چقدر احمق است کسی که میگوید اگر ما مثل بقیه مردم دنیا (غرب) بودیم الان کجاها میبودیم! باید گفت: ای احمق، اینطور بگو: اگر بقیه مردم دنیا مثل ما میبودند الان دنیا کجا میبود… (واقعاً اگر همه مثل ما، برای بقیه مردم دنیا فتنه و تحریم و دردسر و غارتگری و… ایجاد نمیکردند و گناهان آشکاری مثل زنا و شرابخواری و امثالهم را دنبال و ترویج نمیکردند، دنیا کجا میبود؟)
امید من!
نکند لحظهای در «مرگ بر…» گفتنهایت بعد از نماز، سست شوی. بعد از این دعاهای خوب از ته دل آمین بگو و فقط به خدا کمی فرصت بده تا دعایت را مستجاب کند.
اگر فکر میکنی این دعاها مستجاب نیست، به «شوروی» که زمانی مرگ بر او میگفتیم نگاه کن. به صدام که زمانی از ته دل مرگش را میخواستیم نگاه کن که چه خفتبار هلاک شد… به منافقین نگاه کن… مرگبارتر از زندگی آنها دیدهای؟ به آمریکا نگاه کن! آمریکایی که شعارهای تو او را از آن «غولی که بود» به این «موری که هست» رسانده است و صبور باش تا مرگش را به زودی ببینی… (إن شاء الله)
و به این فکر کن که یک روز همه دعاهایت مستجاب میشود و تو ظالمی را نمییابی که مرگش را دعا کنی… «یا من ملأ الارض عدلاً و قسطاً، کما مُلِأت ظلماً و جوراً»
خبرهای رسیده حاکی از آن است که اسامی آن ها که یک روز آمدند بیرون و گفتند <نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران> پیش نظام محفوظ است و قرار شده به محض حمله داعش و تکفیری و اسرائیل و امثالهم علیه ایران، برای فدا کردن جانشان برای ایران، به صف مقدم جبهه دعوت شوند…!!!!!
(هر چند کسی که نفهمد دفاع از غزه و سوریه و امثالهم در حقیقت فدا کردن جان برای ایران است، احتمالاً آن زمان هم بهانه بیاورد که دشمن هنوز به شهر ما نرسیده!! یا شاید داخل خانه ما نیامده!!! شاید شعار بعضی ها تغییر کند به: نه ساوه، نه زنجان، جانم فدای تهران!!)
میدانی؟ قبل از توافق ژنو به خیلیها میگفتم اگر یک روز بگویند به خاطر حضور در ایران، ماهی یک میلیون تومان بپردازید، من قطعاً میپردازم و در این کشور با افتخار زندگی میکنم. اما از وقتی این قضیه اتفاق افتاد، دیگر دلم نمیخواهد در این کشور زندگی کنم. به ابهتم برخورده است. احساس میکنم تا حد کشور افغانستان ذلیل شدهایم. وقتی لحن صحبت آمریکاییها را میبینم احساس حقارت میکنم. اینکه بنشینند بگویند: «تحریمها ایرانیها را پای میز مذاکره آورد» در حالی که ما دهها هزار شهید دادیم که پای هر میزی ننشینیم، برایم شرمآور است.
تازه داشت روی آمریکا کم میشد! سنگینترین فشارها را به یک ملت آورد و این ملت آخ نگفت و چه بسا به جاهای والایی رسید اما بعد از توافق ژنو ما یک خیانت تاریخی به نام خودمان ثبت کردیم!
ما به همه کشورهای آزاده در تاریخ خیانت کردیم. تازه مردم آزادهی دنیا داشتند میگفتند: از تحریم آمریکا نترسید! ایران سی و اندی سال تحت سنگینترین فشارها و تحریمها بود هیچ اتفاقی نیفتاد. اما حالا چه میگویند؟ میگویند: از تحریم آمریکا باید ترسید! کشوری به عظمت ایران زیر بار این تحریمها کمرش شکست! ما که کشور کوچکی هستیم!
تازه کشورهای پیشرفته داشتند به این نتیجه میرسیدند که: اگر بخواهیم زیر سلطه آمریکا باشیم شاید آمریکا هر روز بخواهد یک کشور را تحریم کند و ما باید به ساز او برقصیم. خیلیهاشان داشتند کمکم دهان به اعتراض میگشودند. وقتی آمریکا هر روز دستور جدید برای تحریم جدید به آنها بدهد خوب تا حدی میشود تحریم کرد! بعد از آن دیگر میشود «بچهبازی»…
احساس میکنم همه زحماتمان به باد رفت. یعنی برگشتیم به روز اول انقلاب! آمریکا را جسور کردیم… او فهمید که میتواند با این چماق، هر چیزی از ما بخواهد! بلاشک همانطور که این روزها دارند رو میکنند، دفعه بعد نوبت «حقوق بشر آمریکایی» است! تحریم میکنیم، تا وقتی بیحجابی را آزاد نکنید، تحریمها بیشتر میشود. بعد از آن لابد نوبت ماهواره و کمکم به مجاز شدن همجنسبازی هم میرسیم…
نمیدانم… شاید اشتباه میکنم و به قول رئیس جمهور، کمسوادم. شاید هم به قول رهبری بعدها ثابت شود که «این یک نرمش قهرمانانه بود» (شاید یک تاکتیک که مردم آزادهی دنیا از آن استفاده کنند). در مجموع نگران نیستم. تاریخ انقلابمان نشان میدهد که همه اتفاقات به صلاح کشورمان بوده. جایی که لازم بوده، خاتمی آمده و کمی جامعه را آزاد کرده تا از درون توسط به اصطلاح «آزادیخواهها»ی شورشی منفجر نشود و کمی بین آن کسی که خودش را از ترس زیر چادر یا ریش قایم کرده و کسی که واقعاً انقلابی است مرزها مشخص شود. زمانی احمدینژاد جسور آمده تا دنیا بفهمد که ما اگر بخواهیم، در سیاست خارجی چقدر با قدرت و نفوذ عمل میکنیم. زمانی یکی دیگر آمده و کمی به بعضیها میدان داده تا بسازند آنچه باید بسازند… حالا هم لازم بود که کمی عقب بنشینیم که فعلاً به مردم فشار نیاید و کمی نفس بگیریم و انبارهایمان را در این فرصت چند ساله پر کنیم، بعد، احتمالاً طوفان در راه است!!!!!! 🙂
لینک دانلود:
http://download.aftab.cc/audio/politics/nameh-ammar-entekhab88.mp3
به لطف این خبر، هر روز چندین نفر هستند که فکر میکنند آفتابگردان، مرکز جمع آوری گلایههای مردم و نمایش در اخبار ۲۰ و ۳۰ شبکه دو است!
هر روز چندین ایمیل دریافت میکنیم که یا گلایه است و یا خبر از یک اتفاق. یکی گزارش کرده است که فلان مسؤول فلان کار را کرده. یکی گفته فلان جا یک نفر مرده، یکی خبر از دزدی میلیاردی میدهد و خلاصه ایمیل پشت ایمیل که بیایید گزارش تهیه کنید!
بعضی از ایمیلها جالب است… اما بعضیها هم معرکه!
این را بخوانید و گذشته از همدردی کردن یا نکردن با نویسندهاش، تصور کنید اگر جای رئیس جمهور مملکت بودید و این نامه را دریافت میکردید چه کار میکردید؟! (اگر من بودم، خداوکیلی دستور میدادم محل زندگی این شخص را بمباران کنند!!!)
ایمیلی که دریافت کردهایم:
درددل مردم
با سلام چرا درباره کرگران صحبت نمی کنید و در باره حقوق کاری انان و اگر کسی هم که اطراض کند حسابش با کرامل کاتبین است وبعد ان کارگر را اخراج میکنند و مسعولین فقت حرف و شعار میدهند که این کر را میکنیم وان کار را میکنیم واز شما گلایه دارم گلایه من این است که شما میرین از کارگر از سر کارش سوال میکنید و اگر کارگر هم صحبتی بکند بلا فاصلح اخراج می شود توی روستا نشینان صحبت بکنید مخصوصن از مردم بوشهر صحبت بکنید . ودرباره بوشهر که خودش منبه گاز است ولی گازکشی در شهر و روستا ان گاز کشی نشده است وتازه یادشان امده است که گاز کشی بکنند در استانی مثل یزد گاز کشی کردند اخه چرا مصعولین این همع توعیض قاحل هستند
خودم از افرادی هستم که دوست دارم دانشجوها در کلاسها سؤالهای سخت بپرسند و من را به چالش بکشند تا مجبور شوم دنبال جواب آن بروم و چیزی یاد بگیرم. بارها به آنها گفتهام که بیشترین دانستههایم را مدیون سؤالاتی هستم که کاربران آفتابگردان در انجمنها پرسیدهاند و من مجبور شدهام برای پاسخ دادن و کمک به آنها خودم در مورد آن موضوع تحقیق کنم. بارها به آنها خرده گرفتهام که کلاستان خیلی کسل کننده است! شما فقط گوش میکنید! سعی کنید سؤال بپرسید، با من بحث کنید.
حتی با تعدادی از گروهها قهر کردهام و در ترمهای بعد درس بر نداشتهام فقط به این دلیل که احساس میکردهام اکثراً دانشجوهایی هستند که دنبال نمرهاند و نه یادگیری. هر چه بگویی گوش میکنند و هیچ تحلیلی در موردش نمیکنند، هیچ اعتراضی نمیکنند، هیچ سؤال سختی نمیپرسند که من هم از طریق آن چیزی گیرم آید. گاهی اوقات از اینکه دائماً خروجی داشتهام خسته شدهام.
خوشبختانه رابطهام با دانشجوها اینطور نیست که مفهوم «ضایع شدن» در موردم اتفاق بیفتد. میدانند که اگر چیزی را بدانم دریغ نمیکنم و اگر ندانم با کمال اطمینان قول میدهم که جوابش را خواهم یافت و خواهم گفت.
کار هیچ وقت به آنجا نرسیده که بخواهم این داستان کوتاه را براشان نقل کنم، اما بد نیست اینجا مطرح کنم، یادگاری بماند:
نقل میکنند که سلطانی از فضائل یک حکیم بسیار شنیده بود. تصمیم بر این گرفت که حکیم را به خدمت گیرد که پاسخگوی سؤالات مردمان و خود باشد.
یک روز بنا کرد از حکیم سؤال پرسیدن.
سؤال اول را پرسید، حکیم بیچاره کمی فکر کرد و دید در زمینه مطالعاتش نیست و نمیداند. پس گفت: نمیدانم سرورم.
سؤال دوم را پرسید، حکیم کمی فکر کرد و باز هم گفت: نمیدانم سرورم.
از قضا سؤال سوم را هم پرسید و حکیم نمیدانست، پس گفت: نمیدانم سرورم.
سلطان که دید حکیم به سه سؤال پشت سر هم پاسخ نداد، از کوره در رفت و گفت: حکیم! ما اینقدر حقوق به تو میدهیم که پاسخگوی سؤالتمان باشی، آنوقت هر چه میپرسیم، نمیدانی؟
حکیم از منت گذاشتن سلطان برآشفت و جواب جالبی داد، گفت: سرورم، حقوقی که به من میدهید بابت دانستههای من است. اگر بخواهید برای نادانستههای من حقوق بدهید که تمام آسمانها و زمین را هم بدهید کم دادهاید.
حالا حکایت مدرسین است. مدرسی که قرار است چیزی را تدریس کند، برای دانستههایش آنجاست. قرار نیست به او خرده گرفته شود که چرا اینقدر حقوق میگیری فلان چیز را نمیدانی!؟ حقوقی که میگیرد، بابت دانستههایش است نه نادانستههایش. 🙂
(البته مشخص است که منظورم این نیست که نباید به کمکاری و کمسوادی برخی مدرسین اعتراض کرد. در داستان عرض کردم که «حکیم». یعنی کسی که در زمینه مورد نظر بسیار میداند، اما نه همه چیز را. مدرسین ما هم باید در زمینه تدریس خود به حد کافی بدانند، اما قرار نیست همه چیز را بدانند)
* یکی از دوستان ایمیلی زده بود و در مورد این صحبت کرده بود که از فلان استاد یک سؤال پرسیدم، نمیدانست، ضایع شد و … گفتم این داستان را اینجا بنویسم که هم ایشان بخوانند و هم شما 😉
میگویند راه خوب و راه بد، هر دو یک اشتراک دارند و آن اینکه: اگر در سرازیری بیفتی، سرعتت زیاد خواهد شد!
معتقدم پایان این سرازیریها احتمالاً دو نوع مختلفِ این مصراع خواهد شد:
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
رسد آدمی به جایی که به جز هوا نبیند!
و معتقدم که اگر خداوند به انسان رو کند، جاذبه الهی موجب میشود که انسان سرعت بگیرد در رسیدن به او و اگر رو برگرداند، انسان را گرفتار هوای نفس خویش خواهد کرد و دافعه الهی و جاذبه هوای نفس، انسان را به ناکجا آبادی میکشاند که هر چه بگذرد، سرعتش در آن مسیر منحرف، بیش از گذشته خواهد شد.
گروه دوم، آنقدر گرفتار هوا میشوند که در حالی که عیان است که به ناکجاآباد میروند و خود را بدبخت میکنند، اما متوجه نمیشوند! به قول خدا، صُمٌّ بُکمٌ عمیٌ فهم لایبصرون. (کور و کر و گنگ شدهاند! و نمیبینند!)
جالبترین نکته این است که: این گروه برای خود فلسفههای بسیار میچینند و خود را با الفاظ مختلف سرگرم میکنند و دلشان را به این و آن خوش میکنند که به خود دلداری بدهند که: نه، راه تو درست است!! و تو میبینی که به گروه اول، بسیار میخندند و آنها را کودن میدانند!
مثل کسی که برای رسیدن به مقام اول شجاعت، خود را از پرتگاهی بلند، پایین انداخته و در حالی که هر لحظه شتابش به سمت نابودی و بدبختی بیشتر میشود، به گروهی که بالای پرتگاه ایستادهاند، میخندد که: بدبختها! شما ترسو هستید!
در بین راه هم احتمالاً خود را با لقبهایی مثل شجاعت و آزادی و … دلداری میدهد که فکر نابودی، کمتر آزارش دهد.
حکایت آنچه این روزها و ماهها در کشورمان رخ میدهد، احساس میکنم که همین حکایت است. دیوانهای اعلام کرده است که پایین این پرتگاه، پر است از سکه (آن هم سکههای سبز!)، پر است از آزادی، عدم وجود دیکتاتور و بسیاری چیزهای خوب دیگر! (دیوانه است دیگر! گناهی که ندارد) و او برای رسیدن به آنها، میخواهد هر چه زودتر به آن پایین برود. بقیه که عقل و گوش و چشمشان به جز هوا نبیند و قادر به تشخیص دیوانه از سالم نیست، به دنبال او خود را از پرتگاهی بلند، پایین انداختهاند و به آنها که در بالای پرتگاه ایستادهاند، با صدای بلند میخندند. گروهی از آنها که بالای پرتگاه هستند، دست گروهی از اینها را گرفتهاند و مدام گوشزد میکنند که: بابا! آن اولی دیوانه بود، کجا میروید؟ و اینها داد میزنند، فحش میدهند، توهین میکنند، دست آن بالاییها را آتش میزنند که: رهایم کن! بگذار بروم و برسم به آنچه میخواهم، تو مانع پیشرفت منی!
و سرانجام … میروند به سمت پرتگاه.
در راه نیز با القابی مثل «آزادی»، «رونق اقتصادی»، «روشنفکری»، «کلاس»، «برتری فکری» و … به یکدیگر دلداری میدهند.
در اواسط پرتگاه، یکی که با شتاب بیشتری از کنار دیگران عبور میکند، کف میزنند برایش و میگویندش که: آفرین!، که تو از همه ما روشنفکرتر و باکلاستر و آزادتری! (او هم لابد دلگرمتر میشود، بدبخت!)
در حین راه، گروهی، ممکن است با دیدن انتهای پرتگاه، به خود آیند و خود را نزدیک به بدبختی ببینند، اما چه میشود کرد؟! کار از کار گذشته است، با خود میگویند: وارد راهی شدهایم که باید تا پایان برویم! برگشت، ندارد! میروند در جمع بقیه افراد، جلسه میگیرند، با هم میخوانند، شادی میکنند، خیلی شادی میکنند، میروند و میآیند که فکر نابودی، کمتر آزارشان دهد.
و اما در بین راه، دیوانههایی هستند که مدتها قبل، خود را پایین انداختهاند، لباسشان (یکیشان مرد است، اما لباس زنانه به تن دارد انگار!) به یک شاخه درخت گیر کرده است و هنوز مانده است تا به پایان برسند، دیوانههای بعدی را که از کنارشان عبور میکنند، تشویق میکنند، آفرین میگویند و هل میدهند به سمت پرتگاه.
آنها که آن بالا هستند اما، نه میخندند و نه میتوانند کاری و صحبتی کنند. در حالی که چشمشان میبیند هنوز، مات و مبهوت به پایین پرتگاه مینگرند و این عده را میبینند که چه تلاشی برای سریعتر رسیدن به انتهای سنگی پرتگاه میکنند و متعجبانه این جمله از ذهنشان عبور میکند که:
به کجا چنین شتابان؟
با حضور محسنی اژهای در اخبار ده و نیم شبکه دو (یکشنبه ۲۲ شهریور ۸۸) و لو رفتن جریان آن دختر شهید ساختگی که گفته میشد دستگیر شده، مورد آزار و اذیت واقع شده، پایین تنهاش با اسید سوزانده شده (و از قضا انگار فقط آقای کروبی و آقای موسوی پایینتنه این دختر مظلوم را دیدهاند) و در نهایت مخفیانه(!) دفن شده و از طرف آقای موسوی برای این دختر (که البته بعداً مشخص شد دختر شهید نبوده، زنده هم پیدا شده و تماس هم با خانواده داشته،) مجلس ختمی گرفته شده و آقای موسوی در این مجلس حاضر شده و دلش برای آن مرحومه سوخته و اشک هم ریخته، نمیدانم چرا با شنیدن این قضایا، یاد فیلم «چند میگیری گریه کنی» افتادم!
تصور کنید! برای یک مشت دلار، سید و دار و دستهاش حاضرند برای قبری که مرده در آن نیست گریه کنند! حالا احتمالاً اگر واقعاً کسی مرده باشد، فکر میکنم حاضر باشند مفتی بیایند و خودکشی کنند!
خلاصه، این دار و دسته، کیس (case) مناسبی هستند برای مواقعی که یک بیکس و کار میمیرد و هیچ کس نیست مراسم کفن و دفن و ختم و هفت را با شکوه برگزار کند و گریه هم کند! آن هم به رایگان! 🙂
از شوخی گذشته، از دیشب تا به حال دارم در ذهن مملکتی را تصویر میکنم که امثال کروبی و موسوی رئیسجمهور آن شده باشند!!!
دیدگاههای تازه