بخشی از کتاب خارق العادهی معراج السعاده. ص ۱۶۰:
و کسی که ملکات بد را از خود دفع نکرد تا به پیری رسید و ریشه آنها در دل او مستحکم گشت، کجا میتواند آنها را زایل کند و اخلاق حسنه را تحصیل نماید؟ زیرا که بعد از استحکام ریشه آنها، دفع آنها موقوف است به ریاضتی و مجاهدتی که در پیری تحمل آنها ممکن نیست.
و از این جهت است که در اخبار وارد شده است که: چون آدمی را سن به چهل سالگی رسید و رجوع به نیکی نکرد، شیطان به نزد او میآید و دست بر روی او میکشد و میگوید: پدرم فدای رویی باد که دیگر برای او هرگز رستگاری نیست!!
در مسجدی که اکثر اوقات میروم، چهار معلم از معلمان دوران ابتدایی و راهنماییام حضور دارند! همهشان بازنشسته شدهاند و حالا که بیکارند مسجد بهترین جا برای گذران وقتشان است!
چند روزی میشود که یک معلم دیگرم هم بازنشسته و پیر شده و به جمعشان پیوسته. حضور او مرا یاد یک خاطره جالب انداخت!
***
وقتی دوم یا سوم راهنمایی بودم زنگ آخر، درس ریاضی را با ایشان داشتم. در پاییز همیشه زنگ آخر با ساعت مسجد یکی میشد. من بابای خدابیامرز را فرستاده بودم مدرسه که با مدیر هماهنگ کند که اگر زنگ آخر انتهای کلاس (مثلاً بیست دقیقه آخر) معلم، کار خاصی نداشت من با اجازه معلم زودتر از بقیه بروم که به مسجد برسم. چون کلیددار مسجد بودم و باید رادیو را پشت بلندگو میگذاشتم و برقها را روشن میکردم و امثالهم… چون آن زمان شاگرد اول کل مدرسه بودم، مدیر و معلمان مشکلی نمیدیدند و اجازه میدادند.
یک روز که با همین معلم کلاس داشتیم، چند دقیقه مانده به زنگ، کار کلاس تمام شد و معلم گفت صبر کنید تا زنگ بخورد و بعد بروید. من دستم را بالا گرفتم و گفتم: آقا اجازه، ما میتونیم الان بریم؟ گفت: خیر، باید صبر کنی تا زنگ بخوره. گفتم: آقا! با آقای فرهاد (مدیر) هماهنگ کردیم، مشکلی نداره.
گفت: کجا میخوای بری؟ گفتم: مسجد… با شوخی شبیه به جدی و کمی تمسخر گفت: میری مسجد که چی بشه؟
گفتم: آقا کار داریم، تو رو خدا اجازه بدید بریم… گفت: نمیخواد بری، برای تو درس مهمتره تا مسجد. تو هنوز به سن تکلیف هم نرسیدی!
خلاصه، نرفتیم…
آن شب با بابامان در میان گذاشتم که معلم ریاضیمان اجازه نمیدهد بروم مسجد. گفت: چطور؟ گفتم: میگه میری مسجد که چی بشه؟
چه حرف جالبی زد بابامان! گفت: بگو آقا اجازه! نتیجهای که شما در پیری بهش میرسی ما در این سن بهش رسیدیم، بَده؟
و چه زیبا تعبیر شد حرف بابا!! 🙂
مدتها بود که در مسجد محله، دو نفر را میدیدم که نسبت به بقیه کمی نورانیتر و عجیبتر بودند! هر وقت اینها را میدیدم، به فکر فرو میرفتم که اینها چه کار میکنند و چطور زندگی میکنند که اینطور نورانی شدهاند. (باور کنید تمام مسجد علاقه و احترام عجیبی برای این دو نفر قائل هستند)
چند وقت پیش یک شب که با حاج خانم (مادر گرام) مطرح کردم، گفت: خوب چند روز زیر نظر بگیرشان و ببین که چه کاری میکنند که بقیه انجام نمیدهند؟
ما هم از فردای آن روز نشستیم صف آخر نماز و زیر نظر گرفتیمشان. حتی در محله هم گاهی که میدیدمشان کمی کنجکاوتر بودم که ببینم رفتار و کردارشان چطور است!
مثلاً شاید متوجه میشدم که به این خاطر که به فقرای محله سرکشی میکنند یا شاید شغل خاصی دارند و بیشتر مراعات میکنند اینطور هستند…
یک روز که یکیشان داشت در وضوخانه با گوشی در مورد خرید و فروش و غیره صحبت میکرد، یواشکی رفتم کنارش و خودم را مشغول وضو کردم که ببینم چه کاره است!! (خدا من را ببخشد! 🙂 ) فهمید شغل خاص و عجیبی هم ندارد.
خلاصه بعد از چند شب زیر نظر گرفتن، متوجه شدم که حداقل در مسجد، تنها فرقی که با بقیه دارند این است که علاوه بر اینکه به شدت خوشبرخورد و خوشاخلاق هستند، بعد از نماز عشا یک کتاب دعای خاص را برمیدارند و یک نماز نشسته میخوانند و بعد کمی دیرتر از بقیه میروند.
با حاج خانم در میان گذاشتم، گفت: مطمئناً نماز وتیره میخوانند. گفتم مادر من! نمازشان زودتر از این حرفها تمام شد! مگر نباید در آن نماز سوره انعام را بخوانند؟ میدانی چقدر طول میکشد؟ گفت: در نماز وتیره سوره واقعه را میخوانند نه انعام را! آن سوره هم که آیههایش بسیار کوتاه است و زود تمام میشود! (جالب است که از نوجوانی اسم این نماز را شنیده بودم، اما همیشه فکر میکردم در این نماز باید سوره انعام را خواند و با خودم میگفتم کی حوصله دارد در نماز، یک ختم انعام کند!؟ )
فردا شب وقتی نماز را میخواندند از بالای سرشان آهسته رد شدم و دزدکی نگاه کردم ببینم چه سورهای را میخوانند!؟ دیدم ای دل غافل! حاج خانم راست میگفت! سوره واقعه را میخوانند!
آمدم خانه و گفتم بگذار یک بار این نماز را بخوانیم ببینیم چه حس و حالی دارد!
پسر! عجب سورهایست این سوره واقعه! و عجب نمازی میشود وتیره با این سوره!
عجب کیفی داشت! 🙂
بسی غصه خوردم که چرا زودتر خواندنش را شروع نکردم!
اگر از نوجوانی آنرا میخواندم شک ندارم که وضعیتم بسیار بهتر از این میبود!
انصافاً لازم است که پس از یک روز با انواع و اقسام اتفاقات و احتمالاً در معرض گناه قرار گرفتنها، خود را با این سوره بسنجی!
واقعه شما را بر سر یک سه راهی میگذارد و مختارید که یکی را انتخاب کنید:
کُنتُمْ أَزْوَاجًا ثَلَاثَهً ﴿۷﴾
و شما (در روز واقعه) سه گروه خواهید بود!
فَأَصْحَابُ الْمَیْمَنَهِ مَا أَصْحَابُ الْمَیْمَنَهِ ﴿۸﴾
(نخست) سعادتمندان و خجستگان (هستند)؛ چه سعادتمندان و خجستگانی!
وَأَصْحَابُ الْمَشْأَمَهِ مَا أَصْحَابُ الْمَشْأَمَهِ ﴿۹﴾
گروه دیگر شقاوتمندان و شومانند، چه شقاوتمندان و شومانی!
وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ ﴿۱۰﴾ أُولَٰئِکَ الْمُقَرَّبُونَ (۱۱)
و (سومین گروه) پیشگامان پیشگامند، آنها مقرّبانند!
اینکه در معرفی سه گروه، ابتدا میمنه و بعد مشئمه و بعد، السابقون را میگوید میشود حدس زد که به خاطر تعداد افراد در هر گروه است. یعنی بیشترین افراد در گروه اصحاب میمنه هستند و بعد اصحاب مشئمه و کمترین افراد در گروه السابقون السابقون.
عجیب است که در ادامه، خدا ابتدا شروع به بیان حالات و اوصاف «السابقون السابقون» میکند تا دهان انسان را حسابی آب بیندازد!
میدانید کجا بیشتر از همه آتشم میزند؟
آنجا که بعد از معرفی گروه «السابقون السابقون» میگوید:
ثُلَّهٌ مِّنَ الْأَوَّلِینَ وَقَلِیلٌ مِّنَ الْآخِرِینَ
تا میآیید دلتان را خوش کنید که شاید نعمت «السابقون السابقون» بودن نصیبتان شود، میگوید: گروه زیادی از این افراد از امتهای نخستین و گروه کمی، از امت آخرین هستند!
اعمالت را در روز و در کل عمر، بررسی میکنی و میبینی انصافاً لیاقت بودن در گروه السابقون را نداری (و چه بسا میمنه هم نباشی). آتش میگیری از اینکه جزء این گروه نیستی. دلت میخواهد یک بار دیگر متولد شوی و اشتباهاتت را کنار بگذاری و تمام سعیت را کنی تا در این گروه جا بگیری… اما چه فایده که گذشته قابل برگشت نیست.
دلت میخواهد داد بزنی: خدایا! چه گناهی کردهام که در جمع آخرین قرار گرفتهام و باید سهمیهمان از السابقون السابقون کمتر باشد؟ چه گناهی کردهام که در زمانی متولد شدهام که هر کجا گام میگذاری اگر مراقب نباشی به بدترین گناهان دچار میشوی؟ در زمان نخستین کجا بود تلویزیون پرفساد؟ کجا بود اینترنت پرفسادتر؟ کجا بود حکمرانی شهوت و مادیت در دنیا؟
(بگذریم، بغض، امانم را بریده و بیشتر نمیتوانم توضیح دهم)
واقعاً سوره عجیبیست و وای بر من که تا به حال قدرش را نمیدانستم و وای بر من که سورههای دیگر را هم زمانی که دیر شده باشد درک خواهم کرد!
اگر توانستید، نماز وتیره را حداقل شبهای جمعه، بعد از نماز عشا و چه بهتر که هر شب، تجربه کنید. با خودتان فکر کنید که در کدام گروه هستید؟ اوصاف هر گروه را بخوانید و ببینید چه وضعیتی خواهید داشت؟
حالا میفهمم که آن دو نفر چرا نورانیتر بودند! انصافاً اگر کسی هر شب این نماز را بخواند و نفسش را مراقبت کند و دائم زار بزند که خدایا مرا جزو «السابقون السابقون» قرار ده، نورانیتر از بقیه نخواهد شد؟
اگر خواستید بخوانید، دقت کنید که اولاً نشسته است. ثانیاً میتوانید به جای نافله عشا بخوانید و دیگر نیازی به نافله عشا نیست. ثالثاً در رکعت اول بعد از حمد، این سوره را میخوانید و در رکعت دوم، سوره توحید را.
