضل خواهد کرد که بنده‌ی بد، هرگز اعتراض نخواهد کرد.

مثال: کسانی که حقشان بود که نمره پایین‌تر از ده بگیرند را بالاتر از ده دادم، اما پایین‌تر از نمرات خوب دانشجوهای خوب.

در این حالت، درست است که دانشجوی بد با دیدن نمره خوب دانشجوی خوب، غمگین می‌شود، اما وقتی به عمل خود و نمره بالایی که نسبت به آن عمل کم گرفته، نگاه می‌کند، به خود اجازه اعتراض نمی‌دهد (یعنی هم عذاب را درک می‌کند و هم رحمت خداوند را). [اگر بخواهد اعتراض کند، ممکن است استاد بگوید: اگر اعتراض کنی، هر چه حق تو بوده به تو خواهم داد، یعنی جایگاهی بدتر از جایگاه فعلی.]

و این بسیار عادلانه و تفضل‌گونه است.

نتیجه کلی:
– آیا خداوند بندگان را عذاب خواهد کرد؟ جواب: بله.
– چرا؟ جواب: چون اگر عذاب نکند، به بندگان خوب، ظلم کرده است و خداوند، ظالم نیست.
– عذاب خداوند چگونه خواهد بود؟ جواب: ۱- پایین‌تر قرار گرفتن بنده‌ی بد نسبت به بنده‌ی خوب ۲- نشان دادن جایگاهی که می‌توانسته است به آن دست یابد.
– اگر خداوند عذاب می‌کند، پس رحمت او چه می‌شود؟ جواب: خداوند در عین حال که عذاب می‌کند، رحمت و بخشش او شامل حال تمام بندگان می‌شود به نحوی که هیچ بنده‌ای نمی‌تواند منکر این رحمت شود.

اخطار: این‌ها برداشت‌های شخصی من بود و طبیعتاً نیاز به بررسی‌های فلسفی و علمی دارد. پس چشم بسته قبول نکنید. اما به نظر می‌رسد با توجه به آنچه که در دعای کمیل داریم، برداشت‌های اشتباهی نباشد.

موفق باشید؛
حمید

روزهای آخر!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

شمارش معکوس برای اعزام به سربازی شروع شده است… تقریباً یک هفته دیگر! ۷ …۶ … ۵ …

ماه خرداد که در حال اتمام است، یکی از سنگین‌ترین و پر فشارترین ماه‌های عمرم بود.

شاید به خاطر طمع‌کاری خودم و شاید هم به خاطر اینکه نمی‌شد “نه” بگویی و شاید هم به خاطر اینکه دارم می‌روم که بروم، جهاد دانشگاهی فقط سه کلاس را طی همین ماه شروع کرد و آنقدر کلاس‌ها را فشرده برگزار کردیم و می‌کنیم که تا پایان خرداد تمام شود! آن هم چه کلاس‌هایی!
– از هفته دوم خرداد، کلاس سنگین ۳D MAX را شروع کردیم.
– از یک هفته قبل از خرداد، کلاس فتوشاپ (که خدا را شکر دیروز پرونده‌اش بسته شد)
– هفته دوم به بعد، کلاس ویندوز پیشرفته

و این در حالی است که من در دانشگاه چندین کلاس دارم که هر کدام نیاز دارد که خودم بیش از دانشجو مطالعه کنم که آماده باشم:
– دو گروه زبان تخصصی
– دو گروه کارگاه کامپیوتر
– دو گروه مبانی کامپیوتر و برنامه سازی

و جالب است که چون اساتید دیگر که برنامه‌سازی را به گروه‌های نرم‌افزار می‌گفته‌اند، به گفته بچه‌ها فقط آمده‌اند، کتاب C آقای جعفرنژاد قمی را باز کرده‌اند و روی تخته نوشته‌اند و یک برنامه هم Run نکرده‌اند که بچه‌ها ببینند خروجی کجا نمایش داده می‌شود و برنامه چطور اجرا می‌شود، طبیعتاً هیچ چیز از برنامه‌نویسی نفهمیده‌اند! حتی دستور ساده printf را هم مشکل داشتند. حالا مدیر دانشگاه خواسته است که برایشان یک کلاس تقویتی بگذارم و آن هم دو گروه در هفته است.

بیشترین فشار را در این ماه، کلاس ۳D MAX بر من وارد کرد! تصور کنید: این کلاس، ۴۵ ساعت است که باید طی سه هفته برگزار شود. یعنی چهار جلسه در هفته، هر جلسه ۳ ساعت فیکس! مشکل زمانی اوج پیدا می‌کند که من بگویم که بنده ۳D MAX را سال‌ها پیش، فقط نزدیک به یک ماه کار کردم و دیگر سراغ آن نرفتم! و این کلاس را فقط از این بابت برداشتم که مجبور شوم خودم مطالعه کنم و یاد بگیرم و بعد در کلاس‌ها یاد بدهم! گفتم سختی‌اش فقط یک ماه است، بعد از آن خیال انسان راحت است که یک نرم‌افزار غول را یاد گرفته است و البته همینطور هم شد، اما واقعاً سخت بود!

باور نمی‌کنید ۳ ساعت تمام صحبت کردن چقدر مطلب نیاز دارد!! باید شب‌ها تا صبح، حداقل پنج دوره آموزشی ویدئویی انگلیسی از شرکت‌های مختلف را تماشا می‌کردم، از هر کدام در مورد مبحثی که می‌خواهم بگویم نکاتی یاد می‌گرفتم و یادداشت می‌کردم و در کلاس حاضر می‌شدم.

اما واقعاً می‌ارزید. خدا هم کمک کرد و حالا حداقلش این است که فهمیدم ۳D MAX آنقدرها هم که فکر می‌کردم سخت نیست، به قول معروف، قلقش دستم آمده 😉

طی این مدت، چند روز در هفته باید هشت صبح بروم جهاد و تا هشت شب مدام حرف بزنم!!! (موقع ظهر دو ساعت وقت برای ناهار و نماز دارم)

باور کنید اواخر روز که می‌شود، آنقدر صحبت کرده‌ام که وقتی حرف می‌زنم، صدایم در گوشم می‌پیچد و احساس می‌کنم فقط خودم صدای خودم را می‌شنوم! امیدوارم این وضع به حنجره و سیستم صوتی صدمه نزند. (کسی اطلاعات علمی در این زمینه ندارد؟ انسان اگر زیاد حرف بزند چه بلایی سر سیستم صوتی‌اش می‌آید؟)

از این‌ها گذشته، یک فشار روحی دیگر، این جریان انتخابات بود! خدا بانیان این مناظره‌ها را لعنت کند! (شوخی) این طرح، هر چند از نگاه بعضی‌ها یک طرح جالب بود، اما برای خانواده‌هایی مثل خانواده ما که خودشان یک ستاد مرکزی به حساب می‌آیند(!)، یک جنگ اعصاب بود!! تمام اعضای خانواده، شب‌ها تا صبح در خواب از کاندیدای مورد نظرمان حمایت می‌کردیم! تشویقش می‌کردیم، اعتراض می‌کردیم که چرا در مناظره فلان جمله را گفتی یا فلان جمله را نگفتی! و خلاصه جای او جوش می‌خوریم! مجید که می‌گفت: حمید! خواب دیدم احمدی‌نژاد آمده خانه‌ی ما!!!!!!!! 🙂

باور کنید آنقدر به مباحث مطرح شده در مناظره‌ها فکر می‌کردم که اصلاً متوجه نمی‌شدم اطرافم چه می‌گذرد! مثلاً دیروز، جمعه، فقط برای این رفتم حمام که غسل جمعه کنم و بروم نماز، در کمال ناباوری، رفتم حمام و آمدم بیرون، اصلاً یادم رفت غسل کنم و متوجه نشدم که در حمام چه گذشت! زیر دوش، فقط به نتایج انتخابات، حضور مردم پای صندوق‌ها و … فکر می‌کردم!! (کاسه داغ‌تر از آش که می‌گویند ما هستیم 🙂 )

فکر می‌کنم خدا می‌خواهد سربازی حسابی به ما خوش بگذرد، چون الان احساس می‌کنم فقط سربازی و زور است که می‌تواند من را از این وضع نجات بدهد! دلم برای یک فضا بدون کامپیوتر، بدون اضطراب تدریس، بدون درس خواندن برای زنده ماندن و … تنگ شده است. فضایی که چون مجبور هستی، پس تکلیفی نداری. اینجا که هستم، احساس می‌کنم اگر بایستم، عقب مانده‌ام و خودم مسؤولم، اما اگر اختیار نباشد و مجبور باشی که در قرنطینه باشی، دیگر اضطراب نداری… البته از شانس بد ما، یکی از رفقا که یکی دو سال پیش افتاده است همینجا که ما افتاده‌ایم، یعنی “یزد”، می‌گوید: «پادگان نیست آنجا، هتل است، هتل!» اسمش را گذاشته‌اند: «هتل خاتمی یزد» به جای «پادگان خاتمی یزد»!
دوست داشتم کمی سختی می‌دیدم. دلم برای دویدن، ورزش کردن و جنب و جوش تنگ شده است. اما انگار ما شانس نداریم، احتمالاً در این هتل حسابی خوش خواهد گذشت…

این هفته، همه کلاس‌ها همزمان تمام می‌شود و باید امتحانات پایان ترم و دوره‌ی همه را برگزار کنم. سؤال طرح کردن و نمره دادن، خودش کلی حوصله می‌خواهد.

امیدوارم این هفته هم ختم به خیر شود… و البته مطمئنم که جز این نمی‌شود 🙂

یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۸ – ساعت ۵:۳۷ صبح

حساسیت و ظرافت در طراحی

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

یک طراح صنعتی موفق طراحی است که جنبه‌های مختلف قطعه‌ای که قرار است طراحی کند را بررسی نماید.

امروز متوجه یک بی‌دقتی جالب شدم!

هدفونی که چندی پیش خریده بودم (و در اینجا از آن صحبت کردم) یعنی این هدفون:

http://ph.hardwarezone.com/img/data/nnews/2006/4612/Image/03%20SL3100%20Wireless%20Headphones%2001.jpg

هر چند بیش از ۱۱۵ هزار تومان برایم هزینه داشت و بهترین مارک بازار و تنها هدفون آن زمان بود که بلوتوث دارد و کلی هم از آن تعریف می‌کردند، اما در کمال تعجب یک نکته جالب را رعایت نکرده است!

همانطور که می‌بینید، این هدفون پشت گوش جفت می‌شود به طوری که تقریباً کل دور گوش را می‌پوشاند.

حالا چند هفته می‌شود که یک عینک Anti Reflex برای زمان کار با کامپیوتر خریده‌ام… جالب است که امروز وقتی خواستم هر دو را به طور همزمان استفاده کنم، دیدم هدفون کاملاً مزاحم عینک است!!!

مشخص می‌کند که طراح هدفون، عینکی نبوده است!!! این یعنی اینکه بسیاری از عینکی‌ها با چنین هدفونی به مشکل برخواهند خورد!

جالب است نه؟ چقدر ظرافت و دقت نیاز دارد تا طرحی طراحی شود که عیوبی چنین تابلو در آن وجود نداشته باشد! حالا عیوب نه چندان مهم را می‌گذاریم پای اینکه انسان است و طبیعتاً نظمی که خداوند در دنیا قرار داده است (و همه چیز طبیعت با ظرافتی خاص و بدون مشکل با هم و در کنار هم کار می‌کنند) را ندارد.

جهنم ایرانی‌ها!

اتفاقات روزانه, کمی خنده هیچ دیدگاه »

می‌گن یه روز یه ایرانی رو می‌خوان ببرن جهنم.

بهش می‌گن: ببریمت جهنم ایرانی‌ها یا جهنم اروپایی‌ها؟

با خودش فکر می‌کنه، می‌گه ما که یه عمر توی ایران بودیم، هیچی نشدیم، بذار حداقل، جهنممون با اروپایی‌ها باشه! 🙂

می‌گه: آقا! بریم جهنم اروپایی‌ها…

می‌برنش جهنم اروپایی‌ها. یه مدت می‌گذره، این می‌بینه که خیلی منظم، هر روز سر ساعت میان، همه رو می‌ندازن تو قیر! سر ساعت از تو قیر در میارن، می‌ندازن تو آتیش، سر ساعت عذاب‌ها تموم می‌شه، خیلی دقیق می‌رن، میان… خلاصه، همه چی خیلی خوب و منظم پیش می‌ره.

این بنده خدا، یه روز می‌گه: بذار ببینیم جهنم ایرانی‌ها چه خبره!

از دیوار جهنم می‌گیره می‌ره بالا، نگاه می‌کنه، می‌بینه همه ایرانی‌ها دور هم نشستن، بیکار، می‌گن، می‌خندن، خوشن…

داد می‌زنه: همولایتی‌ها! مگه نیومدید جهنم؟ این چه بساطیه؟

یکیشون می‌گه: بابا! اینجا هر وقت می‌خوان بیان عذاب کنن، یا قیر نیست! یا کبریت نیست! یا ته بشکه سوراخه! یا اون آقای معذِب نیومده!!!!!!! خنده به تمام معنا

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

این حکایت را معاون آموزشی دانشگاهی که در آن تدریس می‌کنم تعریف کرد! اما چه شد که تعریف کرد؟

حکایت کلاس‌ها و کارگاه‌های ما هم شبیه همین حکایت است!
هر وقت یک کارگاه در سایت دانشگاه داریم، این قضایا طبیعی است:
یک روز سرور شبکه ایراد دارد، یعنی استاد باید بنشیند با تسبیح ذکر بگوید که بیکار نباشد!!
یک روز سرور سالم است، اما نرم‌افزار مورد نظر روی آن نیست!!
یک روز نرم‌افزار و سرور هست، کامپیوترهای دانشجوها نمی‌گذارد شبکه آموزشی تشکیل شود و باعث قفل شدن کل شبکه می‌شود!
یک روز دو کلاس همزمان می‌خواهند بروند سایت، پس شما کلاستان در کلاس است! حالا کلاس هم مشکلات خاص خودش را دارد! پراژکتور خراب است و … و گاهی هم پراژکتور هم به شما نمی‌رسد!!! 🙂

خلاصه، این بی‌نظمی‌ها یک جهنم ایرانی برای ما ساخته است!

و البته اکثر این‌ها از ناکارشناس بودن کسانی که مسؤولیتی را قبول می‌کنند سرچشمه می‌گیرد. مسؤول شبکه هنوز نمی‌داند که شبکه Wireless توانایی‌هایی که یک شبکه سیمی لوکال دارد را ندارد! فقط چون سیم کمتری زیر دست و پا است، از Wireless خوشش می‌آید!

بگذریم، من می‌روم کمی قیر بنوشم!!!

رابطه بیکاری با افکار پلید!

اتفاقات روزانه, ترفندهای من, نظرات و پیشنهادات من یک دیدگاه »

گاهی اوقات که مجید (برادر کوچک‌تر) اواخر شب، بحث‌های فلسفی(!) و سنگین را که خودش هم از آن‌ها سر در نمی‌آورد، با حاج خانم و خواهر گرام ما، شروع می‌کند، من در این اتاق، صحبت‌هایشان را دنبال می‌کنم که ببینم چیزی از این بین دستگیرم می‌شود یا خیر! (که معمولاً خیر!)

قبلاً هم گفته‌ام که معتقدم حاج خانم (مادر ما) یک روانشناس بی‌نظیر است.

در این مواقع، خیلی با حوصله حرف‌ها را گوش می‌کند و خودش هم در بحث شرکت می‌کند، اما به محض اینکه احساس کند بحث دارد منحرف می‌شود، خیلی زیرکانه بحث را به هم می‌زند تا این افکار در ذهن فرزندانش جدی نشود که بخواهد به عمل منتهی شود!

مثلاً اگر امروز، مجید از مرگ یکی از آشنایان خبردار شده باشد، جملاتی شبیه به این با حاج خانم خواهد گفت:

– مامان! فلانی که توی مشهد با هم بودیم یادت هست؟
– آره، خوب؟
– یادته چه جوان خوش تیپ و رعنایی بود؟
– آره، خوب؟
– بنده خدا، رفته بوده فلان شهر، یک موتوری بهش می‌زنه، پرتش می‌کنه توی خیابون. همون لحظه یه پرایدی میاد از روش رد می‌شه و …
می‌بینی مامان؟ آدم این همه زندگی می‌کنه، کلی برنامه ریزی واسه آینده و زن و بچه‌ش داره، آخرش چی؟
– واقعاً که زندگی خیلی بی‌معنی…
به محض اینکه بخواد بگه «بی معنی است» هنوز “است” را نگفته، حاج خانم وسط می‌پرد و می‌گوید:
– خوبه! خوبه! بسه! بلند شو برو یه کم میوه بیار بخوریم…
بعد که این جمله را گفت و حواس مجید را پرت کرد، با لحنی اعتراض آمیز خواهد گفت:
خوب، همه انسان‌ها می‌میرند، دلیل نمی‌شه که زندگی نکرد و امید و آرزو نداشت! یکی با تصادف، یکی اونقدر پیر می‌شه که آرزوی مرگ می‌کنه…

یا مثلاً گاهی اوقات بحث‌ها به این جمله می‌رسد که: مامان! دلم می‌خواد بزنم به کوه و دشت! برم یه جایی که هیچ کس نباشه، خودم خونه بسازم، خودم غذام رو تهیه کنم و …
حاج خانم، این مواقع چنین جوابی می‌دهد:

بسه! بلند شو جمع کن این بحث‌ها رو، برو یه کتاب بیار بخون! این فکرها همه از بیکاریه! آدم که سرش شلوغ باشه، حوصله فکر کردن به این موضوعات رو هم نداره!

کمی که در بحر این جمله می‌روم، احساس می‌کنم عجب حقیقتی‌ست!
امروز یکی از آن روزهای پر مشغله بود که آنقدر کارهایم در هم رفته بود که فرصت نکردم قبل از رفتن به دانشگاه، حمام بروم! اتفاقاً وقتی این را به حاج خانم گفتم، گفت: پس این حمام رفتن‌های هر روز این جوان‌های امروزی هم از روی بیکاریه! 🙂

از اینگونه افکار، بسیار به سراغ من و همه جوانان می‌آید:
– از زندگی سیر شده‌ام!
– احساس می‌کنم زندگی، پوچ است!
– فکر می‌کنم به آخر خط رسیده‌ام!
– از فلان کار و فلان راه خسته شده‌ام!
و افکاری از این دست…

اما انصافاً وقتی بررسی می‌کنم می‌بینم این افکار زمانی به سراغ انسان می‌آیند که از کار فارغ است و به قول حاج خانم، بیکار است.

یک جوان مکانیک را در نظر بگیرید که از صبح زود تا آخر شب آنقدر کار کرده است که وقتی به خانه می‌رسد، حوصله خوردن شام را هم ندارد! هیچ گاه فرصت نمی‌کند که بنشینید با حوصله(!) به این فکر کند که آینده چه می‌شود؟ او به کجا خواهد رسید؟ زن به او می‌دهند؟ از پس زندگی بر می‌آید؟ که بعدش بخواهد به این نتیجه برسد که عجب زندگی سختی داریم!
اما یک جوان در همان سنین، را در نظر بگیرید که دانشجو است و در نتیجه در روز، اوقات فراغت بسیاری دارد. مدام با این افکار کلنجار برود!

چیزی که واضح است، این است که یکی از مهم‌ترین عوامل بیکاری، بلاتکلیفی است! یعنی جوان، می‌خواهد، اما نمی‌داند باید چه کار کند؟! مثلاً شخصی در سن من (بعد از دانشگاه، یعنی حدوداً ۲۲ سالگی) از دانشگاه فارغ التحصیل شده است، اما هنوز نمی‌داند قرار است چه کاره شود که بخواهد در زمینه آن، کار کند و در اصطلاح، بیکار نباشد! آیا کار دولتی خواهد یافت؟ وارد شرکت می‌شود؟ کارش با تحصیلش ارتباط خواهد داشت؟ کار آزاد خواهد داشت؟
آمار روانشناسی نشان می‌دهد که این افکار، بیش از هر سن، در سنین ۱۸ تا ۳۴ سالگی به سراغ انسان‌ها می‌آید! یعنی دقیقاً زمانی که انسان بلاتکلیفی‌اش شروع می‌شود تا زمانی که زندگی‌اش روی ریل می‌افتد و کسب و کارش تعیین می‌شود.

حالا باید کار کند تا زنده بماند!

یک انسان را در نظر بگیرید که دور و برش پر است از مگس! باید یک مگس‌کش در دست بگیرد و این مگس‌ها را از خود دور کند یا بکشدشان. کار، دقیقاً حکم این مگس‌کش را دارد که انسان را از شر افکار پلید(!) نجات می‌دهد.

منظور از کار، همان «سرگرم بودن» است و البته اگر یک کار خوب و مفید باشد که چه بهتر. باور کنید باید افکار و ضرب المثل‌های این قدیمی‌های ما را با آب طلا جایی نوشت. همین ضرب المثل: ” اگر بیکاری، آب بریز توی هاون و بکوب! ” دقیقاً خطر بیکار بودن را هشدار می‌دهد. یعنی آب در هاون کوبیدن بهتر از بیکار بودن است. (هرچند در ادبیات، «آب در هاون کوبیدن» را به کار بیهوده تعبیر می‌کنند که من با آن مخالفم)

الان که ساعت نزدیک به ۱۲ شب است، وقتی روز را بررسی می‌کنم، بیشتر به رابطه بیکاری با این نوع افکار پی می‌برم. کمتر مورد هجوم آن افکار همیشگی قرار داشتم. کمتر نگران آینده بودم، کمتر، از مسائل خسته می‌شدم و خلاصه، بیکار نبودم!

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

قبول دارم که ممکن است بعضی‌ها بگویند کاری نیست که انجام دهیم. شاید در پست‌های بعدی، چند نوع کار که می‌تواند هم سر انسان را گرم کند و هم برای آینده‌اش مفید باشد، معرفی کنم. شما هم اگر چیزی به ذهنتان رسید، لطفاً در بخش نظرات، دیگران را در جریان بگذارید…

فرهنگ آموزش

اتفاقات روزانه, نظرات و پیشنهادات من ۲ دیدگاه »

امروز داشتم یکی از ویدئوهای آموزشی Making it Look Great 5 را می‌دیدم. (در این مجموعه شما یاد می‌گیرید که چطور در نرم‌افزار After Effects جلوه‌های ویژه حیرت انگیز تولید کنید…)

شاید باور نکنید، اما من طی این سال‌ها نزدیک به صد سری آموزشی به زبان انگلیسی دانلود و گوش کرده‌ام.

خیلی عجیب است، اکثر صحبت‌های تاتورهای آن‌ها (آموزش دهنده‌ها) با جملاتی شروع می‌شود که روح انسان را از این رو به آن رو می‌کند!

من با افراد انگلیسی زبان دوست بوده و چت کرده‌ام، در کمال تعجب، آن‌ها هم ابتدای صحبتشان را با این نوع جملات شروع می‌کنند!

من چند جمله ابتدایی این ویدئو که الان در پشت پنجره مرورگرم است را می‌نویسم:

It’s a beautiful Sunday morning… at least where I’m standing. Even though I wish you all the best I really hope that it’s raining outside for you, because that way you can sit back and relax and enjoy this next video I’m going to show you.

So anyway, you’re watching “Making it look great #5” My name is Maltaannon and in this video I’m going to show you…

انصافاً به جملات شیرین و جذابی که با لحنی شاد به کار برده دقت کنید!
[ترجمه]الان صبح یک روز یکشنبه‌ی زیباست… حداقل در جایی که من هستم. با اینکه بهترین‌ها را برایتان آرزو می‌کنم، اما امیدوارم بیرون اتاقی که شما هستید، باران ببارد! چون در اینصورت شما می‌توانید با خیال راحت تکیه دهید و از ویدئوی بعدی که می‌خواهم به شما نمایش دهم لذت ببرید.

به هر حال، شما در حال تماشای مجموعه “Making it look great” شماره پنج هستید. من مالتانن هستم و قصد دارم در این وبدئو…[/ترجمه]

واقعاً لذت بردم!

مثلاً افرادی که با آن‌ها چت کرده‌ام، چنین جملاتی را برای آغاز انتخاب می‌کنند:

Hi Hamid, It’s a beautiful sunny morning here. I know the sun will be shining where you are.

– سلام حمید! اینجا یک روز آفتابی بسیار زیبا را داریم. می‌دانم که هر کجا تو باشی خورشید می‌درخشد.

Hi Hamid, Feeling very good. How are you?

– سلام حمید! من احساس خیلی خوبی دارم (خیلی خوبم)، تو چطوری؟

I think it’s morning there so good morning to you.

– فکر می‌کنم اونجا صبح باشه، پس صبحت بخیر.

تا به حال یک ویدئوی آموزشی ایرانی با این لحن ندیده‌ام! اکثراً یک متن خشک را به یک خانم خوش صدا اما بی‌سلیقه می‌دهند که از رو بخواند!

فکر می‌کنم باید یک فرهنگ‌سازی درباره آموزش‌های ویدئویی انجام شود. کمی از حالت خشک و رسمی خارج شویم و با جملاتمان آموزش بیننده را ترغیب به «همراهی تا پایان»، نماییم.

شخصاً خیلی دلم می‌خواهد چنین برخوردی با آموزش بیننده (چه یک آموزش بیننده مجازی و چه یک دانشجو و …) داشته باشم اما هنوز به طور کامل موفق نشده‌ام، انصافاً خیلی خضوع می‌خواهد 🙂

صدای عید!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

هم اکنون که در خدمت دوستان هستم، اینجا پر است از صدای عید!

ماشین لباس شویی غرغرکنان پرده‌ها و لباس‌ها را می‌شوید.

جارو برقی، اتاق به اتاق می‌گردد و نعره کشان، غبار ایام می‌روبد.

آن طرف‌تر چرخگوشتی عصبی، شیحه می‌کشد و تیغ بر گوشت گوسفند مادرمرده می‌زند!

من هم که اینجا سشواری پر آشوب روشن کرده‌ام که صفایی به موهای اصلاح شده‌ام بدهد…

کفش‌هایی که دزد برد…!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

خدا بگویم چه کارش کند!

هنوز چند روز از جمله‌ای که به حمید طبیبی در مسجد، گفتم، نگذشته: حالا مگه این کفش‌هات رو طلاکوب کردی که هر روز می‌ذاری تو کیسه، میاری داخل، از خودت هم دور نمی‌کنی؟! خوب بذار تو جاکفشی… خیالت راحت، این مسجد دزد نداره!

حالا همان بلایی که خیال دیگران را نسبت به آن راحت می‌کردم، سر خودم آمد!

بعد از ۲۰ سال، یک جفت کفش خریده بودم که رام رام بود! نه پا می‌زد، نه سنگین بود، نه پوسف کلفت بود و خلاصه همان بود که در رؤیاهایم می‌دیدم!!

چه کنم که یک هفته بیشتر با ما نبود 🙁

با خیال راحت و طبق معمول گذاشتم داخل جاکفشی و رفتم داخل مسجد. البته خدا می‌داند که انگار به دلم افتاده بود که قرار است دیگر این کفش‌ها را نبینم. وقتی گذاشتم داخل جاکفشی، پشت کفش‌ها را نگاه کردم، دیدم خیلی خاکی شده. گفتم بهتر، اگر دزد ببیند خاکی است، شاید نپسندد و کفش‌ها در امان باشد…

اما انگار نقشه‌ی از پیش تعیین شده بود! نماز را خواندیم و برگشتیم… بــــله… اگر پشت گوشت را دیدی، کفش‌ها را هم آنجا می‌دیدی!!

به قول اهالی مسجد، دزد لامذهب، احتمالاً کفش‌های بیچاره را می‌برد پشت چهارسوق و به دو هزار تومان می‌فروشد که سیگار امروزش تأمین شود! خدا شاهد است اگر می‌گفت: پنج هزار تومان بده که کفش‌هایت را نبرم، می‌دادم! 🙁

دوباره راهی کفش‌فروشی شدم که همان کفش را بخرم. اما طبق شانس ما، همه نوع کفش که هفته پیش آنجا بود، موجود بود، به جز کفش ما! ته‌اش را در آورده بودند!

نمی‌شد پابرهنه رفت سر کلاس، بنابراین، ۲۲ هزار تومان ناقابل دوباره پیاده شدیم و یک جفت کفش نه چندان دل‌پسند خریدیم…

خدا عاقبت این یکی‌ها را ختم به خیر بفرماید! إن شاء الله.

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها