دوستان خوب!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

چند نفر از دوستان هستند (و خواننده مطالب این وبلاگ هم هستند) که یک عادت جالب دارند که گاهی فکر می‌کنم چقدر خوش به حالشان است که چنین روحیه‌ای دارند.

آن‌ها متناسب با روحیات من به هر مطلبی که برخورد می‌کنند و می‌دانند من عاشق آن نوع مطالب هستم، یک نسخه‌اش را برای من می‌فرستند و برخی‌شان که محبت را به کمال می‌رسانند و حتی به خاطر تغییر روحیه من (من حقیر) مطلب می‌نویسند و یا جستجو می‌کنند و می‌فرستند.

من فقط چهار ایمیلی که طی چند روز اخیر از طرف چهار تا از آن‌ها برایم ارسال شده را ایجاد می‌گذارم که شما هم استفاده کنید و لذت ببرید:

 

– این مطلب جالب که الان در حال گوش دادن به فایل صوتی آن هستم:

https://onedrive.live.com/view.aspx?resid=D2FE35D3581318A6!3699&app=WordPdf

فایل صوتی آن به زبان انگلیسی اینجاست.

به‌موقع بود! می‌خواستم یه سر برم رشته علوم انسانی (مجازی). رقبا را شناختم!! (اگر در ایران می‌گذاشتند در چند رشته همزمان تحصیل کنیم، الان به حال این جوان غبطه نمی‌خوردم!!)

 

– این هم از طرفی یکی از این دوستان، بعد از خواندن آن مطلب کذایی، که مطلب بسیار جالبی بود:

– این دوست عزیز ما را در مورد مطالب کامپیوتری ناب فراموش نمی‌کند:
سلام،
اینو ببینید: http://gelobi.org/griddify
این کتاب هم ببینید: http://javascriptbook.com
دیگه فعلاً همین. 😉

 

– سلام

نماز روزه شما قبول درگاه حق باشد و التماس دعا

اگرکتاب ۳۶۵ روز با قرآن (در صحبت قرآن) را خوانده‎‎اید پس پیشنهاد می‎کنم در سایت هم معرفی کنید.

اگر که نه( این کتاب را نخوانده‎اید) پس پیشنهاد می‎کنم حتما بخوانید.

لینک مربوط به کتاب :

http://shahreketabonline.com/products/5/15901/

 

حال می‌کنی من چه دوست‌هایی دارم؟ 🙂

وقتی همه عوامل دست به دست هم می‌دهند…

اتفاقات روزانه ۱۹ دیدگاه »

این روزها حال روحی‌ام (و بالطبع، حال جسمی‌ام) وحشتناک به هم ریخته!

دلیل؟

اولاً به خاطر آن خانمی که چند شب پیش آوردند در برنامه ماه عسل که یک هفته در چاه با آن وضعیت عجیب مانده بود… تا دو سه شب مغزم را آنقدر مشغول کرده بود که خوابم نمی‌برد و بدبختی همان شب‌ها، فردایش باید از صبح تا عصر می‌رفتم سر کلاس و با دهان روزه و جسمی خواب‌آلود، حرف می‌زدم… چون دوران سربازی و آن روحیات وحشتناک جدایی و ناامیدی در روزهای اول را درک کرده‌ام، این وضعیت او را که ۱۰۰ برابر سربازی فجیع بود، خوب احساس می‌کردم.
خواهر بزرگ من هم می‌گفت شب تا صبح خوابم نبرد و گریه کردم!

ثانیاً به خاطر فردای همان روز که یک نفر که ساوه‌ای نبود اما در ساوه زندگی می‌کرد را آورده بودند در آن برنامه و چه آبرویی از شهر ما برد!! خدا می‌داند تا دیشب یعنی دو روز بعد از آن فاجعه من احساس می‌کردم از عظمت آن آبروریزی دارم می‌میرم! قلبم درد گرفته بود!! بیشتر به این فکر می‌کردم که این برنامه یک کارشناس ندارد که اول چند جمله با شخصی که می‌خواهند بیاورند در یک برنامه که شاید ۵۰ میلیون انسان درگیر آن هستند، صحبت کند و ببیند اصلاً به درد برنامه زنده می‌خورد یا نه!؟ جملاتی مثل اینکه: «تصمیم داشتم قاتل پسرم رو بذارم لب جوب، سرش رو مثل سگ ببرم!!!» نباید در یک برنامه فرهنگی بیان می‌شد. اصلاً آن آدم به درد برنامه تلویزیونی نمی‌خورد!
آن‌وقت آن احمقی که این اشخاص را انتخاب کرده بود نرفته بود یک نفر را گیر بیاورد که فرزندش سرش به تنش بیرزد و اشتباهی کشته شده باشد. نه اینکه… (لا إله إلا االله!) نفر آخری هم که آوردند باز اشتباه بود! باید یک نفر را می‌آوردند که پسرش اشتباهی و ناخواسته کشته شده و حالا پدرش رضایت نمی‌دهد. نه اینکه قاتل، یک انسان شرور بوده و حالا آوردند آنقدر با آن پدر بیچاره ور رفتند تا رضایت داد یک قاتل بی‌رحم که به آن فجیعی پسر مظلوم را کشته، از گناهش بگذرد! مثل اینکه بیایید روی مخ من کار کنید که از ظلم اسرائیل بگذرم!!!!

ما هر سال در خانه‌مان برنامه ماه عسل را تحریم می‌کنیم. از بس با آن کارهای غیرکارشناسی‌اش فشار روحی به ما وارد می‌کند (از آن زوم کردن روی صورت زنان بگیر تا بردن آبروی یک شغل یا یک قشر خاص…). اما هر سال یادمان می‌رود و دوباره می‌نشینیم همچین عمیق(!) گوش می‌کنیم! از دیروز دوباره این برنامه را تحریم کردیم و کسی حق ندارد تلویزیون را روشن کند! خدا می‌داند این سه چهار روز من داشتم دیوانه می‌شدم از بس فکر و خیال کردم! نماز و کارهایم همه تحت تأثیر قرار گرفته بود… باور نمی‌کنی اگر بگویم آنقدر حالم به هم ریخته بود که به فکر نوشتن وصیت‌نامه و چسباندن آن به زیر کیبورد افتادم!!!!!

ثالثاً به خاطر فشار روحی شدیدی که نظرهای نسنجیده که در سایت و وبلاگ مطرح می‌شود به من تحمیل می‌کند. روزی ده بار تصمیم می‌گیرم وبلاگ و کل مجموعه آفتابگردان را تعطیل کنم و بروم سراغ کارهای تجاری… مرا چه به مطالب فرهنگی!؟ کجا نوشته من وظیفه‌ای در این زمینه دارم!؟
مثلاً یک مطلب مثل «کولر … بخریم یا نخریم؟» می‌نویسی، از آن همه مطلب و جمله، یک نفر می‌آید به آرم اپل روی تخت خواب من گیر می‌دهد و می‌نویسد: شما چه علاقه‌ای داری که یک شرکت ضد دینی را تبلیغ کنی!؟ همین یک نظر تو را دو روز به فکر فرو می‌برد و خودت را می‌خوری که چطور به آن شخص و امثال  او یک سری مسائل که نمی‌شود علنی بیان کرد را توضیح بدهی!؟ فقط یک جمله است اما می‌شود آنقدر روی آن بحث کرد تا شخص بفهمد چه چرتی گفته است و من حوصله این بحث‌ها را ندارم. می‌آیی یک مطلب مثل «ده نکته که در برگزاری مجالس مذهبی باید به آن‌ها توجه شود» می‌نویسی، یک نفر می‌آید زیرش می‌نویسد: یک توصیه برادرانه می‌کنم: اینقدر خود را دست بالا نگیر… ده بار مطلب را می‌خوانی که ببینی کجای آن طوری صحبت کرده‌ای که این احساس به او و امثال او دست بدهد!؟ هزار فکر و خیال می‌کنی… خودت را با این آرام می‌کنی که تو این قصد را نداشته‌ای اما او که احتمالاً خودش را دست بالا یا پایین می‌گیرد و تاب دیدن دیگران را ندارد چنین احساسی در خودش دارد… مثل آن مریضی که قبلاً اشاره کردم که من موقع نماز برای اینکه سوئیچ با گوشی و مودمم برخورد نکند سوئیچ را جلوم می‌گذارم. او می‌گفت: سوئیچ را می‌گذاری جلوت که بگویی ماشین داری!؟ (از نگاه او که ماشین و موبایل ندارد، همه مردمی که سوئیچ و موبایلشان را موقع نماز جلوشان می‌گذارند می‌خواهند به دیگران بفهمانند که موبایل و ماشین دارند!!) یا مثلاً تا اسم «مسجد» و امثالهم در مطالبت می‌آید، شروع می‌کنند: فهمیدیم بابا! می‌ری مسجد! فهمیدیم بابا نماز شب می‌خونی!
روزی چندین نظر شبیه به این در وبلاگ یا وب‌سایت ثبت می‌شود که برای من یک جنگ اعصاب به تمام معناست! وقتی بدانی به جای درگیر کردن ذهنت و وقتت با آن نظر باید بنشینی روی پروژه‌هایت که جامعه را متحول خواهد کرد کار کنی، رنج می‌کشی…
فکر می‌کنی اصلاً امکان نظر دادن را در همه جای سایت ببندی. بعد می‌گویی روزی صد نظر مثبت درج می‌شود و دو سه نظر منفی، به خاطر آن دو سه نفر، همه را فدا کنی؟ آن‌وقت، کسی که مریض است و نمی‌تواند جلو نیش زبانش را بگیرد، می‌آید از طریق فرم تماس با ما نیشش را به تو منتقل می‌کند! می‌گویی پس کلاً دست از نویسندگی بردار و سایت را تبدیل به یک مرکز تجاری، بدون هیچ مطلب غیرشغلی کن و به کارهای شغلی‌ات مثل انتشار سیستم‌ها و برنامه‌نویسی بپرداز. بگذار آن‌ها که چشم دیدن ندارند، خیالشان راحت شود و شب‌ها با اعصاب راحت بخوابند… بعد با همین افکار می‌روی مسجد، می‌بینی حاج آقای جالب و بسیار مهربان مسجد بلند می‌شود و می‌گوید: دیروز بعد از صحبت من، چند نفر از دوستان به بنده تذکرات بسیار به‌جایی دادند که من را مدیون خودشان کردند. من خیلی از آن‌ها ممنونم… برای چندمین بار است که می‌بینی چقدر جالب از انتقادها و تذکرات استقبال می‌کند… به این نتیجه می‌رسی که مشکل از توست که تحمل انتقاد و تذکر را نداری. شاید آن بنده‌های خدا درست می‌گویند… اما باز هم قبول نمی‌کنی! می‌گویی مگر شده خودت بروی در وبلاگ یا وب‌سایت دیگران طوری نظر بدهی که اعصابش خرد شود یا به فکر فرو رود؟ با اینکه خیلی حرف‌ها داری که با خیلی از وبلاگ‌نویس‌ها بزنی اما تو معتقد به این جملات هستی: گاهی تذکر بی‌جا به یک نفر، حس لجاجت او را برمی‌انگیزد. گاهی باید از کنار اشتباه کوچک دیگران خیلی ساده و بدون هیچ توجهی گذشت. او خودش به مرور خودش را اصلاح خواهد کرد اما تذکر چیزی که چندان مهم نیست گاهی چنان قضیه را بزرگنمایی خواهد کرد که نهایتاً نتیجه عکس خواهد داد…

یا مثلاً حاج خانم که می‌بیند اعصابت به خاطر این برنامه‌ی ماه عسل و این نظرات مخالف، آنقدر خرد است که حوصله صحبت سر سفره سحر و افطار را نداری، یک جمله می‌گوید که آبی‌ست بر روی آتش: حمید جان! می‌دونم تو هم مثل بابات داری به این فکر می‌کنی که الان که اون آقا اون جمله (و چند جمله زشت دیگر)  رو در برنامه گفت، چه تأثیر منفی‌ای روی ۵۰ میلیون انسان داره! تو خودت رو به جای ۵۰ میلیون انسان می‌ذاری و نتیجه‌ش رو بررسی می‌کنی… این قضایا را ببین و بشنو اما اینکه نتیجه‌ش چی می‌شه رو بسپار به سرنوشت… (و این جمله پشت سر هم در گوش‌ت تکرار می‌شود: بسپار به سرنوشت، بسپار به سرنوشت…)

رابعاً به خاطر درگیر شدن با یک سری مسائل بانکی که نمی‌دانم بالاخره حلال است یا حرام؟ احکام را بررسی می‌کنی، آخرش نمی‌فهمی بالاخره باید چه کار کنی!؟ دائم آن صحنه یادت می‌آید که اولین بار که رفتی داخل بانک که در موردش سؤال کنی، وقتی آمدی بیرون یک دفعه پایت روی پله‌های بانک سُر خورد و کمرت داشت می‌شکست… دائم آن جمله دامادتان یادت می‌آید که: ما معلمینی داشتیم و داریم که آنقدر حساس بودند که به مدیر مدرسه می‌گفتند: آقا لطفاً حقوق ما را خودتان بگیرید و به صورت دستی به ما بدهید ما پولمان را از بانک نمی‌گیریم!!

خامساٌ: نمی‌شود گفت!
سادساً: نمی‌شود گفت!
سابعاً: نمی‌شود گفت!

خلاصه که اگر بدانی یک مدت است چه وضع فجیعی دارم! فقط می‌دانم یک جای کارم می‌لنگد و من بالاخره خواهم فهمید کجای کار…

احساس می‌کنم درمانش فعلاً فقط همان جمله است: بسپار به سرنوشت…

اکثریتِ خوب، اقلیتِ بد

Uncategorized, اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

موسم نمره دهی است و در این مواقع بیش از هر زمان دیگر یاد نمره دهی خدا می افتم!
این ترم، یک کلاس داشتم که به جز دو سه نفرشان انصافاً همه شان عالی بودند! (یعنی آنقدر ترسانده بودمشان و ترم بالایی ها هم از من -این اژدهای خشمگین!- حسابی بد گفته بودند که راهی جز این نداشتند!!)
موقع نمره دادن، تقریباً همه شان بالای ۱۵ شدند به جز ۳ نفر که باید ۹ می دادم اما نمی دانم چرا دلم نمی آمد به احترام ۴۰ نفر دیگر، این سه نفر را بیندازم! در کمال تعجب، من که ۲۵ صدم نمره بدون زحمت به کسی نمی دهم، این چند نفر را خیلی راحت نمره قبولی دادم!
به این فکر می کنم که آیا خداوند که از روح خود در ما دمیده است هم همینطور عمل خواهد کرد؟ آیا اگر من گناهکار همنشین خوبان باشم، به احترام آن ها دست من را هم خواهد گرفت و از گناهانم تا حد نمره قبولی خواهد گذشت؟

وای به روز جزا…

اتفاقات روزانه ۵ دیدگاه »

ای کاش می‌شد هیچ وقت پایان‌ترم و موقع امتحان و نمره رد کردن نشود!!!

نمی‌دانی چه فشاری به من و هر مدرس دیگری می‌آید!

برگه حدود ۵۰۰ نفر را باید تصحیح کنی، پنل تکالیفشان، حضور و غیابشان، کارنامه‌ی ترم‌های قبلی‌شان را بررسی کنی، چهره و رفتارشان در کلاس را به یاد بیاوری و نهایتاً یک نمره بدهی.

بعد، مثل امروز، فقط حدود ۱۰۰ اعتراض به نمره در پنل چهار دانشگاه مختلف ثبت شده که هر کدام را که باز می‌کنی، جگرت آتش می‌گیرد!! استاد، ترم آخریم، از راه دور می‌آییم، پول شهریه ترم بعد را نمی‌توانیم بدهیم، شوهرم دیگر اجازه نمی‌دهد دانشگاه بیایم، مادرم مریض است، بیماری قبلی دارم و ۸۰ درد دل دیگر!

از طرفی، این ترم حالم از خودم به هم خورده! در دانشگاه‌ها کنکور را برداشته‌اند و هر کسی از راه رسیده وارد شده! اصلاً دو تا عدد را نمی‌تواند جمع کند، حالا من باید به او برنامه‌نویسی شیئ‌گرا یا گرافیک کامپیوتری (با آن مباحث پیچیده‌اش) درس بدهم!! آن‌وقت اگر آمار افتاده‌ها یا حذفی‌ها زیاد بشود، لابد باید جواب هم پس بدهم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! (البته خدا را شکر دانشگاه‌ها خودشان می‌دانند چه چیزی تحویل ما داده‌اند و جرأت اعتراض ندارند!)
اینکه آخر ترم می‌فهمی یک ترم داشتی با دیوار صحبت می‌کردی باعث می‌شود از تدریس در این سطح نفرت پیدا کنی.

حالا، از این اعصاب‌خردی‌ها که می‌گذری، می‌رسی به پیغام پس‌غام‌ها:

فقط شرح امروز را می‌گویم:

صبح، در خیابان: دو تا از دانشجوها که در به در دنبال من بودند، خیلی اتفاقی من را دیدند! وسط خیابان گریه و التماس که استاد اخراج می‌شویم و فقط همین درس مانده و غیره… به زور توانسته‌ام از شرشان خلاص شوم!

ظهر، به محض بیرون رفتن برای نماز ظهر: همسایه روبه‌رویی کمین کرده بود. پرید بیرون و برای بار دوم طی یک هفته اخیر: آقای نیرومند، فلان دانشجو شاگرد داماد ماست! ظاهراً با اینکه سفارشش را کرده بودم اما انداخته‌ایدش! گفتم: بله، برگه را سفید تحویل داده و هیچ راهی نداشت… حالا شما خیر پدرتان هم که شده یک راهی پیدا کنید!!! (به خدا قسم، باور می‌کنی به خاطر یک سری مسائل خطرناک که ممکن است پیش بیاید، احتمالاً مجبورم به او نمره بدهم!؟ البته بعد از اینکه کلی آن دانشجو را دواندم و به اندازه کل ترم مجبورش کردم که درس بخواند… فعلاً گفته‌ام بگو به من یک ایمیل بزند تا راه را نشانش دهم!!)

عصر، بعد از بیرون آمدن از یک مؤسسه: یک نفر دنبال من آمده تا ماشین. بالاخره جلوم را گرفته: فلانی! من نامزد فلان دانشجو هستم. او دارد اخراج می‌شود و … (نهایتاً توانستم ۹.۷۵ بدهم که مشروط و اخراج نشود)

مغرب، در مسجد: یکی از دوستان برادرمان آمده کنار من و بعد از حدود ده نفر دیگر که به خاطر او زنگ زده‌اند و واسطه فرستاده‌اند: فلانی، فلان دانشجو مسؤول فلان بخش است، کارش گیر فلان درس است…

بعد از نماز، در خانه: مادر گرام: حمید، نبودی، پسرعمو آمده بود! (ده سال است که او خانه ما نیامده!) آن کاغذ را بردار، نام یک دانشجو را نوشته، مستخدم یک مدرسه است، نمره می‌خواهد…

از ساعت ۱۰ تا ۱:۳۰ شب که الان باشد، جواب حدود ۱۰۰ اعتراض را بعد از بررسی مجدد برگه و وضعیت داده‌ام و حدود ۳۰ ایمیل را پاسخ داده‌ام. ببین من چه دیوانه‌ای هستم!!! (آدم عاقل می‌آید به همه نمره‌های خوب می‌دهد، استاد محبوب هم می‌شود، اعصاب‌خردی هم ندارد!!)

