فقط یکی از این روزها!

تصور کنید مثل حالای من، بعد از نه ساعت تدریس، مثل جنازه برسی خانه و حالا تازه ببینی قریب به ۲۰ ایمیل و ۱۰ پیغام خصوصی داری و همه منتظر جواب‌اند! و این است مصیبت این روزهای من…

فقط بخشی از آنچه امروز رسیده و اکثرشان را باید بعد از نماز صبح جواب بدهم:

سلام استاد
ببخشید من میدونم نباید مزاحمتون بشم ولی خواستم بگم لطفا اون برگه که
بهتون دادمو گم نکنید کل اینترنتو زیرو رو کردم تا اون اسمارو پیدا کردم
میخوام اگه خدا خواست یه روز سایت خودمو طراحی کردم یکی از اون اسمارو
بذارم روش که بیشتر مد نظرم ویستاست
اگه از یکیشون خوشتون اومد و اگه وقت داشتین بهم بگین تا جلسه بعد عوضش کنم.
بازم ببخشید
ممنون

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

Salam,
…. hastam mohandes.
Liste doostan ro az in tarigh be bande bedin mamnoon misham.

Sincerely

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
سلام استاد وقتتون بخیر
من میخوام برای سایت گردشگری ساوه یه  هدر gif درست کنم اما هرکاری که کردم نشد gif ذخیره کنم
یعنی اصلا اون گزینه ای که به اون مربوط میشد وجود نداشت
میخواستم کمک کنید و این فایلو برام gif کنید
اگرامکان داره
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
سلام استاد. این دوتا آرم هست یکی برا خودم   …
یکی هم برای نام اختصاصی وبلاگمدوست دارم نظرتون رو بدونم

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
salam
vaght be kheyr
*** hastam
nemitoonam varede azmoon besham. shomare shenasname ro mizanam mige eshtebahe
chi kar bayad kard?
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
سلام
جناب مهندس نیرومند
۱- سایت اصلا واسه دانش آموز ها که از کافی نت می خواهند وارد شوند اصلا بالا نمی آید همچنین تستا ۳ و پنل دانشجویی هم اصلا باز نمی شوند. مدام تماس می گیرند که سایت ایراد دارد .ضمنا مطالبی که در سایت قرار می دهم و در گوگل همان را جستجو می کنم اصلا اسم سایت نمی آید.( اما وبلاگ بلاگفا این ایرادات را نداشت)
۲- قرار شد شما تعداد بازدید و تعداد دانلود را واسه مطلب قرار بدهید .
با تشکر
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
با سلام و خسته نباشید
استاد برای امتحان فردا خیلی استرس امتحان تئوری را داریم نمونه سوالات کمی در اختیار داریم اگر امکان دارد نمونه سوال برایمان بفرستید بسیاری از سوالات برای اولین بار دیده می شوند راهنمایمان کنید
با تشکر
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
سلام ما ماژول حضورغیاب نمرا رو میخواستیم اما ظاهرا سایتش غیر فعال شده لطفا اطلاعات و هزینه ش رو اعلام بفرمایید! به کمک فوری شما نیازمندیم!
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
سلام نمیدونم به این پیام پاسخی داده میشه یا نه. به هر حال چون مشکل داشتم می‌پرسم امیدوارم جواب بدن. خواهش میکنم من دانشجوام۲۰ ساله که از زبان در حد دبیرستان و دانشگاه چیزایی یاد دادن بلدم. از نطر خودم ضعیفم… هدفم واسه زبان اول اینه که متنا رو بتونم خوب کار کنم مثلاً یه چیزی علمی سرچ کردم بفهمم چی میگه همزمان با این هدف میخام لیسنینگم هم قوی بشه بتونم ویدئوهای انگلیسی رو هم بفهمم… خیلی هم برام مهمه و متأسفانه اونچنان کار نکردم الان یه ۵۰۴ دارم که دارم میخونمش… یه مجموعه فالو می دارم که کار نکردم هنوز… و میخام یکی دو مجموعه دیگه بخرم که توی شهریور خوب کارکنم… چون بعد این دیگه شاید تا مدتها وقت فراغت به این خوبی نداشته باشم که بتونم چند ساعت روش بذارم… الان چه مجموعه ای بخرم خوبه به نظرتون؟؟؟ نظر خودم روی انگلیش فوریو هست دیالوگ هم به نظرم خوبه… ولی خیلی مرددم… چی کار کنم؟؟؟ اینترچنج چطوره بخرم؟ ضمناً کلاس هم نمیخام برم به دلایلی ممنون میشم راهنمایی نصیحت هرچی میخاین بگین
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
سلام.
آقای نیرومند چیزی که تازه متوجه شدم اینه که هر کسی براحتی میتونه این صفحه رو ببینه ***
وقتی آفلاین بودم زیر گزارش افتتاح کتابفروشی فنی حرفه ای که خودم کامنت دادم و ادرس خواستم,زدم رو مشخصات کاربر و اون صفحه برام باز شد. آیا تغییر نام حقیقی تو این صفحه ممکنه ؟ خدا کنه که ممکن باشه در این صورت تغییراتش دست من نیست.اگر شما به تغییرات اون اطلاعات دسترسی دارید ممکه خواهش کنم اسم من رو به…. تغییر بدید؟

ممنون

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
سلام امیدوارم که خوب باشید
تاپیک (((((تاپیک نقد فیلم))))) ساخته شده منتظر حضور گرم و نظرات پر شور شماستتو تاپیک نقد فیلم میبینمتون

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
سلام استاد خسته نیاشید
تمام تمرینات فایل پی دی اف بخش لایه ها را باید انجام بدهیم؟
امتحان پایان دوره چه تاریخی است و به چه صورت برگزار میشود؟
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
سلام جناب آقای نیرومند
به نظرم اگه صلاح میدونید همین سایت آزمون رو به یه هاست توی سرور خودتون انتقال بدید که دیگه خیالم راحت بشه،بعدا به خراب نشه.
بی زحمت ۵۰ مگ اختصاص بدید.هزینش هرچقدر هم باشه با کمال افتخار تقدیم میکنم
یا علی مددی
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
+ چند ایمیل دیگر که جنبه کاری و شخصی دارد مثل این:
salam ostad ye chiziro lazem didam ke begam behetun
diruz ke sare kelase tarahi web neshastam ba ejaze un ghesmati ke male tarahi form ozviat bud ro yad gereftam
akhe kheili kheili alaghe daram bad khodam ghaleb haii ke bara weblog hasto kheili fuzuli mikonam ke masalan jabeja konamo ina
be khatere hamin ye chizaii fahmidam
dge khord be konkuram naumadam vali enshaalh dore bad dge hatman miam…………………..vali aslan tavago nadashtam ke halim beshe unam tu jalase 6 ya 8 tadrisetun…………..

albate inam begam ke hushe man nist
motmaenan tadrise shomast khodaiish begam bedune eghragh tadrisetun alieeeeeeeeeeeeee
az hich kodum az shagerdatun ham nashnidam ke bege mr niroomand  bad tadris mikone
kholase ma be adamaii chon shoma tu shahremun eftekhar mikonim 
kheili kheili movafagh bashin……….
الان مغزم حوصله جواب دادن به این‌ها را نداشت، از طرفی خواهرم مهمانمان است و این یعنی زودتر از ۱۲ نمی‌شود خوابید. آمدم کمی وقت تلف کنم تا وقت خواب برسد.
اما انصافاً مثل روز مشخص است که دارم خودم را با چیزهای کم ارزشی نابود می‌کنم. ترسم از آینده است. کارها دارد همینطور پیچیده‌تر و سنگین‌تر می‌شود. هر روز به تعداد مؤسسات و دانشگاه‌هایی که دعوت به تدریس می‌کنند و مشتری‌ها و کاربران و دانشجوها اضافه می‌شود و این یعنی هر روز به تعداد ساعات تدریس و این ایمیل‌ها افزوده خواهد شد. اگر به همین صورت پیش برود، ضررهای جسمی و روحی شدیدی متحمل خواهم شد.
از طرفی دارد هر روز از کیفیت کارهایم کم‌تر می‌شود و این از همه ضررها بدتر است. به هیچ کدام از کارها به درستی نمی‌رسم! دیگر مثل گذشته برای دانش‌جوها تکلیف تعیین و تکالیف را بررسی نمی‌کنم. دیگر نمی‌رسم مشتری‌ها را پشتیبانی سریع و کامل کنم. دیگر…
سر یک چند راهی گیر کرده‌ام! بالاخره باید قید چند تا از راه‌ها را زد تا آرامش بیشتری کسب کرد. روبات که نیستم!! هان؟
امیدوارم خدا قدرت «دل کندن» به من عطا کند…

فقط سواد کافی نیست!

در مسجدگردی‌هایم، مدتی هست که یک مسجد در نقطه‌ی دوری از شهرمان کشف کرده‌ام که انسان‌های معنوی عجیبی آنجا هستند! احساس می‌کنم نور از سر و روی مسجد و نمازگزارانش می‌بارد.

اولین بار که رفتم، نزدیک یک پیرمرد نورانی نشستم. سلام کردم و نشستم و سرم را چرخاندم که ببینم اوضاع مسجد چطور است. کار فرهنگی در آن انجام می‌شود؟ میزان نور آن مناسب است؟ و غیره…

چند دقیقه نگذشته بود که پیرمرد گفت: بلند شو جوون! بلند شو دو رکعت نماز قضا برای خودت یا پدر و مادرت بخون.

لبخندی زدم نشان ازاینکه تا به حال پیرمرد به این جالبی ندیده بودم که دلش به حال دنیا و آخرتم بسوزد و با این لحن زیبا دعوتم کند به این کار… و با اشتیاق قبول کردم و دو رکعت نماز صبح قضا برای بابای خدا بیامرزم خواندم.

حاج آقایشان آمد و با رویی خوش که من در هیچ حاج آقایی در مساجد دیگر این روحیه و نشاط را ندیده بودم با تمام افراد مسجد از دور با تکان دادن سر و دست گذاشتن به سینه سلام کرد. با صف اول دست داد و… نماز شروع شد. قرائت و صوتی داشت که اشک از چشمانم جاری شد. روح انسان پرواز می‌کرد… کیف کردم از قرائت صحیح و صوت زیبایش.

نماز تمام شد. قرآن‌ها را پخش کردند، یک جوان نورانی رفت و قرآن را خواند. باور کنید داشتم از عظمت قرائتش دیوانه می‌شدم! بعد از آن، زیارت عاشورا را هم هم‌او خواند. واااااااااااااااااااای! مجنون کرد ما را با آن قرائت زیبایش!

اصلاً انگار آن شب یک شب خاص بود!

از آن شب مشتری پر و پا قرص آن مسجد شدم. با اینکه باید ۲۰ دقیقه با سرعت رانندگی کنم تا به آنجا برسم اما حداقل هفته‌ای یک شب باید بروم آن مسجد.

شب‌های قدر که هر سال سجاده ما در یک مسجد مشخص پهن بود، امسال قید آن مسجد را زدم و آمدم این مسجد. قسم می‌خورم که هیچ سالی در این سال‌ها عجیب‌تر از امسال از شب‌های قدر استفاده نکردم.

عجیب چیزهایی دیده‌ام در این مسجد… از جوان تا پیرمردشان دنبال پیشرفت در دین هستند. مانند مساجد دیگر نیستند که فکر کنند الان که آن‌ها سعادت حضور در نماز جماعت و مسجد را دارند، بهترین خلق خدا هستند و همه تکالیف از گردنشان ساقط شده و چه بسا از خدا طلبکار هم باشند!

و اما امشب:

امشب هم طبق معمول که معمولاً یک ربع زودتر می‌روم و از آن پنجره‌ی جالبش که روبروی قبله است، آسمان را نگاه می‌کنم تا غروب شود (و احساس می‌کنم هیچ چیز در دنیا زیباتر از تماشای طلوع و غروب خورشید نیست) نشسته بودم که دیدم همان پیرمرد آمد و نشست کنارم. البته اعتراف می‌کنم که وقتی آمد به خاطر همان پیشنهادی که در اولین برخوردمان داشت، بیکار ننشسته بودم و داشتم نافله عصر می‌خواندم تا مغرب شود. نمازم که تمام شد، نزدیک‌تر آمد و با همان محبت عجیبش صحبت را شروع کرد:

– گفت: خوبی جوون؟
– گفتم: ممنون حاج آقا. عالی‌ام، عالی.
– گفت: چه کار می‌کنی؟ درس می‌خونی؟
– گفتم: نه حاج آقا، درس می‌دم.
– گفت: توی کدوم مدرسه؟
– گفتم: مدرسه نه، توی دانشگاه‌ها و مؤسسات
– گفت: پسر من هم توی دانشگاه درس می‌ده. می‌شناسیش؟
– گفتم: فامیلی‌شون چیه؟
– گفت: فلانی… همون که اینجا قرآن می‌خونه! (تازه فهمیدم که آن جوان قاری فرزند این پیرمرد عجیب و استاد دانشگاه است)
– گفت: اون پسرم هم رئیس فلان بانکه.
– گفتم: واقعاً؟ می‌شناسمشون. (نماز جماعت می‌یان مسجد کنار بانک و بسیار مؤمن و باشخصیت هستن)
– گفت: اون یکی پسرم هم مدیر فلان مدرسه‌ست. اینکه پرسیم کدوم مدرسه درس می‌دی می‌خواستم بدونم توی مدرسه پسرم هستی یا نه؟
– گفتم: واقعاً؟ اتفاقاً داماد ما معاون اون مدرسه‌ست. چه جالب!
– گفت: این حاج آقا (روحانی مسجد) هم که می‌بینی پسر منه! (این را که گفت باور کنید چشمانم داشت از حدقه بیرون می‌زد!!!)
– گفت: شما؟
ـ گفتم: نیرومند هستم.
– گفت: آقای نیرومند! هفت تا پسر دارم، چهار تا دختر. الحمد لله همه‌شان همینطور رئیس و مدیر و استاد و امثالهم هستن.
– گفتم: حاج آقا! الحمد لله خانواده پر برکتی داری. فکر می‌کنم جوان که بودی پاک بودی که خدا اینطور برکتی به مال و فرزندت داده؟
– سرش را خیلی جالب به نشانه خضوع و با کمی لبخند به نشانه «نه» بالا برد! دهانش را به گوشم نزدیک کرد و یواشکی گفت: خانمم خوب بوده، اما مال من هم حلال بوده و کمی از نحوه‌ی رزق و روزی کسب کردنش گفت که عشایر بودیم و مالمان با دسترنج خودمان بود و….

چند ثانیه ساکت بودیم. خودم هم احساس کردم که کمی با «باد» نشسته‌ام (خوب چه کار کنم؟ ردیف آخر بودیم و پشتی بود، ما هم با ژست خاصی تکیه داده بودیم). از طرفی او حالا دانسته بود که «استاد دانشگاه» هستم، بنابراین سکوت را شکست و گفت: آقای نیرومند! ما هر چقدر بندگی و عبادت خدا کنیم، کم کرده‌ایم! و در راه بندگی خدا، «غرور» بزرگ‌ترین آفته. انسان تا می‌تونه باید خاضع باشه! (و من دقیقاً فهمیدم چه گفت و حتی منتظر بودم که این را بگوید! بنابرین یه کم خودم را شل و نوع نشستنم را عوض کردم!!!! البته بنده خدا شاید اصلاً منظورش من نبودم اما من که می‌دانم دهان او فعلاً به اختیار خودش باز و بسته نمی‌شود;) )
آن مثال قدیمی را هم برایم بازگو کرد: آقای نیرومند! انسان باید مثل درخت که هر چی بارش بیشتر می‌شه خمید‌ه‌تر می‌شه، هر چی دانشش بیشتر می‌شه خضوع و عبادتش بیشتر بشه. دکترها رو دیدی؟ صبح تا شب به فکر پول! یکی نیست بگه آخه تو اینقدر تلاش کردی اینقدر دانش کسب کردی، هنوز نمی‌تونی بفهمی که دنیا جای موندن نیست؟

کمی اشک در چشمانش جمع شد و گفت: آقای نیرومند! ما همه رفتنی هستیم! همه این ماشین‌ها و مدرک‌ها و زمین‌ها و ساختمون‌ها اینجا می‌مونه…

قد قامه‌ الصلوه را گفتند و با همان حس و حال عجیب نماز را خواندیم.

بعد از نماز، قرآن‌ها را پخش کردند. دیدم پیرمرد با اشتیاق عجیبی قرآن را گرفت و باز کرد… اما دیدم آن صفحه‌ای نیست که قاری اعلام کرد. گفتم: حاج آقا! صفحه ۱۶۵ رو می‌خونه. گفت: من سواد ندارم!
می‌بینی؟ یازده تا بچه رو به اون سطح رسوندم اما خودم… و لبخندی از روی تأسف زد…

قبلش با خودم می‌گفتم لابد او هم قاری‌ای خوش صدا بوده که این بچه‌های خوش لحن و قاری را تحویل جامعه داده. لابد کلی کتاب از آقای فلسفی و امثالهم خوانده که چنین فرزندانی تربیت کرده، لابد… وقتی گفت سواد ندارم، اصلاً انگار یک پارچ آب یخ روی من ریختند!

چقدر کیف می‌کردم وقتی می‌دیدم اینقدر سواد دارم که متون عربی و انگلیسی را مثل زبان مادری‌ام می‌خوانم و متوجه می‌شوم! چقدر کیف می‌کردم وقتی می‌دیدم این همه کتاب خوانده‌ام! این همه «سواد» دارم! اما حالا وقتی می‌دیدم یک پیرمرد بی‌سواد آنقدر زیبا سخن می‌گوید که دلت می‌خواهد به جای فرزند روحانی‌اش برایت به منبر برود، فهمیدم نه، انگار «فقط سواد کافی نیست!»

راهی برای نابینایان…

a_way_for_blindsمکالمه من و مهدی‌رضای هفت ساله در مسیر سر بازار شهر:

– دایی! اینا چیه وسط پیاده‌رو گذاشتند؟

– اینجا مسیر حرکت کورهاست…

– پس چرا تو داری روش حرکت می‌کنی؟

– دایی جون، بزرگ‌تر که شدی می‌فهمی اگر بخوای سالم برسی به مقصد، باید سرت رو پایین بندازی و خودت رو بزنی به کوری، بعد می‌فهمی که این مسیر چه نعمت بزرگیه!

روز شلوغى که خلوت مى شود!

اکثر اوقات فردایى که فکر مى کنم شلوغ ترین و پرکارترین روز خواهد بود، مثلاً مى بینى یک کلاس چند ساعته کنسل مى شود و برعکس، آن روز خلوت ترین روزت مى شود!
دنیا یعنى همین! اصلاً مطمئن نباش فردا همانطور مى شود که فکر مى کنى!!

شیطان خوب می‌داند چه موقع اقدام کند!

صبح امروز از خواب بیدارم کرده‌اند که: مهندس! آقای فلانی رئیس شرکت ما که برایش فلان برنامه را نوشتید، میلیون‌ها تومان از چندین مشتری و ما کارمندان بیچاره با چرب‌زبانی و وعده‌های سر خرمن گرفته و متواری شده! هیچ کس نمی‌داند کجاست. همه در حال شکایت و دادگاه رفتن هستند تا ایشان را پیدا کنند… تمام پسوردهای ما را هم عوض کرده که نتوانیم از برنامه استفاده کنیم. اگر ممکن است شما پسوردهای ما را برگردانید تا حداقل کار مشتری‌ها را راه بیندازیم یا اطلاعیه بزنیم که این سایت تا اطاع ثانوی هیچ خدماتی ارائه نمی‌کند…

کمی فکر می‌کنم… یادم می‌آید که او یک چک ۵۰۰ هزار تومانی هم برای ماه بعد پیش من دارد! روز آخر که دیدمش گفت می‌خواهم ایده و برنامه‌ام را به یک نفر دیگر بفروشم، شما سورس برنامه را در اختیارم قرار دهید و یک چک برای یکی دو ماه پشتیبانی که حساب نکرده بود داد و رفت…

این‌ها مقدماتی بود که چیزهایی در ذهنم شکل بگیرد: از جمله اینکه از مادر زاییده نشده کسی که سر من کلاه بگذارد!! اگر شده، چند برابر این ۵۰۰ هزار تومان را از حلقومش بیرون می‌کشم 🙂 خدا را شکر که چند میلیون پول برنامه را در طی تولید برنامه از او گرفته بودم وگرنه…

ظهر با همین فکرها می‌خوابم… یک ساعت بعد دوباره یک مشتری که از روی اینترنت با من آشنا شده، از خواب بیدارم می‌کند: مهندس، ما شنیده‌ایم شما یک برنامه برای فلان کار تولید کرده‌اید. خواستیم ببینیم امکان دارد یک نسخه از آن‌را به ما بفروشید!؟

چشمانم گرد می‌شود!!http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_eek.gif  چقدر به‌موقع!!!

در چند ثانیه یک جنگ شدید بین نفس لوامه و اماره‌ام در می‌گیرد! نفس لوامه می‌گوید: این کار درست نیست! تو تعهد کرده‌ای که سورس آن برنامه را به کسی نفروشی!! نفس اماره از آن طرف وسوسه می‌کند که: آن شخص که متواری شده! برگردد هم یکراست می‌رود زندان! از طرفی به تو ۵۰۰ هزار تومان بدهکار است! برنامه را به دو برابر بدهی‌اش بفروش تا دیگر کسی جرأت نکند کلاه سرت بگذارد!!
نفس لوامه می‌گوید: نه، شاید آن شخص یک هفته بعد برگشت و همه بدهی‌هایش را تسویه کرد…
نفس اماره می‌گوید: نه، او بر نمی‌گردد! می‌دانی چقدر بدهکار است؟

نمی‌توانم در لحظه تصمیم بگیرم. بنابراین به مشتری می‌گویم: ایمیل بزنید، تا شب پاسخ خواهم داد…

بعضی‌ها یاد بگیرند چطور با شکست برخورد کنند!

انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۲، از یک نگاه به نظر من برای خیلی‌ها یک روسیاهی بود. می‌دانید چه گروهی؟ برای آن‌ها که در سال ۸۸ آن فتنه را ایجاد کردند!

از قضا انگار دقیقاً همان انتخابات قبلی بود فقط جای برنده و بازنده عوض شده بود. (دقیقاً اختلاف رأی‌ها مثل قبلی بود!)

اما بازنده‌های این دوره به بازنده‌های دوره‌ی قبل، نحوه برخورد با شکست را یاد دادند!

با اینکه مذهبی‌ها همیشه داغ‌تر از هر قشری بوده‌اند (نشانه‌اش هم همین حملات انتحاری در کشورهای دیگر که کسانی آن را انجام می‌دهند که بسیار بسیار مذهبی هستند) اما مذهبی‌های ما این بار به بازندگان سال ۸۸ یاد دادند که چطور با شکست کنار بیایند!

در حالی که هیچ کس شک نداشت که در سال ۸۸ حتی یک برگه جا به جا نشده و اگر می‌خواست بشود، این بار هم می‌شد، اما سال ۸۸ آن گروه چطور برخورد کردند و امسال مذهبی‌ها چطور برخورد کردند؟

این نشان می‌دهد که مذهب خیلی کارها می‌تواند بکند. حتی روی نوع برخورد با شکست هم تأثیر می‌گذارد! ببینید چقدر روان‌شناس و کارشناس لازم بود تا به انسان یاد دهد که هنگام شکست، خونسردی و کنترل خود را حفظ کند و تصمیم عجولانه نگیرد، اما انگار خدا همه این‌ها را در وجود یک مؤمن واقعی قرار داده. او می‌داند چه موقع آنقدر در اعتراض محکم باشد که نارنجک به خود ببندد و زیر تانک برود و از آن طرف به جایش آنقدر نرم باشد که حتی به حزب مخالف خودش تبریک بگوید و آرزوی موفقیت کند. نه اینکه فتنه به پا کند و خودش را کنار بکشد و چوب لای چرخ حریف کند!!

الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیر المؤمنین…

ما به خدا خیلی مدیونیم

هر از چند گاهی روحیاتم یک طور خاصی می‌شود و کمی حس ناامیدی بهم نفوذ می‌کند. این به نظر می‌رسد طبیعی‌ست به خصوص وقتی می‌بینی می‌توانستی طی یک هفته اخیر، خیلی بهتر باشی و نبودی، این احساس، چند برابر می‌شود.

در این مواقع، معمولاً گشتی در کارهایی که طی ده سال پیش انجام داده‌ام می‌زنم.

مثلاً گشتی در پروژه عظیم تستا و یا پروژه نمرا و امثالهم می‌زنم. یا مثلاً نشریه سانا را از شماره ۴ به بعد باز می‌کنم و یکی یکی می‌بینم:

سانا ۴سانا ۵ سانا ۶سانا ۷سانا ۸سانا ۹سانا ۱۰سانا ۱۱سانا ۱۲سانا ۱۳سانا ۱۴سانا ۱۵

(هر چند در این نشریه بیش از ۱۰ نفر درگیرند، اما من فکر می‌کنم همه این افراد می‌توانند همین حس من را داشته باشند)

یا مثلاً گشتی در صدها مقاله و آموزشی که نوشته‌ام می‌زنم.

معمولاً به شدت گریه‌ام می‌گیرد. می‌گویم: یعنی واقعاً این من بوده‌ام که توانسته‌ام این‌ها را تولید کنم؟ هر چه فکر می‌کنم، باورم نمی‌شود*. بعد خیلی سریع حواسم به عامل اصلی منعطف می‌شود: خدایا! من به تو خیلی مدیونم. این استعداد را می‌توانستی در وجود یکی دیگر بگذاری و من را مثل خیلی‌ها مشغول کارهای بی‌ارزش و حتی گاهی مضر کنی. بعد، من در قبال این الطلف عظیم تو چه کار کرده‌ام!؟ هر روز تو را (عامل اصلی این موفقیت‌ها را) بیشتر از قبل فراموش کرده‌ام.

هر چند کمی احساس شرمندگی می‌کنم، اما در کنارش انرژی‌ای وصف‌ناپذیر برای انجام کارهای جدید در وجودم شکل می‌گیرد تا شاید جبران کم‌کاری‌هایم شود. می‌گویم تا این استعداد را خداوند نگرفته است، باید تا می‌توانم از آن بهره ببرم.

الهی!

اگر خواستیم کاری کنیم که لیاقت داشتن استعدادهای فعلی و آینده‌مان از ما گرفته شود، خودت جلومان را بگیر…

___________
* مثل این بنده خدا که در زیر مطلب مربوط به معرفى تستا ٣ نظر داده بود:
درضمن چرا اسمی از متن باز بودن این پروژه نیست معذرت ها ولی من باور ندارم چنین دانشی در ایرن باشه
شما فقط فارسیش کردید همین و حق هم دارید پول فارسی کردنش رو بگیرید نه این که بگید خالقشید
http://aftab.cc/article/1108

یک شب که هزار شب نمیشه!؟

خانه مان در مرکز شهر است. تقریباً هر شب ساعت یک به بعد مى بینى یک دسته ماشین، بوق زنان پشت ماشین عروس عبور مى کنند و خوابت را پریشان مى کنند.
احتمالاً همه شان با خودشان مى گویند: یک شب که هزار شب نمیشه!!!؟

اگر من مثل همسایه مان بودم!

یک همسایه داریم که ایمانش همه مان را به تعجب وا داشته!!
صبح زود، قبل از اذان مى روم در حیاط که کمى در سکوت شب با خدا حرف بزنم، مى بینم او از من هم سحرخیزتر است و رفته است فضا!! بوى فضا رفتنش اجازه نمى دهد بیشتر از چند دقیقه در حیاط بمانم!!

صبح که مى خواهم بروم سر کار، مى بینم زودتر از من رفته است سر کار و بوى کار کردنش کل محل را گرفته!!

ظهر که مى خواهم بروم مسجد، مى بینم باز هم رودست خورده ام و او زودتر از من رفته فضا!

بعد از ناهار مى روم در زیر سایه درختهاى حیاط حال و هوا عوض کنم، مى بینم باز هم بوى فضا رفتنش انسان را دیوانه مى کند!

تا آخر شب که مى روم در حیاط دو رکعت وتیره بخوانم، مى بینم اى بابا! او انگار ساعتش را با من هماهنگ کرده!!! یا شاید کلاً در فضا سیر مى کند و پایین بیا نیست!!

آرى، انگار او ایمان قوى اى به خدایش دارد!
بارها به خودم گفته ام اگر آنقدرى که این همسایه به فضاى بدبویش مى رود، من به فضاى قرب الهى رفته بودم، الان از اولیاء الله مى بودم!!

ساعت ١۵:١۵ روز ١٢ خرداد ٩٢، در حالى که با یک دست در گوشى مى نویسم و با دست دیگرم لباسم را جلو بینى ام گرفته:(

۱۳۹۲۰۳۱۲-۱۵۱۵۳۷.jpg

همسایه منصف!

یک همسایه داریم که انصافش ما را به تعجب وا داشته:
در خانه پارکینگ دارند.
کنار در پارکینگ، جا براى پار کردن دیگران هست اما ایشان خیلى بزرگ نوشته اند: پارک کردن مطلقاً ممنوع
جالب است که ماشینش را نه در پارکینگشان پارک مى کند نه جلو خانه شان، بلکه مقابل خانه یکى از همسایه ها که سایه است پارک مى کند و این در حالى است که با پارک در آن نقطه، جاى پارک همیشگى من که مقابل آن نقطه است (به خاطر تنگ بودن کوچه) گرفته مى شود!!!
لابد فکر مى کنید با این تفاسیر، بنز دارد!؟ نه خیر، از قضا ماشینى دارد که همین روزها وقت اسقاط کردنش است!!!

واقعاً در انصاف این همسایه مانده ام!!

مسیحا متولد شد

ثبت مى کنیم:
در حالى که در تهران، وسط یک سمینار امنیتى نشسته ام، پیام رسید که پسر دوم خواهر اولم (یعنى برادرِ مهدى رضا) با نام “مسیح رضا” (مسیحا) به دنیا آمد 🙂
ساعت ١٢ روز ٧ خرداد ٩٢

مسیحا جان، تولدت مبارک ؛)

رابطه محل کار و اعصاب

اکنون که مى نویسم، در بانک منتظر هستم تا شماره ام را بخوانند…
همیشه یک کارمند در صندوق هفت بود که خیلى عصبى بود. همیشه اخمهایش در هم بود و با مردم خیلى بد صحبت مى کرد! برعکس، یک کارمند در باجه وام بود که بسیار مهربان با مردم رفتار مى کرد، سؤالات را با خنده جواب مى داد…

امروز متوجه شدم که جاى این دو نفر عوض شده. حالا همان کارمندى که اخمو بود، چقدر مهربان و خندان با مردم برخورد مى کرد و آن یکى چقدر اخمهایش در هم رفته بود!!

احساس تکلیف!

چند ماهى مى شود که یک مقاله انتقادى براى دوستان روحانى نوشته ام.
با اینکه سه ماه از آن جریان مى گذرد و یک ماه پیش هم براى خوابیدن شرش یک عذرخواهى جاى آن گذاشتیم، اما هنوز آن مطلب دارد بین آن ها دست به دست مى شود و هر چند روز یک بار یک گروهشان تماس مى گیرند که یک گروه از طلبه ها دارند استشهاد و امثالهم جمع مى کنند که از شما شکایت کنند! (و البته هر چه منتظر شکایت مى مانم، خبرى نمى شود)
امروز به این فکر مى کردم که چرا باید آنها از من شکایت کنند؟ دلیل این شکایت چیست؟
نهایتاً با توجه به زمزمه هایى که از طرف آنها رسیده، به این نتیجه رسیده ام که: دوستانمان احساس تکلیف کرده اند! یعنى بر خود واجب دانسته اند که براى جلوگیرى از انتقاد تند از روحانیت و یا نعوذ بالله توهین به آنها* و براى اینکه من درس عبرتى شوم براى آیندگان، شکایت کنند و احتمالاً هر چه مجازات من، اشد باشد، آنها تکلیفشان را بهتر انجام داده اند!
به این فکر مى کردم که کمتر طلبه اى پیدا شد که احساس تکلیف کند که طورى رفتار کند که مصداق آن مقاله نشود!!
آرى، ما گاهى تکلیفمان را نمى دانیم:(

________
*خدا از دل من آگاه است که هرگز قصد توهین نداشته ام و البته مى دانم که در توهین، قصد لازم نیست…

خرزو خان!

چند روزی است که خرزو خان دوباره پا به کوچه ما گذاشته!!

وقتی خواهرم ماشین داشت، خرزو خان می‌آمد روی کاپوت را از ته دل خط‌خطی می‌کرد! آنقدر روی اعصاب بنده خدا راه رفت تا مجبور شد ماشین را بفروشد. تا اینکه ازدواج کرد و از اینجا رفت و جالب است که وقتی دوباره ماشین خریدند، یک بار که وارد کوچه شد، خرزو خان افتاده بود به جان ماشین جدید و حسابی یادگاری نوشته بود!! حالا از ترسش دیگر ماشین را همان سر کوچه پارک می‌کند.

***

حالا نوبت ما شده! پری‌روز صبح یکی از همسایه‌ها زنگ را زد و گفت: لاستیک ماشینتان پنچر شده، گفتم اطلاع دهم که لاستیک خراب نشود، زودتر پنچری بگیرید.

رفتم دیدم لاستیکی که کنار دیوار است پنچر شده.

زنگ زدم به شوهر خاله‌ام که فنی‌تر است، آمد و لاستیک را با کلی زور و زحمت باز کردیم، یک دفعه نگاه کرد، دید ای بابا! اصلاً پنچر نبوده! سوزن لاستیک را باز کرده‌اند و بادش را خالی کرده‌اند!!

گفتم مگر می‌شود!؟ یعنی چه کسی این کار را کرده؟ لابد این کسی که ماشین را جلو خانه‌شان می‌زنیم؟ نه، او اهل این حرف‌ها نیست. لابد این همسایه که بنایی دارد و هر بار مجبوریم ماشین را برداریم که بار بیاورد؟ لابد منظورش این بوده که اینجا نزن، آشغال‌های بنایی می‌ریزد روی ماشین، بعداً گلایه‌مند می‌شوی. نه، او هم با ما رودربایستی ندارد. مثل آدم می‌آید می‌گوید. گفتم: عمو! نکند سوزن خودش باز شده و پرت شده بیرون؟ گفت: عمو جان! ده دور باید بچرخد تا بیرون بیاید! ممکن نیست. هر چه اطراف دیوار را گشتم، سوزن نیفتاده بود.

خلاصه با کمی نفرین و فکر بد، بردیم باد زدیم و انداختیم زیر ماشین. گفتم: خدا را شکر، حالا هر که بوده چاقو نزده در لاستیک!!! ضمن اینکه دیگر جلو در آن خانه نزدم که اگر آن‌ها به هر دلیلی پنچر کرده‌اند، نکنند…

***

امروز، مجدداً همان همسایه زنگ زد که: دوباره لاستیکتان پنچر شده!!!!!!!!!!! همه‌مان شاخ درآوردیم!

رفتم دیدم دقیقاً همان لاستیک، باز هم سوزنش باز شده!!!!!

یعنی چه!؟

باز هم اطراف لاستیک را گشتم ببینم نکند سوزن خود به خود باز شده!؟ که دیدم نیست.

خلاصه لاستیک را مجدداً باز کردم و در همین حین، یکی یکی همسایه‌ها رد می‌شدند و می‌گفتند: آقا! این کیست که با خانواده شما پدرکشتگی دارد!؟ من هم از روی تعجب می‌خندیدم و می‌گفتم: والا ما هم هر چه فکر می‌کنیم، عقلمان به جایی قد نمی‌دهد!

بردم آپاراتی پدر یکی از شاگردانم. گفتم: فلانی! شده تا به حال یک سوزن خود به خود باز شود یا بیرون بپرد؟ گفت: من که تا به حال ندیده‌ام!! ما با سوزن‌بازکن به زور هفت هشت دور می‌چرخانیم تا باز شود، مگر می‌شود خودش باز شود!؟

خلاصه فعلاً همه چیز را انداختیم گردن خرزو خان!! 🙂

از شوخی گذشته، یک درپوش برای سوزن آن لاستیک گذاشتیم که ببینیم آیا این بار درپوش هم باز می‌شود و سوزن هم باز می‌شود و پنچر می‌شود؟ یا این بار یک کار دیگر انجام می‌دهد!

قرار بر این شد که یک دوربین مدار بسته جلو در کار بگذاریم که ببینیم آیا برای اولین بار در تاریخ، تصویری از خرزو خان ثبت می‌کنیم یا خیر؟!

گشتی زدم دیدم چقدر دوربین مدار بسته ارزان است:

http://www.imenkara.com/index.php?categoryID=24

بد نیست انسان یکی دم در خانه ببندد.

در ایام عید هم خرزو خان آمده بود داخل حیاط و دو جفت کفش‌های نو از دو برادر را برداشته بود و برده بود! اگر این دوربین می‌بود، حداقل به افغانی‌های بنای ساختمان روبه‌رو شک نمی‌کردیم…

 

اما انصافاً اگر کار شخص خاصی باشد، باید قوانینی داشته باشیم برای افتضاح‌ترین بلایی که می‌شود سر او آورد! چون او به کل افراد یک کوچه خیانت کرده! الان همه دارند به هم به دیده دیگری نگاه می‌کنند! نکند او باشد!؟ نکند آن یکی باشد!؟ حتماً او است که سوزن‌بازکن ماشین می‌داند چیست، حتماً آن یکی است!

دردسرهای بزرگ شدن

این روزها اینترنت برایم خیلی ناامن شده. دلیل اصلی آن هم شاید کمی بزرگ شدن مجموعه باشد.

یعنی آنقدر بازدیدکننده‌های مختلف از کشور و شهر وارد سایت می‌شوند که کوچک‌ترین و مخفی‌ترین بخش‌های سایت هم تحت نظارت و مطالعه بسیاری از افراد است. بنابراین ساده‌ترین جمله‌ای که می‌خواهی بنویسی باید ذهنت پیش هزار نفر برود که نکند به او بربخورد یا او بخواند و دردسر شود…

یک دفعه به تو خبر می‌رسد که رئیس فلان اداره یا دانشگاه در مورد یکی از مطالب منتشر شده در سایت تو صحبت می‌کرده…

حتی برادر و خواهر و فامیل خودم هم حتی مطالب وبلاگ را می‌خوانند و این یعنی دیگر مثل گذشته نمی‌شود صحبت کرد. برای هر جمله‌ای که می‌گویی باید کلی سین جیم شوی… 🙁

همیشه از این وضعیت هراس داشتم.

قدیم‌ها در خلوت خودمان چیزهایی می‌نوشتیم و چند نفری که می‌دانستیم می‌خواندند و تمام. حالا تا می‌آیی یک مطلب آموزنده در مورد یک دانشجوی ناشناس یا یک فامیل به صورتی که شناخته نشود بگویی، می‌بینی همان دانشجو یا فامیل، مطلب را خوانده و ناراحت شده…

اکثر اوقات مجبور هستم خیلی از مطالب را خصوصی ارسال کنم که فقط خودم در آینده بتوانم بخوانم و حکم دفتر خاطرات را پیدا کند.

خلاصه که از این لحاظ، در بد دورانی گیر افتاده‌ام…