در مغازه یکی از دوستانم برای جلوگیری از دزدیهای احتمالی، چندین دوربین مخفی کار گذاشته شده است. گهگاه که برای خرید یک قطعه یا گپ زدن به مغازه او میروم، تمام حواسم به آن دوربینهاست! تصور کنید! کوچکترین حرکت شما ثبت میشود!! به خصوص گاهی اوقات که خودش مثلاً میرود مغازه کناری کاری انجام دهد و من تنها میشوم، باور نمیکنید چقدر مؤدب و دست به سینه مینشینم 🙂
دیشب که لحظاتی بیرون رفت و حواسم به دوربینها بود، در دل به خودم میخندیدم! ۲۵ سال در زندگی تحت نظارت قویترین دوربینها بودهام و هیچ گاه به این اندازه نترسیدهام و مراقب نبودهام! فکر میکردم اگر ذرهای از این مراقبت که جلو دوربینهای مخفی مغازه رفیقم دارم را در زندگی و در مقابل دوربینهای الهی میداشتم الان چقدر بیگناه میبودم.
به وضعیت اعلام نمرات در این چهار مرحله دقت کنید: تیر ۸۹ – بهمن ۸۹ – تیر ۹۰ – بهمن ۹۰
این، عیناً تأثیر روزمرگی روی یک انسان را نشان میدهد!!
سال ۸۸ و اوائل ۸۹ که اوج فعالیت و انرژیام بود، بعد از هر آزمون با اشتیاق تمام برگهها را تصحیح میکردم، بعد از آزمون تمام سؤالات را برایشان روی سایت حل میکردم، از افرادی که نمره کم گرفتهاند حتی تا ۴ بار آزمون مجدد میگرفتم تا مجبور شوند بالاخره درس بخوانند!! از دانشجویان برتر میخواستم کلاس اضافه بگذارند و خلاصه چقدر انرژی صرف میکردم!! اواخر سال ۸۹، فقط چند نکته گفتهام و چند سؤال محدود را حل کردهام. در اول سال ۹۰ فقط چند نکته گفتهام و تمام و در این ترم (ترم اول ۹۰) حتی حوصلهام نگرفته است یک جمله بالا یا پایین نمرات بنویسم!!!
چقدر کلاسهای سالهای قبلم پر انرژی و جذاب بود و حالا هیچ کدامشان حداقل به دل خودم نمینشیند.
نمیدانم شاید از بس دانشجویانی بیحال و مسؤولینی قدرناشناس دیدهام، من هم بیخیال و بیحال شدهام. شاید هم این، اتفاقی است که بر اثر روزمرگی در مورد همه انسانها میافتد!
به هر حال، این برایم بدترین حالت روحی ممکن است! به همین خاطر است که احساس میکنم به مرور باید با تدریس وداع کنم. مربیای که حوصله و انرژی کافی برای صرف برای دانشجویانش نداشته باشد، همان بهتر که اینکاره نباشد.
خرابهای در اطراف خانهمان در بهترین جای محله هست که بیش از ۱۵ سال است که همینطور افتاده!
امروز از مادرمان پرسیدم: این زمین مگه مال آقا جواد نبود؟ چرا نمیاد بسازه و استفاده کنه؟
گفت: آقا جواد که خیلی وقته فروحته به حسین آقا!!
گفتم: خوب چرا حسین آقا نمیاد بسازه و استفاده کنه؟
گفت: حسین آقا هم چند سال پیش فروخت به حاج علی.
گفتم: خوب حاج علی چرا نمیاد بسازه و استفاده کنه؟
گفت: حاج علی هم اینطور که میگن گذاشته واسه فروش!!
معمولاً در مساجد، موقعی که باید همه صلوات بفرستند، چندان صدایم را بلند نمیکنم و خیلی آهسته صلوات میفرستم. سالها بود که نمیدانستم چرا اینطور است! هر چند دوست داشتم بلند صلوات بفرستم، اما چندان حساسیت نداشتم و آهسته میفرستادم.
این چهار باری که برای امتحانات به کرمانشاه میرفتم، ظهرها یا شبها به یک مسجد میرفتیم که تعداد نمازگزاران، کم بود و همانها هم که بودند انگار نه انگار که باید بعد از آیه «إن الله و ملائکته یصلون علی النبی…» و یا موقع گفتن «أشهد أن محمد رسول الله» صلوات بفرستند. وقتی مکبر بعد از نماز این آیه را میخواند، هیچ کس به خودش زحمت نمیداد کمی بلند صلوات بفرستد!
آنجا ناخودآگاه میدیدم که من دارم از همه بلندتر صلوات میفرستم!! من و دوستم دوتایی صدایمان مسجد را پر میکرد!
این قضیه برایم جالب بود! چرا در شهر خودمان و در مسجدی که آنقدر شلوغ میشود که گاهی مردم در آن جا نمیشوند و مجبورند برگردند خانهشان، من احساس مسؤولیتی در مورد بلند صلوات فرستادن ندارم، اما اینجا از همه بلندتر صلوات میفرستم!!
وقتی کمی در ذهنم بررسی کردم، دیدم این موضوع، فقط اینجا نبوده!
ما ناخودآگاه متوجه مسؤولیتمان میشویم و بدون هیچ اهرمی دست به کار میشویم!
مثلاً از منزل ما، کسی لازم نیست به “علی” (برادر بزرگتر) بگوید که این وظیفه توست که آب شیرین بگیری و بیاوری، چون فقط اوست که ماشین دارد. یا مثلاً اگر آنتن تلویزیون خراب شود، “مجید”، (برادر کوچکتر) خود به خود میداند که این وظیفه اوست که باید به بالای پشتبام برود و آنتن را اصلاح کند. چون کوچکترین عضو خانواده است و روی پشت بام رفتنش برای همسایهها چندان عیب نیست. یا مثلاً من خود به خود و بدون تأکید کسی میدانم که باید قبوض را من از طریق اینترنت پرداخت کنم، چون به هر حال، با اینترنت بیشتر سر و کار دارم…
خلاصه، به نظر میرسد انسانها خیلی از اوقات وظایف خود را بهتر از زمانی که به آنها بگویی میشناسند و عمل میکنند. چه بسا اگر کسی به آنها بگوید چه کار کنند، حس لجبازی انسانها مانع از پذیرش و انجام مسؤولیت میشود!
***
در بحث تبلیغات دینی گاهی اوقات لازم است شما خودتان را کنار بکشید تا حس مسؤولیت دیگران برانگیخته شود! هر چه شما بیشتر برای آنها تعیین تکلیف کنید، بیشتر لجبازی میکنند!
در خانه دانشجویی که در کرمانشاه میرفتم، احساس میکردم این سه دوستی که نماز نمیخواندند و یا مسائلی را رعایت نمیکردند، بیشتر به خاطر تأکیدهای دائم دوست مذهبی من بود! او آنقدر به آنها تأکید کرده بود که آنها از همه دین و مسائل دینی بیزار شده بودند! او آنقدر خشک مذهبی بود که حتی من را هم مجبور میکرد گاهی برخی مسائل را انجام ندهم که نکند شبیه او بشوم!!
اینکه گاهی میگوییم اگر جنگ شود، مگر این جوانان سوسول امروزی به جنگ میروند یا خیر؟ یک سؤال کاملاً اشتباه است که از آشنا نبودن شخص با «وظیفه شناسی خودکار» نشأت میگیرد!
کافیست شیپور جنگ زده شود تا ببینی خود به خود همه وظیفهشناس میشوند و بدون اینکه هیچ فراخوانی داده شود، صفها را پر میکنند. همه میفهمند که باید جان خود را فدای ارزشهایشان کنند…
***
گاهی باید کنار کشید… 😉
چگونه اسلام شما را مثبتنگر میکند؟
اتفاقات روزانه, نقل قولها (احادیث، روایات و ...), نکته ۴ دیدگاه »در سر راهم به خارج از محله، همیشه یکی دو معتاد که آنقدر تزریق کردهاند که نای بلند شدن از زمین ندارند، قرار گرفتهاند!
مدتها بود که وقتی اینها را میدیدیم در دلم به شوخی میگفتم: شیطون اونقدر اینا رو سر راه ما قرار میده تا آخر ما رو معتاد کنه!! (بالاخره بخواهیم یا نخواهیم انسانهای بد اطراف در انسان تأثیر دارند. پیش از این در مطلب «تنزل خواستهها (چطور دیگران باعث پسرفت شما میشوند)» در این مورد صحبت کرده بودم)
مدتی پیش کمی در مورد این افراد و قرار گرفتنشان سر راهم فکر میکردم که یاد آن داستان افتادم: یکی از معصومین (شاید امام سجاد بود) از شخصی که در حال حفر سوراخی روی پشت بام خانهاش بود سؤال کرد: چه میکنی مؤمن؟ گفت: سوراخی ایجاد میکنم که دود تنور از آن خارج شود. امام گفت: اگر من میبودم به این نیت آن سوراخ را ایجاد میکردم که نور از آن داخل مطبخ شود.
این داستان دو خطی، باز از آن داستانهاست که سیاست کلی یک نظام را میتواند مشخص کند.
یعنی اگر باید کاری را که به ظاهر منفی است انجام دهی، طوری نیت و نگاهت را عوض کن که مثبت باشد.
بعد از این هر وقت این بندههای خدا را سر راهم میبینم میگویم: خدا هر روز اینا رو سر راه ما قرار میده تا تذکری باشه که معتاد نشیم!
از در که آمدم داخل، دیدم سرش پایین است و دلش نمیخواهد به چشمانم نگاه کند. (مهدیرضای ۶ ساله را میگویم)
سلام کردم. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، خیلی آهسته گفت: سلام.
هنوز متوجه نشده بودم که چه شده، اما شک کرده بودم.
لباسها را درآوردم و ناهار را خوردم و او همچنان به چشمهایم نگاه نمیکرد.
بعد از ناهار آمدم به اتاق خودم. دیدم جلو در کمد، یک خروار آرد نخودچی روی فرش ولو شده. گفتم: هییی!
مادر جانش (مادر خودم) که متوجه شد، گفت: دایی حمید! مهدیرضا امروز در نبود شما یه کار بد انجام داده و الان واقعاً پشیمونه! رفته سر کمد شما که یه دونه از اون شیرینیهای نخودچی سوغات کرمانشاه برداره، جعبهش در رفته افتاده زمین. خودش جمع کرده و جارو دستی هم کشیده. البته قول داده دیگه بدون اجازه سر کمد شما نره. مگه نه مهدیرضا؟ خیلی آهسته و در حالی که سرش هنوز پایین بود گفت: آره.
(سابقه نداشت حتی در نبود من دست به چیزی از اتاق من بزند! آنقدر با ادب و با کمالات هست که هیچ چیز را بدون اجازه دست نمیزند. اما حق دارد بچه! شیرینی خوشمزه کرمانشاه همه را وسوسه میکند!)
بلند گفتم: مامان جونش! خدا رو شکر که اولین بارشه! وگرنه به باباش میگفتم هر تصمیمی که خواست در مورد ایشون بگیره! (از بابایش خیلی حساب میبرد)
تا این را گفتم، بغض کرد و دوید سمت اتاق دایی علیاش که همیشه لحافودشکش پهن زمین است.
مدتی که گذشت حاج خانم آمد و حیلی آهسته گفت: حمید! رفته لحاف رو کشیده روی سرش و احتمالاً اونقدر بغض و فکر و خیال کرده تا خوابش برده!
بعد از ظهر هم که بیدار شد، اول لای در را باز کرد و یواشکی نگاه کرد که ببیند من هستم یا نه. تا دید من داخل حال هستم، در را بست. چند دقیقه بعد در حالی که سرش پایین بود آمد و رفت کنار دایی مجیدش نشست. به هیچ وجه به سمت من نگاه نمیکرد و فقط با دایی مجیدش صحبت میکرد…
باور کنید تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم و لحظه به لحظه دلم میخواست زار بزنم و فریاد بکشم از این حیا.
الهی! چه میشود به ما هم ذرهای از این حیا عنایت کنی؟ چه خطاها کردیم و سرفرازتر از قبل گام برداشتیم!
الهی! ببخش ما را، حواسمان نبود، عمدی نبود. رفتیم شیرینی وسوسهانگیز دنیا را بخوریم، دستمان خورد و همه چیز برملا شد! لذت آن شیرینی هم از دستمان رفت… ببخش ما را که پشیمانیم…
در خانه ما اگر تلویزیون را روشن کردی و دیدی روی کانال «نمایش» است، بدان علی (برادر بزرگتر) آخرین بار تلویزیون (فیلم سینمایی) میدیده است. اگر تلویزیون را روشن کردی و دیدی روی شبکه چهار یا شبکه مستند بوده است بدان آخرین بار من تلویزیون میدیدهام و اگر روشن کردی و دیدی روی شبکه خبر است بدان مجید (برادر کوچکتر) آخرین بار تلویزیون میدیده است.
جالب است که هر کداممان هم از انتخاب آن یکی بیزاریم!!
نمیدانم میتوان با سطح علمی مقایسه کرد یا خیر:
علی فعلاً دیپلمه است.
من دانشجوی ارشد هستم.
و مجید فعلاً فوق دیپلم دارد.
علی از هیچ چیز به اندازه مسافرت لذت نمیبرد.
من از هیچ چیز به اندازه یادگیری یک مطلب جدید و مباحث علمی لذت نمیبرم.
مجید از هیچ چیز به اندازه جلسات سیاسی و سخنرانیهای سیاسی و مذهبی لذت نمیبرد!
به این فکر میکنم که آیا با افزایش سطح علمی افراد، نوع لذت بردن آنها از زندگی فرق میکند یا اینکه ربطی به این ندارد و علاقه از همان کودکی به یک چیز است و تحصیلات تأثیری در آنها ندارد؟
به هر حال، انسانها چقدر با هم تفاوت دارند! و این تفاوت چقدر تنوع ایجاد میکند!
در عمرم از هیچ کس به اندازه دوست یا آشنا یا دانشجویی که به صورت افراطی مرا دوست دشته باشد نترسیدهام!
معمولاً بهترین دوستانم به بدترین دشمنانم تبدیل شدهاند. به همین خاطر است که همیشه وقتی ببینم یکی بیش از حد دارد ابراز دوستی میکند، به هر طریقی شده توی ذوقش میزنم یا کاری میکنم که از من کمی بدش بیاید. حالا روابطمان نرمال میشود.
البته منظورم از دشمن این نیست که بخواهد سر به تنم نباشد! خیر، بلکه اگر پایش بیفتد، بیش از بقیه دربارهام بد میگوید.
مثلاً در دانشگاه، دانشجویانی داشتهام که به قول معروف جزء فدائیان من بودهاند! همانها به محض اینکه یک چیز کوچک که باب طبعشان نباشد از من ببینند، چنان رفتار میکنند که صد دشمن آنطور رفتار نمیکند.
یک بار یکی از همین دانشجوها در کلاس، جلو همه گفت: استاد! فکر نمیکنم در این کلاس کسی بیشتر از من به شما ارادت داشته باشد.
همانجا گفتم: و من در این کلاس، از هیچ کس به اندازه تو واهمه ندارم!
از قضا همین هم شد!
به مرور دیدم رابطهاش سرد شده است و چیزهای عجیبی پشت سر من گفته. از یکی از دوستانش شنیدم که گفته: فلانی خیلی خودش را میگیرد!
یعنی چون علاقه وافری داشته، فکر کرده من باید دربست در خدمت او باشم و لابد از بین همه، او را بیشتر تحویل بگیرم و امثالهم و چون این اتفاق نیفتاده، علاقه وافرش به نفرت وافر تبدیل شده.
خیلی در دوستیها و ارادتهای اطرافیانم حساس هستم که نکند افراطی شود که اگر اینطور شود، باید همیشه مواظب باشم کوچکترین خطایی سر نزند وگرنه از آنور پشت بام میافتد. من حقیقتاً دوست و دانشجویی که ته دلش کمی از من بیزار باشد را بیشتر دوست دارم تا اینطور افراطی دوستم داشته باشد.
امید من!
از آن نترس که تو را بسیار دشمن دارد، از آن بترس که تو را بسیار دوست دارد!
مجید (برادر کوچکتر) که میداند من همیشه در کمدم تخمه دارم (که طبق گفته اسلام که خوردن کمی نمک قبل و بعد از غذا سفارش شده، بعد از غذا کمی بخورم که شوریاش جای نمک بعد از غذا را بگیرد) مهدی رضا (خواهرزاده فسقلیام) را فرستاده که از من برای خودش تخمه بگیرد.
مهدی رضا آمده و میگوید: دایی! دایی مجید میگه یه کم تخمه بده هوس کردیم… من هم دستانش را پر کردم و رفت.
چند لحظه بعد مجید از داخل حال داد زد که: واقعاً همین ده تا دونه تخمه حق من بود؟ حالا خوبه خودم اینا رو برات میخرم میارم!!
گفتم: میخواستی ظرف بزرگتری بفرستی که من بتونم بیشتر از اون بهت بدم. توی مشت این فسقلی ۱۰ تا دونه تخمه بیشتر جا نمیشد!!
اما جداً چه صحنه جالبی بود! از آن صحنهها بود که هیچ وقت فراموشش نمیکنم. مثل آن صحنه که وقتی دنبال مهدی میکردم، پشت بابایش قایم میشد و داستانش را اینجا نوشتم: اللهم إنی اعوذ بک
تصور کنید! چه چیزهایی از خدا خواستیم، اما ظرف وجودمان به اندازه ده تا تخمه بیشتر جا نداشت!
چه گناهی دارد آن مظلوم؟
لابد هر بار که میگوییم: اللهم انی اسئلک الفوزَ بِالجنه… داد میزند که: ظرف وجود خود را بزرگتر کن تا آنچه میخواهی در آن جا بگیرد.
برخلاف خیلیها که (حداقل در حرف) روزی ده بار میگویند: چه گناهی کرده بودیم که در ایران به دنیا آمدیم؟ من روزی ده بار میگویم: چه کار نیکی کرده بودیم که پاداشش به دنیا آمدن و زندگی در ایران بود؟
یکی از دوستان از هند آمده است و از اوضاع آنجا میگوید که فساد بیداد میکند! کافیست حدود ۹ هزار تومان بدهی تا زیباترین دخترانشان شب را با تو باشند!! میگفت متأسفانه خیلیها (حتی خیلی از ایرانیها) وقتی وارد آن کشور میشوند، وارد این حیطهها میشوند!
خودم در مستندهایی در مورد کشورهای دیگر مثل انگلیس و آمریکا و … دیدهام که خودشان از زبان خودشان کشورشان را به تصویر کشیدهاند.
در یکی از مستندها در مورد آمریکا، یکی از معضلات کشورشان را یک اصطلاح انگلیسی بیان کرد که من نمیتوانم اینجا بنویسم، چون ممکن است فیلتر شویم، اما معنی فارسیاش «بیش از حد شراب خوری» میشود. میگفت البته این روزها سازمانهایی ناظر بر میزان الکل و شرابی که افراد میخورند تأسیس شده است که در خیابانها گشت میزنند و اگر ببینند کسی بیش از حد مستی کرده و ممکن است نتواند روی پای خود بایستد و یا یاغیگری کند، مدتی پیش خود نگهش دارند یا جریمه کنند تا تکرار نشود!!
تصور کنید! تفاوت دو کشور از کجا تا کجاست؟ در کشور ما گشت ارشاد باشد که به آن دختر و پسری که فعلاً داغ هستند و نمیدانند چه بلایی سر خود میآورند، هشدار دهند که پاک باشید و آنجا سازمانی باشد که نظارت کند بدمستیها!!
هر بار که این مستندها را نگاه میکنم فکر میکنم چقدر به خدا مدیون خواهیم بود از اینکه در چنین کشوری زندگی میکنیم.
یکی از بزرگترین اضطرابهایم این است که نکند خدا بگوید از بین میلیاردها انسان، تو را در بهترین و پاکترین کشور دنیا آفریدم، حالا این بود رسم تشکر؟
و یا صدا و سیمای کشورها را مقایسه کنیم:
بخشی از صحبتهای خصوصی یکی از همشهریهای ما در کشوری اروپایی:
یکی از اعتراضات بالشخصه من اینه که از ساعت یازده به بعد وسط یک فیلم سینمایی خوب و عالی که ادم میخواد نگاه کنه ده بار تبلیغات جنسی فاح_شه خونه ها رو لخ_ت و عور نشون میده. که هم لج من هم لج همسرم رو در میاره. ما همش مجبوریم دگمه رو عوض کنیم و منتظر بمانیم تا این تبلیغات مزخرف تموم بشه تا بتونیم دوباره فیلم رو تا ده دقیقه دیگه ببینیم. این تکرارها و تجاوز ها ما رو کفری میکنه . این در واقع نوعی تجاوز به حقوق بیننده ای است که مجانی تلویزیون تماشا نمیکنه بخصوص اینکه تو کشورهای اروپایی هر ماه باید یک مبلغ به سازمان مخصوص تلویزیون و رادیو و یا شبکه خصوص پرداخت بشه تا اصلا کسی مجاز باشه تلویزیون و یا رادیو استفاده تماشا کنه مثل ایران نیست. حتی اگر تلویزیون و رادیو هم کسی داشته باشه باید اونو به ثبت این سازمان کنترل تلویزیون و رادیو برسونه و به اشون خبر بده که تلویزیون و رادیو داره وگرنه هر چند وقت با ماشین مخصوص از خیابان با دستگاههای عبور میکنند و فرستنده رو پیدا میکنند و ممکنه غافلگیرانه زنگ بزنند و بخوان بیان تو خونه. اونوقت فرد باید جریمه سنگینی بپردازه. خوب با توجه به اینکه اکثر افراد این هزینه رو هر ماه پرداخت میکنند. از طریق شبکه های تلویزیونی اینجور مورد بی حرمتی هم واقع میشن.
تصور کنید! با خواهر، مادر یا حتی همسر خود نشستهاید و تلویزیون میبینید. باور کنید از گفتن اینکه چه خواهید دید خجالت میکشم چه برسد به اینکه بخواهیم با هم چنین صحنههایی را ببینیم.
گاهی فکر میکنم مرد میخواهد کسی در چنین کشورهایی زندگی کند و پاک بماند. حقیقتاً سخت است. نمیدانم خدا با این بندههای خدایی که در خارج هستند و نمیخواهند اما خواه ناخواه به فساد کشیده میشوند، چطور حساب و کتاب خواهد کرد.
اما صدا و سیمای خودمان را در نظر بگیرید: خدا شاهد است، وقتی خبرنگاران و مجریانمان را میبینم، اشک میریزم که چقدر این افراد پاک و نورانی هستند. انگار به اندازه یک طفل هم گناه مرتکب نشدهاند. تمامشان از برترینهای علمی کشور و با ایمانترینها هستند.
نهایت گناهی که ممکن است در تلویزیون ما دیده شود، خندیدن یک زن و مرد با همدیگر است!!
نمیدانم کجا خواندم که: گروهی از خارجیها وقتی برای مدتی در ایران زندگی کرده بودند و صدا و سیمای پاک ما را دیده بودند، گفته بودند: صدا و سیمای شما خودش یک حوزه علمیه است!
حقیقتاً راست میگوید. کافیست از صبح تا شب شبکه یک را ببینی تا مثل یک طلبه با کلی مطلب و حدیث و امثالهم آشنا شوی. تفریحت هم سر جای خود خواهد بود. فرزندت هم تحت بهترین تعالیم قرار خواهد گرفت. حتی اگر قرار است یک فیلم خارجی نشانت دهند، زشتترین بخشهایش را برایت حذف کردهاند تا تحریک جنسی نشوی و اعصابت راحت باشد و در عوض مفهوم زیبای فیلم را بگیری نه هدف شوم آن را.
نمیدانم ما میتوانیم جواب خدا را بدهیم که چنین حوزه علمیهای داریم یا خیر؟
البته نمیخواهم بگویم در آن گناه نیست، طبیعی است که بدی در همه جا رخنه کند. من در مسجد هم گاهی افراد بدی میبینم که شاید در خیابان نمیبینم. این طبیعیست.
اما در کل، صدا و سیمایمان بلاشک سازندهترین رسانه دنیاست.
هیچ چیز مثل گناه به خصوص گناهان جنسی اعصاب مردم یک جامعه را به هم نمیریزد. تصور کنید شما در خیابانهای یک شهر مثل نیویورک حرکت کنید و هر کجا که نگاه میکنید، تحریک جنسی شوید! از تبلیغات روی اجناس بگیرید تا پوسترهای کنار خیابان تا خانمهایی که دم در کاوارهها ایستادهاند و دعوتت میکنند بروی داخل تا خانمهایی که از کنارت عبور میکنند که از خانمهای کاواره بدترند و خلاصه همه چیز و همه جا. سردردهای شدید، عدم تمرکز روی کار، انواع اعتیاد و خلاصه همه بدیها، چیزهایی است که در چنین جوامعی باید منتظرش بود.
حالا تصور کنید اسلام به درستی بین همه ما حاکم میبود و مدینه فاضله میداشتیم! خیلی حیف است که ما هرگز چنین جامعه و شهری را تجربه نمیکنیم، نه؟ آیا نصیبمان خواهد شد که حتی فقط یک روز چنین جامعهای را درک کنیم؟ جامعهای که همه چیزش از روی عقل و دین اداره میشود. اگر قرار است مفهوم اتومبیل در چنین جامعهای باشد، طوری استفاده شود که هیچ کس ناراضی نباشد. اگر قرار است جدیدترین تکنولوژیها مثل اینترنت در آن باشد، به بهترین نحو از آن استفاده شود. همه با هم دلسوزانه رفتار کنند و خلاصه همه چیز پر از رحمت باشد.
امیدوارم خدا ما را مدیون این کشور و این نظام قرار ندهد که خارج شدن از دینش بسیار سخت باشد.
حدود یک هفته هست که هر روز چندشم میشود! بگویید چرا!
خبر دار شدیم که یکی از بچههای محل که البته چند سالی از من کوچکتر است اما زمانی که نوجوان بودیم، با هم سلام و علیک داشتیم، دور میدان شهرداری با موتور زمین خورده و رفته زیر این ماشینهای بزرگی که سیمان میسازد!!
تا دو سه روز خبر دقیقی نبود تا اینکه مادرمان برای اینکه خیال کل خانواده راحت شود و هر روز هی نگویند از آن بنده خدا چه خبر؟ مجید (داداشم که با او بیشتر رفت و آمد دارد) را مجبور کرد که با آن بنده خدا که در تهران بستری است تماس بگیرد و ببیند چه شده؟ هر چند رویش نشده بود بگوید که پایم را قطع کردهاند، اما مجید بعداً از پدرش پرسیده بود و فهمیده بود… خلاصه، بالاخره مشخص شد که یکی از پاهایش را از ران قطع کردهاند و پای دیگرش هم انگار امیدی نیست و باید کلی عمل بشود. کلیه و همه اعضا و جوارحش انگار جا به جا شده بوده است.
یکی از همسایهها که موقع تصادف او را دیده بوده، گفته بود امیدی نیست زنده بماند!
بگذریم، فعلاً که همه هیأت و مسجد و هممحلیها دست به دعا شدهاند که حالش بهتر شود.
از اینها که بگذریم، از همان روزهای اول که گفته شد هر دو پایش را قطع کردهاند، تمام فکرها به یک سمت رفت!
این بنده خدا، زمانی که نوجوان بود، به خاطر ارث پدری، قد کوتاهی داشت. من یادم هست که در دوران راهنمایی، خیلیها متأسفانه او را مسخره میکردند. (البته آنقدرها هم کوتاه نبود، اما به هر حال، غرورش شکسته شد)
آنقدر آن رفقای نامرد (که خدا میداند در قیامت ما بابت این مسخره کردنهایمان چقدر و چطور مؤاخذه شویم) او را مسخره کردند تا اینکه تا دو سال مدرسه نمیرفت! به مادر و پدرش اعتراض میکرد که چرا قد من کوتاه است!؟ تقصیر شماست!!
پدر و مادرش آنقدر این دکتر و آن دکتر رفتند و هورمونهای خاص زدند تا اینکه انصافاً قدش بلند شد.
فهمیدید ذهن همه کجا رفت؟
(هر چند که درست نیست که هر قضیهای را به قضیه دیگر ربط بدهیم)
خیلیها را دیدهام که دست در خلقت خود بردهاند و من به این نتیجه رسیدهام که خدا این را هرگز دوست ندارد.
یکی از دختران همسایه، بینی و چشم و غیرهاش را عمل کرد که لابد خوشگلتر شود و لابد شوهر خوشگلتری گیرش آید! یا از دست حرفهای دوستان در امان باشد.
باور نمیکنید اگر بگویم سن او دارد به ۴۰ سال نزدیک میشود و هنوز… 🙁
نمیدانم چه رازی است! هر چه هست، فکر میکنم خدا دوست ندارد کسی در خلقتش دستکاری کند.
شاید هیچ کدام از مطالبم را به اندازه این مطلبم دوست ندارم:
از نواقص ظاهری خود نهایت بهره را ببرید!
ای کاش میشد آنزمان این مطلب را برای آن بنده خدا میفرستادم.
امروز یکی از دوستان سی چهل سالهام را بعد از مدتها دیدم. بعد از کمی صحبت گفت: اقدام نکردی؟ گفتم برا چی؟ گفت: معمولاً در این سنین برای چی اقدام میکنن؟
بالاخره دوزاریام افتاد که منظورش ازدواج است!
گفتم: حالا تا ۳۵ سال وقت هست 😉
گفت: مرد حسابی! تا اون موقع که عقلت کامل میشه و دیگه ازدواج نمیکنی که!!!
اول فکر کردم شوخی میکند، اما کمی که توضیح داد، دیدم واقعاً جدی میگوید!
میگفت: خدا وکیلی! من اگر الان و در این سن میخواستم ازدواج کنم، بلا نسبت غلط میکردم!!
میگفت: ازدواج با هیچ عقل سالمی جور در نمیآید!!
گفتم: والا به قول شما، من همین الان هم هر چی فکر میکنم میبینم ازدواج کنم که چی بشه!؟ مگه بیکارم!؟
گفت: راست میگی! حواسم نبود که شما همین الان هم عقلتون کامله! 🙂
اما جدا از تمام این شوخیها، به صحبتهای رد و بدل شده بین ما دقت و فکر کنید! حقیقتاً یکی از نکات فراموش شده در مورد ازدواج در سنین بالا همین است! حقیقتاً ازدواج، عشق میخواهد. هر کجا هم که عقل وارد شود، عشق خارج میشود. انسان هم که هر چه بزرگتر میشود، عاقلتر میشود و میتوان گفت از عشقش کمتر میشود.
من افرادی را میشناسم که وقتی از سن ۳۰ سال گذشتهاند، دیگر هیچ رغبتی برای ازدواج نداشتهاند… یعنی انسان اگر تا ۳۰ سال دوام بیاورد، دیگر خیلی سخت است که عقل اجازه دهد که برود به سمت ازدواج!
نکته جالبی بود که باعث شد نظرم در مورد ازدواج تا حدودی عوض شود! به نظرم باید هر چه سریعتر تا فعلاً عقل کاملتر از این نشده ازدواج کنیم!!!
دیدگاههای تازه