امید من!
هر که «طلبه» شد، بُرد… و هر که نشد، مُرد…
امید من!
هر که «طلبه» شد، بُرد… و هر که نشد، مُرد…
امید من،
اگر خواستی بدانی یک دین دار واقعی هستی یا نه، یکی از نشانه هایش این است که ببینی به واسطه دین، در دنیا چقدر منظم تر شده ای!؟
آیا بعد از پذیرش دین، به اندازه کافی (نه کمتر و نه بیشتر) می خوری؟
به اندازه می خوابی؟
به اندازه کار می کنی؟
به اندازه می خوانی؟
به اندازه راه می روی؟
به اندازه تفریح می کنی؟
آیا بعد از اینکه دیندار شده ای، قوانین کشورت را بیشتر رعایت می کنی؟
به حقوق دیگران بیشتر احترام می گذاری؟
امید من!
دین، رفتار تو را علمی می کند!
ببین آیا آنچه علم، امروز در مورد رفتار و گفتار ثابت می کند را تو دیروز به واسطه دین یافته بودی؟ (مثلاً اگر علم امروز کشف کند که سیکل خواب انسان به صورت ۹۰ دقیقه به ۹۰ دقیقه است، تو باید پیش از آن هر ۹۰ دقیقه یک بار از خواب پریده باشی و همچون پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) حداقل به آسمان نگاه کرده باشی و آیه إن فی خلق السماوات و الارض یا دو رکعت نماز شب را خوانده باشی.)
امید من!
اگر به واسطه دین، منظم تر و علمی تر رفتار می کنی، می توان گفت راهی که در دین می روی، صحیح است…
الان یک حاج آقایی دارد صحبت می کند، جمله جالبی گفت:
تقوا یعنی پرهیز، با حرکت نه پرهیز با سکون.
استدلال ایشان آیه ۲۷ سوره حدید بود:
رهبانیت مورد تأیید خدا نیست:
ثُمَّ قَفَّیْنَا عَلَىٰ آثَارِهِم بِرُسُلِنَا وَقَفَّیْنَا بِعِیسَى ابْنِ مَرْیَمَ وَآتَیْنَاهُ الْإِنجِیلَ وَجَعَلْنَا فِی قُلُوبِ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَهً وَرَحْمَهً وَرَهْبَانِیَّهً ابْتَدَعُوهَا مَا کَتَبْنَاهَا عَلَیْهِمْ إِلَّا ابْتِغَاءَ رِضْوَانِ اللَّهِ فَمَا رَعَوْهَا حَقَّ رِعَایَتِهَا…
سپس در پی آنان رسولان دیگر خود را فرستادیم، و بعد از آنان عیسی بن مریم را مبعوث کردیم و به او انجیل عطا کردیم، و در دل کسانی که از او پیروی کردند رأفت و رحمت قرار دادیم؛ و رهبانیّتی را که ابداع کرده بودند، ما بر آنان مقرّر نداشته بودیم؛ گرچه هدفشان جلب خشنودی خدا بود، ولی حقّ آن را رعایت نکردند؛
امید من!
نکند بگذاری فرصت از دست رود! همین حالا برای خود یک برنامه عبادی بچین…
روایات و آیات در مورد «نشانههای مؤمن» را مرور کن و از بین آنها یک «آیندهی روشن» برای خود ترسیم کن و سعی کن که به مرور به آن آینده برسی.
به طور مثال:
این روایت را که میخوانی:
امام حسن عسکری(ع) فرمودند: «نشانههای مؤمن و شیعه، پنج چیز است: اقامه نماز ۵۱ رکعت، زیارت اربعین حسینی، انگشتر در دست راست کردن، سجده بر خاک و بلند گفتن بسم الله الرحمن الرحیم.» (تهذیب، جلد ۶، ص ۵۲)
در برنامه عبادی خود بنویس که تا فلان سن و به مرور به حالتی برسم که توفیق ۵۱ رکعت نماز روزانه را کسب کنم. (به ویژه نماز شب)
– و یا کمکم توفیق کسب کنم که هر شب صد آیه در نماز وتیرهام بخوانم.
– تا فلان سن یک بار تفسیر کل قرآن را بخوانم.
– تا فلان سن فلان سورهها را حفظ کنم تا در راه و در بیکاری بخوانم…
– سریعاً سوره هل اتی را حفظ کنم که هر صبح پنج شنبه آنرا بخوانم…
– به مرور به این حد برسم که نماز اول ماه و روزههای سفارش شده در هر ماه را به جا آورم…
امید من!
حواست باشد که اگر در هر کاری برنامه نداشته باشی سردرگم و گمراه و ناامید میشوی…
ــــــــــــــــــــــــ
پینوشت: این هم یک جوک که در حین جستجوهایم برای آن حدیث بالا مواجه شدم: کلیک کنید و به نوار آدرس و متن صفحه توجه کنید
به پسرى گفتم: چرا اینطور مثل زن ها آرایش کرده اى؟ گفت: مگر نشنیده اى که در آخر الزمان مردها مثل زن ها مى شوند؟
به دخترى گفتم: چه علاقه اى است که خودت را به مردها شبیه کنى؟ گفت: مگر نشنیده اى که در آخر الزمان زن ها مثل مردها مى شوند؟
به حاج آقایى گفتم: چرا نماز اینچنین تند خوانى؟ گفت: مگر نشنیده اى که معصوم فرمود در آخر الزمان مردم حوصله ندارند، نمازها را تند بخوانید!
و من مانده ام که از کجا فهمیدند که اکنون آخر الزمان است؟ (و نظر شخصى من این است که حداقل هزار سال دیگر به زمانى که بشود آخر الزمان نامید مانده)
نه، ما دلمان آرایش مى خواهد، ما نماز تند را دوست داریم، آخر الزمان فقط “بهانه” خوبى است که مى توان کارها را با آن توجیه کرد!
چند ماهى مى شود که یک مقاله انتقادى براى دوستان روحانى نوشته ام.
با اینکه سه ماه از آن جریان مى گذرد و یک ماه پیش هم براى خوابیدن شرش یک عذرخواهى جاى آن گذاشتیم، اما هنوز آن مطلب دارد بین آن ها دست به دست مى شود و هر چند روز یک بار یک گروهشان تماس مى گیرند که یک گروه از طلبه ها دارند استشهاد و امثالهم جمع مى کنند که از شما شکایت کنند! (و البته هر چه منتظر شکایت مى مانم، خبرى نمى شود)
امروز به این فکر مى کردم که چرا باید آنها از من شکایت کنند؟ دلیل این شکایت چیست؟
نهایتاً با توجه به زمزمه هایى که از طرف آنها رسیده، به این نتیجه رسیده ام که: دوستانمان احساس تکلیف کرده اند! یعنى بر خود واجب دانسته اند که براى جلوگیرى از انتقاد تند از روحانیت و یا نعوذ بالله توهین به آنها* و براى اینکه من درس عبرتى شوم براى آیندگان، شکایت کنند و احتمالاً هر چه مجازات من، اشد باشد، آنها تکلیفشان را بهتر انجام داده اند!
به این فکر مى کردم که کمتر طلبه اى پیدا شد که احساس تکلیف کند که طورى رفتار کند که مصداق آن مقاله نشود!!
آرى، ما گاهى تکلیفمان را نمى دانیم:(
________
*خدا از دل من آگاه است که هرگز قصد توهین نداشته ام و البته مى دانم که در توهین، قصد لازم نیست…
گاهی که بحث فدک پیش میآید، واقعاً دلم به حال حضرت فاطمه (سلام الله علیها) میسوزد.
برای کسی که حاضر است سه روز، کمتر غذا بخورد یا حتی نخورد و غذایش را به فقیر بدهد، کسی که دنیا برای خودش و شوهرش از آب پوزه بز نیز بیارزشتر است، کسی که حاضر نیست صدایش را نامحرم بشنود، چقدر سخت است که خدا به او محول کند که برای «تقاضای فدک» برخلاف همه این روحیات حرکت کند؟ و او حتی لحظهای اعتراض نکند که: خدایا! کار، بیارزشتر از این نبود به من بسپاری؟ من که نان شبم را به فقیر میدهم، بروم برای یک مشت خاک با نامحرم همصحبت شوم؟
میدانید!؟ مثل این است که به من بگویند برای گرفتن ۲۰۰ تومان باقیمانده کرایه تاکسیات با یک راننده معتاد مست نفهم جدال کنم!!
اما چه میشود کرد!؟ خدا برای هر کسی نوعی آزمایش دارد. گاهی به حسین (علیه السلام) محول میکند که برای نشان دادن شقاوت آن قوم پلید، به منت کشیدن از آن قوم نامرد بپردازد و بگوید: «بر من منت بگذارید و به علی اصغرم، آب دهید!» والله انسان تعجب میکند! حسین! تو با آن عظمت، گفتی «بر من منت بگذارید» تو از آن قوم، منت کشیدی برای «یک جرعه آب»؟ و بلاشک امام مظلوم ما میگوید: آری، والله سختترین کاری که خدا از من خواست همین بود و من بدون لحظهای اعتراض، اطلاعت کردم.
و فاطمه نیز خواهد گفت: آری، والله سختترین کاری که خدا بر من محول کرد، همین بود، اما گاهی برای نشان دادن شقاوت و پستی یک قوم و زنده نگاه داشتن «عدالتطلبی» باید به این کارهای سخت دست زد…
در احوالات آیه الله مجتهدی تهرانی گفتهاند که: هر طلبهای که برای درس خواندن به مدرسه آنها میرفت حتماً باید ابتدا یک سر به ایشان (به عنوان مدیر حوزه) میزد. ایشان ابتدا یک نگاه به قیافه و سر و وضع او میکرد تا ببیند به درد طلبه شدن میخورد یا خیر. اگر میدید مثلاً ریشهایش را از ته زده و یا در قیافهاش مادیگرایی را احساس میکرد، میگفت: برای چه میخواهی طلبه شوی؟ او هم مطمئناً میگفت در راه خدا و برای رضای خدا… آیه الله به او میگفته: بیا و برای خدا و برای رضای خدا طلبه نشو!
از وقتی این را شنیدهام به هر کاری که میخواهم دست بزنم و مثلاً کمی حس و حال «رضای خدایی» در آن احساس میکنم، یاد این جمله میافتم! از خودم خواهش میکنم که به خاطر خدا آن کار را انجام ندهم. اگر دیدم دلم راضی شد، میفهمم آن کار را دارم برای خدا انجام میدهم. اما اگر ببینم نمیتوانم آن کار را انجام ندهم میفهمم برای رضای دل خودم است!!
مثلاً یکی از مؤذنین مسجد در عبارت «لا حول ولا قوه الا بالله العلیِ العظیم» کلمه «علی» را «العلیُ» میگفت. خواستم بروم به او بگویم فلانی! «الله» مجرور به حرف جر «ب» است پس کسره میگیرد. العلی «صفت» برای «الله» است و صفت همیشه علامت پایانی موصوف را به خود میگیرد. بنابراین «العلی» باید مثل «الله» کسره پایانی بگیرد.
قبل از اینکه به او بگویم، اول به خودم گفتم: بیا و برای رضای خدا نگو! دیدم دلم راضی نمیشود!! احساس کردم شاید دارم برای این میروم به او میگویم که او بفهمد من عربیام قوی است یا حداقل او چنین احساسی پیدا خواهد کرد. بنابراین به سختی بیخیالش شدم! گفتم احتمالاً تأثیر منفی* خواهد داشت چون برای رضای خدا نیست. هر وقت احساس کردم برای رضای خدا میخواهم بگویم به او خواهم گفت…
یا مثلاً برادر کوچکتر متصدی مسجد است. یک بار به او گفتم: مجید! تا به حال از خودت پرسیدهای که آیا برای رضای خدا داری میروی مسجد و زحمت میکشی؟ گفت: پس برای رضای که دارم میروم!؟ خوب معلوم است که برای رضای خداست وگرنه چه کسی اینقدر به رایگان زحمت میکشد. از قضا زد و چند وقت پیش با امام جماعت مسجد دعوایش شد و مثل من که ده سال پیش این اتفاق برایم افتاد و هرگز دیگر پایم را در آن مسجد نگذاشتم، او تصمیم گرفت دیگر به آن مسجد نرود. باور کنید سه روز نگذشت که داشت از دوری بچههای مسجد و آن تفریحی که آنجا دارند، دیوانه میشد!! شب سوم بلند شد رفت روی امام جماعت را بوسید و عذرخواهی کرد و برگشت… گفتم: حالا دیدی برای رضای خدا نیست!؟ ما برای رضای دل خودمان کار میکنیم، خدا فقط بهانه خوبی است!!
اکثر مداحها فکر میکنند برای رضای خدا میخوانند اما اگر به آنها بگویی آقا جان! برای رضای خدا دیگر مداحی نکن، عمراً قبول کند!! عمراً!!!
پس، بد نیست هر کاری که فکر میکنیم برای رضای خدا داریم انجام میدهیم، ابتدا این سؤال را از خودمان بپرسیم: آیا راضی هستی به خاطر رضای خدا دست از این کار برداری؟
اگر دیدیم میتوانیم، پس برای رضای خدا بوده وگرنه برای رضای دل خودمان است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نباید خیلی به مداحها و قاریهای مردمی گیر داد وگرنه همین یک نفر هم که از بین این جمع پیدا شده همت کرده اذان بگوید، از فردا نخواهد گفت!! یک وقت دیدی میگوید: من دیگر اذان نمیگویم، به فلانی بگویید اذان بگوید که قواعد عربی را میداند!!!!!!
یکى از سؤالاتى که مشرکین مى پرسیدند و برخى افراد نادان هم حتى در این زمان مطرح مى کنند این است که: چه لزومى داشت خدا با پیامبر در گوشى صحبت کند؟ خوب مستقیماً به خود ما دستورات را مى داد…
من فکر مى کنم این مسخره ترین و ساده لوحانه ترین سؤالى است که یک انسان مى تواند بپرسد!
فقط یک لحظه تصور کنید خدا مى خواست مثلاً به من بگوید: خمس یا زکات بده و یا چشمانت را از نامحرم بپوشان.
بعد، احتمالاً من شروع مى کردم با خدا چانه زدن! خدایا! حالا نمى شه به جاى یک پنجم، کمتر بدم؟ حالا نمى شه ندم!؟ خدایا! من که فلان خوبى رو کردم، نمى شه زکات ندم؟ بعد خدا هم بیچاره وارد بحث مى شد و لابد حالا که اینقدر خودش را کوچک کرده که با من صحبت کرده، من به مرور تاقچه بالا مى گذارم و با او قهر مى کنم!!!
واقعاً که مسخره است!! نه!؟ چه خداى ضایعى مى شد این خدا!!
عزیز من! خدا با کسى صحبت مى کند که اگر گفت تو و خانواده ات باید به سوزان ترین بیابان بروید، چانه نزند و نپرسد چرا!؟ اگر گفت برخلاف تمام مشرکان زمانت شنا کن، نگوید من تنهایم و مى کشندم و امثالهم، اگر گفت تو و هفتاد و دو تن از خانواده ات باید خونتان را بدهید، حتى لحظه اى شک به دل راه ندهد.
نه اینکه خودش را کوچک و ضایع کند که با ما صحبت کند که عاشق چانه زدن هستیم حتى در مورد احکام خدا…
امید من!
به هر کار بزرگی که خواستی دست بزن، اما فراموش نکن که در طی مسیر، هر روز صبح از خود بپرسی «هدف از خلقت من چه بوده؟»
اگر آن کار تو را به پاسخ این سؤال میرساند با جدیت بیشتری انجام خواهی داد وگرنه رهایش خواهی کرد…
فراموش نکن: کارهای بزرگی هستند که نباید انجامشان دهی!
سنى مى گوید اگر یک شیعه بکشى به بهشت مى روى و شیعه مى گوید اگر یک سنى را شیعه کنى به بهشت مى روى…
این است فرق این دو مذهب! یکى گریزان از مباحثه و استدلال و دیگرى عاشق مباحثه و استدلال…
در احادیث داریم که هر کس چهل روز اعمال و عبادات خود را خالص کند، حکمت از قلب او به زبان او جاری میشود.
یکی از سؤالاتی که سالها برای من مطرح بود این بود که اصلاً منظور از حکمت در این حدیث چیست؟
تا اینکه چند وقت پیش استاد پناهیان در یک برنامه (فکر میکنم برنامه «به سمت خدا»)، خیلی زیبا و در یک جمله حکمت را تعریف کردند که خیلی به دلم نشست. گفتند: حکمت یعنی اینکه انسان خودش میتواند برای اتفاقاتی که دلیل آنها مشخص و واضح نیست، دلیل درست و قانعکننده بیابد.
یعنی به طور مثال اگر خدا گفت نماز بخوانید، او میتواند در ذهن خودش برای این موضوع دلیل بیابد و به آن پایبند باشد.
دقت کنید که اگر حکمت نباشد چه بلایی سر فرد میآید؟ دنیا و به خصوص ادیانی مثل اسلام پر هستند از مسائلی که ممکن است دلیل آنها به همین راحتیها درک نشود. اگر انسان حکیم نباشد به مرور آن کارها را ترک خواهد کرد و یا اگر یکی یک شک و ابهام ساده برایش مطرح کند، میگوید: راست میگه ها!! چرا!؟ پس ولش کن…
مثلاً در بین همکاران یک نفر داشتیم که مشخص بود بر اثر برخی گناهان (مثل عناد و ترک نماز و امثالهم)، کاملاً مغز استدلالگر خود را از دست داده است و از حکمت، بسیار به دور است. یک روز در جمع دوستان تعریف میکرد که: من از یک سنی چیزی شنیدم که دیدم چقدر راست میگوید! گفتیم چه شنیدی؟ گفت: او میگوید: شما وقتی به محضر یک مدیر یا مقام عالی رتبه میروید، در محضر او چطور میایستید؟ مگر دستهاتان را روی هم و جلوتان نمیگذارید؟ من گفتم: بله. گفت: خوب، پس ما اهل تسنن بر حقیم چون در نماز وقتی در محضر خدا ایستادهایم، دستهامان را روی هم و جلومان میگذاریم.
این بنده خدا هم در برابر ابهام به این سادگی که به راحتی میتوان آنرا پاسخ داد، تسلیم شده بود!
به او گفتم: میخواستی بگویی، ما وقتی محضر یک مدیر میرویم، خیلی کارها میکنیم! مگر باید همه آن کارها را در محضر خدا هم انجام دهیم!؟ ما در محضر مدیر، گاهی روی صندلی مینشینیم، با کفش به اتاقش میرویم، اکثر اوقات بهترین لباس را میپوشیم، وقت قبلی میگیریم و خیلی چیزهای دیگر! یعنی برای خدا هم باید این کارها را انجام دهیم؟
اگر توانستید برای آنچه در دین آمده است، دلیلی بیابید که خودتان را قانع کند، شما حکیم میشوید. البته این یک شرط دارد و آن اینکه اول ایمان داشته باشید. یعنی اگر مطمئن شدید که فلان حرف، حرف دین است، نخواهید آنرا رد کنید. مثلاً اگر شما کشاورز شیعه هستید و تمام مسائل دینی را از یک مرجع تقلید پیروی میکنید، باید بدانید همان کسی که گفت نماز چند رکعت و به چه نحوی و روزه به چه صورت است، همان شخص گفته است که باید زکات بدهید. نباید بگویید من تا نماز و روزهاش را قبول دارم، اما زکاتش را نه!
مثل مادر ما که امروز مجید میگفت: مامان! میخوام یکشنبهها توی خونه جلسه قرآن و سخنرانی محلهای راه بیندازم. مامان ما (که حقیقتش را بخواهید چندان به قوی بودن ایمانش اعتماد ندارم) میگفت: قربان خدا برم، من که خودم روضهخوان و قاری مجالس هستم، همهمان هم که به اندازه کافی در جلسات اشک میریزیم، دیگر جلسه برگزار کردن به ما نیامده!
یعنی تا وقتی دین رایگان است و به کیف ما میافزاید (توجه دارید که روضهخوان بودن و قاری بودن و گریه کردن هر کدام کیفهای روحی خود را دارند و در این هیچ شکی نیست) تا این حد، ما مخلص اسلام و شیعه و خدا و قرآن هستیم، اما اگر بنا باشد کار به پذیرایی و کمی خرج کردن و زحمت باشد، به ما نیامده!!!
تا وقتی اسلام یعنی رفتن به سفر زیارتی جالبی مثل حج و زیارت امام رضا و کربلا و غیره، ما مخلص دین هم هستیم! اما اگر همین دین بگوید برای تبلیغ به سیستان و بلوچستان بروید، به ما نیامده!!!
من روی صحبتم با این نوع افراد نیست، من صحبتم با کسی است که با جان و دل احکام و قضایا را قبول کرده، حالا یک مشکل دارد و آن اینکه مثلاً در دلیل اینکه باید خمس بدهد کمی ابهام دارد.
خوب، بحث این است که کسی که حکمت داشته باشد، مینشیند و فکر میکند… بلاشک میتواند برای این موضوع دلیل قانعکننده بیابد. مثلاً ممکن است به این نتیجه برسد که: باید گروهی در جامعه باشند که مثل همه نروند دکتر و مهندس و امثالهم شوند، بلکه بروند عمر و وقت خود را برای زنده نگاه داشتن دین یعنی روح جامعه (که بلاشک مهمتر از جسم جامعه است) صرف کنند. خوب، این افراد در حین تحصیل که ممکن است سالها طول بکشد، خرج دارند. با توجه به اینکه نمیتوان از طریق آن شغل درآمد زیادی در حین تحصیل کسب کرد (مثل دانشجو که منبع درآمدی ندارد) و از طرفی مثل دانشجوی دولتی از دولت پولی نمیگیرند، باید کسی باشد که مخارج آنها را که تکرار میکنم که برای تقویت روح جامعه تمام عمر و وقت خود را در شرایطی معمولاً بسیار سخت و دور از خانه صرف میکنند، تأمین کند. خوب، آفرین به اسلام که فکر این را هم کرده است و میگوید همه مردم بیایند دست به دست هم دهند و کمی برای زنده نگاه داشتن روح جامعه خرج کنند. آن هم از اموالی که میدانند زیاد است و نیازی ندارند. یعنی یک سال، هر خرجی که داشتید انجام دهید، هر کاری خواستید با اموالتان انجام دهید، هر چقدر در انتهای سال ماند، بدانید که شما را زیاد بوده و ممکن است باعث شود سال بعد تنبلتر شوید. پس یک پنجم آنرا بدهید که هم خودتان کوشاتر باشید و هم این افراد بتوانند مسیر خود را ادامه دهند و یا مخارج نگه داشتن روح جامعه تأمین شود. (امام جواد را به یاد بیاوریم که چندین بار در عمرش هر چه داشت صدقه داد و از نو شروع کرد! من فکر میکنم این یکی از بهترین تمرینها برای کوشاتر شدن و در نتیجه سرمایهدار شدن است!)
و یا مثلاً کسی که حکمت دارد، اگر یک روحانی را دید که سوار ماشین شده است، اولاً به این فکر نمیکند که او باید پیاده برود! ثانیاً بر فرض اگر ماشین مدل بالایی سوار بود که خلاف شأن سادهزیستی بود، آنرا تعمیم نمیدهد به همه روحانیون. او روحانیونی را به یاد میآورد که به زور میتوانند کرایه خانهشان را تأمین کنند. مینشیند فکر میکند و به نتایج معقول میرسد: مثلاً میگوید: در هر لباسی و در هر شرایطی انسان خوب و بد وجود دارد. شاید آن روحانی که خودش میگوید علیوار زندگی کنید و بعد با ماشین بنز(!) و مخارج مختلف زندگی میکند، یکی از آن بدهای جامعه روحیانیون است. یا شاید آن ماشین حاصل پنجاه سال زحمت اوست. یا شاید مثل خیلیها، ارث پدری به او رسیده.
(یک داماد داریم که همیشه میگوید روحانیها همه میلیاردر هستند و خانهشان تأمین است و غیره. هر بار که این صحبت را شروع میکند، میگویم: فلانی! تو که اینقدر مطمئنی و اینقدر زیرک هستی که آنها را مانیتور کردهای و به این نتیجه رسیدهای و اینقدر هم که دوست داری میلیاردر شوی، میخواهی فردا با هم برویم اسمت را در حوزه بنویسی و روحانی بشوی؟ … همیشه طفره رفته است!!!)
یا مثلاً بد بودن یک روحانی برای یک انسان که حکیم باشد باعث نمیشود مثلاً او اصل خمس را زیر سؤال ببرد. همانطور که با دیدن یک سیب گندیده در یک جعبه، اصل مفید بودن سیب را زیر سؤال نمیبرد! 😉
یا مثلاً کسی که حکمت دارد، اگر شنید که یکی میگوید: خمس در قرآن به این صورت نیامده، با خودش فکر میکند که: خوب، نماز هم در قرآن به این صورت نیامده! خیلی چیزها در قرآن به این صورتی که هست نیامده، پس لابد مرجع دیگری هم در کنار قرآن هست. از طرفی همان مراجعی که ریزترین قوانین قضاوت را برای گرفتن حق من از ظالم استخراج کردهاند، همان مراجع بودهاند که شیوه خمس را استخراج کردهاند… از طرفی من مگر در حدی هستم که بخواهم در مورد یک آیه و اینکه چطور یک دستور از آن استخراج میشود نظر بدهم؟ افرادی شصت سال تحقیق و مطالعه کردهاند و هنوز در حد استخراج این قوانین نیستند! من چظور بتوانم اینها را درک کنم؟
خلاصه، این تعریف حکمت برایم بسیار جالب بود. حالا یکی از آرزوهایم این شده است که به این حکمت دست یابم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت:
۱- اینکه در مورد خمس مثال زدم، نظرات برخی دوستان در ذیل این مطلب باعث شد:
وگرنه اصل بحثم «حکمت» بود.
۲- کسانی که در مورد وجوب و مسائل دیگر خمس اطلاعات بیشتر نیاز دارند، این مطلب را بخوانند:
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=17257&threadID=123353&forumID=455
دو روزی میشود که مادربورد کامپیوتر سوخته است و در به در از مغازه این دوست به مغازه آن دوست برای تهیه رم و مادربورد جدید و رفع مشکلات عجیبی که داشت، هستم.
عصر برای تحویل گرفتن کیس به مغازه رسول (یکی از برترین دوستانم که ۱۵ سالی میشود که با هم رفیق هستیم) رفتم.
وقتی وارد شدم، با گوشی صحبت میکرد. هر چند سعی کرد کمی آهستهتر صحبت کند و من هم خودم را دورتر نگاه داشتم که مثلاً متوجه نشوم، اما به هر حال، چیزهای عجیبی شنیدم!
او با یک حاج آقا در مورد خمس اموالش صحبت میکرد:
من سال گذشته خمس دستگاه ریسو و دستگاه چاپ رنگیام را دادهام. امسال یک دستگاه جدید با فلان قدر قسط و فلان قدر نقد خریدهام که سرمایه به حساب میآید، خمس این چطور میشود؟
من از سال خمسی گذشته تا به حال، ازدواج کردهام. همسرم جهازیه آورده است، آیا باید خمس آنها را پرداخت کنم؟
او حتی از حبوبات و امثالهم که در امروز (که سر سال خمسیاش است) در منزل مانده سؤال کرد!!
باور کنید مات و مبهوت به خودم و او نگاه میکردم. بغض عجیبی در گلویم جمع شده بود و دلم میخواست رسول را بلغ کنم و یک دل سیر گریه کنم.
افسوس میخوردم که چرا رسول باید با این دقت زندگیاش را مطابق دین کند و من اصلاً انگار امروز اولین بار بود که کلمه خمس را میشنیدم!!؟ احساس میکردم او خوشبختترین انسان روی زمین و من بدبختترین انسان هستم.
به تمام نماز و روزههایم شک کردم: نکند نماز و روزه، چون رایگان است، من عاشقش شدهام و پای خمس که وسط بیاید جا میزنم!؟ (حقیقتاً سخت است! تصور کنید، اگر در سر سال خمسی، ده میلیون در بانک دارید، ۲ میلیون تومانش را باید رد کنید… دل کندن از این دو میلیون ساده نیست)
با هم رفتیم نماز… بعد از نماز، کنار کشیدمش و گفتم: رسول! امروز روز عجیبی بود! دقیقاً در شرایطی که من شروع به پسانداز کردهام این بحث پیش آمد و من حدس میزنم باز هم خدا دارد از زبان تو با من صحبت میکند، در عمرم، هر گاه موعد هر مسألهای بوده است، اتفاق مشابهی مثل این افتاده و فهمیدهام که وقتش است که به فکر آن مسأله باشم. بنشین و حسابی برایم در مورد خمس بگو. از کجا شروع کنم؟ از که بپرسم؟ آن حاج آقا که بود؟ حساب و کتاب من را هم خواهد کرد؟
خلاصه حسابی تخلیه اطلاعاتی کردمش 🙂
چیزهای عجیبی گفت که فهمیدم چقدر غافل بودهام!
***
از کودکی همیشه وقتی در خانه ما بحث خمس میشد (متأسفانه) اینطور گفته میشد که به ما خمس تعلق نمیگیرد. البته ممکن است تا حدودی راست میگفتند، چون بابای خدابیامرز ما کل پسانداز بانکیاش در لحظه مرگش فکر میکنم یک و نیم میلیون تومان بیشتر نبود که خرج قرضها و قبر و … شد، یعنی دخل و خرج برابری داشت. اما من تازه فهمیدم که خمس فقط به آن پولی که در بانک داریم و سر سال خمسی هم خرج نشده، تعلق نمیگیرد بلکه ممکن است یک دستگاه برای من سرمایه باشد و آن هم خمس دارد.
یا مثلاً همیشه به ما میگفتند پولی که برای ازدواج و تحصیل پس انداز میکنید، خمس ندارد. اما من در این موضوع هم فعلاً شک کردهام و نیاز به تحقیق بیشتر و پرسیدن از دفتر مرجع تقلیدم دارم.
به هر حال، فکر میکنم امروز از آن روزهای تاریخی عمرم بود! (به همین دلیل، آمدم که ثبتش کنم!)
هر چند شاید دیر، اما به نظر میرسد زمان در نظر گرفتن سال خمسی و حساب و کتاب دقیق اموال و اجناس فرا رسیده.
روی اول سکه:
یادم هست که زمانی که دبیرستان بودم، با نوهی عمهام همکلاس شدم. آن زمان، اوج مذهبی بودن من بود! (بسیجی نمونه و مسؤول کانون فرهنگی مسجد و …) طوری که تمام همکلاسیها من را “حاجی” صدا میزدند و جالب است که هنوز هم بعد از حدود ۱۰ سال وقتی همدیگر را میبینیم، همچنان من را با نام “حاجی” میشناسند! با تمامشان دوست بودم و خیرخواهانه امر به معروف و نهی از منکر میکردمشان و چون تقریباً شاگرد اول کلاس و مدرسه هم بودم، حرفم تأثیر زیادی داشت.
خلاصه، از همان اوائل که با این نوهی عمهمان همکلاس شدم، به صورت زیرپوستی(!) روی مغزش کار کردم تا بکشانمش سمت مسجد و خدا و پیغمبر! (حدس میزدم پسرعمهام یعنی پدر ایشان و همینطور عمهام از اینکه یک روز ببینند پسرشان مسجدی شده خیلی خوشحال میشوند!)
مدتها روی مغز او کار کردم تا اینکه بالاخره قبول کرد که شب جمعهای (که یک سخنران عالی و جوانپسند کشوری در مسجد جامع شهر سخنرانی داشت و من فرصت را برای جذب او غنیمت میدانستم) بیاید با هم برویم مسجد. قرار بر این شد که او عصر برود درِ مغازه پدرش و من هم کمی قبل از اذان مغرب بیایم مغازه پدرش و با هم برویم مسجد.
زمان موعود(!) فرا رسید و من رفتم مغازه پدرش یعنی پسر عمه خودم. رفتم داخل و بعد از سلام و احوالپرسی، در حالی که از قضیه خبر نداشت، پرسید: ها، حمید جان؟ اینطرفها؟
گفتم: پسر عمه! میخواهم پسرت را مسجدی کنم! 🙂 قرار است امشب شب اول مسجد رفتنش باشد و از این به بعد هم اگر خواست بیاید مسجد ما.
در حالی که منتظر بودم پسر عمهام خوشحال شود و مثلاً بگوید: اگر این کار را کنی که خدا امواتت را بیامرزد، یک دفعه به مسخره زد زیر خنده و گفت: نه نه نه نه، نمیخواد حمید جان، میبریش مسجد دیوونه میشه میمونه رو دستمون! ولش کن عزیزم، اصلاً پسرم درس داره الان باید بره خونه درسش رو بخونه…
من مات و مبهوت به حمید (نوهی عمهام هم اسمش حمید بود) نگاه کردم و انگار که تمام رشتههایی که ریسیده بودم پنبه شده باشد، از تعجب خشکم زد!
در دلم میگفتم ما را باش که روی مغز چه کسی کار میکردیم! اول باید میآمدیم روی مغز پدرش کار میکردیم، بعد اگر عمر کفاف میداد، روی مغز پسرش! (بعدها فهمیدهام عمهام هم چندان رغبتی به مسجد و مذهب ندارد!!)
خلاصه خیلی متعجب خداحافظی کردم و تنهایی رفتم مسجد…
(از این بگذریم که پسرش هرگز اهل درس نبود و آخرش هم سال بعدش ترک تحصیل کرد و رفت دنبال شغل پدرش…)
این خاطره هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود.
چرا او و خیلیها فکر میکنند (و یکی از ترسهایشان در مورد فرزندانشان این است) که مذهبی بودن و مسجد رفتن یعنی دیوانه شدن!؟
بعدها رد پای این افکار را در خودم هم دیدم…
یعنی فرضاً اگر بعد از مدتی که روی یک نوع ذکر اصرار میکردم، یک روز تصمیم میگرفتم یک ذکر به اذکار بعد از نمازم اضافه کنم یا یک نماز به نمازهای مستحبی اضافه کنم، افکاری شبیه به این در ذهنم پدید میآمد. مثل اینکه: نکند باعث شود از دین زده شوم یا دیوانه شوم!؟
البته با این مخالف نیستم که بیگدار به آب اسلام زدن خیلیها را دچار مشکلات فکری و عصبی کرده (گاهی اوقات با پسرخاله کوچکم که ده سال از من کوچکتر است و تازه به سن بلوغ رسیده و از قضا قصد دارد برود طلبه بشود (فعلاً داغ است!!)، از مسجد تا خانهمان میآییم، گاهی سؤالاتی را مطرح میکند که من احساس میکنم دارد میرود به جاده خاکی اسلام. مثلاً میگوید: پسر خاله! من دائم احساس میکنم خدا من را از اینکه گاهی با مادرم تند صحبت میکنم نمیبخشد. جالب است که خالهام از او آنقدر راضی است که یک روز هم بدون او نمیتواند طی کند!! نشان میدهد آن آیه که “و لا تقل لهما أف و لا تنهرهما” بیش از حد روی این پسرخاله تأثیر گذاشته. بنابراین مجبورم او را کمی نرمتر کنم و مثلاً بگویم: انسانها وقتی با هم خودمانی میشوند (مثلا رابطه مادر و فرزندی) ممکن است نوع صحبتشان کمی خودمانی شود. نمیشود انتظار داشت تو با مادرت آنقدر مؤدب صحبت کنی که با یک رئیس اداره صحبت میکنی!! اسلام منظورش این نیست که به مادرت بگویی: بفرمایید بنشینید مادر جان! خیر… بالاخره گاهی در روابط دوستانه تندی وجود دارد، اسلام گاهی میگوید “به والدین حتی اُف هم نگو” که جلو بیادبیهای بزرگتر را بگیرد! منظورش بیشتر این است که نکند مثلاً مادرت را که پیر شده از خانه بیرون بیندازی… خلاصه کلی برایش روضه میخوانم که در این سن و سال، بیش از حد به این فکر نکند که “من دیروز به مادرم گفتم: “به من چه”، پس لابد جایگاهم در قعر جهنم است!!)، با همه این اوصاف اما انسانی که میداند چطور مذهبی باشد، وقتی به مرور با افکار بالا مقابله میکند (یعنی مثلاً بدون ترس از زده شدن یا دیوانه شدن، به تعداد نافلههای نماز شبش اضافه میکند یا مثلاً از این به بعد سحرها بیدار میشود و تا طلوع خورشید بیدار و در حال تفکر و عبادت و انجام امور خوب میماند) به این نتیجه میرسد که آن افکار، در حقیقت موانعی است که شیطان سر راه مؤمنین میگذارد.
من مادران زیادی را دیدهام که به خاطر همین امور (ترس از مذهبی شدن و مثلاً دیوانه شدن) به سمت نماز و مسجد نرفتهاند و در فرزندانشان هم این رغبت را ایجاد نکردهاند و بعدها که گرفتار بدترین زندگیها شدهاند (مثلاً فرزندانی که آنها را بازداشتهاند از مسجد و حالا به دام اعتیاد و زنبازیها و امثالهم افتادهام) حالا تازه امثال من را که در راه مسجد میبینند در حال عجز و گریه التماس دعا میگویند و میگویند: از خدا بخواه نجاتمان بدهد!! و من در دلم میخندم که: اگر قرار بود خدا به همین راحتیها کسی را نجات دهد که اینجا بهشت میبود!! آن زمان که از جلسات قرآن خانمهای محل رویگردان بودی که نکند به تو بگویند “خانم جلسهای” و فرزندت را از مسجد و نماز بازداشتی که نکند به او بگویند “حاجی” یا نکند دیوانه شوی و شوند باید به این عواقب فکر میکردی…
***
روی دوم سکه:
مدتهای مدید بود که از شنا واهمه داشتم! میدانید چرا؟ چون وقتی نوجوان بودم، از یکی از دوستان که در چهار متری شنا میکرد پرسیدم: چطور من هم بتوانم در چهار متری شنا کنم؟ گفت: من معتقدم باید شجاع باشی و یک دفعه بپری توی چهار متری! خودت آنقدر دست و پا میزنی تا شنا کردن را یاد میگیری!
او آنقدر من را وسوسه کرد تا اینکه یک بار در حالی که چندان تجربهای در شنا نداشتم و هیچ دوره آموزشی نگذرانده بودم، پریدم وسط چهار متری!
کمی دست و پا زدم و روی آب ماندم، اما بلد نبودم خودم را به گوشهها برسانم! آنقدر دست و پا زدم تا انرژیام تمام شد و خسته شدم و رفتم زیر آب!
خدا میداند که فاتحهام را زیر آب خواندم!
چند ثانیه همینطور آب میخوردم تا اینکه بالاخره یکی پرید داخل آب و نجاتم داد…
از آن به بعد تا سالها هرگز طرف آب نرفتم و شبها کابوس غرق شدن میدیدم!
تا اینکه بعد از چند سال، به مرور به کلاسهای آموزشی هیئت رفتم و بعدها به راحتی در چهار متری شنا کردم…
بعدها میدانید چه چیز را فهمیدم؟
یک روز رفتیم باغ آن دوستی که آن ایده را داده بود، دیدم نامرد در باغشان یک استخر دو متری کوچک دارد که تقریباً هر روز تابستان آنجا میرود و شنا میکند!!!! [۱]
فهمیدید چه میخواهم بگویم؟
***
شیطان برای هر کسی زنجیر خاص او را دارد. یکی را (که احتمالاً استعداد مؤمن بودن را دارد و آموزشهای کافی را دیده است) با ترس از زده شدن و دیوانه شدن از عبادت، از رسیدن به مراتب کمال باز میدارد و یکی را (که شنا بلد نیست و آموزشهای کافی ندیده است) با نترساندن از دیوانه شدن، آنقدر شجاع میکند که یک دفعه و بیگدار به دریای اذکار و مستحبات بزند و تا مرز غرق شدن برود و دیگر از هر چه ذکر و عبادت است زده شود
_______________
[پینوشت مربوط به ۱] (بزرگترین اشتباه انسانهای مذهبی ناشی این است که نسخهای که خودشان طی سی سال نوشتهاند، یک روزه در اختیار جوان مردم قرار میدهند! و این است فرق توصیههای امثال آیه الله بهجت که هر که برای شروع نسخه خواست، فرمود: “فقط واجبات را انجام دهید و محرمات را ترک کنید” و یک مؤمن ناشی در همین شهر خودمان که به جرم پیچیدن نسخههای عجیب و بردن جوانان تا مرض دیوانگی(غرق شدن)، چند روز پیش شنیدم که به خاطر اعتراضات والدین آن جوانان دستگیرش کردهاند و او احتمالاً در حین نسخه پیچیدنهایش فکر میکرده دارد قصر در بهشت میخرد!)
یکی از افاغنه که سالها در ساوه زندگی میکرد و در کلاسهای من هم شرکت کرده بود، چند ماه پیش به خاطر قوانین ایران، مجبور شد که به کشورش برگردد. در این مدت از او خبر نداشتم تا اینکه امروز ایمیلی از او دریافت کردم:
سلام اینجا هرروزجنگ هرروزانتحاری هرروز کشته اینجا وضعیت امنیتی خوبی ندارد سلاح مثل اب خوردن تو دست همه است..
نمیدانم افغانستان بالاخره کی روی خوش را خواهد دید؟
کی شاهد خواهیم بود که رهبری مثل امام خمینی و امام خامنهای بیاید و بتواند سنی و شیعه را این چنین مهربان در کنار هم قرار دهد؟ کی مذهبیهای دنیا (چه مسلمان، چه یهودی، چه مسیحی، چه بودایی و …) دست از تعصب بیجا بر میدارند؟
دیشب که این ویدئو اعصابم را حسابی به هم ریخت:
مستندی در مورد مظلومیت مردم میانمار
و امروز هم که این ایمیل! 🙁
دیدگاههای تازه