از یک طرف نمی‌توانم خودم را راضی کنم که نمره کشکی بدهم که ترم‌های بعد بگویند: ما که نخواندیم و برگه سفید دادیم، قبول شدیم… و برای درس‌های دیگر هم همینطور… از آن طرف وقتی فکر می‌کنم دوباره قرار است با این همه خرج، این همه راه را بروند و بیایند و دوباره سر این کلاس بنشیند و آخرش هم نه این درس‌ها به دردشان می‌خورد و نه حتی مدرکش!، دلم می‌سوزد…

از جنبه دیگرش، دائم یاد آن حدیث می‌افتم که: به دیگران آسان بگیرید تا خدا به شما آسان بگیرد!
نکند فردا خدا به همین سختی که من مو از ماست می‌کشم بخواهد به پرونده‌ام رسیدگی کند و بگوید: یادت هست به بنده‌های من چقدر سخت می‌گرفتی!؟ بعد به فکر فرو می‌روم که اصلاً ربطی به این قضیه دارد؟

نمی‌دانم والله…

خلاصه که این دو سه روز نمی‌دانی چه عمری از من کم شد! غلط بکنم دیگر اینقدر خودم را درگیر تدریس کنم… حالا ببین!

دختری سوار بر پسر!

اتفاقات روزانه ۳ دیدگاه »

چند دانشجوی دختر داشته ام که ببین چقدر قشنگ و ماهرانه از پسرهای هوس باز سواری کشیده اند، واقعاً دمشان گرم:
اول ترم وقتی می بینند پای پروژه عملی در میان است و مشخصاً دخترها در کارهای عملی ضعیف ترند، به یکی از این پسرها روی خوش نشان می دهند! (شماره می دهند، با اسم کوچک صدایشان می کنند، تا جایی که راه دارد نزدیک آن ها می ایستند!!…)
بعد، با نیرنگ هایی که آموخته اند،* آن پسره بدبخت را مشغول پروژه عملی می کنند و خودشان برای امتحان تئوری تا می توانند می خوانند! اگر هم پسره کمی به هوش بیاید و بگوید ممکن است نرسم برای تئوری بخوانم، با وعده اینکه در تئوری من جواب را می رسانم، او را مدهوش می کنند! (و طبیعتاً بعد از امتحان که سر “نرساندن” دعوایشان می شود، می گویند: مراقب ایکبیری را ندیدی!؟ انتظار داشتی برسونم و بفهمه و بندازتم بیرون!؟)
هر چند من امتحان عملی را برای گیر انداختن کسی که در پروژه فعالیت نداشته تعبیه کرده ام و مهم می دانم اما آن ها زرنگ تر از این حرف ها هستند! در حد یک امتحان عملی، از پسره بیچاره کار یاد می گیرند…
پس، تئوری که خوب می نویسند، عملی هم که کار خواسته شده را انجام می دهند، در پروژه هم که اسمشان هست (و چه بسا بالاتر از آن پسره بدبخت!!)
اما پسره در امتحان تئوری می گیرد ۷، چرا؟ چون تا شب امتحان داشته خرکاری می کرده و نرسیده تئوری بخواند.
نمرات نهایی که منتشر می شود، دختر زرنگ شده ۱۹ و پسر بدبخت شده ۱۳
از فردای اعلام نمرات، یکی یکی ایمیل ها می رسد:
استاد! من و خانم فلانی هم گروهی بودیم، قسم می خورم که ایشان رنگ پروژه را هم ندیده و فقط من کار کردم، چرا ایشان ۱۹ و من ۱۳ !؟
می گویم خوب می خواستی اسم او را در پروژه ننویسی! اینطوری او هم ۱۳ می شد!
وقتی جریان را می گویم تازه می فهمد چه کلاهی سرش رفته!!! اما پشیمانی دیگر چه سود!؟

… و البته که ما ترم های بعد یا در دروس دیگر با آن دختر زرنگ، کاری می کنیم که به اندازه ده تا پروژه کار کند و آخرش ۱۳ بگیرد… 😉

این مطلب را نوشتم که در جواب به این نوع ایمیل ها بدهم آن پسره فریب خورده بخواند!!

______________
من با اصطلاح “دختران آموزش دیده” به این نوع دختران (که اکثراً تهرانی و اهل ماهواره هستند) اشاره می کنم. آن ها خیلی خوب آموزش دیده اند! طوری که حتی اساتیدشان را هم از پا در بیاورند! (به جز امثال ما که خودمان یک پا آموزش دهنده هستیم!)

و باز هم کنکور…

اتفاقات روزانه ۹ دیدگاه »

دیروز کنکور زبان داشتم… وسط یک مشت نوجوان که هنوز ریش هاشان در نیامده نشستن، جالب بود 🙂 یک طوری به من نگاه می کردند، انگار ۷۰ ساله بودم!!! (جالب است که احتمالاً برخی هاشان شاگرد خودم خواهند بود!!)

همه شان رفته بودند و من همچنان تست می زدم!! جان تو، عالی بود!! به احتمال زیاد، تهران قبول می شوم! حالا صبر کن ببین!
البته بیشتر هدفم پیام نور شهرمان است.
احتمالاً سه سال آینده زبان بخوانم و بعد برو سراغ دکترای کامپیوتر.

ببینیم چه می شود…!؟ آینده دور نیست…

ــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت: دفعه قبل یادتان هست؟ سال ۸۹ (دم پیری و معرکه گیری!) در دانشگاه دولتی قم رشته ادبیات زبان خارجه قبول شدم. حیف شد… با ارشد کامپیوتر همزمان شد و مجبور شدم آن‌جا را کنسل کنم. این بار ببینیم چه می‌شود…

اهمیت رو به قبله بودن

اتفاقات روزانه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته یک دیدگاه »

معمولاً سعی می‌کنم به پیشنهاد مؤکد بزرگان، حالت عادی هم که می‌نشینم، طوری باشد که رو به قلبه باشم. به خصوص موقع خواب باید جایی را انتخاب کنم که وقتی به سمت راست بدن می‌خوابم (که مستحب است و از نظر علمی هم که به قلب فشار نمی‌آید) رو به قبله قرار بگیرم. چند شب هست که به خاطر گرم شدن و به خاطر محل پنکه مجبورم طوری بخوابم که اگر به سمت راست بخوابم، پشت به قبله می‌شوم. (اگر رو به قبله بخوابم، پنکه به کمرم می‌زند و کمردرد می‌گیرم) بنابراین برای اینکه این اتفاق نیفتد، به کمر (رو به آسمان) می‌خوابم که هم «خواب پیامبرگونه» است و هم اینکه پشت به قبله نیستم. حالا اگر در خواب، طبق عادت، به سمت راست غلطیدم و پشت به قبله شدم، بعداً به خدا می‌گویم که خواب بودم، دست خودم نبود!!!

دیشب داشتم آیه الکرسی و تسبیحات و بقیه اذکار که قبل از خواب توصیه شده را انجام می‌دادم که خوابم ببرد و موقع خواندن آن‌ها همیشه هر طور شده رو به قبله می‌خوابم اما چون کمی خسته بودم، حوصله برگشتن به سمت قبله را هم نداشتم!! یک عذرخواهی از خدا کردم و پشت به قبله اذکار را خواندم. ته دلم فکر می‌کردم که به نوعی، بی‌احترامی است… به هر حال جسارت کردم و خواندم و خوابیدم… جای شما خالی «برای اولین بار» (تجربه‌ام می‌گوید این «برای اولین بارها» یک نشانه است!) در این شش هفت سالی که این گوشی را دارم، برای نماز شب هر چقدر گوشی (که مثل اکثر اوقات، در اتاق دیگر در شارژ بود) زنگ خورده بود نشنیدم و آنقدر زنگ خورده بود که رویش کم شده بود و من در کمال تعجب ۴:۴۸ دقیقه با حالتی مبهوت از خواب بیدار شدم! (شاخ در آورده بودم که مگر می‌شود گوشی‌ای که آنقدر زنگ می‌خورد که اعصاب همه را خرد کند، زنگ زده باشد و من که با اولین زنگ آن از خواب می‌پرم بیدار نشده باشم!!؟ نکند کسی زنگ را قطع کرده؟ رفتم دیدم خیر، نام الارم روی صفحه است و این یعنی بیش از ۵ دقیقه گوشی زنگ خورده و من متوجه نشده‌ام!!!)

معمولاً در این مواقع صحنه‌های دیروز به یادم می‌آید… گناه خاص و بزرگ که یادم بیاید انجام داده‌ام؟ یک چیزهایی یادم آمد اما در حدی بود که مثل برخی روزها مثلاً باعث شود یکی دو نماز را از دست بدهم نه اینکه کلاً خواب بمانم!!! خلاصه مثل برخی مواقع که از فرط خستگی، بلند می‌شوم اما گوشی را خاموش می‌کنم و دوباره می‌خوابم که یک Snooze (یعنی خواب چند دقیقه‌ای بعد از بیدار شدن از خواب که از نظر علمی باعث رفع خستگی می‌شود) بگیرم و متأسفانه خواب می‌مانم، با کوله‌باری از غم می‌روم یک قضای وتر می‌خوانم و بعد نمازهای صبح… به هر حال، این گذشت و من دلیل اصلی خوب ماندن را نفهمیدم…

صبح، سوار ماشین شدم که بروم سر کار و طبق معمول ضبط را روشن کردم که ادامه سخنرانی‌های استاد پناهیان را بشنوم. شاید چند ثانیه گذشته بود که ببین چه گفت:

من همچنان نمی‌دانم که این قضایا که برای شماها هم قطعاً اتفاق افتاده، اتفاقی است؟ عادی است؟ مهم است؟ مهم نیست؟ اگر مهم است، آخر من با این همه معصیت، آدم این حرف‌ها نیستم که بخواهد چیزهای مهم برایم اتفاق بیفتد!؟
این‌ها را بیشتر به این دلیل ثبت می‌کنم که ببینم بالاخره یک روز یک نفر می‌آید این‌ها را از نظر علمی بررسی کند و یک نتیجه‌گیری علمی کند یا خیر؟ شاید آن محقق در جستجوهایش به نمونه نیاز داشته باشد که من در این وبلاگ چند نمونه از این نمونه‌های اتفاقی ثبت کرده‌ام…

خلاصه که من همچنان مبهوتم!

توصیه‌ای بهتر از کیمیا

اتفاقات روزانه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۲ دیدگاه »

در مطلب «امید من، مستحبات، امر به معروف و نهی از منکر ندارد» اشاره کرده بودم که آیه الکرسی را زودتر از تسبیحات می‌خوانم و یکی از نمازگزاران گیر داده بود که تسبیحات را اول بخوان. بعد گفته بودم که «حوصله نداشتم دلیل کارم و داستان های مربوط به آن را برایش تعریف کنم… فقط گفتم چشم اما مجبورم دیگر کنار او ننشینم که نفهمد به حرفش گوش نمی کنم…» زهرا خانم، (همسایه قدیمی‌مان!) پرسیده‌اند که آن داستان و دلیل این موضوع چیست؟

عجیب است! فکر می‌کردم قبلاً در مورد این موضوع صحبت کرده بودم اما ظاهراً صحبت نکرده‌ام!!

اولاً یک مقدمه در این مطلب: «پیشنهادی به نوجوانان و جوانانی که دوست دارند «مذهبی اصولی» بار بیایند» نوشتم که باید بخوانید. در آن مطلب به داستان مربوط به این تسبیحات لینک داده‌ام. اما محض احتیاط اینجا کپی می‌کنم.

سعی کنید به این دستور که توسط مرحوم نخودکی به امام داده شده است عمل کنید، به خصوص آن آیه آخر را با توجه بخوانید، اگر در زندگی «از کیمیا بهتر» نصیبتان نشد، به مرحوم نخودکی لعن بفرستید!!!

من که خیلی خیلی مدیون این توصیه هستم:

 

از حضرت آیه الله آقا موسی شبیری زنجانی نقل شده است که:
در سفری که حضرت امام و پدرم برای زیارت به مشهد مقدّس رفته بودند امام خمینی(ره) در صحن حرم امام رضا علیه السلام با سالک الی الله حاج حسنعلی نخودکی مواجه می‌شوند. امام امت(ره) که در آن زمان شاید در حدود سی الی چهل سال بیشتر نداشت وقت را غنیمت می‌شمارد و به ایشان می‌گوید با شما سخنی دارم. حاج حسنعلی نخودکی می‌گوید: من در حال انجام اعمال هستم شما در بقعه حرّ عاملی(ره) بمانید من خودم پیش شما می‌آیم. بعد از مدتی حاج حسنعلی می‌آید و می‌گوید چه کار دارید؟
امام(ره) خطاب به ایشان رو به گنبد و بارگاه امام رضا(علیه السلام) کرد و گفت: تو را به این امام رضا (علیه السلام) اگر (علم) کیمیا داری به ما هم بده؟
حاج حسنعلی نخودکی که رضوان خدا بر او باد انکار به داشتن علم(کیمیا) نکرد بلکه به امام(ره) فرمودند:
اگر ما «کیمیا» به شما بدهیم و شما تمام کوه و در و دشت را طلا کردید آیا قول می‌دهید که به جا استفاده کنید و آن را حفظ کنید و در هر جائی به کار نبرید؟
امام خمینی(ره) که از همان ایام جوانی صداقت از وجودشان می‌بارید. سر به زیر انداختند و با تفکری به ایشان گفتند: نه نمی‌توانم چنین قولی به شما بدهم.
حاج حسنعلی نخودکی که این را از امام(ره) شنید رو به ایشان کرد و فرمود:

حالا که نمی‌توانید «کیمیا» را حفظ کنید من بهتر از کیمیا را به شما یاد می‌دهم و آن این که:

بعد از نمازهای واجب یک بار آیه الکرسی را تا «هو العلی العظیم» می‌خوانی.
و بعد تسبیحات فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را می‌گویی .
و بعد سه بار سوره توحید «قل هو الله احد» را می‌خوانی.
و بعد سه بار صلوات می‌گویی .
و بعد سه بار آیه مبارکه؛
«وَ مَن یَتَّقِ اللهَ یجْعَل لَّهُ مخْرَجاً . وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یحْتَسِب وَ مَن یَتَوَکلْ عَلى اللهِ فَهُوَ حَسبُهُ إِنَّ اللهَ باَلِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکلِّ شىْءٍ قَدْراً»؛‌(طلاق/۲و ۳) (هر کس تقواى الهى پیشه کند خداوند راه نجاتى براى او فراهم می‌کند. و او را از جائى که گمان ندارد روزى مى‌دهد، و هر کس بر خداوند توکل کند کفایت امرش را مى‌کند، خداوند فرمان خود را به انجام مى‌رساند، و خدا براى هر چیزى اندازه‌اى قرار داده است.) را می‌خوانی این از کیمیا برایت بهتر است.

منبع:
مجله بشارت، ش ۵۸، صادق زینی لشکاجانی .

آیا از هر چه بترسیم واقعاً همان سرمان می آید!؟

اتفاقات روزانه ۱۰ دیدگاه »

یک چیز عجیب که به ویژه در فروشگاه سایت با آن مواجه هستیم را اگر بگویم باور نمی کنی!!
در این حدود شش سال شاید یک مورد هم نشده که اتفاق نیفتد!!
می دانی چه؟ اینکه هر مشتری ای که در رسیدن بسته عجله دارد و آن را در سفارش قید می کند و یا مشتری ای که مثلاً اولین بارش است که پرداخت آنلاین را تجربه می کند و یا درباره کلاهبرداری و امثالهم شنیده و ترسان است، دقیقاً و دقیقاً یک اتفاق عجیب می افتد و مشکلی در رسیدن بسته یا مباحث مالی پیش می آید و او پدر ما را در می آورد از بس زنگ و تماس و توهین و غیره انجام می دهد!!
اگر بگویم این آنقدر طبیعی شده که وقتی یک مشتری می نویسد: سفارش باید حتماً تا دو روز دیگر به دست من برسد، من مطمئن می شوم که این بسته برخلاف همیشه ایندفعه با مشکل مواجه خواهد شد، باور نمی کنی که اتفاق می افتد!!
شاید از بین ایمیل ها بتوانم ده مورد را پیدا کنم که حتی کار نزدیک بوده به جاهای باریک بکشد!!!
مثلاً پری شب یک مشتری به خاطر اشتباه در تومان و ریال، حدود ۱۰۰ هزار تومان بیشتر واریز کرده بود.
دو سه ایمیل پشت سر هم زده بود که من اشتباه کردم و زیاد واریز کردم، لطفاً اصلاح کنید…
معمولاً این نوع افراد به همه ایمیلهای سایت و از طریق تمام فرم های تماس با ما با چندین بخش تماس می گیرند و بارها حتی اگر ساعت ۱۲ شب باشد پشت سر هم زنگ می زنند!!
این نوعی استرس است که حتی خود من هم گاهی به آن دچار بوده ام. نوعی تخلیه روحیست.
مثلاً اوائل، مواقعی که سایت بالا نمی آید شاید چندین بار با فواصل کم به پشتیبان سایت تیکت ارسال می کردم یا زنگ می زدم. نوعی اعلام اضطرار به طرف مقابل است… آنها را کاملاً درک می کنم.
چون پول را در حسابم نگه نمیدارم و اگر نیاز نداشته باشم، به امید واریزی های فردا، تمام موجودی امروزم را عصر به بانکی میریزم که امکان برداشتن و خرج اضافه نداشته باشم (نه امکان خرید اینترنتی دارد و نه کارت)، آن وقت شب پول در حسابم نبود که از طرف خودم بدهم (بانک واریزی های امروز را فردا صبح به حساب پذیرندگان میریزد)، به او پاسخ دادم که بانک صبح فردا واریزی های امروز را به حساب ما می ریزد، فردا اضافه را برگشت خواهیم زد.
از قضا امروز برای اولین بار در این چند ماه، بانک مبالغ دیروز را به حساب ما نریخت!
او ساعت ۱۰ صبح ایمیل زد که: تا این لحظه پول به حساب من نیامده!
رفتم از باقیمانده دو حساب دیگر جور کنم و بریزم که برادر کوچکتر زنگ زد من الان قم در یک مغازه خرید کرده ام و فهمیدم حسابم به خاطر قسط خالی است… پول به حسابم بریز من بیایم از حساب دیگرم بدهم…
عصر، آن مشتری دوباره از دو جا ایمیل زد:
[سلام
میخواستم ببینم که این تفاوت قیمت و هزینه ارسالی آیا قرار است که به حساب من ریخته شود یا نه ممنون از پی گیری شما]
یعنی امان نمی دهند بانک با ما تسویه کند!! جور اشتباه آنها را ما باید بکشیم، آن هم سریع!! بعضی ها که برای برگشت پول از یک بانک شماره کارت میدهند که من باید بلند شوم بروم با عابربانک کارت به کارت کنم!! آن هم سریع!!!

یا مثلاً یک مشتری بسیار بسیار فوری برای سمینارش در دانشگاه یک سری مستند میخواست. چقدر هم تأکید کرده بود که سریع میخواهم، با پست پیشتاز و …
از قضا باز برای اولین بار، برچسب آدرس دو مشتری جا به جا خورده بود و سفارش یک مشتری دیگر برای او ارسال شده بود!! نمی دانی چقدر عصبانی بود!! 🙂

باز یکی دیگر، صد بار زنگ زد و تأکید کرد، برای اولین بار، پست بسته را اشتباهی مسیردهی کرده بود!! بسته قرار بود برود تهران، رفته بود خوزستان!!! هر چقدر او و ما صبر کردیم خبری نشد!! فکر کرد ما پول را بالا کشیده ام و بسته را نفرستاده ایم!! چقدر توهین کرد!! می گفت شما یک شماره پیگیری جعلی به من داده اید و بدبختانه پست در پنل پیگیری نمی نویسد نام گیرنده کیست!!
مجبور شدیم برای حفظ آبرو، قید بسته قبلی را بزنیم و حدود صد و پنجاه هزار تومان محصول را دوباره تکثیر کنیم و برایش بفرستیم و خدا را شکر ده روز بعد از خوزستان با او تماس گرفته بودند که: آقا بسته تان اینجاست نمی آیید ببرید!؟ با ما تماس گرفت و عذرخواهی کرد… گفتیم به پست بگویید برگشت بزند به سمت ما.

خلاصه، بارها و باها این موضوعات، خدا می داند فقط برای نوع اشخاصی که در بالا گفتم، اتفاق افتاده.
بارها به فکر فرو رفته ام که این چه حکمتی است!؟ خدا می خواهد چیزی به من بفهماند!؟ طبیعت دارد رازهایش را بازگو می کند!؟
هنوز نفهمیده ام جریان چیست…

سنینی که شیطان کارش را شروع می‌کند

اتفاقات روزانه ۳ دیدگاه »

مهدی رضا به سن هشت سالگی رسیده است.

مدتی هست که رفتارهای عجیبی از او سر می‌زند.

مثلاً اولین بار، به بهانه آب به آشپزخانه رفت. بعد، یک دفعه دیدم از آشپزخانه با سرعت بیرون آمد و دوید به سمت حیاط و رفت توی کوچه… فردا رفتم بستنی‌ای که خریده بودم و در فریزر گذاشته بودم که هر وقت هوس کردم بخورم را بردارم که دیدم اثری از آن نیست! فهمیدم دیروز مهدی‌رضا بستنی را زیر لباسش قایم کرده بود و بیرون دوید… قبلاً هر وقت می‌گفت: دایی! بستنی داری؟ من یک قسمت از بستنی را به او می‌دادم و بقیه را خودم می‌خوردم یا می‌گذاشتم برای بعداً… حالا ظاهراً «طمع» و «نیرنگ» دارد در او شکل می‌گیرد.

دیروز در اتاقم بودم که دیدم دوان دوان از کوچه آمد و رفت داخل آشپزخانه. حدس زدم چون با دوستانش بازی کرده، تشنه شده و آب می‌خواهد. مجدداً دوان دوان بیرون دوید در حالی که صدا کبریت از جیبش به گوش می‌رسید. (اگر دایی مجیدش بود شاید این چیزها را نمی‌فهمید اما من حقیقتش را بخواهید کوچک‌ترین اتفاقی که در اطرافم بیفتد را به راحتی متوجه می‌شوم. یعنی در حالی که در حال برنامه‌نویسی هستم اما حواسم حتی به کوچه و حیاط که کلی با من فاصله دارد هست و می‌فهمم آنجا دارد چه می‌گذرد! بارها شده مثلاً خواهرم می‌آید یک چیز را برایم تعریف کند، می‌گویم:‌ می‌دانم! می‌گوید: از کجا می‌دانی!؟ تازه امروز اتفاق افتاده! می‌گویم: داشتی در حیاط برای مامان تعریف می‌کردی شنیدم!!!! در کل کوچک‌ترین رفتار اطرافیانم را زیر نظر دارم. مثلاً خیلی از اوقات دانشجوها فکر می‌کنند چیزی که آن وسط‌ها پشت سرم گفتند را نشنیدم یا مثلاً یک بار یکی‌شان می‌خواست من را مشغول سیستم‌های دیگر کند و در شلوغی، پوشه‌ی پرمحتوایی که روی هارد من بود را روی فلشش کپی کند! غافل از اینکه من حتی فکر این شرایط را هم کرده‌ام!! بارها به آن‌ها گفته‌ام که سعی نکنید به من کلک بزنید چون از من روباه‌تر پیدا نمی‌کنید!!)

به هر حال، چون می‌دانستم کبریتی که برای روز مبادا (که برق نیست و فندک اجاق کار نمی‌کند) بالای یخچال می‌گذاریم، چند تا بیشتر داخلش نیست، رفتارش را پیگیری نکردم… بعداً فهمیدم به وسوسه یکی از بچه‌های کوچه که متأسفانه فرزند یک خانواده است که همه‌شان معتاد هستند رفته کبریت آورده که آتش روشن کنند…

من در حیاط نشسته بودم (و جای شما خالی، دم غروب آسمان را نگاه می‌کرم) که متوجه شدم مجدداً برگشت و رفت داخل آشپزخانه. این بار چون سر و صدا زیاد آمد، ترسیدم و آمدم ببینم چه کار می‌کند. دیدم یک چیز را زیر لباسش قایم کرده. گفتم: بده ببینم چیست!؟ دیدم یک بسته فشفشه که دایی‌اش برای مراسم جشن تولدش خریده بود و زیاد مانده بود و ظاهراً بالای کابینت‌ها قایم کرده بودند را پیدا کرده(!) و دارد می‌برد بیرون که مصرف کند… از او گرفتم و گفتم این‌ها برای مراسم جشن است نه اینکه الکی ببری روشن کنی… یک اخم کردم و بیرون کردمش. برگشتم حیاط، دیدم رفته به دوستانش می‌گوید دایی‌م مچم را گرفت! دایی‌م نمی‌گذارد… ترسیدم نکند در ذهن بچه‌ها قیافه من (که در محل کمی مذهبی جا افتاده‌ام) یک قیافه خشک ضدحال جا بیفتد. از طرفی شب مبعث هم که بود… رفتم دو تا از فشفشه‌ها را آوردم. مهدی را صدا زدم. اول با ترس آمد. ترسیده بود زنگ بزنم به بابایش… گفتم چون امشب جشن مبعث پیامبره این دو تا را با دوستت روشن کنید… کبریت تمام شده بود. بنابراین آمدیم داخل با شعله اجاق گاز روشن کردیم و رفتند  بیرون بازی…

باز هم دیشب: خاله‌اش یک نایلون بلال برای خودشان خریده بود و رویش یک پارچه انداخته بود که وقتی می‌رود خانه با خودش ببرد. من جلو مهدی آمدم آب بخورم. چون شب بود و باید آب را نشسته بخورم، آمدم بشینم روی صندلی که دیدم زیرم یک چیزی هست. پارچه را کنار زدم، من و مهدی بلال‌ها را دیدیم. همان‌جا در ذهنم رفت که مهدی یک نقشه برای بلال‌ها خواهد کشید.

امروز مامان پرسید: مهدی ناقلا از کجا بلال‌ها را دیده بود که دیشب دو تا جلو چشم‌های ما برداشت و دوان دوان رفت داخل ماشین بابایش؟
فهمیدم کار خودش را کرده…

 

این رفتارها خیلی خیلی برایم جالب است. می‌دانی چرا؟ چون دقیقاً در همین سنین رفتار مشابهی از خودم شروع به سر زدن کرد. و از همه جالب‌تر اینکه فکر می کردیم کسی متوجه نمی‌شود!!! مثلاً هیچ وقت یادم نمی‌رود که ۱۵۰ تومان پول از توی جیب بابایم برداشتم و رفتم کتاب داستانی که دوست داشتم را خریدم (و جالب است که بعد از ۲۰ سال هنوز آن کتاب داستان را دارم!) آوردم خانه، اما چون بابا خانه بود و می‌فهمید که پول از یک جا برداشته‌ام، بردم زیر حوض خانه قایم کردم… آمدم داخل… آنقدر با بابایمان دوست بودیم که می‌دانستیم او هرگز به خاطر راستگویی ما را مؤاخذه نخواهد کرد. گفتم: بابا! یه چیزی بگم دعوام نمی‌کنی!؟ خلاصه اول او را آماده‌سازی کردم و نهایتاً گفتم من یک کتاب داستان خریده‌ام… وقتی دیدم وضعیت سفید است، آوردم و نشانش دادم…

یادم می‌آید بارها و بارها در کیف مادر دست کردیم و پول برداشتیم و نوشمک و لوازم التحریر و … خریدیدم. (البته آن زمان چون مغازه بابایمان سر کوچه‌مان بود خیلی برای خوراکی از این کارها نمی‌کردیم)

از همه این‌ها جالب‌تر می‌دانی چیست؟ قربان اسلام بروم که دستور داده است از سن هفت سالگی تربیت و تأدیب فرزند را شروع کن:

امام صادق(ع) فرمود:

دِعْ إِبْنَک یلْعَبُ سَبْعَ سَنینَ، وَ یؤَدَّبُ سَبْعاً، وَ أَلْزِمْهُ نَفْسَک سَبْعَ سِنینَ فَإِنْ أَفْلَحَ وَ إلاّ فَإِنَّهُ لاخَیرَ فِیهِ؛

بگذار فرزند تا هفت سالگی بازی کند، و در هفت سال دوم او را پرورش و تأدیب کن، و در هفت سال سوم خود را بیشتر به او ملزم کن – یعنی بیشتر مواظبش باش – اگر اصلاح و رستگار شد چه بهتر، وگرنه پس از آن هیچ فایده ای ندارد.

چقدر زیبا فهمیده است که شیطان کارش را از هفت سالگی روی انسان شروع می‌کند!

این یک آزمایش برای پدر و مادر است که ببینند می‌توانند طوری رفتار کنند که این رفتارهای شیطانی فرزندان به سمت درست کشیده شود؟ می‌توانند او را آنقدر تحت فشار نگذارند که دزدی کند و یا آنقدر باز بگذارند و رهایش کنند که فکر کند هر کاری بخواهد می‌تواند کند؟

یادم می‌آید پدر و مادرمان با تشویق و توبیخ و ترساندن از کتک ما را تربیت کردند. گاهی به روی خودشان نمی‌آوردند اما یادم هست بارها مادرمان وقتی می‌فهمید پول از توی کیفش کم شده می‌گفت: بچه‌ها! فکر کنم دزد آمده خونه‌مون! من احساس می‌کنم پول‌هام رو برده! شما هم بررسی کنید ببینید چیزی از شما نبرده!؟
همین که کلمه «دزد» را می‌گفت ما احساس اضطراب و ترس می‌کردیم…
یا مثلاً به محض اینکه می‌رفتیم مغازه همان ابتدا بابایمان یک نوشمک (که می‌دانست بیشتر دوست داریم) نصف می‌کرد و نصفش را خودش برمی‌داشت و نصفش را به ما می‌داد… احساس می‌کنم می‌خواست با این کار طمع ما را کنترل کند و از طرفی چشمان ما را سیر کند که برای رسیدن به یک نوشمک به فکر کلک و دزدی نیفتیم…

دوران جالبی است… خیلی دلم می‌خواهد ببینم مهدی‌رضا چطور از این دوران عبور می‌کند؟ امید خودم چطور؟

 

شرایط

اتفاقات روزانه, کمی خنده ۲ دیدگاه »

برادر بزرگ تر، ساعت ۶:۳۰ صبح از خانه می رود بیرون و ۸ شب می آید خانه!
بعد، از ۸ تا ۱۱ یا ۱۲ جلو تلویزیون است…
جدا از اینکه خودم و خودش از این نوع زندگی بیزار هستیم، همیشه با خودم می گفتم: اگر جای علی بودم، در این سه ساعت کلی کتاب و قرآن و دعا می خواندم…
این ترم، هر روز ساعت ۷:۳۰ از خانه می روم بیرون و ۹ شب بر می گردم!
وقتی می آیم، مثل جنازه جلو تلویزیون هستم تا وقت خواب برسد!!! حتی وتیره هم به نافله معمولی تقلیل داده شده!:

یا جبار (وقتی خدا جبران می‌کند)

اتفاقات روزانه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۲ دیدگاه »

یکی دو محصول آموزش زبان در فروشگاه وجود داشت که از همان اول که به فروشگاه اضافه شد احساس خوبی نسبت به آن‌ها نداشتم چون ظاهراً در کنار آموزش زبان، فرهنگ غرب را هم آموزش می‌داد (البته همه کتاب‌ها و محصولات آموزش زبان همینطور هستند! اما این یکی‌ها مثل English Today خیلی بدتر!). امروز دیگر دل را به دریا زدم و رفتم حذفشان کنم. هر چند حذف کردم اما در لحظه‌ای که داشتم روی دکمه Delete کلیک می‌کردم، یک لحظه آمد به ذهنم که سود این محصول از دستمان رفت!!
به محض اینکه حذف کردم (یعنی بدون حتی یک ثانیه تأخیر)، دیدم تب مربوط به ایمیل نشان داد که ۲ ایمیل جدید آمده. چک کردم دیدم در همان لحظه (در حالی که نسخه تجاری با مبلغ ۳۰۰ هزار تومان، کم‌تر فروش دارد) دو نسخه تستای تجاری! خریداری شده و ۶۰۰ هزار تومان درآمد داشتیم! (یعنی شاید برای رسیدن به این سود باید دو سال آن محصولات را می‌فروختیم!! آن هم با کشیدن بار گناه کسانی که از آن‌ها استفاده می‌کردند!)
نگاهی به آسمان که از پنجره نورگیر مشخص است کردم و لبخند و چشمکی زدم و گفتم: ای جبار… چَشم…، گرفتم چه می‌گویی 😉

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

جبار بر وزن «فعال» است و هر کلمه‌ای که در عربی به این وزن برود، باید با «بسیار» بگویید. یعنی: «بسیار جبران کننده»

واقعه

اتفاقات روزانه, صداها ۶ دیدگاه »

می‌دانی؟ گاهی خودم هم باورم نمی‌شود با این ذهن منطقی و استدلالی توانسته باشم سوره‌ی نسبتاً طولانی مثل واقعه را حفظ کنم و از طرفی ترسیدم یک زمان برسد که کاهل بشم و بعد این‌ها از یادم برود (مانند زیارت عاشور و عهد و غیره که زمانی که سرباز معلم بودم، در اتوبوس واحد از بر می‌خواندم تا به مدرسه محل خدمت برسم اما حالا که کمتر می‌خوانم جاهای مشابه‌ش را باید از روی کتاب نگاه کنم). بنابراین گفتم بگذار یک بار از حفظ بخوانم و صدا را ضبط کنم که هر وقت کاهل شدم، آن‌را بشنوم و دلم نیاید که یادم برود…

بشنوید ببینید قابل تحمل هست؟ 🙁

می‌توانید از اینجا دانلود کنید:
http://download.aftab.cc/audio/sureh-vaghee-Hamid-Reza-Niroomand.mp3
اگر خواستید، متن عربی و به خصوص ترجمه را دنبال کنید:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

آن واقعه چون وقوع یابد (۱)
إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَهُ ﴿۱﴾

[که] در وقوع آن دروغى نیست (۲)
لَیْسَ لِوَقْعَتِهَا کَاذِبَهٌ ﴿۲﴾

پست‏کننده [و] بالابرنده است (۳)
خَافِضَهٌ رَّافِعَهٌ ﴿۳﴾

چون زمین با تکان [سختى] لرزانده شود (۴)
إِذَا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا ﴿۴﴾

و کوهها [جمله] ریزه ریزه شوند (۵)
وَبُسَّتِ الْجِبَالُ بَسًّا ﴿۵﴾

و غبارى پراکنده گردند (۶)
فَکَانَتْ هَبَاء مُّنبَثًّا ﴿۶﴾

و شما سه دسته شوید (۷)
وَکُنتُمْ أَزْوَاجًا ثَلَاثَهً ﴿۷﴾

یاران دست راست کدامند یاران دست راست (۸)
فَأَصْحَابُ الْمَیْمَنَهِ مَا أَصْحَابُ الْمَیْمَنَهِ ﴿۸﴾

و یاران چپ کدامند یاران چپ (۹)
وَأَصْحَابُ الْمَشْأَمَهِ مَا أَصْحَابُ الْمَشْأَمَهِ ﴿۹﴾

و سبقت‏گیرندگان مقدمند (۱۰)
وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ ﴿۱۰﴾

آنانند همان مقربان [خدا] (۱۱)
أُوْلَئِکَ الْمُقَرَّبُونَ ﴿۱۱﴾

در باغستانهاى پر نعمت (۱۲)
فِی جَنَّاتِ النَّعِیمِ ﴿۱۲﴾

گروهى از پیشینیان (۱۳)
ثُلَّهٌ مِّنَ الْأَوَّلِینَ ﴿۱۳﴾

و اندکى از متاخران (۱۴)
وَقَلِیلٌ مِّنَ الْآخِرِینَ ﴿۱۴﴾

بر تختهایى جواهرنشان (۱۵)
عَلَى سُرُرٍ مَّوْضُونَهٍ ﴿۱۵﴾

که روبروى هم بر آنها تکیه داده‏اند (۱۶)
مُتَّکِئِینَ عَلَیْهَا مُتَقَابِلِینَ ﴿۱۶﴾

بر گردشان پسرانى جاودان [به خدمت] مى‏گردند (۱۷)
یَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدَانٌ مُّخَلَّدُونَ ﴿۱۷﴾

با جامها و آبریزها و پیاله[ها]یى از باده ناب روان (۱۸)
بِأَکْوَابٍ وَأَبَارِیقَ وَکَأْسٍ مِّن مَّعِینٍ ﴿۱۸﴾

[که] نه از آن دردسر گیرند و نه بى‏خرد گردند (۱۹)
لَا یُصَدَّعُونَ عَنْهَا وَلَا یُنزِفُونَ ﴿۱۹﴾

و میوه از هر چه اختیار کنند (۲۰)
وَفَاکِهَهٍ مِّمَّا یَتَخَیَّرُونَ ﴿۲۰﴾

و از گوشت پرنده هر چه بخواهند (۲۱)
وَلَحْمِ طَیْرٍ مِّمَّا یَشْتَهُونَ ﴿۲۱﴾

و حوران چشم‏درشت (۲۲)
وَحُورٌ عِینٌ ﴿۲۲﴾

مثل لؤلؤ نهان میان صدف (۲۳)
کَأَمْثَالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکْنُونِ ﴿۲۳﴾

[اینها] پاداشى است براى آنچه مى‏کردند (۲۴)
جَزَاء بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ ﴿۲۴﴾

در آنجا نه بیهوده‏اى مى‏شنوند و نه [سخنى] گناه‏آلود (۲۵)
لَا یَسْمَعُونَ فِیهَا لَغْوًا وَلَا تَأْثِیمًا ﴿۲۵﴾

سخنى جز سلام و درود نیست (۲۶)
إِلَّا قِیلًا سَلَامًا سَلَامًا ﴿۲۶﴾

و یاران راست‏یاران راست کدامند (۲۷)
وَأَصْحَابُ الْیَمِینِ مَا أَصْحَابُ الْیَمِینِ ﴿۲۷﴾

در [زیر] درختان کنار بى‏خار (۲۸)
فِی سِدْرٍ مَّخْضُودٍ ﴿۲۸﴾

و درختهاى موز که میوه‏اش خوشه خوشه روى هم چیده است (۲۹)
وَطَلْحٍ مَّنضُودٍ ﴿۲۹﴾

و سایه‏اى پایدار (۳۰)
وَظِلٍّ مَّمْدُودٍ ﴿۳۰﴾

و آبى ریزان (۳۱)
وَمَاء مَّسْکُوبٍ ﴿۳۱﴾

و میوه‏اى فراوان (۳۲)
وَفَاکِهَهٍ کَثِیرَهٍ ﴿۳۲﴾

نه بریده و نه ممنوع (۳۳)
لَّا مَقْطُوعَهٍ وَلَا مَمْنُوعَهٍ ﴿۳۳﴾

و همخوابگانى بالا بلند (۳۴)
وَفُرُشٍ مَّرْفُوعَهٍ ﴿۳۴﴾

ما آنان را پدید آورده‏ایم پدید آوردنى (۳۵)
إِنَّا أَنشَأْنَاهُنَّ إِنشَاء ﴿۳۵﴾

و ایشان را دوشیزه گردانیده‏ایم (۳۶)
فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْکَارًا ﴿۳۶﴾

شوى دوست همسال (۳۷)
عُرُبًا أَتْرَابًا ﴿۳۷﴾

براى یاران راست (۳۸)
لِّأَصْحَابِ الْیَمِینِ ﴿۳۸﴾

که گروهى از پیشینیانند (۳۹)
ثُلَّهٌ مِّنَ الْأَوَّلِینَ ﴿۳۹﴾

و گروهى از متاخران (۴۰)
وَثُلَّهٌ مِّنَ الْآخِرِینَ ﴿۴۰﴾

و یاران چپ کدامند یاران چپ (۴۱)
وَأَصْحَابُ الشِّمَالِ مَا أَصْحَابُ الشِّمَالِ ﴿۴۱﴾

در [میان] باد گرم و آب داغ (۴۲)
فِی سَمُومٍ وَحَمِیمٍ ﴿۴۲﴾

و سایه‏اى از دود تار (۴۳)
وَظِلٍّ مِّن یَحْمُومٍ ﴿۴۳﴾

نه خنک و نه خوش (۴۴)
لَّا بَارِدٍ وَلَا کَرِیمٍ ﴿۴۴﴾

اینان بودند که پیش از این ناز پروردگان بودند (۴۵)
إِنَّهُمْ کَانُوا قَبْلَ ذَلِکَ مُتْرَفِینَ ﴿۴۵﴾

و بر گناه بزرگ پافشارى مى‏کردند (۴۶)
وَکَانُوا یُصِرُّونَ عَلَى الْحِنثِ الْعَظِیمِ ﴿۴۶﴾

و مى‏گفتند آیا چون مردیم و خاک واستخوان شدیم واقعا [باز] زنده مى‏گردیم (۴۷)
وَکَانُوا یَقُولُونَ أَئِذَا مِتْنَا وَکُنَّا تُرَابًا وَعِظَامًا أَئِنَّا لَمَبْعُوثُونَ ﴿۴۷﴾

یا پدران گذشته ما [نیز] (۴۸)
أَوَ آبَاؤُنَا الْأَوَّلُونَ ﴿۴۸﴾

بگو در حقیقت اولین و آخرین (۴۹)
قُلْ إِنَّ الْأَوَّلِینَ وَالْآخِرِینَ ﴿۴۹﴾

قطعا همه در موعد روزى معلوم گرد آورده شوند (۵۰)
لَمَجْمُوعُونَ إِلَى مِیقَاتِ یَوْمٍ مَّعْلُومٍ ﴿۵۰﴾

آنگاه شما اى گمراهان دروغپرداز (۵۱)
ثُمَّ إِنَّکُمْ أَیُّهَا الضَّالُّونَ الْمُکَذِّبُونَ ﴿۵۱﴾

قطعا از درختى که از زقوم است‏خواهید خورد (۵۲)
لَآکِلُونَ مِن شَجَرٍ مِّن زَقُّومٍ ﴿۵۲﴾

و از آن شکمهایتان را خواهید آکند (۵۳)
فَمَالِؤُونَ مِنْهَا الْبُطُونَ ﴿۵۳﴾

و روى آن از آب جوش مى‏نوشید (۵۴)
فَشَارِبُونَ عَلَیْهِ مِنَ الْحَمِیمِ ﴿۵۴﴾

[مانند] نوشیدن اشتران تشنه (۵۵)
فَشَارِبُونَ شُرْبَ الْهِیمِ ﴿۵۵﴾

این است پذیرایى آنان در روز جزا (۵۶)
هَذَا نُزُلُهُمْ یَوْمَ الدِّینِ ﴿۵۶﴾

ماییم که شما را آفریده‏ایم پس چرا تصدیق نمى‏کنید (۵۷)
نَحْنُ خَلَقْنَاکُمْ فَلَوْلَا تُصَدِّقُونَ ﴿۵۷﴾

آیا آنچه را [که به صورت نطفه] فرو مى‏ریزید دیده‏اید (۵۸)
أَفَرَأَیْتُم مَّا تُمْنُونَ ﴿۵۸﴾

آیا شما آن را خلق مى‏کنید یا ما آفریننده‏ایم (۵۹)
أَأَنتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخَالِقُونَ ﴿۵۹﴾

ماییم که میان شما مرگ را مقدر کرده‏ایم و بر ما سبقت نتوانید جست (۶۰)
نَحْنُ قَدَّرْنَا بَیْنَکُمُ الْمَوْتَ وَمَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِینَ ﴿۶۰﴾

[و مى‏توانیم] امثال شما را به جاى شما قرار دهیم و شما را [به صورت] آنچه نمى‏دانید پدیدار گردانیم (۶۱)
عَلَى أَن نُّبَدِّلَ أَمْثَالَکُمْ وَنُنشِئَکُمْ فِی مَا لَا تَعْلَمُونَ ﴿۶۱﴾

و قطعا پدیدار شدن نخستین خود را شناختید پس چرا سر عبرت گرفتن ندارید (۶۲)
وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَهَ الْأُولَى فَلَوْلَا تَذکَّرُونَ ﴿۶۲﴾

آیا آنچه را کشت مى‏کنید ملاحظه کرده‏اید (۶۳)
أَفَرَأَیْتُم مَّا تَحْرُثُونَ ﴿۶۳﴾

آیا شما آن را [بى‏یارى ما] زراعت مى‏کنید یا ماییم که زراعت مى‏کنیم (۶۴)
أَأَنتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ ﴿۶۴﴾

اگر بخواهیم قطعا خاشاکش مى‏گردانیم پس در افسوس [و تعجب] مى‏افتید (۶۵)
لَوْ نَشَاء لَجَعَلْنَاهُ حُطَامًا فَظَلْتُمْ تَفَکَّهُونَ ﴿۶۵﴾

[و مى‏گویید] واقعا ما زیان زده‏ایم (۶۶)
إِنَّا لَمُغْرَمُونَ ﴿۶۶﴾

بلکه ما محروم شدگانیم (۶۷)
بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ ﴿۶۷﴾

آیا آبى را که مى‏نوشید دیده‏اید (۶۸)
أَفَرَأَیْتُمُ الْمَاء الَّذِی تَشْرَبُونَ ﴿۶۸﴾

آیا شما آن را از [دل] ابر سپید فرود آورده‏اید یا ما فرودآورنده‏ایم (۶۹)
أَأَنتُمْ أَنزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنزِلُونَ ﴿۶۹﴾

اگر بخواهیم آن را تلخ مى‏گردانیم پس چرا سپاس نمى‏دارید (۷۰)
لَوْ نَشَاء جَعَلْنَاهُ أُجَاجًا فَلَوْلَا تَشْکُرُونَ ﴿۷۰﴾

آیا آن آتشى را که برمى‏افروزید ملاحظه کرده‏اید (۷۱)
أَفَرَأَیْتُمُ النَّارَ الَّتِی تُورُونَ ﴿۷۱﴾

آیا شما [چوب] درخت آن را پدیدار کرده‏اید یا ما پدیدآورنده‏ایم (۷۲)
أَأَنتُمْ أَنشَأْتُمْ شَجَرَتَهَا أَمْ نَحْنُ الْمُنشِؤُونَ ﴿۷۲﴾

ما آن را [مایه] عبرت و [وسیله] استفاده براى بیابانگردان قرار داده‏ایم (۷۳)
نَحْنُ جَعَلْنَاهَا تَذْکِرَهً وَمَتَاعًا لِّلْمُقْوِینَ ﴿۷۳﴾

پس به نام پروردگار بزرگت تسبیح گوى (۷۴)
فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظِیمِ ﴿۷۴﴾

نه [چنین است که مى‏پندارید] سوگند به جایگاه‏هاى [ویژه و فواصل معین] ستارگان (۷۵)
فَلَا أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ ﴿۷۵﴾

اگر بدانید آن سوگندى سخت بزرگ است (۷۶)
وَإِنَّهُ لَقَسَمٌ لَّوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ ﴿۷۶﴾

که این [پیام] قطعا قرآنى است ارجمند (۷۷)
إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ ﴿۷۷﴾

در کتابى نهفته (۷۸)
فِی کِتَابٍ مَّکْنُونٍ ﴿۷۸﴾

که جز پاک‏شدگان بر آن دست ندارند (۷۹)
لَّا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ ﴿۷۹﴾

وحیى است از جانب پروردگار جهانیان (۸۰)
تَنزِیلٌ مِّن رَّبِّ الْعَالَمِینَ ﴿۸۰﴾

آیا شما این سخن را سبک [و سست] مى‏گیرید (۸۱)
أَفَبِهَذَا الْحَدِیثِ أَنتُم مُّدْهِنُونَ ﴿۸۱﴾

و تنها نصیب خود را در تکذیب [آن] قرار مى‏دهید (۸۲)
وَتَجْعَلُونَ رِزْقَکُمْ أَنَّکُمْ تُکَذِّبُونَ ﴿۸۲﴾

پس چرا آنگاه که [جان شما] به گلو مى‏رسد (۸۳)
فَلَوْلَا إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ ﴿۸۳﴾

و در آن هنگام خود نظاره گرید (۸۴)
وَأَنتُمْ حِینَئِذٍ تَنظُرُونَ ﴿۸۴﴾

و ما به آن [محتضر] از شما نزدیکتریم ولى نمى‏بینید (۸۵)
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنکُمْ وَلَکِن لَّا تُبْصِرُونَ ﴿۸۵﴾

پس چرا اگر شما بى‏جزا مى‏مانید [و حساب و کتابى در کار نیست] (۸۶)
فَلَوْلَا إِن کُنتُمْ غَیْرَ مَدِینِینَ ﴿۸۶﴾

اگر راست مى‏گویید [روح] را برنمى‏گردانید (۸۷)
تَرْجِعُونَهَا إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ ﴿۸۷﴾

و اما اگر [او] از مقربان باشد (۸۸)
فَأَمَّا إِن کَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ ﴿۸۸﴾

[در] آسایش و راحت و بهشت پر نعمت [خواهد بود] (۸۹)
فَرَوْحٌ وَرَیْحَانٌ وَجَنَّهُ نَعِیمٍ ﴿۸۹﴾

و اما اگر از یاران راست باشد (۹۰)
وَأَمَّا إِن کَانَ مِنَ أَصْحَابِ الْیَمِینِ ﴿۹۰﴾

از یاران راست بر تو سلام باد (۹۱)
فَسَلَامٌ لَّکَ مِنْ أَصْحَابِ الْیَمِینِ ﴿۹۱﴾

و اما اگر از دروغزنان گمراه است (۹۲)
وَأَمَّا إِن کَانَ مِنَ الْمُکَذِّبِینَ الضَّالِّینَ ﴿۹۲﴾

پس با آبى جوشان پذیرایى خواهد شد (۹۳)
فَنُزُلٌ مِّنْ حَمِیمٍ ﴿۹۳﴾

و [فرجامش] درافتادن به جهنم است (۹۴)
وَتَصْلِیَهُ جَحِیمٍ ﴿۹۴﴾

این است همان حقیقت راست [و] یقین (۹۵)
إِنَّ هَذَا لَهُوَ حَقُّ الْیَقِینِ ﴿۹۵﴾

پس به نام پروردگار بزرگ خود تسبیح گوى (۹۶)
فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظِیمِ ﴿۹۶﴾

دیگر به درد تدریس نمی‌خورم…

اتفاقات روزانه ۵ دیدگاه »

این روزها در تدریس، روزهای خوبی را پشت سر نمی‌گذارم!

دلیل؟

– اوائل، چقدر به دانشجو سخت می‌گرفتم و از او کار می‌خواستم! حالا دل و دماغ تکلیف دادن و تکلیف دیدن و سخت گرفتن را ندارم.
– اوائل، از تدریس لذت می‌بردم اما حالا بیشتر برایم یک زجر روحی شده است!
– اوائل، برای دانشجو احترام بیشتری قائل بودم اما حالا با توجه به اینکه احساس می‌کنم بیش از حد از لحاظ سطح دانش با آن‌ها فاصله گرفته‌ام، گاهی مجبور می‌شوم به آن‌ها اهانت کنم (تا به خودشان بیایند) اما حواسم نیست که قرار نیست آن‌ها سطحشان به اندازه من باشد! (امروز وقتی در یک کلاس ۳۰ نفری هیچ کس نمی‌دانست فایل iso را چطور اجرا کند احساس بیهوده‌کاری کردم و حسابی اعصابم خرد شد اما شاید واقعاً حق با آن‌هاست!)
– گاهی که فکر می‌کنم و می‌بینم که ما هیچ چیز از صحبت‌های اساتیدمان یادمان نمی‌آید، می‌گویم من چرا باید خودم را بکشم و این چیزها را بگویم؟
– در برخی کلاس‌ها انسان یکی دو دانشجوی علاقه‌مند می‌بیند و به خودش دلداری می‌دهد که: مشکلی نیست، برای همان یکی دو نفر هم که شده مبحث را کامل و قشنگ بگو اما مصیبت این است که این روزها کلاس‌هایی دارم که همان یکی دو نفر هم پیدا نمی‌شوند!! اواسط کلاس احساس می‌کنم دارم با خودم صحبت می‌کنم! مجبورم هر بار سرم را تکان دهم که از این احساسات خارج شوم!- سن و سالم بالاتر رفته و مثلاً وقتی مجبورم برخی کارها را برای فهم یک مطلب انجام دهم، دانشجو احساس می‌کند خودم را کوچک کرده‌ام!! در حالی که اوائل، این احساسات وجود نداشت.
– سر و کله زدن با جنس مؤنث را دوست ندارم و از طرفی این روزها وضع دانشگاه‌ها مشخص است و نیاز به توضیح ندارد! در یک کلاس ۳۰ نفره، ۳ پسر و ۲۷ دختر هستند، آن هم دخترهای این دوره و زمانه! دائم آن حدیث در ذهنم می‌آید که: هرکه با زنان همنشین شود، نادانى و غریزه و شهواتش افروده مى‌شود. (امثال این دانشجو که امروز که طراحی وب را یادش داده‌ام، اصرار دارد که موضوع پروژه‌اش را زیباترین زنان دنیا انتخاب کند!! حالا هی بیا سر کلاس به دخترها بگو در وبلاگ و وب‌سایتتان عکس تحریک کننده نگذارید چون پسرهای مظلوم چهار برابر شما دخترها زودتر تحریک می‌شوند، عکسی که برای شما قشنگ است، برای پسرها «قشنگ تر تر تر تر» است! فایده ندارد که!)
– احساس می‌کنم باید در جمع انسان‌های بهتری باشم تا «مرا عقل و دین بیفزایند» نه اینکه از  هر دو کم کنند! (چند روز است به سرم زده فرار کنم بروم قم!)
– احساس می‌کنم اطلاعاتم نیاز به یک آپدیت اساسی دارد. چقدر دلم برای استاد Malan و Eric Coll و … تنگ شده است 🙁
– دانشجوها برای کلاس و درس اهمیتی قائل نیستند و این باعث شده من هم ارزشی قائل نباشم! دیگر برایم مهم نیست که کلاس زود تعطیل شود یا اصلاً تشکیل نشود! چه بسا مثل اساتید دیگر شده‌ام که خوشحال می‌شوند که دانشجوها نمی‌آیند و کلاس تشکیل نمی‌شود.
– به کارهای مهم‌تری علاقه پیدا کرده‌ام که احساس می‌کنم تدریس مانعی برای آن‌ها شده است…

بعد در همین فکر و خیال‌ها هستی که امثال این ایمیل می‌آید:

۳٫یک گلایه هم دارم که مدّتی هست که میخوام بگم، روم نمیشه. داستان از اون موقع شروع شد که یه مطلب نوشته بودید راجع به اینکه قصد ترک تدریس رو دارین. خودتون که میدونین تو دانشگاه‎ها چه خبره، بعضیا چطور استاد دانشگاه! میشن و با آینده‎ی یک کشور یا شایدم بدتر بازی میکنن ( بعضیاشون که فقط اعتماد به نفس دارن زیاد).
<!–ما که تموم شدیم رفت! ولی دلم واسه اونایی میسوزه که استاد! ندارن. –>

این‌ها فقط یک نوع خاطره نویسی است تا مثلاً سال بعد که می‌خوانم ببینم چطور با این قضایا برخورد کردم؟ همین… (دو سال پیش که این مطلب را نوشتم، گذشت…)

حلال‌زاده به دایی‌اش می‌کشد!

اتفاقات روزانه یک دیدگاه »

نگاه کن تو را به خدا!

مهدی‌رضای هشت ساله، یک سر رسید برداشته و برای فرزندان آینده‌اش خاطره می‌نویسد!!!!!

بابایش هم خواسته تا زنده است(!) یک خاطره در همان صفحه اول برای نوه‌هایش بنویسد!

mahdi-reza-notes

برای اینکه تشویق بشود، من هم دفتر خاطرات ۱۶ سال پیشم را آورده‌ام و از اتفاقاتی که در هر روز افتاده برایش می‌خوانم! از مادرش (نیره) می‌گویم که ما را (از بس شیطون بودیم) با دمپایی سیاه می‌کرد!!! از خنده غش کرده!! رفته به مامانش می‌گوید: مامااااااااااااان! شنیدم هر روز دایی رو با دمپایی سیاه می‌کردی!؟ 🙂

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها