حمد بى جا

اتفاقات روزانه, نکته ۲ دیدگاه »

یکی از آشنایان در ساعت ۹:۳۰ :
مهندس! اوضاع خیلی خرابه! به خدا آدم می‌مونه مردم چطور با این گرونی‌ها زندگی می‌کنن!؟ حالا از ما بگذر که هم من و هم زنم کارمند دولتیم و از دو جا حقوق می‌گیریم!؟ آخه اون بدبخت بیچاره‌ها چه گناهی کردن!؟ آدم دلش برای اونا می‌سوزه!

همان آشنا در ساعت ۹:۵۰ :
حالا فعلاً یه ماشین بخر، چند ماه دیگه گرون می‌شه، می‌فروشی یه بهتر می‌خری. مگه مال من نبود؟ پژو رو خریدم، الحمد لله قیمت‌ها رفت بالا، بعد از دو ماه با یک میلیون سود فروختم!

باور کن دلم می‌خواست از این حمدی که گفت، یک دل سیر گریه کنم!
یاد آن داستان مشهور در بین عرفا افتادم که به یکی گفتند: کل بازار در آتش سوخت اما مغازه تو سالم مانده. گفت: الحمد لله!
وقتی به خود آمد، از خودش خجالت کشید! گفته‌اند تا سال‌ها بابت آن حمد بی‌جا “استغفر الله” می‌گفت!

خدایا گریه نکن!

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته هیچ دیدگاه »

کودکی در زیر باران، خطاب به خدا:

خدایا! اینقدر گریه نکن! ما قول می‌دیم انسان‌های خوبی بشیم…http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_cry.gif

جریمه نفس!

اعتقادات خاص مذهبی من, عادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

گاهی اوقات که کوتاهی یا خدای ناکرده گناهی ازم سر می‌زند، تصمیم می‌گیرم که خودم را جریمه کنم.
بعد در اینکه چه جریمه‌ای در نظر بگیرم گیر می‌کنم!
مثلاً می‌گویم: بر تعداد نمازهای نافله در روز بعد بیفزایم! بعد با خودم می‌گویم: این که نشد جریمه! می‌ترسم لذت بیشتری نصیبم شود و از فردا بدتر شوم! یعنی بیشتر گناه کنم که بعد بیشتر نافله بخوانم که لذت بیشتری ببرم!
یا تصمیم می‌گیرم به قول شهید رجایی، فردایش روزه بگیرم!؟ بعد می‌گویم: روزه هم مطمئناً به دلم می‌نشیند و از آن گناه خوشنود می‌شوم که باعث شد لذت بیشتری ببرم!

نه، این نوع جریمه خوب نیست!

می گویم: برعکس عمل می‌کنم! یعنی فردا برای عذاب روحم، هیچ نماز نافله‌ای نمی‌خوانم و به نماز جماعت نمی‌روم!
بعد دوباره می‌بینم این هم که از لحاظ دینی و عقلی توصیه نمی‌شود! شیطان احتمالاً همین را می‌خواهد!

نه، این نوع جریمه هم خوب نیست!

می‌گویم: بگذار به خدا بگویم: خدایا! این جسمم خیلی پر رو شده! یک مریضی‌ای چیزی بده تا نای گناه کردن نداشته باشد!
بعد می‌بینم که در روایات داریم که مؤمنی به مریضی شدیدی گرفتار شده بود. یکی از معصومین گفت: چطور شد که به این مصیبت گرفتار شدی؟ گفت: از خدا خواستم اگر گناهکارم در همین دنیا به عذاب گناهانم دچارم کند. معصوم فرمود: این چه دعایی‌ست!؟ همیشه بگو: ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه و قنا عذاب النار (پروردگارا! در دنیا و آخرت به من نیکی عطا کن و مرا از عذاب جهنم دور بدار)

نه، این نوع جریمه هم خوب نیست!

کمی در اینترنت جستجو می‌کنم، می‌بینم جایی یافت نمی‌شود که به برخی جریمه‌ها برای نفس اشاره کرده باشد.

خلاصه آخرش هم نمی‌فهمم باید چطور این نفس یاغی را جریمه کنم!؟

البته در نهایت، معمولاً می‌گویم: بگذار کمی خودم را سرزنش کنم… می‌بینم بد نیست، شروع می‌کنم حسابی به خودم توسری می‌زنم. به یاد خودم می‌آورم که می‌توانم چه باشم و الان کجا هستم! یاد نوجوانی‌ام می‌افتم که به خاطر محافظت بیشتر، روحیاتم بسیار بهتر بود و حالا غبارآلود شده است… این روش بد نیست، با تکبرم جور در می‌آید! تکبرم را که بشکنم، به خودم می‌آیم! (با توجه به مطلب آیا خداوند متکبر است؟ به نظر می‌رسد یکی از بهترین موارد برای جریمه کردن نفس این است که به یاد آوری که تو بزرگ‌تر (متکبرتر) از آن هستی که به هر کاری دست بزنی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

توجه: جریمه‌های نوع اول مثل نافله بیشتر و روزه و صدقه‌های سنگین هم طبق رفتار اولیای دین، بسیار مؤثر بوده. نفس انسان حب شدیدی به نشستن و خوردن و جمع مال و مسائل دنیایی دارد و جریمه‌اش این است که از آن‌ها دل بکنی. اما متأسفانه یا خوشبختانه همانطور که گفتم، این خدای کریم کاری می‌کند که آخرش این‌ها تبدیل به لذت روحت شود، اما به هر حال، روش خوبی به نظر می‌رسد…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت ۱:

امروز (یعنی فردای نوشتن این مطلب) دو اتفاق جالب افتاد! اول اینکه از این لیست خیلی خوشم آمد:

http://iranata.com/2012/12/2-golden-lists.html
روی کاغذی نوشتم و خواستم به کاغذهایی که در سمت راست میزم چسبانده‌ام و گهگاه به آن‌ها نگاهی می‌اندازم اضافه کنم که یک دفعه نگاهم به کاغذی افتاد که مدتی پیش از یکی از فایل‌های سخنرانی‌های آیه الله مجتهدی تهرانی یادداشت کرده بودم که شاگرد ایشان قبل از سخنرانی ایشان از روی یکی از کتب طلاب می‌خواندند:

بعد از هر گناه چگونه جبران کنیم؟

– عزم بر توبه
– مصر باشد که دیگر مرتکب آن نشود.
– از عقاب آن خائف باشد.
– به آمرزش آن امیدوار باشد.
– بعد از گناه، دو رکعت نماز بخواند.
– بعد از آن نماز، هفت مرتبه «استغفر الله» و صد مرتبه «سبحان الله العظیم و بحمده» بگوید و صدقه بدهد.
– یک روز روزه بگیرد.

نمی‌دانم چرا این کاغذ از یادم رفته بود!! خیلی جالب شد!

اتفاق دیگر اینکه متوجه شدم یکی دیگر از راه‌های تذکر و جریمه روح این است که انسان صلب توفیق‌هایی که بعد از گناه رخ می‌دهد را شناسایی کند و از صلب توفیق‌های بیشتر بترسد. مثلاً اگر همیشه قبل از نماز صبح بیدار می‌شدی و چند رکعت نافله شب می‌خواندی، به خاطر یک گناه، ممکن است خواب بمانی و طوری بیدار شوی که وقت تنگ شده باشد و فقط بتوانی یک رکعت نماز وتر بخوانی…

پی‌نوشت ۲: تشویق نفس؟

از دیشب که این مطلب را نوشته‌ام به «جایزه دادن به روح» فکر می‌کنم! اگر توانستی از یک گناه چشم بپوشی، چه جایزه‌ای باید به روح خود بدهی؟ درباره این یکی انصافاً چیزی مطالعه نکرده‌ام! باید بیشتر جستجو و تحقیق کنم. اما خودم معمولاً یک لبخند و یک چشمک به خودم می‌زنم و همانطور که هنگام گناه، نفسم را سرزنش می‌کنم، این بار چند «آفرین» به خودم می‌گویم 🙂

شب یلدا یا شب خودکشی!؟

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

یک سال با نفست مبارزه می‌کنی و به اندازه می‌خوری و به اندازه می‌خندی و به اندازه حرف می‌زنی، اما شب یلدا که می‌شود، همه را به باد می‌دهی!! 🙂

فقط به چیزهایی که طی سه ساعت من (با تمام پرهیزهایی که داشتم) خوردم دقت کنید:

– شام: فسنجان
– چای
– تخمه هندوانه
– بادام
– پسته
– نارنگی
– هندوانه
– انار
– آلو ترشک
– آب هویج – بستنی

چیزهایی که بود و می‌شد بخوری و من نخوردم:

– موز
– لیمو شیرین
– پرتقال
– خیار
– سیب
– شیرینی (سه نوع)
– باسلوق

خیلی مسخره است که الان دارم بالا می‌آورم! حالا من از هر کدام به اندازه چشیدن خوردم! برادر و برخی دیگر که آنقدر خورده بودند که راه خانه‌شان را گم کرده بودند!!

عجیب است! این‌ها می‌تواند یک نوع آزمایش میزان مقاومت انسان در برابر خواسته‌های نفسانی و شهوات باشد.

در حالی که همه‌مان بدمزگی استفراغ و دل‌درد بعد از این لذات را می‌دانیم، چرا نمی‌توانیم مقاومت کنیم؟

سنگی که هفتاد سال طول کشید تا به ته چاه برسد!

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته یک دیدگاه »

امروز حدیث جذابی شنیدم:

پیامبر (که صلوات و رحمت خدا بر او و خاندانش باد) روزی صدای مهیبی از سمت قیامت شنید. از جبرائیل پرسید: این صدا چه بود؟ جبرائیل گفت: سنگی را هفتاد سال پیش به یکی از چاه‌های جهنم انداختند، اکنون به ته چاه رسید!

برخی افراد (که فکر می‌کنم سطحی‌نگر هستند) این حدیث را به عمیق بودن چاه‌های جهنم تفسیر می‌کنند، اما امام خمینی (رحمه الله علیه) می‌فرمود: این روایت، حکایت انسانی است که هفتاد سال عمر می‌کند و در سرازیری گناه و غفلت، هر روز پایین‌تر می‌رود تا اینکه می‌میرد و در لحظه مرگ، در ته این چاه قرار دارد!

 

پناه می‌بریم به خدا از قرار گرفتن در سرازیری سقوط…

اگر حیوانات نبودند…

نکته هیچ دیدگاه »

امروز یکی از سخنرانی‌های حجه الاسلام هاشمی‌نژاد را گوش می‌کردم.

عجب حدیث جالبی بیان کردند:

حدیث کامل را از یکی از سایت‌ها پیدا کردم:

«عن أبان الأحمر عن أبی جعفر ع قال قال رسول الله ص خمس إذا أدرکتموهن فتعوذوا بالله عز و جل منهن لم تظهر الفاحشه فی قوم قط حتى یعلنوها إلا و ظهر فیهم الطاعون و الأوجاع التی لم تکن فی أسلافهم الذین مضوا و لم ینقصوا المکیال و المیزان إلا أخذوا بالسنین و شده المئونه و جور السلطان و لم یمنعوا الزکاه إلا منعوا المطر من السماء لو لا البهائم لم یمطروا و لم ینقضوا عهد الله عز و جل و عهد رسوله إلا سلط الله علیهم عدوهم فأخذوهم بعض ما فی أیدیهم و لم یحکموا بغیر ما أنزل الله إلا جعل بأسهم بینهم».

ابان احمر از امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: پنج چیز است که اگر به آنها رسیدید، بایستى به خداى عز و جل پناه ببرید: هر گاه زنا و اعمال منافى با عفت در میان قومى پدید بیاید و آشکارا به آن تن در دهند، طاعون و بیماریهائى که در پیشینیان آنها وجود نداشته، در میان آنان رواج پیدا مى کند؛ و اگر کم فروشى کنند مسلما به خشکسالى و تهیدستى و ستم دولتمردان گرفتار آیند؛ و چنانچه زکات مال خود را نپردازند، از باران آسمان بى نصیب مى گردند، و اگر به خاطر چهار پایان نباشد، هرگز باران بر آنها نخواهد بارید؛ و هر گاه پیمان خداوند عز و جل و رسول او را بشکنند، خداوند دشمنانشان را بر آنان چیره مى گرداند و بعضى از اموالشان را مى گیرند؛ و هر گاه بر خلاف حکم خدا، داورى کنند، خداوند جنگ و ستیز و درگیرى را در میان آنان خواهد افکند؛

تا به حال به این فایده حیوانات برای انسان فکر نکرده بودم!

این دعا را خیلی دوست دارم و معمولاً چند بار در روز با خودم زمزمه می‌کنم:

سبحانَ مَن لا یَعتَدی عَلی أهلِ مَملکته، سبحانَ مَن لا یَأخُذُ أهلَ الأرضِ بِألوانِ العَذاب، سبحانَ الرَّؤوف الرحیم، اللهم اجْعل لی فی قلبی نوراً و بصراً و فهماً و علماً و یقیناً، إنک علی کل شیئٍ قدیر.

(پاک و منزه است کسی که به اهل مملکتش تعدی نمی‌کند. پاک و منزه است کسی که اهل زمین را به انواع عذاب گرفتار نمی‌کند. پاک و منزه است آن رؤوف رحیم. خدایا در قلبم نور و بصیرت و علم و یقین قرار ده که تو بر هر کاری توانایی)

هر وقت به الوان العذاب می‌رسم فکر می‌کنم واقعاً ما انسان‌ها مستحق انواع و اقسام عذاب هستیم! (حداقل من که مستحق هستم) گاهی فکر می‌کردم چرا مثلاً خدا بارانش را بر ما قطع نمی‌کند تا ادب شویم!؟ اصلاً حواسم نبود که حیواناتی هم هستند که گاهی آن‌ها نزد خدا از ما محبوب‌ترند. نشان به آن نشان که فرمود: اولئک هم کالأنعام بل هم اضل. (برخی انسان‌ها مثل حیوان و حتی پست‌تر از حیوانند)

عجایب میوه‌ها

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

این روزها به خاطر تغییر ناگهانی هوا در اوائل پاییز، تقریباً تمام مردم سرما خورده‌اند. خانواده ما هم تقریباً همگی سرما خورده‌ایم.

امروز متوجه شدم مادر گرام چند نایلون میوه خریده. وقتی دقت کردم دیدم پرتقال و لیمو شیرین و شلغم است.

یک دفعه به فکر فرو رفتم که: عجبا از خلقت میوه‌ها! چقدر به موقع به بار می‌آیند! اگر کسی بخواهد مطمئن شود که خدای حکیمی خالق این عالم است، نگاه به خلقت همین چند نوع میوه برایش کافی‌ست!

دقیقاً زمانی که سرما خوردگی شایع می‌شود، میوه‌هایی بار می‌آیند که ویژه سرما خوردگی هستند! پرتقال، لیمو شیرین، شلغم و غیره. بعداً که بیشتر فکر کردم دیدم عجب چیزهای عجیب دیگری در این عالم بوده و من غافل بوده‌ام! به خلقت هندوانه و خربزه و طالبی و غیره دقت کنید که در فصل تابستان که انسان بیشتر نیاز به آب دارد به بار می‌آیند! جالب است که اگر خدا حکیم نبود، می‌گفت به بار آمدن آن‌ها به خاطر آب زیادی که نیاز دارند عقلاً در زمستان و پاییز راحت‌تر است! اما آن‌را در اوج گرمای خرداد و تابستان به بار می‌آورد تا ثابت کند که به فکر سلامتی و راحتی بندگانش است.

عجبا از این خدا!

از رنگ سیاه بترس

امید نامه, نکته ۴ دیدگاه »

امید من!
اگر روزى متوجه شدى تمایلت به رنگ سیاه بیش از هر رنگى است، به خود شک کن! بدان که شیطان براى شناساندن دوستانش به دیگران، آن ها را و هر چه در مالکیت آن هاست، سیاه مى کند…
و بدان که در دو جا عکس این گفته صادق است: رنگ لباس عزادار (واقعى) حسین و رنگ چادر بیرون زن مسلمان (واقعى).
عجیب است که در این دو موقعیت نبودن سیاهى یعنى شیطان… و من هنوز رمز آن را کشف نکرده ام!

جنگ خان‌ها!

اتفاقات روزانه, نکته ۲ دیدگاه »

دیروز خبردار شدم که فرزند یکی از مایه‌دارهای شهر که پدرش را با کلمه «خان» صدا می‌زنند و اینطور که بابای خدا بیامرزم می‌گفت، خان یک روستا بوده (و اکنون هم در شهر، برای خودش خانی است)، توسط فرزند یکی دیگر از خان‌ها (که ده‌ها و ده‌ها زمین در همین شهر دارند، طوری که فرصت نمی‌کنند سر و سامان به زمین‌هایشان بدهند) با چاقو با چندین ضربه به قتل رسیده!

ضارب را گرفته‌اند و طبیعتاً چند وقت دیگر، بالای دار خواهد بود…

مسأله؟ گفته می‌شود ناموسی و شاخ و شانه کشیدن برای هم بوده…

ـــــــــــــ

چند سال پیش، سر فرزند کسی که در بازار ساوه یک بازارچه به نام آن‌هاست توسط فرزند کسی که آنقدر باغ و زمین و کامیون دارند که خیلی‌ها به حالشان غبطه می‌خورند، بریده شد.
ضارب را بعد از مدتی گرفتند و دار زدند…
فرزند یکی از مایه‌دارترین افراد هم در وسوسه کردن ضارب شریک بود و بعد از چند سال به تازگی از زندان خارج شده است.

مسأاله؟ ناموسی…

***

چقدر احمق است کسی که نتواند از این ماجراها نتیجه درستی بگیرد.
چقدر احمق است کسی که فکر کند مسأله واقعاً ناموسی است!!! و از جای دیگری آب نمی‌خورد…
چقدر احمق است کسی که به فقر خود ننازد و حتی لحظه‌ای غبطه به حال این نوع انسان‌ها بخورد.

***

اگر این چند خط را به دیواری بزنند و بعد اعلام کنند که همین جا برای «خان بودن» ثبت نام می‌کنند، شک ندارم که صفی تشکیل می‌شود به اندازه جمعیت انسان‌های کره زمین!

پى نوشت:
این حدیث بر روى دیوار مسجد بود که دیدم متناسب با این مطلب است:
https://www.dropbox.com/s/5e7buykl4qi5q18/Photo%20%DB%B1%DB%B3%DB%B9%DB%B1-%DB%B7-%DB%B2%DB%B7%D8%8C%E2%80%8F%20%DB%B1%DB%B2%20%DB%B1%DB%B7%20%DB%B1%DB%B8.jpg

اگر در مشورت دادن به دیگران، خیانت کنیم…

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته یک دیدگاه »

شبکه دو بعد از اذان صبح سخنرانی‌های بسیار جالبی را پخش می‌کند. هر بار یک مبحث از یک سخنران متبحر (مثل استاد نقویان) را پخش می‌کند تا تمام شود و سپس به سراغ سخنران دیگری می‌رود.

چند روزی هست که سخنرانی‌های یک حاج آقایی را پخش می‌کند که واقعاً خوش‌بیان هستند. بحث مکارم الاخلاق را شروع کرده‌اند…

امروز یک روایت جالب خواند که جواب خیلی از سؤالاتم را گرفتم!

یکی از سؤالاتی که همیشه در ذهن من بوده این بود که این افرادی که گهگاه تلویزیون ما نشان می‌دهد که در ماهواره‌ها مثلاً مردم ایران را ترغیب به قیام علیه نظام و این جور مسائل می‌کنند (مثل این آقای عقاب که چند شب پیش جلو دوربین خانگی‌اش از مستی غش کرد!!) این‌ها چرا کاملاً مشخص است که عقلشان را از دست داده‌اند در حالی که خودشان متوجه نمی‌شوند؟ مثلاً از نگاه ما نوع بیان و حرکات آن‌ها واقعاً مضحک و غیرعقلانی است، اما چرا خودشان و امثال خودشان چه در ایران و چه در خارج از ایران این را متوجه نمی‌شوند؟

همیشه اولین دلیلی که به ذهنم می‌رسید  این بود که این‌ها از بس به انواع مواد الکلی و مواد مخدر معتاد شده‌اند، به قول معروف «مغز الکلی» شده‌اند و مغزشان دیگر درست کار نمی‌کند. هر چند در این شکی نیست که یکی از مهم‌ترین دلایلش این است، اما بررسی یک موضوع در این دلیل کمی شک ایجاد می‌کند و آن اینکه: خیلی‌های دیگر در کشورهای خارجی هم از این مواد مصرف می‌کنند، اما کمتر از این‌ها دیوانه و مضحک به نظر می‌رسند!؟ پس دلیل چه می‌تواند باشد؟

ایشان ابتدا یک روایت از امیرالمؤمنین خواندند:

مَن غَشَّ المسلمین فى مشوره فقد برئت منه (منبع)

ترجمه: کسی که در مشورت با مسلمین، خیانت کند (یعنی بر خلاف چیزی که به صلاح او است بگوید)، من از او بیزارم.

در ذیل این روایت، روایت دیگری خواندند که من ناگهان چشمانم گرد شد! فرمودند:

در روایات داریم: هر کس در مشورت با مسلمین خیانت کند، عقل او به تدریج از بین می‌رود!

تصور کنید! افرادی که در ماهواره، روزانه ساعت‌ها به مردم ایران مشورت‌های خائنانه می‌دهند با توجه به این نکته، دیگر عقلی برایشان باقی می‌ماند؟

من خودم با شنیدن این موضوع خیلی بررسی کردم که نکند در مشورت با کسی صلاح خودم را در نظر گرفته باشم و خدای ناکرده خیانت کرده باشم!؟ خدا نکند اینطور باشد… اما از این به بعد بسیار بسیار بیشتر مراقب خواهم بود.

 

روایت جالب دیگری که اشک انسان را در می‌آورد این بود:

امام علی(علیه السلام) می‌فرمایند: مراره النصح انفع من حلاوه الغش

ترجمه: ناگواری مشورت به صلاح فرد، سودمندتر از شیرینی خیانت در مشورت است.

به بیان ساده یعنی: گاهی بیان یک موضوع در مشورت ممکن است کمی برای انسان ناگوار باشد. (مثلاً من فروشنده یک محصول هستم و یک مشتری از من در مورد اینکه «محصول من را بخرد یا محصول رقیب من را» سؤال می‌کند. من می‌دانم که محصول رقیب من بهتر است. طبیعتاً گفتن این موضوع کمی ناگوار و سخت است) اگر چنین حالتی پیش آمد و من خیانت نکردم و مشورت صحیح به او دادم که به صلاحش باشد، امام علی قول می‌دهد که ناگواری و مرارت این مشورت که به صلاح مشتری گفته‌ام، «انفع» یعنی سودمندتر از شیرینی خیانت در مشورت است! (این سودمندی هم دنیوی می‌تواند باشد و هم اخروی. من تجربه‌اش را داشته‌ام که گاهی در عین حال که به صلاح مشتری صحبت کرده‌ام و به او یک محصول دیگر (که محصول رقیب من به حساب می‌آید) معرفی کرده‌ام، اما خدا دل او را طوری برگردانده که همان محصول من را بخواهد)

تعریف زیبای حکمت

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته ۲ دیدگاه »

در احادیث داریم که هر کس چهل روز اعمال و عبادات خود را خالص کند، حکمت از قلب او به زبان او جاری می‌شود.

یکی از سؤالاتی که سال‌ها برای من مطرح بود این بود که اصلاً منظور از حکمت در این حدیث چیست؟

تا اینکه چند وقت پیش استاد پناهیان در یک برنامه (فکر می‌کنم برنامه «به سمت خدا»)، خیلی زیبا و در یک جمله حکمت را تعریف کردند که خیلی به دلم نشست. گفتند: حکمت یعنی اینکه انسان خودش می‌تواند برای اتفاقاتی که دلیل آن‌ها مشخص و واضح نیست، دلیل درست و قانع‌کننده بیابد.

یعنی به طور مثال اگر خدا گفت نماز بخوانید، او می‌تواند در ذهن خودش برای این موضوع دلیل بیابد و به آن پایبند باشد.

دقت کنید که اگر حکمت نباشد چه بلایی سر فرد می‌آید؟ دنیا و به خصوص ادیانی مثل اسلام پر هستند از مسائلی که ممکن است دلیل آن‌ها به همین راحتی‌ها درک نشود. اگر انسان حکیم نباشد به مرور آن کارها را ترک خواهد کرد و یا اگر یکی یک شک و ابهام ساده برایش مطرح کند، می‌گوید: راست می‌گه ها!! چرا!؟ پس ولش کن…

مثلاً در بین همکاران یک نفر داشتیم که مشخص بود بر اثر برخی گناهان (مثل عناد و ترک نماز و امثالهم)، کاملاً مغز استدلال‌گر خود را از دست داده است و از حکمت، بسیار به دور است. یک روز در جمع دوستان تعریف می‌کرد که: من از یک سنی چیزی شنیدم که دیدم چقدر راست می‌گوید! گفتیم چه شنیدی؟ گفت: او می‌گوید: شما وقتی به محضر یک مدیر یا مقام عالی رتبه می‌روید، در محضر او چطور می‌ایستید؟ مگر دست‌هاتان را روی هم و جلوتان نمی‌گذارید؟ من گفتم: بله. گفت: خوب، پس ما اهل تسنن بر حقیم چون در نماز وقتی در محضر خدا ایستاده‌ایم، دست‌هامان را روی هم و جلومان می‌گذاریم.
این بنده خدا هم در برابر ابهام به این سادگی که به راحتی می‌توان آن‌را پاسخ داد، تسلیم شده بود!
به او گفتم: می‌خواستی بگویی، ما وقتی محضر یک مدیر می‌رویم، خیلی کارها می‌کنیم! مگر باید همه آن کارها را در محضر خدا هم انجام دهیم!؟ ما در محضر مدیر، گاهی روی صندلی می‌نشینیم، با کفش به اتاقش می‌رویم، اکثر اوقات بهترین لباس را می‌پوشیم، وقت قبلی می‌گیریم و خیلی چیزهای دیگر! یعنی برای خدا هم باید این کارها را انجام دهیم؟

اگر توانستید برای آنچه در دین آمده است، دلیلی بیابید که خودتان را قانع کند، شما حکیم می‌شوید. البته این یک شرط دارد و آن اینکه اول ایمان داشته باشید. یعنی اگر مطمئن شدید که فلان حرف، حرف دین است، نخواهید آن‌را رد کنید. مثلاً اگر شما کشاورز شیعه هستید و تمام مسائل دینی را از یک مرجع تقلید پیروی می‌کنید، باید بدانید همان کسی که گفت نماز چند رکعت و به چه نحوی و روزه به چه صورت است، همان شخص گفته است که باید زکات بدهید. نباید بگویید من تا نماز و روزه‌اش را قبول دارم، اما زکاتش را نه!

مثل مادر ما که امروز مجید می‌گفت: مامان! می‌خوام یکشنبه‌ها توی خونه جلسه قرآن و سخنرانی محله‌ای راه بیندازم. مامان ما (که حقیقتش را بخواهید چندان به قوی بودن ایمانش اعتماد ندارم) می‌گفت: قربان خدا برم، من که خودم روضه‌خوان و قاری مجالس هستم، همه‌مان هم که به اندازه کافی در جلسات اشک می‌ریزیم، دیگر جلسه برگزار کردن به ما نیامده!
یعنی تا وقتی دین رایگان است و به کیف ما می‌افزاید (توجه دارید که روضه‌خوان بودن و قاری بودن و گریه کردن هر کدام کیف‌های روحی خود را دارند و در این هیچ شکی نیست) تا این حد، ما مخلص اسلام و شیعه و خدا و قرآن هستیم، اما اگر بنا باشد کار به پذیرایی و کمی خرج کردن و زحمت باشد، به ما نیامده!!!
تا وقتی اسلام یعنی رفتن به سفر زیارتی جالبی مثل حج و زیارت امام رضا و کربلا و غیره، ما مخلص دین هم هستیم! اما اگر همین دین بگوید برای تبلیغ به سیستان و بلوچستان بروید، به ما نیامده!!!

من روی صحبتم با این نوع افراد نیست، من صحبتم با کسی است که با جان و دل احکام و قضایا را قبول کرده، حالا یک مشکل دارد و آن اینکه مثلاً در دلیل اینکه باید خمس بدهد کمی ابهام دارد.

خوب، بحث این است که کسی که حکمت داشته باشد، می‌نشیند و فکر می‌کند… بلاشک می‌تواند برای این موضوع دلیل قانع‌کننده بیابد. مثلاً ممکن است به این نتیجه برسد که: باید گروهی در جامعه باشند که مثل همه نروند دکتر و مهندس و امثالهم شوند، بلکه بروند عمر و وقت خود را برای زنده نگاه داشتن دین یعنی روح جامعه (که بلاشک مهم‌تر از جسم جامعه است) صرف کنند. خوب، این افراد در حین تحصیل که ممکن است سال‌ها طول بکشد، خرج دارند. با توجه به اینکه نمی‌توان از طریق آن شغل درآمد زیادی در حین تحصیل کسب کرد (مثل دانشجو که منبع درآمدی ندارد) و از طرفی مثل دانشجوی دولتی از دولت پولی نمی‌گیرند، باید کسی باشد که مخارج آن‌ها را که تکرار می‌کنم که برای تقویت روح جامعه تمام عمر و وقت خود را در شرایطی معمولاً بسیار سخت و دور از خانه صرف می‌کنند، تأمین کند. خوب، آفرین به اسلام که فکر این را هم کرده است و می‌گوید همه مردم بیایند دست به دست هم دهند و کمی برای زنده نگاه داشتن روح جامعه خرج کنند. آن هم از اموالی که می‌دانند زیاد است و نیازی ندارند. یعنی یک سال، هر خرجی که داشتید انجام دهید، هر کاری خواستید با اموالتان انجام دهید، هر چقدر در انتهای سال ماند، بدانید که شما را زیاد بوده و ممکن است باعث شود سال بعد تنبل‌تر شوید. پس یک پنجم آن‌را بدهید که هم خودتان کوشاتر باشید و هم این افراد بتوانند مسیر خود را ادامه دهند و یا مخارج نگه داشتن روح جامعه تأمین شود. (امام جواد را به یاد بیاوریم که چندین بار در عمرش هر چه داشت صدقه داد و از نو شروع کرد! من فکر می‌کنم این یکی از بهترین تمرین‌ها برای کوشاتر شدن و در نتیجه سرمایه‌دار شدن است!)

و یا مثلاً کسی که حکمت دارد، اگر یک روحانی را دید که سوار ماشین شده است، اولاً به این فکر نمی‌کند که او باید پیاده برود! ثانیاً بر فرض اگر ماشین مدل بالایی سوار بود که خلاف شأن ساده‌زیستی بود، آن‌را تعمیم نمی‌دهد به همه روحانیون. او روحانیونی را به یاد می‌آورد که به زور می‌توانند کرایه خانه‌شان را تأمین کنند. می‌نشیند فکر می‌کند و به نتایج معقول می‌رسد: مثلاً می‌گوید: در هر لباسی و در هر شرایطی انسان خوب و بد وجود دارد. شاید آن روحانی که خودش می‌گوید علی‌وار زندگی کنید و بعد با ماشین بنز(!) و مخارج مختلف زندگی می‌کند، یکی از آن بدهای جامعه روحیانیون است. یا شاید آن ماشین حاصل پنجاه سال زحمت اوست. یا شاید مثل خیلی‌ها، ارث پدری به او رسیده.

(یک داماد داریم که همیشه می‌گوید روحانی‌ها همه میلیاردر هستند و خانه‌شان تأمین است و غیره. هر بار که این صحبت را شروع می‌کند، می‌گویم: فلانی! تو که اینقدر مطمئنی و اینقدر زیرک هستی که آن‌ها را مانیتور کرده‌ای و به این نتیجه رسیده‌ای و اینقدر هم که دوست داری میلیاردر شوی، می‌خواهی فردا با هم برویم اسمت را در حوزه بنویسی و روحانی بشوی؟ … همیشه طفره رفته است!!!)

یا مثلاً بد بودن یک روحانی برای یک انسان که حکیم باشد باعث نمی‌شود مثلاً او اصل خمس را زیر سؤال ببرد. همانطور که با دیدن یک سیب گندیده در یک جعبه، اصل مفید بودن سیب را زیر سؤال نمی‌برد! 😉

یا مثلاً کسی که حکمت دارد، اگر شنید که یکی می‌گوید: خمس در قرآن به این صورت نیامده، با خودش فکر می‌کند که: خوب،‌ نماز هم در قرآن به این صورت نیامده! خیلی چیزها در قرآن به این صورتی که هست نیامده، پس لابد مرجع دیگری هم در کنار قرآن هست. از طرفی همان مراجعی که ریزترین قوانین قضاوت را برای گرفتن حق من از ظالم استخراج کرده‌اند، همان مراجع بوده‌اند که شیوه خمس را استخراج کرده‌اند… از طرفی من مگر در حدی هستم که بخواهم در مورد یک آیه و اینکه چطور یک دستور از آن استخراج می‌شود نظر بدهم؟ افرادی شصت سال تحقیق و مطالعه کرده‌اند و هنوز در حد استخراج این قوانین نیستند! من چظور بتوانم این‌ها را درک کنم؟

خلاصه، این تعریف حکمت برایم بسیار جالب بود. حالا یکی از آرزوهایم این شده است که به این حکمت دست یابم http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_cry.gif

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت:
۱- اینکه در مورد خمس مثال زدم، نظرات برخی دوستان در ذیل این مطلب باعث شد:

کلمه نامأنوسی به نام خمس

وگرنه اصل بحثم «حکمت» بود.
۲- کسانی که در مورد وجوب و مسائل دیگر خمس اطلاعات بیشتر نیاز دارند، این مطلب را بخوانند:

http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=17257&threadID=123353&forumID=455

دیوانه نشوی!؟

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۶ دیدگاه »

روی اول سکه:

یادم هست که زمانی که دبیرستان بودم، با نوه‌ی عمه‌ام هم‌کلاس شدم. آن زمان، اوج مذهبی بودن من بود! (بسیجی نمونه و مسؤول کانون فرهنگی مسجد و …) طوری که تمام هم‌کلاسی‌ها من را “حاجی” صدا می‌زدند و جالب است که هنوز هم بعد از حدود ۱۰ سال وقتی همدیگر را می‌بینیم، همچنان من را با نام “حاجی” می‌شناسند! با تمامشان دوست بودم و خیرخواهانه امر به معروف و نهی از منکر می‌کردمشان و چون تقریباً شاگرد اول کلاس و مدرسه هم بودم، حرفم تأثیر زیادی داشت.

خلاصه، از همان اوائل که با این نوه‌ی عمه‌مان هم‌کلاس شدم، به صورت زیرپوستی(!) روی مغزش کار کردم تا بکشانمش سمت مسجد و خدا و پیغمبر! (حدس می‌زدم پسرعمه‌ام یعنی پدر ایشان و همینطور عمه‌ام از اینکه یک روز ببینند پسرشان مسجدی شده خیلی خوشحال می‌شوند!)

مدت‌ها روی مغز او کار کردم تا اینکه بالاخره قبول کرد که شب جمعه‌ای (که یک سخنران عالی و جوان‌پسند کشوری در مسجد جامع شهر سخنرانی داشت و من فرصت را برای جذب او غنیمت می‌دانستم) بیاید با هم برویم مسجد. قرار بر این شد که او عصر برود درِ مغازه پدرش و من هم کمی قبل از اذان مغرب بیایم مغازه پدرش و با هم برویم مسجد.

زمان موعود(!) فرا رسید و من رفتم مغازه پدرش یعنی پسر عمه خودم. رفتم داخل و بعد از سلام و احوال‌پرسی، در حالی که از قضیه خبر نداشت، پرسید: ها، حمید جان؟ این‌طرف‌ها؟
گفتم: پسر عمه! می‌خواهم پسرت را مسجدی کنم! 🙂 قرار است امشب شب اول مسجد رفتنش باشد و از این به بعد هم اگر خواست بیاید مسجد ما.

در حالی که منتظر بودم پسر عمه‌ام خوشحال شود و مثلاً بگوید: اگر این کار را کنی که خدا امواتت را بیامرزد، یک دفعه به مسخره زد زیر خنده و گفت: نه نه نه نه، نمی‌خواد حمید جان، می‌بری‌ش مسجد دیوونه می‌شه می‌مونه رو دستمون! ولش کن عزیزم، اصلاً پسرم درس داره الان باید بره خونه درسش رو بخونه…

من مات و مبهوت به حمید (نوه‌ی عمه‌ام هم اسمش حمید بود) نگاه کردم و انگار که تمام رشته‌هایی که ریسیده بودم پنبه شده باشد، از تعجب خشکم زد!

در دلم می‌گفتم ما را باش که روی مغز چه کسی کار می‌کردیم! اول باید می‌آمدیم روی مغز پدرش کار می‌کردیم، بعد اگر عمر کفاف می‌داد، روی مغز پسرش! (بعدها فهمیده‌ام عمه‌ام هم چندان رغبتی به مسجد و مذهب ندارد!!)

خلاصه خیلی متعجب خداحافظی کردم و تنهایی رفتم مسجد…

(از این بگذریم که پسرش هرگز اهل درس نبود و آخرش هم سال بعدش ترک تحصیل کرد و رفت دنبال شغل پدرش…)

این خاطره هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شود.

چرا او و خیلی‌ها فکر می‌کنند (و یکی از ترس‌هایشان در مورد فرزندانشان این است) که مذهبی بودن و مسجد رفتن یعنی دیوانه شدن!؟

بعدها رد پای این افکار را در خودم هم دیدم…

یعنی فرضاً اگر بعد از مدتی که روی یک نوع ذکر اصرار می‌کردم، یک روز تصمیم می‌گرفتم یک ذکر به اذکار بعد از نمازم اضافه کنم یا یک نماز به نمازهای مستحبی اضافه کنم، افکاری شبیه به این در ذهنم پدید می‌آمد. مثل اینکه: نکند باعث شود از دین زده شوم یا دیوانه شوم!؟

البته با این مخالف نیستم که بی‌گدار به آب اسلام زدن خیلی‌ها را دچار مشکلات فکری و عصبی کرده (گاهی اوقات با پسرخاله کوچکم که ده سال از من کوچک‌تر است و تازه به سن بلوغ رسیده و از قضا قصد دارد برود طلبه بشود (فعلاً داغ است!!)، از مسجد تا خانه‌مان می‌آییم، گاهی سؤالاتی را مطرح می‌کند که من احساس می‌کنم دارد می‌رود به جاده خاکی اسلام. مثلاً می‌گوید: پسر خاله! من دائم احساس می‌کنم خدا من را از اینکه گاهی با مادرم تند صحبت می‌کنم نمی‌بخشد. جالب است که خاله‌ام از او آنقدر راضی است که یک روز هم بدون او نمی‌تواند طی کند!! نشان می‌دهد آن آیه که “و لا تقل لهما أف و لا تنهرهما” بیش از حد روی این پسرخاله تأثیر گذاشته. بنابراین مجبورم او را کمی نرم‌تر کنم و مثلاً بگویم: انسان‌ها وقتی با هم خودمانی می‌شوند (مثلا رابطه مادر و فرزندی) ممکن است نوع صحبتشان کمی خودمانی شود. نمی‌شود انتظار داشت تو با مادرت آنقدر مؤدب صحبت کنی که با یک رئیس اداره صحبت می‌کنی!! اسلام منظورش این نیست که به مادرت بگویی: بفرمایید بنشینید مادر جان! خیر… بالاخره گاهی در روابط دوستانه تندی وجود دارد، اسلام گاهی می‌گوید “به والدین حتی اُف هم نگو” که جلو بی‌ادبی‌های بزرگ‌تر را بگیرد! منظورش بیشتر این است که نکند مثلاً مادرت را که پیر شده از خانه بیرون بیندازی… خلاصه کلی برایش روضه می‌خوانم که در این سن و سال، بیش از حد به این فکر نکند که “من دیروز به مادرم گفتم: “به من چه”، پس لابد جایگاهم در قعر جهنم است!!)، با همه این اوصاف اما انسانی که می‌داند چطور مذهبی باشد، وقتی به مرور با افکار بالا مقابله می‌کند (یعنی مثلاً بدون ترس از زده شدن یا دیوانه شدن، به تعداد نافله‌های نماز شبش اضافه می‌کند یا مثلاً از این به بعد سحرها بیدار می‌شود و تا طلوع خورشید بیدار و در حال تفکر و عبادت و انجام امور خوب می‌ماند) به این نتیجه می‌رسد که آن افکار، در حقیقت موانعی است که شیطان سر راه مؤمنین می‌گذارد.
من مادران زیادی را دیده‌ام که به خاطر همین امور (ترس از مذهبی شدن و مثلاً دیوانه شدن) به سمت نماز و مسجد نرفته‌اند و در فرزندانشان هم این رغبت را ایجاد نکرده‌اند و بعدها که گرفتار بدترین زندگی‌ها شده‌اند (مثلاً فرزندانی که آن‌ها را بازداشته‌اند از مسجد و حالا به دام اعتیاد و زن‌بازی‌ها و امثالهم افتاده‌ام) حالا تازه امثال من را که در راه مسجد می‌بینند در حال عجز و گریه التماس دعا می‌گویند و می‌گویند: از خدا بخواه نجاتمان بدهد!! و من در دلم می‌خندم که: اگر قرار بود خدا به همین راحتی‌ها کسی را نجات دهد که اینجا بهشت می‌بود!! آن زمان که از جلسات قرآن خانم‌های محل رویگردان بودی که نکند به تو بگویند “خانم جلسه‌ای” و فرزندت را از مسجد و نماز بازداشتی که نکند به او بگویند “حاجی” یا نکند دیوانه شوی و شوند باید به این عواقب فکر می‌کردی…

***

روی دوم سکه:

مدت‌های مدید بود که از شنا واهمه داشتم! می‌دانید چرا؟ چون وقتی نوجوان بودم، از یکی از دوستان که در چهار متری شنا می‌کرد پرسیدم: چطور من هم بتوانم در چهار متری شنا کنم؟ گفت: من معتقدم باید شجاع باشی و یک دفعه بپری توی چهار متری! خودت آنقدر دست و پا می‌زنی تا شنا کردن را یاد می‌گیری!
او آنقدر من را وسوسه کرد تا اینکه یک بار در حالی که چندان تجربه‌ای در شنا نداشتم و هیچ دوره آموزشی نگذرانده بودم، پریدم وسط چهار متری!
کمی دست و پا زدم و روی آب ماندم، اما بلد نبودم خودم را به گوشه‌ها برسانم! آنقدر دست و پا زدم تا انرژی‌ام تمام شد و خسته شدم و رفتم زیر آب!
خدا می‌داند که فاتحه‌ام را زیر آب خواندم!
چند ثانیه همینطور آب می‌خوردم تا اینکه بالاخره یکی پرید داخل آب و نجاتم داد…
از آن به بعد تا سال‌ها هرگز طرف آب نرفتم و شب‌ها کابوس غرق شدن می‌دیدم!
تا اینکه بعد از چند سال، به مرور به کلاس‌های آموزشی هیئت رفتم و بعدها به راحتی در چهار متری شنا کردم

بعدها می‌دانید چه چیز را فهمیدم؟
یک روز رفتیم باغ آن دوستی که آن ایده را داده بود، دیدم نامرد در باغشان یک استخر دو متری کوچک دارد که تقریباً هر روز تابستان آن‌جا می‌رود و شنا می‌کند!!!! [۱]

فهمیدید چه می‌خواهم بگویم؟

***

شیطان برای هر کسی زنجیر خاص او را دارد. یکی را (که احتمالاً استعداد مؤمن بودن را دارد و آموزش‌های کافی را دیده است) با ترس از زده شدن و دیوانه شدن از عبادت، از رسیدن به مراتب کمال باز می‌دارد و یکی را (که شنا بلد نیست و آموزش‌های کافی ندیده است) با نترساندن از دیوانه شدن، آنقدر شجاع می‌کند که یک دفعه و بی‌گدار به دریای اذکار و مستحبات بزند و تا مرز غرق شدن برود و دیگر از هر چه ذکر و عبادت است زده شود

و خَیرُ الاُمورِ اَوسَطُها

 

_______________

[پی‌نوشت مربوط به ۱] (بزرگ‌ترین اشتباه انسان‌های مذهبی ناشی این است که نسخه‌ای که خودشان طی سی سال نوشته‌اند، یک روزه در اختیار جوان مردم قرار می‌دهند! و این است فرق توصیه‌های امثال آیه الله بهجت که هر که برای شروع نسخه خواست، فرمود: “فقط واجبات را انجام دهید و محرمات را ترک کنید” و یک مؤمن ناشی در همین شهر خودمان که به جرم پیچیدن نسخه‌های عجیب و بردن جوانان تا مرض دیوانگی(غرق شدن)، چند روز پیش شنیدم که به خاطر اعتراضات والدین آن جوانان دستگیرش کرده‌اند و او احتمالاً در حین نسخه پیچیدن‌هایش فکر می‌کرده دارد قصر در بهشت می‌خرد!)

فقیرترین انسان!

خاطرات, نکته ۲ دیدگاه »

خدا نکند یک جوان با خدا و مسجد غریبه باشد و این عادت تا پیری روی او بماند!

پیرمردی را سراغ دارم که در این هفت هشت سالی که در مسیر این مسجد جدید رفت و آمد دارم، همیشه جلو شیرین‌فروشی‌اش که دفتر اصلی‌اش را پسرانش در نقطه مرکزی شهر می‌گردانند و او قرار نیست مشتری داشته باشد و ندارد (و می‌تواند مغازه را هنگام نماز به راحتی تعطیل کند)، نشسته است و همه مردم می‌روند مسجد و برمی‌گردند، او همچنان جلو خانه‌اش نشسته است و یک بار هم پایش را به مسجدی که با او بیست قدم فاصله دارد نگذاشته! جالب است که مسجد شیرینی تمام مجالس تولد و شهادت ائمه را از او می‌خرد!!

 

یا پیرمردی بود که آنقدر پیر شده بود و از پا افتاده بود که می‌آمد از ابتدا تا انتهای نماز، جلو در مسجد می‌نشست و در انتها گدایی‌اش را می‌کرد و می‌رفت و یک بار نشد که بیاید داخل و نماز بخواند…

 

اما پیرمرد جدیدی چند روزی است نظرم را جلب کرده و در نگاه من، او فقیرترین انسان است!

او اواسط نماز می‌آید (فکر می‌کنم یک باغ دارد و از باغ می‌آید)، صورت و پاهایش را در حوض مسجد می‌شوید، لنگش را هم می‌شوید، قمقمه‌اش را از آب شیرین و خنک مسجد پر می‌کند، سپس میوه‌هایی که از باغ آورده، جلو در مسجد پهن می‌کند و آماده می‌شود تا نماز تمام شود و نمازگزاران بیایند تمام انگورها یا انجیرهایش را بخرند… بعد که فروخت پول‌هایش را می‌شمارد و می‌رود…

به خدا هر بار که او را می‌بینم از خجالت پیش خدا شرم می‌کنم و گریه‌ام می‌گیرد… انسان چقدر می‌تواند پست باشد و خدا چقدر می‌تواند از یک انسان رو برگرداند! آب و نان و شست و شو و روزی یک بنده در مسجد به دست او برسد، او تا درون یک مسجد و تا یک قدمی شبستان یک مسجد بیاید، اما حتی یک بار وضو نگیرد و نیاید داخل، نماز جماعت بخواند!!

 

پناه می‌برم به خدا در باقیمانده عمر و به ویژه در زمان پیری که بسیاری از انسان‌ها در پیری خود همه چیزشان را باخته‌اند…

عقیده

نکته هیچ دیدگاه »

اگر از من بپرسند دین و عقیده چیست، خواهم گفت:
عقیده آن چیزیست که مى تواند باعث شود دلت براى سوختن گربه اى بسوزد و یا دلت براى سوزاندن انسانى نسوزد!

آسمان بى ستاره!

نکته ۳ دیدگاه »

تقریباً از اول خرداد شب ها در حیاط مى خوابیم.
چند وقتى بود که به آسمان نگاه مى کردم و مى گفتم امسال چقدر آسمان، بى ستاره شده!
امروز تازه متوجه شدم که چشمانم به خاطر استفاده بیش از حد و نادرست از کامپیوتر، ضعیف شده و از نعمت دیدن ستاره ها محروم شده ام!
***
تازه مى فهمم چرا خیلى ها ستاره هاى زندگیشان را نمى بینند! چه کرده اند با چشمهاى دلشان!؟

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها